۲ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت۶

4.6
(86)

شوم زاد
پارت۶ :

دخترک زیادی به چشمش آمده بود…
‌‌‌
‌‌‌‌

حرفش را رک زده بود و این برایش جالب بود…
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
میخندد؛بلند و طولانی…
‌‌‌
‌‌

دخترک به خود می‌جنبد و سریع نزدیک می‌شود و دستش را بالا می آورد هیس آرامی می‌کند:

‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
— آروم…
نزدیک اذانه اگه کسی بیدار باشه چی؟

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌بار دیگر بر می‌گردد و کل پنجره ها را چک می‌کند ولی از ترس اینکه کسی او را با خانزاده ی کوهستان آن هم در حالی که او اینگونه  قهقهه می‌زد ببیند اجازه نمی‌دهد متوجه فاصله ی نزدیکش با مرد شود…




‌‌‌
‌‌‌– مثل دزدی که دنبالشن ترسیدی!…



‌‌
‌‌‌‌–نتر…

‌‌
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌به سمتش برمی‌گردد ولی با دیدن صورتش در فاصله ی چند سانتی و حس گرمای نفسش حرف در دهانش می‌ماند!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌– من میرم بخوابم ، برو به کارت برس!
در ضمن…
برام فهمیدن اینکه چی توی صحرا میگذره اصلا سخت نیست مخصوصا اینجا!…
‌میدونی خودت حتما…
‌‌
‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌
‌‌‌فاصله می گیرد به سمت اتاقش حرکت می‌کند ولی سوتیام همان جا ایستاده بود …‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌چرا حس می کرد حرفش منظوری دارد؟

‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌دوپهلو بود انگار!…

‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌بلاخره بیخیال می‌شود ؛ سر پستش می‌رود و تا وقتی که خورشید دوباره به آسمانشان بتابد و روزی دیگر شروع شود نگهبانی می‌دهد!


‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌جایشان عوض می‌شود…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌چشمانش میسوخت ، خسته بود و خواب آلود!…

‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌

‌از پله های قلعه پایین می آید و به سمت اتاقش حرکت می‌کند.

‌‌
‌‌‌
‌‌‌
هنوز به میانه ی راه نرسیده صدایش می‌زنند:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌

–صبح بخیر آبجی سوتیام!

‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
–صبح بخیر قاسم! چی شده؟

‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌
–خان گفتن بری پیششون باهات کار دارن!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌پوف کلافه ای می‌کشد :

‌‌‌‌
‌‌‌‌–متوجه شدم!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
ناگریز راه استراحتگاه خان را پیش می‌گیرد و  به در که می‌رسد آرام در می‌زند…
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌–بیا تو
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌در را باز می‌کند و وارد می‌شود
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌خان مشغول صبحانه بود…

با دیدن دخترک دست تکان می‌دهد که جلو تر برود:

‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌-بیا بشین سوتیام
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌–ممنون خان
صدام زده بودید امری دارید!؟…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌–قراره برای سرکشی و رسیدگی به چندتا مورد به همراه پدرت برم به آبادی های بالا!…
میخوام‌ هیرمان خان رو ببری تا نزدیکی امامزاده____ و اونجا رو بهش نشون بدی.!..
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌–خان مطمئنید بردنش به امامزاده کار درستیه؟
مردم چی میشن ؟ما هنوز داغداریم.

‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌جدی نگاهش می‌کند؛ می‌داند که حق با دختر است ولی باز هم حرفش را تکرار میکند:

‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌–خودش این رو خواسته!
به نظرت چرا پدرش باید اون رو میفرستاد؟
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
–…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌–میخواد ببینه واقعا باهاش صادق هستیم یانه ؟
میخواد ببینه واقعا قصد تجارت و دوستی داریم یا قصد دور زدن و دشمنی؟!…میخواد بفهمن دشمنی رو کنار گذاشتن مردم صحرا یا نه؟
خودش هم میدونست برای همین مطرح کرده…
پس تو هم ببرش و مواظبش باش ، مردم به تو اعتماد دارن
‌‌‌
‌‌‌‌به ناچار قبول میکند:
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌– چشم خان اطاعت میشه!…
اگه اجازه بدید برم آماده شم…

‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌–برو ولی مواظبش باش؛ ما به این تجارت نیاز داریم!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌عقب گرد می‌کند ولی به در نرسیده می ایستد…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌مردد بود برای گفتن حرفش ولی دل را به دریا می‌زند:
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌–صمصام خان؟!…میشه یه خواهش ازتون بکنم؟

‌‌‌
.‌
‌‌
‌‌‌‌
‌‌برمی‌گردد و منتظر نگاهش می‌کند
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون از پارت گذاری لطفا اگر امکانش هست پارت طولانیتر بذار

خواننده رمان
2 ماه قبل

چرا پارت نمیذاری لطفا نگو کامنت حمایتی نذاشتن که دلیل قابل قبولی نیست

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x