رمان شوم زاد
پارت ۳:
دستی روی شانهاش مینشیند و از فکر و خیالهای پوچ همیشگی رهایش میکند…
به عقب برمیگردد ، مراد بود…
رفیق گرمابه و گلستانش…
کم از برادر نداشت مرد روبرویش…
— اونجا ایستاده!
به عقب برنمیگردد به جای آن نگاه به چشمان مراد میدهد.
— ولش کن؛مهم نیست!
–ببین میتونی بفهمی قاصدی که خان فرستاده کی بوده؟
خان میگه هفت روز گذشته از حرکتش پس حتماً براش یه اتفاقی افتاده!…
اهل کوهستان رو هم مستقرشون کن.
مراد حواست باشه به…
یک قدم فاصله را پر میکند سرش را کنار گوشش میبرد و مراد هم نیز به تبعیت از خواستهاش برای شنیدن سخنش گردن خم میکند و سرش را پایین می آورد تا هم قد دخترک شود و حرفهایش را به خوبی بشنود…
–حواست به دشمنی صحرا باشه ، کینهها کار دستمون نده…
مخصوصاً اونایی که از خونوادههاشون توی جنگ کشته دادن! خودت میشناسیشون دیگه؟!
یه اشتباه کوچک باعث میشه تمام نقشههامون خراب شه!…
–فهمیدم ؛ خان گفته بود محافظا رو بیشتر کنم و مردای خودش رو هم بهشون اضافه کنم،قضیه ی قاصد رو هم پیگیری میکنم نگران نباش.
دخترک سر به تاکید تکان میدهد و مرد پس از خداحافظی کوتاهی راه کج میکند.
سوتیام نفسی عمیق میکشد و به سوی ارابه های کوهستان حرکت میکند.
مرد را در کنار دو شخص دیگر که گزارش میدهند مییابد با چند قدم فاصله از او به چوب اصطبل تکیه میزند و منتظر تمام شدن حرفشان میشود!…
بعد از گذشت چند دقیقه با حس سنگینی نگاهی و افتادن سایهای بر نیمرخ صورتش نگاه از سینیهای در دست زنانی که به سمت سرسرا حرکت میکنند میگیرد و به سمت مرد برمیگردد
خان زاده ی کوهستان بی شرمانه و با لبخند یه وری نگاهش را در جای جای صورتش میگرداند…
البته لبخند که نه!…
نگاهی است تحقیرآمیز با چاشنی پوزخند!…
همان نگاه اول کافی بود تا اخم در پیشانی دخترک جای بگیرد و لب هایش را روی هم بفشارد.
لب روی هم میفشارد تا مبادا بیشرفی نثارش کند ؛ سر پایین میاندازد و با دست به سمت سرسرا اشاره میکند :
–خان فرمودن تشریف ببرید پیششون تا اونجا ازتون پذیرایی کنن!
دستان مرد پشت کمرش چفت میشود و چشم ریز میکند:
— نه به فریاد ها و گستاخی بالای قلعه ، نه به این سر به زیری و ادبی که الان داری به جا میاری…
این حرف گویی آبی بود بر سر آتشی که در دل دخترک بر پا بود؛ او هم همین را میخواست…
(چه فکری تو سرشه به نظرتون؟میخواد چیکار کنه؟)
می خواست که به حرکاتش توجه کند تا به هدف اصلی برسد؛اصلا نقشه همین بود و دخترک به درستی اولین قدم را برداشته بود.
زمینه ی تجارت را افراد نفوذی ای که داشت فراهم کرده بودند و حتی جاسوس هایی که در کوهستان داشت خبر حرکت کاروانی به سوی صحرا را گزارش داده بودند ولی او باز هم با سیاست ، خود شایعاتی را پراکنده کرده بود و خود را در تلاش برای جلوگیری از گسترش بیشتر انها نشان داد و به همه فهماند که مخالف و بی خبر از این تجارت است …
درست همان چیزی که مردم میخواستند و می پسندیدند …
او از اینکه صحرا و کوهستان هرگز دوباره مثل قبل نمیشوند به خوبی آگاه بود…
( یعنی در گذشته چه اتفاقی افتاده؟🤔)
– از این طرف لطفاً خان منت…
-سربازی؟
دخترک سوالش را بیجواب میگذارد!
–خدمتگزار کی هستی ؟ خان؟درسته؟
دخترک این بار سرش را با غرور بالا میگیرد:
— همه ی ما سربازیم!
هر کس که اینجا میبینید سرباز و خدمتگزار صحراست نه کس دژگه ای، تنها فرقشون جا و مکانی هست که خدمت میکنن ؛ بعضیا روی دیوارهای قلعه،بعضیها توی شالیزار و بعضیها توی مطبخ…
حتی گاریچی ای که کیسه های گندم و جو رو جابجا میکنه هم خدمتگزار صحراست! فرقی هم نداره پیر باشن یا جوون،زن باشن یا مرد…
این بار دیگر خبری از نگاه تحقیرآمیزش نیست،خنثی نگاه میکند آن هم نه هر جایی ، نگاهش فقط میخ چشمان دخترک بود و تمام حواسش معطوف گوش دادن به سخنانش.
دخترک بدون هیچ حرف دیگری راهش را به سوی پلهها کج میکند.
مرد ابرویی بالا میاندازد و پشت سرش راهی میشود…
در تمام راه چشم از او برنداشته بود ؛ قد بلندی نداشت ، متوسط بود!
شاید تا شانه اش و یا شاید هم پایین تر میرسید؛
ولی چیزی که معلوم بود و پسرک تا حالا به خوبی فهمیده بود تیزی و برندگی زبانش بود ، تقریباً میشد گفت سه برابر قدش زبان داشت!…
رسیدن به استراحتگاه اعیانی مخصوص خان فرصت هر فکر دیگری را در مورد دخترکی که حال در کنارش ایستاده و منتظر باز شدن در بود را از او میگیرد و او هم در انتظار اجازه ی ورود بزرگ صحرا به شیشه های رنگیِ درب چوبی چشم میدوزد.
[ عزیزان لطفا یه کامنتی یه حرفی یه چیزی بگید دلمون پوسید🤭] انصافا خواننده ی خاموش بودن اصلا حال نمیده هااااااااااا🤪
لطفا پارتا رو یکم طولانیتر بذار ممنون
باشه عزیزم حتما تمام تلاشم را میکنم 🤗
مرسی که نظر دادی❣️
حق بده که ساکت باشیم چون کسی به نظرها اهمیت نمیده
شما حتی نظرم نمیدین😂 قبول کنید اینجا نسبت به دو سایت دیگه خیلی بیشتر پارت گذاری داره و سعی میکنه منظم باشه،، ولی خوانندههاش از همه کم لطف تر
واقعا در اینکه پارت گذاری منظم و بیشتری داره این سایت شکی نیست و خودم هم قبولش دارم 👌
اینو واقعا اینجا بهتر هست بخام امتیاز بدم از ۱۰ نمره ۵ میدم چون نظم گذاشتن پارتا بهم ریخته
اون از دست من خارجه وقتی پارتی نیست ازمن کاری بر نمیاد
بقیه رو نمیدونم ولی من نظرات شما برام خیلی خیلی با اهمیته عزیزم 😍
مرسی که خوندی😘
ایشالا که خواننده های این رمان خاموش نباشن و هر نظری دارن رو بهم بگن😍
من پارت یک کامنت گذاشتم عکس العملی نشون ندادی پارت دوم دیگه نذاشتم
اره عزیزم حق با توعه 🫠
الان دیدم 😭
واقعا متاسفم😪
ولی از الان به بعد دیگه حواسم جمعه😋😍
یکم پرات ها طولانی تربشه تا ما هم با قصه همراه بشیم هنوز نمیفهمیمکع چی به چیه
حتما عزیزم تموم تلاشم رو میکنم در ضمن پارت ۴ رو حتما بخونید تا متوجه ماجرا بشید
شماهم شدی مثل مابقی باز اونا حداقل چند پارت میزاشتن بعد بد قولی میکنن دیر به دیر میزارن
ارااااام باش عزیزممم😂😂
گذاشتم بخدااااا🫢🫢
ولی قول میدم دیگه تاخیر نداشته باشم😪
ولی خب اتفاق که خبر نمیکنه یهو میاد همه چیو بهم میریزه😮💨