بعد از غذا و کمی صبحت و شوخی و خنده، بالاخره به قصد خواب به اتاق برگشتیم.
هر دو روی تخت پریدیم و دراز کشیدیم.
کمی اطراف و گشتم و بالاخره گوشیم و پیدا کردم که موقع خروج از اتاق روی میز ارایش گذاشته بودم.
بلند شدم برش داشتم و دوباره دراز کشیدم.
هاله سرش تو گوشی بود و نیشش تا بنا گوش باز بود.
گوشیم و روشن کردم.
اعلان پیام روی صفحه خودنمایی می کرد.
بازش کردم.
ایلهان بود که نوشته بود.
_خوابیدی؟!
تایپ کردم.
_نه تو چطور؟!
سری جواب داد.
_چون تنهام خوابم نمی بره.
حس خاصی به وجودم سرازیر شد.
لبخند ریزی زدم و دوباره تایپ کردم.
_سعی کن به این فکر کنی که همه چیز خیلی سریع حل میشه.
خوابت می بره.
دیگه جواب نداد.
گوشی و خاموش کردم و رو به هاله گفتم:
_ساعت دوازدهه بگیر بخواب صبح باید بریم بیمارستان…
_من فردا هم مرخصی دارم نمیام.
پس فردا میام.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اها اوکی.
پس بازم بگیر بخواب چون من صبح بیدار شم تو رو هم بیدار می کنم.
هاله خندید و گفت:
_برو بابا زورت به من میرسه میخوای سر صبحی بیدارم کنی؟!
اره ای گفتم و دیگه حرفی نزدیم.
هاله معلوم بود خسته اس چون کمی بعد هاله ام گوشیش و خاموش کرد و چشماش و بست.
منم میخواستم بخوابم، اما خوابم نمی برد.
مثل ایلهان منم بد خواب شده بودم.
چون به وجود ایلهان و کنار اون خوابیدن عادت کرده بودم.
چشمام و بستم و سعی کردم آنچه به ایلهان گفتم و واسه خودم عملی کنم.
تو ذهنم به این فکر می کردم که همه چیز حل شده و داریم با ایلهان عروسی می گیریم.
با چشم های بسته لبخندی زدم و اونقدر تو رویاهای خودم غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
موهام و بافتم و مقنعه ام و سرم کردم.
کرم مرطوب کننده و برداشتم و به دست و صورتم زدم.
اهل آرایش نبودم.
هاله هم حاضر شد و با هم از اتاق بیرون اومدیم.
خواستیم از خونه بیایم بیرون که مامان تند به سمتمون اومد و گفت:
_وایستین بچه ها گشنه نرین بیرون…
دو تا لقمه دست مامان بود که به هردومون داد.
خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم.
لقمه ای که مامان واسم گرفته بود و خوردم و
هاله با ماشینش به خونه شون رفت.
منم با آژانس به بیمارستان رفتم.
امروز باید ماشینم و از خونه خاله بر می داشتم.
البته برداشت ماشین بهانه بود.
دلم واشه ایلهان تنگ شده بود.
دلم میخواست اون و ببینم!
لبخندی روی لبم نشست.
سرم و به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
هوا ابری بود.
دلم بارون میخواست.
اما بعید بود بارون بیاد.
با رسیدن به بیمارستان کرایه و حساب کردم و پیاده شدم.
بنا به در خواستتون قشنگای من بالاخره تصمیم گرفتم چنل VIP ماهرو رو راه بندازم
مرسی قاصدک جونم.😍😍😍کاشکی نویسنده اینقدر وارد جزئیات و حاشیه کم اهمیت نمی شد.آخه سفارش غذا با جزئیات (پارت قبل)و دنباله اش تو این پارت…بعد در مورد داستان اصلی….آهر شب در حد یه اس ام اس!!!😑