شمیم:
پلک های خشکم را به سختی از هم فاصله دادم و با دیدنه شلوغی زیاد اتاق ذهنه پر ازخالیام بیش از پیش آشفته شد.
-عزیزم خداروشکر به هوش اومدی.
-خدارو صد هزار مرتبه شکر.
-خوبی دیگه قربونت برم آره؟
-شمیم… شمیم جونم خوبی دورت بگردم؟!
رادان، هیلدا، گندم، شایان و زیبا
همه آمده بودند و طوری شلوغ کاری میکردند که انگار از مرگ برگشتهام!
-چه خبره اینجا؟
از صدای به شدت گرفتهام حتی چشمانه خودم هم گرد شد و دلسوزی در نگاهه دیگران پررنگتر شد.
سکوت شد و حسه اصحاب کف را داشتم.
-پرسیدم چی شده؟!
تا خواستم کمی نیم خیز شوم درد در تک تک استخوان هایم پیچد و نالهی دردآلودم که بلند شد، هیلدا سریع جلو آمد و دست روی شانهام گذاشت.
-از جات بلند نشو دختر مثلاً تازه کمارو دور زدی.
چه گفت؟
کما را دور زدهام؟!
به معنای واقعی کلمه قفل کردم و با آمدنه صدای غریبهای که میگفت:
-چرا همتون پیشه بیمار جمع شدین؟ مگه نگفتم خستهاش نکنید؟
سرم چرخید و با دیدن مرد سفید پوشی که همراهه آشنای قلبم وارد اتاق شده بود، تکه های گم شدهی ذهنم کنار هم قرار گرفتند.
دعوای رادان و امیرخان و مرگ کودکم، گذشتن از راهروهای بیمارستان، درگیری دوبارهی آن دیوانه و منی که شبیه مجنون ها به طرف خیابان دویده بودم!
و در نهایت حسه خفگی و دردی که یکدفعه بخاطر برخورد با ماشین تمام تنم را گرفته بود.
دکتر جلو آمد و با لبخند پرسید:
-حالت خوبه خانوم؟ بدجوری خانوادتو ترسوندیا به خصوص شوهر بیچارهتو!
همزمان با صحبت کردن پلک هایم را بالا کشید و نورش را داخله چشمانم انداخت.
-آخ چند وقت اینجوری بودم؟
-یه سه هفتهای میشه.
سه هفته؟ سه هفتهی تمام؟!
اگر بدن دردم نبود، گمان میکردم از یک خوابه ظهرگاهی بیدار شدم.
-دیگه کم کم داشتیم ناامید میشدیم اما دمت گرم که چشماتو باز کردی و نذاشتی این دو نفر بمونن رو دستمون.
شایان با چشم و ابرو به رادان و امیرخان اشاره کرد.
نگاهی به رادان انداختم با کوهی از شرمندگی و سری پایین افتاده، مقابله تختم ایستاده و امیرخان هم طوری خیرهام بود که انگار در حاله دیدن یک معجزهی واقعی است.
تقریباً میشد گفت هیچکس حاله خوبی نداشت و ظالمانه بود که اگر میگفتم دلم میخواست به آن بیخبری مطلق برگردم؟!
دکتر مشغوله سوال پرسیدن شد و همزمان وضعیتم را هم چک میکرد.
بدنم کوفته و دردناک بود و ذهنم هم در عین آرامی پر از آشفتگی بود.
نمیدانستم دقیق باید چه کار کنم و تنها یک چیز بود که از آن مطمئن بودم، باید قبله آنکه دوباره چشم هایم سنگین شود تصمیمی که قبل از بیهوشی گرفته بودم را به آشنای قلبم اطلاع میدادم!
دست لرزانم را به طرفش گرفتم و بیصدا لب زدم:
-امیر بیا.
شبیه کسی که میخواهد وارد دروازه های بهشت شود، با دو به سمتم آمد و دستانش را دو طرف تنم روی تخت گذاشت.
نگران پرسید:
-جانم؟ چیزی میخوای؟ درد داری؟!
-بیا جلو.
هم لب ها و هم صدایم میلرزیدند اما در این لحظه فقط مرگ میتوانست از تصمیمی که گرفته بودم، منصرفم کند!
سرش را جلو آورد و با دیدنه چند تار سفیدی که در شقیقه هایش جا خوش کرده بود، اشک در چشمانم نشست.
این تارها جدید بودند مگر نه؟!
قبل از بی هوشیام و در شبی که با هم صبح کرده و بارها دستم را درونه موهای شب رنگش مشت کرده بودم، هیچ تار سفیدی وجود نداشت… مطمئن بودم!
– چیه عمرم بگو.
لحنه مهربانش بغض گلویم را بیشتر میکرد.
میدانستم دوستم دارد و من دیوانهاش بودم!
اما صد حیف که نه او راه عاشقی را بلد بود و نه من توانستم یادش دهم!
لب های خشک و ترک خوردهام را به گوشش نزدیک و زمزمه کردم:
-دیگه نمیخوامت امیرخان… از زندگیم برو بیرون.
چرا بعد از یک سال این لعنتی کامل نیست آخه
انگار نویسنده های رمان شالوده عشق و ماتیک کلا با تموم کردن رمان مشکل دارن
شالوده عشق که خیلی وقته تموم شده فایلشم تو سایته
خب باید خریدش