میدونستم انقدر مغرور هست که جلوی کسی گریه نکنه . میدونستم حالش بده برای همین به یک بهونه الکی از سالن خارجش کردم .
وقتی الیس و یا مادرش اون رو دزد خطاب میکردن دلم میخواست دندون هاشون رو توی دهنشون خورد کنم ولی حیف که نمیشد!
میدونستم الیس وقتی برای اولین بار این دستبند رو داخل دست ایزابلا دید چشمش اون رو گرفت ! از نگاه های مشکوکش به دست ایزابلا و پچ پچ های گاه و بی گاهش با مادرش مشخص بود نقشه ای برای ایزابلا داشتن!
حرف رونالد برای اونها یک تلنگری بود تا به هدفشون برسن! پدر و مادرم هیچ وقت توی مسائل به این کوچیکی دخالت نمیکردن و حلشون رو به عهده خودمون میزاشتن .
با اتفاقی که پیش امده بود دیگه میلی به غذا نداشتم و تمام فکرم پیش ایزابلا و نگاه طوفانیش بود . نگاهی به الیس میندازم که پیروزمندانه به دستبند خیره شده بود .
واقعا از این دختر و مادرش بی نهایت متنفر بودم ! تو همین فکرها بودم که با صدای الکساندرا به خودم میام .
_ سرورم چرا چیزی نمیخورید؟
من: به اندازه کافی خوردم . دیگه میلی به غذاخوردن ندارم .
_ چرا ؟ شما که میگو خیلی دوست داشتید سرورم ؟ نکنه به خاطر اینکه خدمتکارتون از اینجا رفتن دیگه میلی به غذاخوردن ندارید؟
من: اون خدمتکار هیچ ربطی به غذا خوردن من نداره! شما هم بهتره به جای اینکه به غذاخوردن بقیه دقت کنید حواستون به غذای خودتون باشه عمه جان!
_ من چطور میتونم حواسم به غذای خودم باشه در حالی که برادر زاده عزیزم هیچی از غذاش نخورده؟!
من: به اندازه نیاز خوردم .. اگه باز هم بخوام میخورم ..ممنون که به فکر منید !
این رو میگم و به خدمتکاری که کنارم بود میگم تا کمی از میگو داخل بشقابم بزاره تا بلکه الکساندرا دست از سرم برداره!
بعد از اینکه همگی غذاشون تموم شد به سرعت از سالن خارج میشم و به سمت اقامتگاهم حرکت میکنم تا پیش ایزابلا برم .
وارد اقامتگاهم میشم و به سمت اتاقش میرم . در میزنم اما هیچکس جواب نمیده . در رو باز میکنم و با اتاق خالیش رو به رو میشم .
از چندتا ندیمه سراغش رو میگیرم اما هیچ خبری ازش نداشتن . چند ساعتی میگذره و من نتونسته بودم ایزابلا رو پیدا کنم .
کلافه و عصبی طول و عرض اتاقم رو طی میکردم و مدام ساعت رو چک میکردم . عصبی دستی داخل موهام میکشم و از اتاقم خارج میشم .
اینجوری نمیشه ! با نشستن داخل اتاقم هیچ کاری از پیش نمیبرم ! به سمت قصر اصلی حرکت میکنم . تمام این اتفاقات تقصیر الیس بود!
به سمت اتاق فرمانده نگهبان ها میرم و بهش دستور میدم تا چندتا از سربازها رو برای پیدا کردن ایزابلا بفرسته .
داشتم از مقر فرماندهی خارج میشدم که بین راه الیس رو میبینم . الیس با دیدن من به سمتم میاد و میگه :
_ اوه سرورم شما اینجا چیکار میکنید ؟ مشکلی پیش امده که شما به اینجا امدید؟
نمیخواستم الیس متوجه ناپدید شدن ایزابلا بشه برای همین میگم: نه فقط امده بودم نظارتی روی نگهبان ها داشته باشم .تو برای چی به اینجا امدی؟
_ به خاطره این اتفاقی که برای دستبندم افتاده میخواستم از فرمانده درخواست کنم نگهبان های بیشتری رو برای محافظت از اتاقم بزارن . این روزها دزدها توی قصر دزد زیاد شده !
من: دزد؟! کسی توی قصر دزدی نکرده! خودت هم این رو خوب میدونی!
_ دزدی نکرده سرورم؟! اون دختر دستبند من رو از داخل اتاقم دزدیده!
من: اون دختر چیزی از تو ندزدیده!
_ اون دستبند خیلی گرون قیمت و با ارزشیه ! یک خدمتکاری که هیچی از خودش نداره چرا یک خدمتکار همچین دستبند زیبا و با ارزشی رو باید داشته باشه؟!
پوزخندی گوشه لبم میشه و میگم: پس برای این اون دستبند رو از اون دختر گرفتی چون چشمت اون رو گرفته بود؟
الیس خنده سرخوشی سر میده و میگه: اون دختر لیاقت داشتن همچین دستبندی رو نداره ! من بیشتر از اون مستحق داشتن اون هستم!
از خشم دست هام مشت میشه اخم غلیظی میکنم و با جدیت میگم: دستبند رو بده به من!
_ چرا شاهزاده؟ اون دستبند مال منه!
من: اون مال تو نیست!
_ مال من هست! به هیچکسش نمیدمش !
عصبی به سمتش میرم و دستش رو میگیرم . دستبند رو از داخل دستش خارج میکنم و میگم: عمه تورو خوب بزرگ کرده ولی متاسفانه بهت یاد نداده چشمت دنبال وسایل بقیه نباشه و اونها رو به زور مال خودت نکنی !
_ من چیزی رو به زور از کسی نگرفتم ! اون دختر ارزش داشتن این دستبند رو نداره ولی من چی ؟! من ارزش داشتن اون دستبند رو دارم پس اون دختر دستبند رو از من دزدیده!
من: اون هیچ چیز رو از هیچکس ندزدیده . ایزابلا این دستبند رو کادو گرفته و مطمعن باش کسی که این چیز با ارزش رو بهش هدیه داده میدونسته اون دختر لیاقت همچین چیزی رو داره یا نه !
این رو میگم و دستش با شتاب رها میکنم . دستبند رو داخل جیبم میزارم و بهش پشت میکنم . میخوام به سمت اقامتگاهم حرکت کنم که با صدای الیس متوقف میشم .
_ اخه کدوم ادم عاقلی اون دختر رو لایق داشتن همچین چیز با ارزشی میدونه و چنین کادویی رو بهش داده ؟!
بدون اینکه برگردم با لحن کاملا سردی میگم: من این کادو رو بهش دادم .
این رو میگم و بدون اینکه منتظرش باشم الیس چیزی بگه اونجا رو ترک میکنم . کلافه و عصبی به خاطره غیبت ایزابلا داشتم به سمت اقامتگاهم حرکت میکردم که سایه شخصی داخل باغ توجهم رو جلب میکنه .
به سربازهایی که همراهم بودن دستور میدم عقب به ایستن و خودم وارد باغ میشم . هرچی بیشتر نزدیک میشدم سایه شخص برام واضح تر میشد .
از اون دور اسب سفیدی رو میبینم که به طرف اون شخص حرکت میکرد . کمی که دقت میکنم متوجه میشم اون اسبی هست که متعلق به ایزابلا هست و از بچگی همراهش بوده !
اما اون اسب اینجا چیکار میکنه؟ من اون رو داخل اصطبل سلطنتی نگهداری میکردم . به زینی که روی اسب بسته شده بود نگاه میکنم .
این اسب فقط به من و ایزابلا سواری میداد و کسی بجز ما دونفر اجازه ی دست زدن به اون اسب رو نداشتیم .
با فکر اینکه سایه پشت درخت ممکنه ایزابلا باشه سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم و به سمت سایه میرم . وقتی به درخت میرسم با قیافه غرق خواب ایزابلا رو به رو میشم .
نمیدونستم به خاطره اینکه تونستم پیداش کنم خوشحال باشم و یا به خاطر اینکه بدون اطلاع به من ناپدید شده عصبانی باشم .
به قیافه معصومش توی خواب خیره میشم .من قبل از اینکه بدونم این دختر چه کسیه عاشقش شده بودم و وقتی به خودم امدم فهمیدم دیگه نمیتونم جلوی این عشق رو بگیرم .
خم میشم و شنلم رو روی بدن ایزابلا میندازم . به خاطره جاسوس هایی که پدرم بهم هشدارشون رو داده بود نمیتونستم بغلش کنم و به اتاقش ببرمش .
دستبند رو از داخل جیبم بیرون میام و اون رو دوباره به دست ایزابلا میبندم . هنوز اثر اشک هایی که ریخته بود به خوبی روی صورتش خودنمایی میکرد.
با صدای خش خش برگ ها از ایزابلا فاصله میگیرم و به سمت اسبش میرم . میدونستم یکی من رو زیر نظر داره . نمیخواستم بیشتر از این توجهشون به سمت ایزابلا بره .
برای همین به سرعت اونجا رو ترک میکنم و به سمت محافظینم میرم . به یکی از سربازها دستور میدم تا وزیر امنیت رو به اتاق من بیاره .
با امدن رونالد میدونستم جاسوس هاش توی کل قصر پخش شدن تا در مورد نیروهای ما اطلاعات به دست بیارن . برای همین میخوام در این مورد با وزیر امنیت صحبت کنم .
از زبان ایزابلا :
با احساس اینکه چیزی صورتم رو قلقلک میده از خواب بیدار میشم . نگاهی به اطراف میکنم و با دیدن گوش اسبم که به صورتم برخورد میکرد لبخندی روی صورتم میشینه .
تقریبا دیر وقت شده بود .میخوام بلند بشم اما با دیدن شنلی که روی بدنم انداخته شده بود دوباره اونجایی که بودم میشینم .
تا اونجایی که یادم میاد من وقتی به اینجا امدم هیچ شنلی همراه خودم نداشتم پس این از کجا امده ؟ نگاهی به شنل میندازم .
خیلی برام اشنا بود اما یادم نمی امد کجا اون رو دیدم شونه بالا میندازم . میخوام شنل رو جمع کنم که با دیدن دستبندم شوک دیگه ای بهم وارد میشه.
برای لحظه ای فکر میکنم تمام اتفاقاتی که برام افتاده یک خواب بد بوده اما با دیدن اسبم و جایی که بودم این فکر از سرم میره .
از جام بلند میشم و یک باره دیگه با دقت به شنل نگاه میکنم . با دیدن اسم دور دوزی شده دیوید روی یقه شنل میفهمم که دیوید اینجا بوده و اون این کارها رو انجام داده .
با این فکر اخمی روی صورتم میشینه . عصبی افسار اسبم رو میگیرم و اون رو به اصطبل سلطنتی میرم تا تحویلش بدم.
درسته از اینکه دستبندم دوباره پیشم برگشته بود خوشحال بودم اما از حرفی که توی سالن غذاخوری بهم زده بود هنوز هم ناراحت بودم .
چرا جلوی همه دستبند رو از من گرفت که حالا بخواد بهم برگردونه! بعد از تحویل دادن اسب به سمت اقامتگاه حرکت میکنم.
با عصبانیت به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم . میخوام وارد اتاقش بشم اما با چیزی که به ذهنم میرسه پشیمون میشم .
از اتاقش فاصله میگیرم و چند بار نفس عمیق میکشم تا از عصبانیتم کم بشه . راه رفته رو برمیگردم و به سمت اتاق خودم میرم .
شنل که دیوید توی گوشه ترین قسمت کمدم که اصلا داخل دید نبود میزارم . دستبندم هم داخل جعبه ای میزارم و داخل کمدم مخفیش میکنم .
بعد از انجام کارهای لازم روی تختم میشینم.بهتر بود جوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیوفتاده. اینجوری خیلی بهتر بود.
به خاطره اینکه خوابیده بودم اصلا خوابم نمی امد. شال بافتی رو برمیدارم و دور خودم میپیچم. با اینکه برای شام چیزی نخورده بودم اما گشنم نبود.
از اتاقم خارج میشم. بهتر بود کمی قدم میزدم تا خسته بشم و دوباره بتونم بخوابم .حدود دو ساعتی میگذره پاهام به خاطره اینکه زیاد راه رفته بودم خسته شده بودن .
داشتم به سمت اتاقم میرفتم که بین راه وزیر امنیت رو میبینم که داشت از اتاق دیوید بیرون می امد . دیوید نامه ای رو بهش داد و داشت درمورد موضوعی باهاش صحبت میکرد .
بی توجه به اونها میخوام به سمت اتاقم حرکت کنم که با صدای دیوید متوقف میشم .
_ همونجا بمون!
می ایستم. به سمتش برمیگردم و میگم: با من کاری داشتید سرورم؟
دیوید اخم غلیظی میکنه و میگه: برو داخل اتاقم باهات کار دارم .
بدون حرف وارد اتاقش میشم و منتظر میمونم تا کارش تموم بشه . بعد از چند دقیقه دیوید اخم های وحشتناکی وارد اتاق میشه و روی یکی از مبل های داخل اتاقش میشینه .
_ توی این مدت کجا بودی؟
من: رفته بودم کمی داخل باغ قدم بزنم .
_ چرا به کسی اطلاع ندادی که داری کجا میری ؟
من: کسی از من نپرسید دارم کجا میرم من هم چیزی نگفتم . میخواستم زود برگردم اما داخل باغ خوابم برد .
_ میدونی که دوست ندارم کسی بدون اطلاع من کاری بکنه و یا جایی بره . نمیخوام این کارت رو دوباره تکرار کنی! متوجه شدی؟
از این همه زورگو بودنش لجم میگیره .من برده اون نبودم که همه دستوراتش رو بی چون و چرا قبول کنم و هیچ چیز بجز چشم قربان نگم!
من: من هم از خیلی کارها و رفتارها رو دوست ندارم !
_ منظورت رو واضح بگو .
من: من خیلی از کارها و رفتارها رو دوست ندارم اما تو انجامشون میدی ! من باید با این موضوع چیکار کنم؟
_ منظورت اتفاقی هست که امروز افتاد؟
سری به نشانه تایید تکون میدم و میگم: اون دستبند مال من بود! چرا از من خواستی اون رو تحویل الیس بدم !
_ من برای محافظت از تو این کار رو انجام دادم !
من: در برابر چی میخواستی از من محافظت کنی؟
_ در برابر الیس! اگه دستبند رو بهش نمیدادی اون تورو به عنوان دزد معرفی میکرد. و اون موقع دستت رو قطع میکردن!
من: این اتفاق نمی افتاد اگه بهشون میگفتی تو اون دستبند رو به من هدیه دادی!
_خودت هم خوب میدونی که این کار شدنی نبود! اگه این کار رو میکردم حساسیت رونالد و الکساندرا روی تو بیشتر از قبل میشد!
نفس عمیقی میکشم و چیزی نمیگم . حوصله بحث کردن نداشتم دیوید هم انگار متوجه این موضوع میشه برای همین میگه:
_ دیگه میتونی بری ولی یادت باشه من بی خبری رو اصلا دوست ندارم .تو ازادی که هر کجا که دلت میخواد بری ولی قبل باید بهم بگی . متوجه شدی؟!
من : پس یعنی میتونم فردا میتونم از قصر خارج بشم؟
دیوید ابرویی بالا میندازه و میگه: کجا میخوای بری!؟
من: خب تو گفتی ازادم هر کجا که دلم میخواد برم ! من از وقتی که خدمتکار شدم هیچ وقت تنهایی بیرون نرفتم !حالا که اجازه این کار رو بهم دادی فردا پیخوام از قصر خارج بشم و کمی برای خودم باشم
_ باشه میتونی بری ..ولی چندتا از سربازها رو میفرستم تا مخفیانه از محافظت کنن
میخوام مخالفتی بکنم که دیوید پیش دستی میکنه و میگه: نگران نباش اونها هیچ کاری به تو ندارن و برای رفت و امدت ازت سوالی نمیپرسن ..فقط از دور حواسشون بهت هست که اتفاقی برات نیوفته !
با اینکه زیاد راضی نبودم از این قضیه ولی قبول کردم . بهتر از این بود که بهم اجازه نده از قصر خارج بشم. بعد از اینکه دیوید سفارشات لازم رو بهم میکنه از اتاقش خارج میشم .
به سمت اتاقم میرم و بعد از وارد شدن و بستن در جیغ خفه ای از خوشحالی میکشم . باورم نمیشد بعد از مدت هد بالاخره میتونستم مثل یک ادم ازاد به بازار برم و برای خودم باشم .
با شوق خودم رو روی تختم پرت میکنم . توی فکرم برای فردا داشتم کلی برنامه های مختلف میریختم و ریز ریز از خوشحالی میخندیدم .
نمیدونم چقدر توی این افکار بودم که خوابم میبره . صبح با انرژی زیاد زودتر همیشه از خواب بیدار میشم . از خوشحالی داشتم بال در می اوردم .
بعد از انجام دادن کارهای لازم از اتاقم خارج میشم و دیوید رو بیدار میکنم تا به سر میز صبحانه بره .از خوشحالی روی پای خودم بند نبودم و ریز ریز برای خودم اهنگ میخوندم .
دیوید بعد از اینکه اون ندیمه ای که کمکم میکرد از سالن خارج شد رو به من میگه: امروز خیلی خوشحالی اتفاقی افتاده؟
من: اره افتاده! قراره تنهایی مثل ادم های ازاد برای خودم برم بیرون .
دیوید لبخند کوتاهی میزنه و میگه : اگه میدنستم انقدر خوشحال میشی زودتر بهت میگفتم و بهت اجازه میدادم تا بری .
من: کِی میتونم از قصر خارج بشم؟
_ ده صبح به بعد میتونی از قصر خارج بشی.فقط حواست به توصیه هایی که کردم باشه!
با خوشحالی به سمتش میرم و گونش رو میبوسم و میگم: چشم حواسم هست . زود برمیگردم نگران نباش .
با امدن دوباره ندیمه ازش فاصله میگیرم و منتظر میشم تا صبحانش تموم بشه. بعد از اتمام صبحانش ازش اجازه میگیرم تا برای بیرون رفتن اماده بشم.
لباس ساده ای میپوشم و موهام هم ازاد دورم رها میکنم . دوست داشتم وقتی از قصر خارج میشم کمی برای خودم خرید کنم اما هیچ پولی همراهم نداشتم .
ولی اصلا برام مهم نبود. همین که میتونستم چند ساعت رو برای خودم باشم و مثل مردم عادی رفتار کنم به دور از اون قصر مرتفع برام دلچسب بود .
از افکارم بیرون میام و نگاهی به ساعت میندازم . تقریبا نزدیک ده بود . شنلم رو میدارم و به سمت اتاق دیوید میرم .
بعد از اجازه اینکه اجازه ورود میده وارد اتاقش میشم و میگم: من اماده شدم..میتونم از قصر خارج بشم؟
دیوید به سمتم میاد . شنلم رو از داخل دست ها بیرون میاره و اون رو روی سرم مرتب میکنه . نگاه نافذش رو روی تک تک اجزای صورتم میچرخونه و در اخر به لب هام میرسه .
قلبم به شدت داشت داخل سینم میکوبید . با فکر اینکه قراره لب هاش روی لب هام قرار بگیره چشم هام رو میبندم .
اما با داغ شدن گونم خجالت زده سرم رو پایین میندارم . دیوید خنده بدجنسی میکنه و میگه : فکر کردی میخوام چیکار کنم که چشم هات رو بستی؟
من: من چشم هام رو نبستم ..یعنی خودشون بسته شدن ..خب ادم چشم هاش رو میبنده دیگه !
انقدر هول شده بودم که نمیدونستم دارم چی میگم . دیوید به این دستپاچگی من لبخندی میزنه و یک بار دیگه گونم رو میبوسه و کنار گوشم میگه:
_ اون حرف هایی که بهت زدم رو فراموش نکن و حتما قبل از تاریک شدن هوا دوباره به قصر برگرد . اون افرادی که برای حفاظت ازت گذاشتم مراقب همه چیز هستن پس نگران نباش .
من: باشه ولی من بدون اونها هم از پس کارهای خودم برمیام .
_ میدونم اون افراد اگه مشکلی برات پیش امد به کمکت میان در غیر این صورت کاری باهات ندارن .
دیوید این رو میگه و کیسه ای چرمی رو از داخل جیبش درمیاره و به سمتم میگیره و میگه: بگیرش وقتی از قصر خارج میشی بهش نیاز پیدا میکنی .
کیسه رو ازش میگیرم و بازش میکنم . با دیدن سکه های داخل کیسه لبخند قدردانی روی صورتم میشینه و میگم: ممنونم ..مطمعن باش زود برمیگردم .
بعد از خداحافظی با دیوید اقامتگاه رو ترک میکنم تا از قصر خارج بشم . اون افراد که دیوید برای محافظت از من گذاشته بود رو ندیدم .
بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و از قصر خارج میشم . دیوید خودش گفت وقتی بهشون نیاز پیدا کنم پیداشون میشه پس الان نیازی نیست که ببینمشون .
بیخیال اون افراد میشم و توی بازار بین ادم ها قدم میزنم. به چند تا از مغازه های لباس فروشی سر میزنم و اون لباس هایی که دوست داشتم رو میخریدم .
چند ساعتی توی بازار قدم زدم و خرید کردم . نزدیک های غروب افتاب بود که تصمیم میگیرم به قصر برگردم که مغازه ای توجهم رو جلب میکنه .
به سمتش میرم و واردش میشم . داخل مغازه پر بود از عطر های خوش بود و سنگ های قیمتی و کم یاب . به سمت سنگ ها میرم و نگاهی بهشون میندازم .
سنگ سبز رنگی توجهم رو جلب میکنه . به سمتش میرم . میخوام برش دارم تا نگاهی بهش بندازم که با صدای مردی میترسم و از سنگ فاصله میگیرم .
_ اون سنگ خیلی گرون قیمته ! اگه نمیتونی بخریش پس الکی بهش دست نزن که خراب بشه!