نازنین دستش را به بند کیفش گرفت و نگاهی به سمندِ سفید رنگِ قباد که آن طرف خیابان پارک شده بود انداخت وبا بیحوصلگی نفسش را رها کرد.
– حداقل با تاکسی برنمیگردم.
همینکه سوار شد، قباد لب زد.
– عیک سلام!
خمیازه کشیده و سری تکان داد.
– تازه سوار شدم. سلام.
با اخم سری تکان داد. استارت زده و نازی هم مقنعهاش را دور گردنش انداخت. سرش را به صندلی تکیه داده و چشم بر هم نهاد.
– خیلی خسته شدم… کلاس ها تمومی ندارن!
قباد تنها به صورتش نگاهی انداخته و حرفی نزد.
هیچ علاقهای به صحبت درمورد درس و دانشگاهِ نازنین نداشت!
نگاهی به مانتوی دخترک انداخته و گفت:
– از این تنگ و کوتاه تر نداشتی بپوشی؟
متعجب چشمهایش را باز کرده و به قباد نگاه کرد. زبان بر لبش کشیده و به آرامی جواب داد.
– منظورت چیه!؟
به مانتویش اشاره کرد.
– نه دکمهی درست حسابی داره نه قد و قواره درست حسابی، لخت می اومدی سنگین تر بودی!
این اولین بار بود که این برخورد از قباد میدید و اندکی متعجب و حیرت زده بود.
گلویی صاف کرده و گردنش را راست کرد.
– قباد پوشش من مشکلی نداره. یعنی وقتی خودم راحتم باهاش، مشکلی نیست. کسی هم مشکلی داشته باشه بازم مهم نیست!
ماشین را گوشهای متوقف کرده و با جدیت کامل و چشمهایی خشم زده، خیره به صورتِ نازی شد.
– من قرار نیست شوهرت بشم مگه؟ نباید درمورد پوشش تو نظر بدم!؟
نازنین ناخودآگاه با عصانیت خندید.
– مگه روزی که بهم نزدیک شدی کور بودی قباد! پوشش من همین بود… عوض نشدم.
پسرک سری تکان داد و پوزخند زد.
– از امروز من نمیخوام اینطوری باشی… من شوهرت هستم و راضی نیستم زنم مثل یه ه.رزه لباس بپوشه!
چشمهای نازنین درشت شده و حیرت زده و خشمگین جواب داد.
– حرفِ دهنتو بفهم!
قباد با کلافگی نگاهش کرده و از ماشین پیاده شد.
نازنین مدام حرفی که پسرک زده بود در ذهنش اکو میشد و هربار نفسهایش از شدت خشم بیشتر تنگ میشد و دستهای مشت کردهاش بیشتر رعشه میگرفت.
به چه حقی اینگونه داشت با او صحبت میکرد!
این حرفها را به یکباره از کجا آورده بود و چه شده بود که یک روزه حساس شده بود!
پس از حدودا یک ربع، داخل ماشین برگشت. پس از استارت زدن، زمزمه کرد.
– بعدا صحبت کنیم.
نازنین با قهر رو برگردانده و پسرک هم در سکوت ماشین را راند.
°•
°•
غزل با فرید قدم زدند و آخر سر هم که به خانه برگشتند، مرد بدون تعلل دخترک را فرستاد که وسایلش را جمع کند و به سوی روستا به راه افتادند.
این اهمیت دادن های فرید، موجب میشد بیشتر از برملا شدن راز خودش و قباد بهراسد!
°•
°•
دستِ گرم مرد روی کمرش نشسته و بوسه بر لالهی گوشش نشاند.
– واسه چی ناراحتی؟
غزل به سویش برگشت.
– زن عموم… مریضه. یعنی قند خونش بالا رفته، ممکنه خطرناک باشه!
فرید قطره اشکی که از چشم دخترک ریخته بود را با سر انگشت هایش مهار کرد.
– نرفته دکتر؟
بینی بالا کشید و لبش را با نوک زبان خیس کرد.
– چرا ولی پارسال بود که رفت. الان باز حالش بد شده و عموم میگه زنگ زدیم دکتره، گفته حتما باید بیایید اینجا و درمان شروع کنه. پارسال هم باید درمان و ادامه میداد اما انقد درگیر کار هستن که نرسیدن برن دوباره پیش دکترش!
لبخند زده و بوسه بر چشمِ دخترک زد.
به آرامی طرهی مویی که روی صورتش ریخته بود را کنار زد و با مهربانی لب جنباند.
– میبریمش دکتر باهم، باشه؟ یعنی نوبت میگیرم از یه دکتر حاذق، با خودمون میبریمشون و بعدشم تو و نازی باهاش برید. باشه؟
با بغض سرش را به معنی نه، بالا انداخت.
چشمهایش را به پنجره دوخته و حرفی نزد.
فرید کنارش دراز کشیده و به نیم رخش خیره شد.
– چرا نبریم دکتر؟
چشمهایش را بست و لب زد.
– چون نمیخوام بهتون زحمت بدم. با عموم صحبت کردم، قرار شده خودش ببرتش دکتر… گفت لازم باشه گاو هارو میفروشم و میریم تهران.
فرید سری تکان داد. نفسش را از سینه رها کرده و دخترک را سوی خودش چرخاند.
– برگرد بغلم خب!
غزل نگاهی به فرهام انداخته و وقتی پتویش را مرتب کرد، به سوی فرید برگشت.
– هوم؟
مرد با مهربانی شروع کرد موهایش را نوازش کردن و چشم بر هم نهاد.
– خیلی خوابم میاد… توهم گریه نکن، بخواب فردا با عموت صحبت میکنی.
سری تکان داده و فرید شروع کرد اشکهای روی صورتش را پاک کردن.
عادی بود که دلش برای هر قطره این اشک ها به تکاپو افتاده و گویا آبجوش روی دلش خالی میکردند زمانیکه صدای بغض آلودش را میشنید!؟
برای فریدی که انهمه عاشقِ زن سابقش بود و سالها برایش محبت خرج کرده بود، چرا این حسها تازگی داشت!
چرا اینگونه برای این دختر بیتاب و ناتوان میشد…
غزل نفسی تازه کرده و پس از چند ثانیه که اندکی آرام شده و بغضش را تا حدودی از بین برده بود، بیشتر به پسرک نزدیک شده و خودش را کامل میان بازوانش جای داد.
فرید ناخودآگاه لبخند زده و حلقهی دستش را محکم کرد.
بوسه بر موهایش نشانده و زمزمه کرد.
– دردت به جونم فرید!
آرام دمِ گوشش با شرم و هیجان پاسخ داد.
– خدانکنه دیوونه.
فرید دیگر حرفی نزده و اندک اندک چشمهایش گرم شدند.
خسته بود و حالا که عطرِ تن دخترک زیر بینیش پیچیده بود، با آرامش به خوابی عمیق فرو رفت.
غزل اما مشغول فکر کردن بود و هر از گاهی هم، بوسهی نرمی بر گردن مرد مینشاند.
°•
°•
روسری که زن عمویش به سمتش گرفته بود را از دستش گرفت و شروع کرد دور سرش پیچیدن.
همان لحظه، فرید با صورتی که اثرات یک خواب طولانی موجب ورم کردنش شده بود، وارد حیاط شد.
پروین با لبخند گفت:
– صبح بخیر پسرم.
فرید خمیازه کشیده و با خنده جوابگو شد.
– سلام پروین خانم من معذرت میخوام خمیازه که امون نمیده!
غزل ریز ریز خندید و مرد پس از دومین خمیازه، به لباسهای غزل اشاره کرد.
– واسه چی اینارو پوشیدی؟
راز قباد و غزل که بر ملا بشه هم زندگی غزل بهم میریزه هم زندگی نازنین