نگاهم گره خورد تو چشمای مرد…
مرد اهی کشید و چشماشو با درد بست…
دلیار پرسید:
– عمو؟
بعد زل زد به منی که بهش زل نزده بودم!
– شما هم دیگه رو میشناسین؟ عمو؟ رویین؟ خوبی؟
صداش صداش… لعنتی چطور باید باور کنم این صدا خائنه؟ چطور باید باور کنم این صدا صدای یه فرستاده ست…
– رویین؟ عمو؟ عادل کجاست پس؟
نه من جوابشو دادم نه اون.
من چیزی نداشتم که بگم.
من کلماتو گم کرده بودم!
من ری استارت شده بودم.
اون چش بود پس؟
چه مرگش بود که جواب دلیارو نمی داد…
چرا دلیار بازی کردنشو تموم نمی کرد؟
چرا کسی بهش نمی گفت کات! تموم؟ خسته نباشی دلیار! بازی تموم شد؟
چرا نمایش کمدی تراژدیشو تموم نمی کرد!؟
– چی شده؟ شما میشناسین هم دیگه رو؟
آره میشناختم!
این آدم دقیقا مثل تو بود دلیار!
منو کاشت توی یه گلدون! کوچولو بودم! رشدم داد… بهم زندگی داد… نور خوب، آب منظم… تهویه هوای عالی…. صبر کرد تا بزرگ بشم.. تا تنومند بشم… تا وقت ثمره دادنم، گل دادنم برسه
بعد گلدونمو شکست….
پاشو گذاشت روم!
ریشه هامو کند! برگامو قیچی کرد و خودمو تیکه و پاره کرد و هر تیکه امو پرت کرد یه جا!
این آدم فریدون ایزستا بود!
عمو فری جون تو همون فریدون ایزستایی بود که می شد پدر من!
پدر ناتنی من البته!
من آخه پدر نداشتم!
حروم زاده بودم!
یه حروم زاده چه حقی داشت اخه!
اصلا چرا باید نفس می کشید و هوا رو نجس می کرد؟
من همون نیلوفری بودم که ریشه اش توی گنداب بود!
نجس بودم! نجس!
انقدر شکسته بودم که خورده هام داشت می ریخت روی زمین.
چیزی نمونده بود که به زانو دربیام!
چیزی نمونده بود دستامو بگیرم بالا و بگم باشه! تو بردی! تو خوبی! ولم کن! بذار بمیرم!
بگم باشه حق با تو بود!
منو چه به زندگی، اصلا منو چه به عاشق شدن!
چیزی نمونده بود واقعا…
حتی از صدام هم خورده رویین می بارید از بین لبای خستم لبایی که کم تر از سه ساعت پیش به حد مرگ دلیارو بوسیده بود، رو به مرد لب زدم:
– این قدر متنفر بودی ازم؟