آهی کشید و هم زمان لبخند زد . با گذشت اینهمه سال … زخمش کهنه شده بود . دیگه آزارش نمی داد !
– اوایل ازدواجم خیلی عذاب می کشیدم ! نوکر و کلفت به چشم بیگانه ها نگاهم می کردن ! یه هوو داشتم که متکبر و بی گذشت بود … سیاوش هم اون وقتا خیلی بچه بود ،ولی منو آزار می داد ! … از همه بدتر شوهرم بود … باهاش کنار نمی اومدم ! نمی فهمیدم چطور کنار بیام ! … اما وقتی تو به دنیا اومدی … تصمیم گرفتم قوی باشم ! شوهرم رو توی مشتم بگیرم … بعد تمام این زندگی رو …
آوش نفس تندی کشید . سینه اش از هوای مسموم می سوخت . با انزجار گفت :
– متنفرم از این حرفت ، مامان ! … متنفرم از اینکه میگی همه ی این کارا رو به خاطر من کردی !
خورشید از عکس ها رو چرخوند و نگاه رک و بی پرواشو توی چشم های آوش کوبوند .
– همه ی این کارا رو به خاطر تو کردم !
– بس کن مادر … بس کن خورشید ! … آخه به چه قیمتی؟! … چطور می تونی حتی عذاب وجدان نداشته باشی ؟!
– به این قیمت که حالا تو روبروم ایستادی … عاقبت به خیر شدی ! … به نظرت ارزشش رو نداشت ؟! …
آوش داشت حالش بهم می خورد … داشت به جنون می رسید ! تقریباً داد زد :
– تو آدم کشتی ، مادر !
خورشید با تحیری مصنوعی تکرار کرد :
– تو هنوز به سیاوش میگی آدم ؟!
و خندید … انگار جک شنیده بود . آوش به سردی پاسخ داد :
– تو به کی می گی آدم ؟ … به خودت یا فرخ ؟
خورشید کف دستش رو گذاشت روی کنسول و با چشم هایی باریک شده … پرسید :
– تو سیاوش رو دوست داشتی ، عزیزم ؟!
سکوتِ تلخِ آوش … و خورشید ادامه داد :
– البته برای تو برادر خوبی بود … همیشه هواتو داشت ! وقتی به خاطر قتل ناصر محسنین افتادی زندان ، تمام تلاشش رو کرد تا نجاتت بده .این ده سالی هم که نبودی … کسی جرات نمی کرد جلوی سیاوش اون قتل رو به تو نسبت بده !
آوش با بی تفاوتی پاسخ داد :
– خب !
برای اولین بار در اون شب … برق خشم و نفرت رو در چشم های مادرش دید . دندون های خورشید بهم چفت شد … به تندی گفت :
– سیاوش … قاتل واقعیِ ناصر بوده ! … می فهمی ؟! … سیاوش پسر محسنین رو کشت !
زمین زیر پاهای آوش لرزید … صاعقه فرود اومد توی جمجمه اش ! … نفسش زیر جناق سینه اش گیر کرد ! …
نمی تونست بفهمه … نمی تونست باور کنه ! …
مادرش بازوهاشو صبعانه در هوا تکون داد :
– ده سال ازم دور شدی به خاطر قتلی که سیاوش مرتکب شد ! … ده سال زیر بار ننگ آدم کشی رفتی ! … ده سال تو رو از همه چیز محروم کرد ! …
آوش دو قدمی پس رفت … زبانش بند اومده بود . سرش رو با ناباوری به چپ و راست تکون داد … .
نمی تونست باور کنه ! این هم بازی مادرش بود ؟!
خورشید تا سینه اش پیش رفت :
– باور نمی کنی حرف منو ؟ … برو از نیلا بپرس ! … برو بپرس سیاوش چطور جلوی چشماش ، برادرشو کشت ! … برو بپرس تا بفهمی سنگ چه برادری رو به سینه می زنی ! …
صداش تبدیل به جیغ گوش خراشی شده بود … انگشتانِ باریک و لرزانش چنگ زده بود به یقه ی لباس آوش و اونو تکون می داد … انگار می خواست اونو از خواب عمیقی بیدار کنه … .
– ده سال مجازات شدی به خاطر گناهی که اون مرتکب شده بود ! … حالا …
یکدفعه به خنده افتاد … خنده ای هیستریک و عجیب ! لباس آوش رو رها کرد و با سبکبالی عجیبی ادامه داد :
– حالا ازم میخوای عذاب وجدان داشته باشم ؟! … خوب کاری کردم آوش ! خوب کاری کردم که اون عوضی رو فرستادم جهنم ! … و تو رو برگردوندم به اینجا !