وحشتناک عصبانی بودم. به غرورم برخورده بود. میخواستم انتقام بگیرم ولی بیشتر از همه دلم میخواست کسی که با همهی وجود عاشقشم و منو دیوونه خودش کرده یه ذره…
صدایش بالاتر رفت.
-فقط یه ذره منو بخواد. فقط یه ذره دوستم داشته باشه یه کم… یه کم عاشقم باشه.
با آنکه از خشم، ناراحتی و عذاب وجدان مملو بود اما مانند همیشه خیره شدن به این چشم ها قلبش را آرام کرده بود.
و خدایا این چه عشقی بود…؟!
حتی با آنکه اندازه دنیاها از رادان ناراحت بود و قلبش تماماً زخم و زیلی، باز هم یک اشاره از او کافی بود تا با کله به سمتش برود!
نمیدانست کدام یک بیشتر ناراحتش میکند؟!
رفتنه رادان در گذشته و بازی دادن هایش یا نخواستنه حالایش!
غرق شدنشان در نگاه هم با صدای خشمگین و متعجب امیرخان که میپرسید:
-چه خبره اینجا؟!
همزمان شد و گندم با نگاهی به فاصلهی نزدیکش با رادان و دست های در هم قلاب شدهشان، فاتحه خودش را خواند!
سوم شخص:
تصویری که مقابله امیرخان بود نه قابله فهم بود و نه قابله هضم!
با سردردی که این روزها داشت دیوانهاش میکرد و قلب دردی که دیگر همیشگی شده بود، سر تکان داد.
-یه سوال پرسیدم!
سکوت گندم و رادان همه چیز را عجیب و غریبتر کرده بود.
نمیفهمید. درک نمیکرد!
از یک طرف میخواست گندم را بخاطر نزدیک شدنش به یک مرد غریبه بازخواست کند و از طرفه دیگر فرکانس عجیبی از نزدیکی که بینشان دیده بود، در مخیلهاش نمیگنجید.
اینجا دقیقاً چه خبر بود؟!
-با شمام چرا جواب…
-آقای خانی مژده بدین همسرتون به هوش اومدن.
سر امیرخان با شدت به سمته پرستار چرخید و رادان یکدفعه با صدای بلندی گفت:
-وای خدایا شکرت… شکرت خدایا!
گندم غم خودش را از خاطر برد و بعد روزها نفسه راحتی کشید.
خدا صدایشان را شنیده بود!
اما امیرخان شبیه تشنهای که روزها در بیابان سَر کرده و حال به چشمهای از آب پاکیزه رسیده و شبیه گرسنهای که بعد مدتی طولانی یک قرص نان دیده، با شدت به سمت اتاق شمیم دوید و بیتوجه به صدا زدن های پرستارها و دکترها وارد قسمت اورژانس شد.