به سوی در قدم برداشتند و غزل با ناراحتی زمزمه کرد.
– ان شاالله سریعتر حال سعید خان خوب بشه، خیال ماهم راحت میشه. فرید خان گفت چند روز میمونیم؟
شانه بالا انداخت.
– کارهای داداشم که معلوم نیست، دیدی یهویی فردا هوس برگشتن کرد!
غزل پوزخند زده و سر تکان داد.
– درسته… اما من خیلی دلم تنگ شده بود و هنوزم سیر نشدم. سری قبلی فرهام نبود، همش خیالم راحت نبود.
همینکه در حیاط را گشودند، چشمشان به سالار افتاد که دم در خانهی خودشان نشسته بود.
غزل سر پایین انداخته و جلو رفت.
نازنین که در سکوت همراهیش میکرد، به تبعیت از غزل سلام داده و نیم نگاهی به سالار انداخت که نگاه مستقیمش به غزل بود.
غزل گلویی صاف کرد.
– آزیتا خونه است یا رفت باغ؟
سالار با همان نگاه خیره، پاسخ داد.
– داره آماده میشه، من میبرمتون.
نازنین که از این نگاه حس خوبی نگرفته بود، با خشم و ناراحتی لب زد.
– نمیخواد آقا سالار، داداشم میاد… خوبیت نداره ما با شما بیاییم.
بعد قبل از اینکه سالار چیزی بگوید، راهی خانهی غفور شد.
سالار متعجب خندید.
– دختره دیوونه!
غزل پشت پلک هایش را ماساژ داده و گلویی صاف کرد.
جوابی نداد و تنها چند قدم از پسرک فاصله گرفت تا دیگر حرفی نزند.
°•
°•
آیینه را روی صورت غزل تنظیم کرده و چشمهای مشکی رنگ و خواب آلودش را، با اخم تنگ کرد.
اخر سر مجبور شده بودند سالار را هم با خودشان همراه کنند.
در باغ کار داشت و گفته بود لازم نیست دوتا ماشین را ببرند.
فرید گلویی صاف کرد و لب زد.
– غزل زود بر میگردیم، بچه تو نباشی بی تابی میکنه.
نازی سر تکان داد و به جای غزل جواب داد.
– اره مامانمم نمیتونه بهش رسیدگی کنه.
سالار با اخم و طعنه آمیز، گفت:
– خوبه توی سن کم، بچهی مردمو دادن بغلت و شدی مادر اجباری!
غزل متعجب به نیم رخ سالار نگاهی انداخته و آرام جواب داد.
– من راضیم از شرایطم.
فرید خواست حرفی بزند که آزیتا سریعتر اقدام کرد.
– یه ده متر دیگه بپیچید سمت راست آقا فرید.
مرد تنها سری تکان داد.
آزیتا یک دختر لاغر اندام و قد بلند بود،. شبیه برادرش بود و مثل خودش چشمهای کشیدهی قهوهای رنگ و دوست سفیدی داشت، بینی هردو اندکی رو به پایین بود و لبانشان قلوهای و خوش فرم بود.
#پارتصدونودوهفت
سالار مدام به فرید نگاه میکرد و فرید از آیینه، تمام حواسش به صورت ناراحت غزل بود.
به باغ که رسیدند، فرید به غزل گفت در ماشین بماند و بقیه پیاده شدند.
به سویش برگشت.
– چرا اومدی؟ مگه نگفتم حق نداری جایی بیای؟
غزل نگاهش را به درختان سر به فلک کشیده و باغ سر سبز انداخته و زمزمه کرد.
– دلم خواست بیام بیرون یه هوایی عوض کنم.
فرید دستش را گرفت و انگشترش را در دستش به بازی گرفت.
– باید بیدارم میکردی.
به یکباره نگاهش را به چشمهای مرد دوخت.
– گفتم حوصله شما سر میره همچین جایی!
فرید سری تکان داد و دستش را رها کرد.
– بروکاری داری سریع بیا، منتظرم.
دخترک لبخندی زده و پیاده شد.
فرید نفسش را یک ضرب رها کرده و سرش را روی فرمان گذاشت.
چشمهایش را روی نهاد و با خودش زمزمه کرد.
– لعنت بهت پسر! داری گند میزنی به همه چیز… لعنت بهت!
°•
°•
دستی به موهای پسرکش کشید و بوسه روی دستش نشاند.
سری برای غفور تکان داده و جواب داد.
– پس فردا بر میگردیم. شما هم خیلی اذیت میشد اینطوری!
سعید خان گلویی صاف کرد.
– درسته، دیگه خیلی موندیم.
غفور با لبخند زمزمه کرد.
– عادت کردیم بهتون، خونه یهویی خلوت میشه حال آدم میگیره! از همین الان دلم گرفت خدا شاهده… نمیشه بگم بمونید، به هرحال کار و زندگی هست.
سعید خان با متانت تشکر کرد.
فرید نگاهش به غزل دوخته شد.
سری با تأسف چپ و راست کرد.
– عاقبت باغ رفتنتم دیدیم غزل خانم!
غزل با لب برچیده، یخ را روی لبش جا به جا کرد.
نازنین به جای دخترک جوابگو شد.
– غزل بیچاره با این لب و دهن چطوری جواب حرفاتو بده داداش جان؟ ول کن دختره بیچاره رو!
فرید با عصبانیتی کنترل شده، سر تکان داد.
– پاشو برو یکم دراز بکش این بچه رو هم ببر با خودت، خوابش میاد…
با نارضایتی بلند شده و جلو رفت.
به آرامی، طوری که به گوش کسی نرسد، با خشم لب زد.
– کلفت شما نیستم فرید خان.
فرید سری چپ و راست کرده و با تأسف نجوا کرد.
– لباش قدِ لب شتری شده، باز از دهن نمیفته پدر سوخته!
#پارتصدونودوهشت
غزل ناخودآگاه دهن کجی کرده و راهی اتاق شد. با صدای بلند لب زد.
– کمرم درد میکنه، فرید خان لطف کنید فرهام و بیارید توی اتاق…
فرید لبخندش را قورت داده و کودکش را در آغوشش بلند کرد.
دنبال غزل روانه شد و پسرکش را روی تخت گذاشت.
به سوی غزل نگاه انداخت که روی تخت دراز کشیده بود و اخم کرده، نگاهش را به دیوار دوخته بود.
فرید لبش کج شد.
– تخت یک نفره هم خوبه، جا میشیم؟
با همان اخم و بدون نیم نگاهی، زمزمه کرد.
– نخیر لبای شتری من کل تخت و احاطه کرده! جا نیست. برید بیرون فرهام بیدار بشه، بد خواب میشه بچه.
فرید یک تای ابرویش را بالا داد.
– این تخت و بی دلیل آوردین یعنی؟
دخترک به فرهام نزدیک شد و چشم بست.
به آرامی لب جنباند.
– خوابم میاد… برید بیرون. زشته پیش عموم و پدرتون.
مرد قهقهه آرامی سر داده و پشت سر دخترک روی زانو نشست.
بوسهی آرامی روی لالهی گوشش نشاند.
– ولی اگه پلنگ بودی، زشت میشدی… ژل لب و اینا بهت نمیاد!
سپس لبش را گزید تا خندهاش را مهار کند و غزل با حرص جواب داد.
– میشه دست از سر کچل من بردارید؟
فرید خندهای کرد.
– سر کچل! دو متر زبون داری بچه جون… میخوای مظلوم نمایی الکی کنی که اذیتت نکنم؟ کور خوندی.
بدون هیچ جوابی، چشمهایش را محکم بهم چفت کرد.
مرد سرش را بلند کرده و با دقت اجزای صورتش را از نظر گذراند.
گلویی صاف کرده و موهای غزل را بو کشید.
– یخ بیارم باز واسه لبات؟
– چه گیری دادین به لبای بدبخت من! یه زنبور نیش زده، خوب میشم تا شب… دردش آروم گرفته.
فرید دوباره سرش را دم گوش دخترک برد.
به آرامی و با نفسهایی از عمد سنگین شده، لب زد.
– میتونه واسه این باشه که دلم براشون تنگ شده؟
چیزی در سینهی غزل تکان خورده و چشمهایش به یکباره گشوده شد.
نگاهش از گوشهی چشم به صورت فرید دوخته شد و زبانی بر لبش کشید تا اندکی استرسش کم شود.
دستی که زیر سر فرهام بود را مشت کرد و تنها لبخندی زد.
فرید که کاملاً متوجه استرس و هیجانش شده بود، با شیطنت خودش را بیشتر جلو کشید.
– تو دلتنگ نشدی؟
ممنون قاصدک جان لطفا شبا بیشتر پارت بذار دوتا واقعا کمه
خوبه هنوز قاصدک جون هوا مون رو داره😊