من هم دنباله همین بودم!
آری بودم. بودم که به اینجا آمدم که خانه را ترک کردم اما پس چرا حال دلم میخواست خون گریه کنم؟!
چرا هنوز هیچی نشده به قدر تمامه دنیا دلتنگ شده بودم؟!
تا این حد احمق بودم…؟!
خدا لعنتم کند… خدا لعنتم کند که تبدیل به عاشق ترین و احمق ترین زن دنیا شده بودم!
_♡_
امیرخان:
خشم؟ عصبانیت؟ آزردگی؟ ناراحتی؟ پریشانی؟ نه هیچ کدام از این ها را نداشت بلکه یک پکیج کامل از تمام احساس های بد در دنیا بود که صدر همه شان نگرانی و آشفتگی بودند!
این روزها داشت به سخت ترین حالت ممکن آزمایش میشد و هیچکس حتی صدایش را هم نمیشنید!
-امیر پسرم؟
با صدای آذربانو از افکار سیاهش که شبیه چاهی خطرناک و بسیار سمی بودند، جدا شد و سر بالا گرفت.
نگاهش بینه گندم و آذربانو جا به جا شد.
با نگرانی نگاهش میکردند اما چه فایده؟ این ها کسانی بودند که از پشت خنجرشان را بیرحمانه بر تنش زده بودند.
گلویی صاف کرد. آنقدر در این چند روز فریاد کشیده و شبیه یک جهنم بر سر خودش و دیگران نازل شده بود که حس میکرد تمامه گلویش بریده بریده شده است.
-امیرجان حالت خوبه؟!
نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند.
باید آرام می ماند تا میتوانست چهار کلام درست صحبت کند.
دست هایش را درهم گِره زد و بیمقدمه چینی یکراست بر سر اصل مطلب رفت و گفت:
-چند بار بهتون گفتم؟ شمارش از دستم دررفته! چندبار خواستم که تو زندگیم دخالت نکنید؟ که کاری به کار زنم نداشته باشید؟ که هر روز یه بساط جدید درست نکنید؟ دعوا درست نکنید؟ هان چندبار؟!
یکدفعه صدایش بالا رفت.
-چند بار؟ چندبار خواستم و شماها حرفامو به هیچ جاتون نگرفتید؟!
آذربانو مضطرب گفت:
-پسرم میفهمم ناراحتی، اعصابت خرد شده اما اینکه اون دختر مثل یه زنه بیمسئولیت خونه زندگیشو ول کرده تقصیر ما نیست!
_♡___
از دست آذربانو دیوونه نشیم خیلیه😐
حرصی بلند شد و غرش کرد.
-هست. تقصیر شما هست. به شما هم میگن خانواده؟ میگن مادر؟ میگن خواهر؟ آخه شما دیگ چجور آدم هایی هستید؟ بعد مرگ بابام هر کاری کردم که بهتون سخت نگذره. از هر چی دوست داشتم گذشتم. رفیق بازی نکردم. عشق و حال نکردم. من زندگی نکردم تا نظم این خونه بهم نریزه. میشنوید؟ زندگی نکردم!
رو به گندم کرد…
-گندم خانوم، خواهر نمونه، تویی که هرجا نشستی از من ایراد گرفتی. چه میدونم سخت گیرم. چه میدونم محدودت میکنم. باشه اصلاً من بدترین تویی که ادعات میشه، تو برای داداشت چیکار کردی؟ بهم بگو جز اینکه شروع به غلط های اضافه کردی و با اینکه حساسیت های منو میدونستی، با اینکه میدونستی من چقدر شمیمو دوست دارم، برای نجات خودتت اونم قاطی بازی هات کردی. جز اینکه تا کم اوردی مثله یه آدمِ ضعیف دست به خودکشی زدی. جز اینکه ماه ها هممونو سرکار گذاشتی و همه چیز و ریختی سر زن من، چیکار کردی؟!
صورت گندم درجا سرخ شد و مضطرب ایستاد.
-ا..امیر من…
بیاهمیت به اشک چشم هایش ادامه داد.
-تو بدون اینکه حتی دلت به رحم بیاد اَدای آدم های فلجو دراوردی! چندین ماه عذابمون دادی و میدونی جالبیش چیه؟ اینکه در حدی برامون ارزش قائل نیستی که یه توضیح درست بهمون بدی! بهت گفتم هر چی باشه بهم بگو میبخشمت اما تو چیکار کردی؟ بازم دروغ گفتی. بازم همه چیزو انداختی گردن شمیم و واقعاً اگر خواهرم نبودی حتی تفم تو صورتت نمینداختم!