با خستگی در جایش نیم خیز شد و به غزل نگاه کرد که از حمام بیرون آمده بود.
چشمهایش را مالید و ساعت را نگاه کرد.
– صبح بخیر…
لبخند زده و پس از خمیازه کشیدنی، زمزمه کرد.
– صبح بخیر غزل خانوم!
غزل برگشته و همانگونه که مشغول بافتن موهایش بود، با لبخند چشمکی زد.
– خانوم شدم پس… زن عمو گفت واسه صبحانه بیدارتون کنم.
برخاست و با همان صورت اخمو، مقابلش قرار گرفت.
– دیشب واسه چی نیومدی پیش من؟
غزل اشارهای به فرهام کرد که کنار فرید بود.
– گفتم با پسرتون در آرامش باشید. دلمم واسه زن عموم تنگ شده بود.
مرد چشمهایش را تنگ کرده و مچ دست دخترک را گرفت.
– یه زن فقط واسه بغل شوهرش باس دلتنگ بشه!
غزل قهقهه زد.
– مگه من متاهلم؟!
– غزل چرا میخوای منکر بشی زن منی؟! چرا واقعا میخوای فرار کنی…وقتی دلت میخواد چرا داری در میری بچه؟
کش موهایش را گرفته و انتهایی بافتش را خودش گره زد.
چشمهایش متعجب دخترک به صورت جدیش بود و فرید پس از اتمام کارش، با لبخند نگاهش را بالا آورد.
دستهایش غزل را پشت کمرش برده و سرش را به گونهی دخترک نزدیک کرد.
نرم بوسه به گونهاش نشاند.
– مانعی بین ما نیست دیگه دختر کوچولو…
تحت تاثیر این نزدیکی، مثل فرید ولوم صدایش آرام شد.
– مانع های زیادی بین ما هست فرید خان! ما آدمای دنیاهای متفاوت هستیم که دست تقدیر خیلی نابلدانه کنار هم قرار داده!
مرد لبش را تا کنار گوشش کشید.
– شاید دست تقدیر خوشش میاد دوتا آدم متفاوت و شیفتهی هم کنه!
اندکی فاصله گرفت و خیره در چشمهای فرید، نفس عمیق و پر غمش را رها کرد.
– مگه ما شیفته شدیم؟
شانه بالا انداخت و انگشت هایش را در دور مچ دخترک باز کرده و دور کمرش حلقه کرد.
به آرامی با سر انگشت هایش شروع کرد کمرش را نوازش کردن و بوسهی نرمی بر لالهی گوشش زد.
– زمینه رو فراهم میکنیم، شاید شد!
سپس بوسهی بعدیش را روی گردنش نشاند.
صدای قورت دادن بزاق دهان دخترک را شنید و برای این استرس و هیجان، بذر خوشحالی در دلش پاشیده شد.
غزل به آرامی زمزمه کرد.
– میترسم منو شیفته کنید و خودتون فرار کنید از این معرکه!
#پارتصدونودوچهار
صدای گریهی فرهام بلند شد و دخترک به سرعت دور شد.
فرید جلو رفته و پسرکش را برداشت.
بوسه ای بر سرش زده و از اتاق بیرون رفت.
غزل دستی به صورتش کشید.
سوی پنجره رفته و چشمهایش را محکم بست.
دستهایش از استرس سرد و لرزان شده بود.
لبش را به دندان گرفته و ناخودآگاه چهرهی فرید مقابل دیدگانش نقش بست.
این مرد میخواست نزدیکش شود اما دل غزل را چرا در نظر نمی گرفت.
•°
°•
کنار حوض نشسته و سبد سبزی را لب حوض گذاشت.
– واسه چی گفتی خونهی آزیتا نرم زن عمو؟
زن در همان حال که داشت شالش را درست میکرد، زمزمه کرد.
– درست نیست بری دخترم، وقتی داداشش اومده خواستگاری تو، رفت و آمد به اون خونه درست نیست.
غزل لبش را برچید.
– ولی سالار که کاری باهام نداره.
پروین اخم کرده و اشارهای به سبزی کرد.
– سبزی و بشور و بیا بالا… شوهرت داره نگاه میکنه!
غزل نگاهی به فرید انداخته و سر تکان داد.
شروع کرد به شستن سبزی ها و دیگر سر بلند نکرد.
به دقیقه نرسیده، صدای فرید را بالای سرش شنید.
– این پسره که میاد دم در، خواستگارت بوده؟
دستش را مقابل آب سرد گرفته و خم شد تا آب بنوشد.
بعد از خوردن آب، سر بلند کرد و لبخند زد.
– خواستگار بوده، معشوقه نبوده!
فرید روی زانو نشست.
– که اینطور! واسه چی هوس رفتن به خونشون و داری!
با عصانیت نگاهش کرد.
– هوس رفتن پیش دوستم و دارم. میشه ذهنت و پاک کنی؟
سرش را جلوتر برده و پوزخند زد.
– زنی که از شوهرش در بره، یه جای کارش میلنگه! نظر تو چیه؟
چشمهای سبز رنگش تنگ شده و لبش به لبخندی سرشار از طعنه گشوده شد.
– شوهری که هزارتا زن و توی بغلش راه داده؟! جالبه… بهتره از من نظر نخوایید فرید خان، حرفهای من به ضرر شما تموم میشه!
مرد دستش را جلو برده و طرهای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود را برداشت.
– بعد از ظهر جایی نمیری زن عزیزم.
غزل قهقهه زد و بعد از اتمام کارش، شیر آب را بست.
سبزی را برداشته و قری به گردنش داد.
– ناهار حاضر شده، تشریف بیارید جنابِ شوهر!
فرید نفسش را یک ضرب رها کرده و به سوی خانه قدم برداشت.
همینکه داخل رفت، نازنین مقابلش سبز شد.
– داداشی جونم.
فرید نگاهش کرد و دستش را دور شانهاش حلقه کرد.
– کوچولوی داداش؟
نازنین سرش را کنار گوش فرید برده و زمزمه کرد.
– میدونستی فردا تولد غزله؟
با اخم به نازی نگاه کرد.
– نمیدونستم. میخوای کاری کنیم؟
نازنین پلک طولانی زد.
– آره دختره رو خوشحال کنیم. از وقتی اومده پیش ما خیلی اذیت شده، حداقل پیش خانوادهاش حس خوبی پیدا کرد.
دستی به بازویش کشید.
– درسته. یه فکری میکنیم. بعد از ظهر میخواد کجا بره؟
شانه بالا انداخت.
– نمیدونم اما گفت باهم میریم. با دوستاش میخواد بزن دشت…
فرید به آشپزخانه اشاره کرد.
– مامان اینا رفتن واسه ناهار، بریم بعد ناهار صحبت میکنیم خوشگلم.
نازنین بوسهای به گونهی برادرش نشاند.
– باشه چش مشکی جونم.
مرد لبخند زده و بوسهای روی موهایش زد.
این عزیز کرده عجیب خواهر کوچک بودن را بلد بود!
°•
°•
غزل و نازنین خیلی سریع خانه را مرتب کرده و پس از شستن ظرف های ناهار، رفتند تا حاضر شوند.
غزل کمد آرایش هایش را گشود و رژ لب گلبهی رنگی برداشت.
با لبخند مشغول آرایش کردن شده و نیم نگاهی هم به فرید و فرهام که غرق خوبی بودند نینداخت.
گویا فرید به استراحت و خواب آرام روستا احتیاج داشت که این دو روز را کامل خوابیده بود.
رژ را زده و شال شکلاتی روی موهایش کشید.
شومیز مجلسی شیری رنگی تنش بود که مرتب کرده و از اتاق بیرون زد.
نازنین با لبخند سر تا پایش را نگاه کرده و به آرامی لب زد.
– مامانمم خیلی دوس داشت بیاد، ولی دلش نیومد بابام و تنها بذاره.
لبخندی زده و دستش را سوی نازی دراز کرد.
– زود میاییم، فرهام بیدار شه اذیت میکنه.
نازنین نفسش را رها کرده و با ناراحتی لب زد.
– غزل گاهی فکر میکنم داداشم خیلی در حق تو ظلم کرده! چطوری میتونی انقد بچهش و دوس داشته باشی تو؟ اونم بچهای که رسماً زندگی تورو خراب کرده و موقعیت هات و به فنا داده! من حس میکنم زیادی داری در حقشون خوبی میکنی… ممکنه این وسط یه خودت بد کرده باشی!
با درد پوزخند زد.
– مگه حق انتخاب دارم!؟
فکر میکردم چون از پارت گذاری منظمش تعریف شده اینم رفت تو رده ماتیک و بقیه رمانا چون چن روز نبود ولی انگار خدا روشکر فقط پارتش آب رفته
خوبه حداقل این یکی هست.😊البته امیدوارم به درد بقیه مبتلا نشه😔