غزل خواست جوابگو شود که چند تقه به در اتاقشان خورد.
فرید فاصله گرفته و سوی در رفت.
در اتاق را گشود.
نازنین بود که با لیوانی چایی داخل شد.
– پروین خانم گفتن واسه غزل بیارم.
مرد تنها سری تکان داد و اتاق را ترک کرد.
نازنین درحالی که سوی غزل میرفت، با حسرت نفسش را بیرون داد.
– چند روزه خبری از اون پسر نشده! واقعا نگرانم…
گویا از دست قباد رهایی نداشتند!
غزل گلویی صاف کرد.
– شاید اینطوری صلاح بوده عزیزم. بهتره بهش فکر نکنی.
شانه بالا انداخت و روی زمین نشست.
– خیلی بهم توجه میکرد، یعنی درسته تایم کوتاهی باهم بودیم، اما خیلی خوب بود… بهترین چیزا رو بهم گفت و خیلی حسای خوبی تجربه کردم. عشق انقد سریع شکل میگیره؟ یعنی امکان داره عاشقش شده باشم!؟
غزل به تاج تخت تکیه داد.
– ببین نازی، هرکس اعتقادی داره و ممکنه هر عشقی یه مسیر سوا داشته باشه؛ اما واقعا حس خیلی قوی شکل نمیگیره توی مدت زمان کم.. شاید عشق ریشه کنه، اما این ریشه نیاز داره با طاقت و زمان بهش رسیدگی بشه که جوانه بزنه و بزرگ بشه… نیاز داره مدتی بگذره تا یه عشق بزرگ و کامل بشه. این حس و نمیتونم زیر سوال ببرم، اما قطعا قرار نیست خیلی اذیتت کنه.
نازنین نفس سنگین شدهاش را رها کرده و سری تکان داد.
دخترک سن کمی داشت و با طبیعت بچگانهای که داشت، طبیعی بود سریع دل ببازد!
°•
°•
پروین با گریه صورت غزل را نگاه کرد.
– بری که من دق میکنم دختر! اینجوری میای یهویی آدم خوشحال میشه، میری خونه رو سکوت فرا میگیره مادر… دلتنگ میشیم، بی حوصله میشیم.
غزل سرش را در آغوش زن پنهان کرد و با لبخندی غمگین زد.
– منم دلتنگ میشم زن عمو… فردا صبح میرم سر خاک مامان بابام، بعدش برمیگردیم.
زن موهای نرمش را نوازش کرده و نفسی سنگین و پر از غم از سینه بیرون داد.
– برو عزیزم. اصلا باهم میریم صبح زود. غزل دختر زندگیت خوبه؟ فرید خان توجه میکنه بهت؟
قلبش به یکباره درد گرفت و خودش را به سختی کنترل کرد تا پوزخند نزند.
آرام لب جنباند.
– میگذره دیگه… اما قول داده وقتی فرهام یکم بزرگ تر شد، من برم دانشگاه. همین منو دلخوش کرده. یعنی آزاد میشم یکمی، مستقل میشم. شاید کلی دوست خوب پیدا کنم.
#پارتدویست
پروین با مهربانی خم شد و موهایش را بوسید.
– ان شاالله دختر خوشگلم. تو که با این دل پاکت، بیشتر از هرکس لیاقت خوشبختی و خوشحالی و داری… این ازدواج شاید عشقی بهت نبخشید، اما میتونی پلی درست کنی برای ارتقای زندگیت… خدا حتما راهی پیش روت میذاره.
نگاهش را به صورت پروین دوخت.
– ولی میترسم… برام دعا کن هیچ دلم واسه این مرد نلرزه! من آدمی هستم که میمونم پاش، خیانتی چیزی کنه دیوونه میشم. این آدم به عیاشی و بیبند باری عادت کرده، نمیتونه پایبند بشه. اگه من دوسش داشته باشم، خیلی آسیب میبینم.
زبانی بر لبش کشید و ادامه داد.
– من نمیخوام زندگیم و اسیر بدبختی های جدیدی بکنم. خودت شاهدی قباد چقدر بهم رنج و بدبختی داد! نمیخوام دوباره دلخوش آدمی بشم که عاشقی بلد نیست.
زن با جدیت لب جنباند.
– درسته دخترم. خدا از قباد نگذره! میبینی، سالی یکبار هم یه زنگ نمیزنه! اما خداروشکر کن تو دلتو بهش نباختی، فقط یکم امیدوار شده بودی. پسره دیوونه داشت اذیتت میکرد، زودی زده شدی…
غزل خندید.
– چقدر غریبه شده برات!
پروین هم به تبعیت دردمند خندید.
– مگه میشه دخترم؟ مگه دلتنگی آدم اینطوری تموم میشه… اما وقتی از ما نیست، بهتره فراموشش کنیم و یه غریبه به حسابش بیاریم.
سپس اشکهایش را پاک کرد و اشاره کرد غزل بلند شود.
– پاشو برات جا پهن کنم بخوابی.
– امشب هم پیشم بمون.
زن اینبار به شیطنت صورت غزل خندید.
– نکن دختر، زشته… الان میگن این بچه چی بود به ما انداختن!
غزل به یکباره بلند شد و با خشم لب زد.
– بچه ای که داره کلفتی میکنه براشون. یعنی انقد رو دارن که بهم بگن بچه؟!
پروین لب گزید و به گونهی خودش چنگ زد.
– آروم.. همه خوابیدن، صدات به گوش یکی میرسه.
موهایش را پشت گوش داد و برخاست.
سوی پتو ها رفت و برای خودش و پروین پتو و بالش آورد.
– پیش من بمون خب، حوصله ندارم فرید خان بیاد منو بغل بگیره و بهم بپلکه!
زن با نگرانی سر تکان داد.
– میدونه راحت دلتو میبازی، بیشتر بهت نزدیک میشه.
دخترک دراز کشیده و چشمهای درشتش را به سقف دوخت.
– منم فاصله میگیرم. نمیتونم روی دلم قمار کنم که، پسره هر دقیقه با یه دختر صحبت میکنه!
#پارتدویستویک
پروین کنارش دراز کشید و آغوشش را گشود.
– آفرین دخترم. آدمی که دنبال دختر بازی و عیش و نوش باشه، ذاتش تغییر نمیکنه… هرچقدر هم عاشق بشه، تو وجودش دنبال تنوع و تعدد میگرده. خودت و ازش دور کن. من دارم متوجه میشم که نگاهت بهش فرق کرده، مواظب دلت باش.
در آغوش زن خزیده و بازدمش را سنگین بیرون فرستاد.
– مواظبم.
تا چند ساعت پیش خوب بود، تا چند ساعت پیش انگار یادش رفته بود فرید کیست!
اما از شانس بد یا شاید خوبش، مکالمهی فرید و تارا را شنیده بود.
با اینکه صحبت آنها درمورد خانوادهی تارا بود و دوستانه از فرید کمک خواسته بود، بازهم غزل فکر کرده بود رابطهی آنها از نو شروع شده و فرید تنها برای سرگرمی میخواهد به او نزدیک شود و صرفا هیچ علاقه و توجه واقعی در کار نیست.
°•
°•
دستش را روی سنگ قبر کشیده و چشمهای اشکیش را به عکس پدرش دوخت.
بغض را به سختی قورت داد.
– سلام بابایی…
از شدت اشک دیدگانش تار شد و دستهای لرزانش به آرامی پایین افتاد.
این روزها بیشتر از هر زمانی بیکسی یتیمی آزارش میداد… حالا که یک ازدواج اجباری و بدون عشق داشت، حالا که هیچکس محض دلخوشی او یک قدم هم بر نمیداشت، الان بود که بیشتر از هر زمان بی پشتوانه بودن و تنها بودنش در صورتش کوبیده شده بود.!
بغضش که مانند سنگی در گلویش جا خوش کرده و قصد خورد شدن نداشت، به سختی اندکی پایین فرستاده و به چشمهایش دست کشید.
شالش را باد از موهایش جدا کرده و روی شانههایش افتاد.
بدون توجه، زبانی بر لبش کشید و با دلتنگی سنگ مزار پدرش را بوسید.
عمیق بو کشید و دردمند نالید.
– کاش بوی تنتون و یادم نمیرفت!
سرمای دم صبح، موجب شد در خودش مچاله شود و اینبار دستش را سوی مزار مادرش دراز کشید و نزدیکش شد.
بینی بالا کشید.
– تو که میگفتی خاک سرده مامانم، گفتی داغ دل و آروم میکنه و آدم عزیزش و از یاد میبره…
دست مشت کرده روی سینهی خودش کوبید.
– داغ شما چرا سرد شدن نداره؟ داغ یتیم شدن چرا فراموشی نداره!؟
لبش را گزید و به آرامی وسط مزارشان دراز کشید.
در خودش مچاله شد و چشمهای سوزانش را بهم چفت کرد.
– دلم میسوزه اما تنم سردشه، مادری نیست که بغلم کنه، پدری نیست که نگرانم باشه!