فرید تا چشمش به غزل و پسرکش افتاد، لبخندی زده و آغوشش را برای فرهام گشود.
غزل به آرامی سلام داده و پس از اینکه فرهام را به آغوش مرد سپرد، کنارش روی سکوی سیمانی جای گرفت.
نگاهی به دختر هایی که نشسته بودند انداخت و سپس از گوشهی چشم فرید را نگاه کرد.
با همه خوش و بش میکرد و همین موجب شده بود که غزل ناراحت شود.
چه لزومی داشت با همه صحبت کند و با آدمهایی که اصلا همکلام نشده، اینگونه صمیمی برخورد کند!
وقتی که دید فرید قصد بلند شدن ندارد، زبان بر لبش کشیده و دستش را سویشردراز کرد که حواسش بالاخره به غزل سپرده شد.
– چی شده؟
– بچه رو بهم بده حوصلهم سر رفت.
همان لحظه یکی از دخترها فرید را صدا زده و مرد با بیحواسی، زمانی که به سمتش برمیگشت، جواب داد.
– جان؟
چشمهای غزل گرد شده و با حرص فرهام را از آغوشش گرفت.
از جایش بلند شده و شروع کرد سوی خانه رفتن.
– من میرم خونه.
فرید پس از اینکه جواب دخترک را داد، از جایش بلند شد.
– منم با اجازتون برگردم.
مردها همگی بلند شدند و به گرمی دست داند و خداحافظی کردند.
غزل بدون توجه راه را پیش گرفته بود و فرید هم با عجله پس از خداحافظی، خودش را به او رساند.
متعجب سوال کرد.
– چرا منتظرِ من نموندی؟
دخترک که دلخور بود، نیم نگاهی به فرید انداخته و فرهام را محکم در آغوشش گذاشت.
– گفتم یه وقت مزاحم نباشم!
فرید که حرفش را درک نکرده بود، به قدمهایش سرعت بخشید.
– این حرفا یعنی چی غزل؟ چرا باید مزاحم باشی!
دخترک پوزخندی زد.
وقتی فرید به دختری غریبه جان میگفت و حرفهای او را بدون توجه جواب میداد، چگونه خودش را مزاحم حس نکند!؟
فرید سعی کرد تا رسیدن به خانه حرفی نزند.
پس از اینکه رسیدند، فرید پسرکش را زمین گذاشته و بازوی غزل که میخواست به اتاق برود، را چنگ زد.
– چته! دو ساعت داری مثل اسب راه میری! آروم باش ببینم این حرفا چه معنی میدن.
دخترک لبهای لرزانش را به دندان کشیده و چشمهایش را روی هم نهاد.
فرید با لبخند به گونهاش دستی کشید.
– خوشگل شدی پدرسوخته!
به قدری دلخور بود که حتی این تعریف هم حالش را خوب نکرده و ناخودآگاه با بغض لب زد.
– نمیخوام.
فرید اخم کرده و دستهایش را به کمرش رساند.
– چته خوشگلم؟ چرا یهویی ناراحت شدی؟
نگاهش را به چشمهای مرد دوخت.
آب دهانش را قورت داده و نفسی تازه کرد تا حرفش را بدون بغض و گریه بزند.
– جلوی بقیه باهام خوب نبودی!
چشمهای مرد درشت شد. چه رفتار سرد و بدی انجام داده بود که اینگونه فکر کند!؟ اصلا آن نیم ساعت که غزل حضور داشت، کلا داشتند درمورد گذشته با پسرهای روستا صحبت میکردند و مردهای مسن هم از خوبی های پدرش میگفتند!
مگر فرصتی شد تا با غزل صحبت کند و رفتار بدی از خودش نشان دهد؟
دستش را به شالِ دختر رسانده و از موهایش جدایش کرد.
– ما که اصلا صحبت نکردیم. مگه چکار کردم ناراحت بشی؟
نگاهش را دزدیده و آرام زمزمه کرد.
– به اون دختره گفتی جان، اما به من گفتی چیه!
فرید نتوانست خندهاش را کنترل کند و قهقهه زد.
– دیوونه شدی تو… یعنی چی!
شانه بالا انداخت و آغوش مرد را پس زد.
گلویی صاف کرده و سوی فرهام رفت.
کلاهی که سرِ فرهام بود را در آورد و بدون توجه به نگاهِ خیرهی فرید، دوباره عازم اتاق خواب شد.
فرید پسرکش را بغل گرفته و دنبال غزل روانه شد.
موهای فرهام را مرتب کرده و همانطور که بوسه بر سرش مینشاند، به غزل نگاه کرد که مشغول پاک کردن آرایشش شد.
با آرامش به حرف آمد.
– غزل این رفتارای بچگانه چیه! دختری که نمیشناسم و چرا باید جان بگم و به زنم بگم چیه! حتما حواسم نبوده. چیزی نشده که داری قهر میکنی…
از داخل آیینه به فرید نگاه کرده و لبخندی زد.
– من مگه بحث و ادامه دادم؟! شمایی تمومش نمیکنی!
فرهام نق زده و خودش را سوی زمین کشید.
– باز… بازی…
غزل سریع جلو رفته و به فرید اشاره کرد بچه را زمین بگذارد.
سپس سوی اسباب بازی های فرهام رفته و آنها را برای بچه برد.
– بیا عسلم.
فرید وقتی دید که فرهام سرگرم شده، به غزل نزدیک شد.
– میشه این رفتارای مسخره رو تمومش کنی!؟ داره بد میره رو مخم این بیتوجه بودنای ساختگی!
غزل با نگاهی عاصی شده، خیره به چشمهایش شد و زمزمه کرد.
– حوصله ندارم باهات صحبت کنم فرید… میشه بری همونجا که از صبح رفتی؟ برو بشین با مردم خوش و بش کن و جانم جانم کن!
مرد متعجب از رفتارش، کمرش را گرفته و به خودش نزدیک کرد.
– بیا بغلم ببینم. حسودی میکنی تو؟
غزل اینبار بدون ممانعت، تنها سری تکان داد و فرید هم بوسهی عمیقی بر گردنش نشاند.
– بازی کنیم با فرهام؟
غزل سری تکان داد.
از فرید فاصله گرفته و موهایش را پشت گوش فرستاد.
– بشین بازی کن تا من یه چیزی آماده کنم، بچه بیدار شد هیچی نخورده حتما گرسنه است.
فرید با خوشحالی در کنار کودکش نشست.
این حسهای نو شکفته در دخترک را دوست داشت… این حسادت ها را، توجه هایش را… حتی گاهی مشکوک شدنهایش…
رابطهی نصفه نیمه و ناقصی که با ریحانه داشتند، فرصتِ این تجربه های شیرین را از او گرفته بود.
°•
°•
نگاهی به ساعت دیواری انداخته و با گریه موبایلش را چک کرد.
پس از اینکه کلی بی احترامی کرده و فحشش داده بود، حتی یک معذرت خواهی هم نکرده و تا به الان که ساعت یک بامداد بود، خبری از قباد نشده بود.
با بغض تلفن را برداشته و برایش نوشت.
٫خیلی نامردی! من همچین رابطهای نمیخوام. بهتره جدا بشیم.٫
با بغض و اشک نوشته بود و به سختی و با گزیدن لبهایش، مانع هقهق خود شده بود.
چند دقیقه بعد، صدای پیامک موبایلش را شنیده و سریع برش داشت.
٫تو میتونی از من جدا بشی؟ چرا وقتی زیرم بودی فکر اینجارو نکردی خوشگلم! همینه که هست.٫
باورش نمیشد قباد همچین چیزی را اینگونه بیرحمانه به رویش آورده بود.
بغضش بیشتر به گلویش فشار آورده و از شدتِ تعجب، اشکهایش بند آمد.
گلویی صاف کرده و جوابش را با حرص نوشت.
٫مهم نیست واسه من، فوقش ازدواج نمیکنم دیگه! لازم نیست بخاطر دختر نبودنم آدمی که بهم توهین میکنه رو تحمل کنم.٫
اینبار پسرک تماس گرفت.
دستهای لرزانش را به موبایل فشرده و پس از اینکه چند بار دَم گرفت، تماس را وصل کرد.
چشمهای قرمز شدهاش را به سقف دوخت و منتظر ماند که او صحبت را شروع کند.
این حجم از حقارت را نمیتواست تحمل کند!
صدای پر تمسخرِ پسرک به گوشش خورد.
– حالت خوبه نازنین خانوم؟
بینی بالا کشیده و زمزمه کرد.
– من نمیخوام دیگه رابطه داشته باشیم. امروز کلی حرف بارم کردی، از ظهر که دیدمت، داری درمورد بد بودن پوشش من میگی! قباد چرا اینارو قبلاً نمیدیدی؟
درکمالِ بیخیالی، پاسخ داد.
– چون قبلا قرار بر این نبود که زنم بشی… الان که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، باید تغییر کنی و مثل آدم حسابی لباس بپوشی. دیگه حق نداری با هزارتا آدمِ علاف و بیکار در ارتباط باشی و مهمونی راه بندازی…باید تغییر کنی و یادبگیری که دغدغههاتو عوض کنی.
نازنین ناخودآگاه با تمسخر خندید.
داشت از چه سخن میگفت پسرک! میخواست نازنین دوست و رفیق هایش را کنار بگذارد و به یکباره سبک لباس پوشیدن و رفتارش عوض شود!؟
اثری از بغضش نمانده و حالا تنها متعجب بود.
چشمهایش را بهم فشرده و دراز کشید.
صدایِ قباد دوباره در گوشهایش پیچید.
– شنیدی حرفامو؟
بدون اینکه فکر کند، لب زد.
– من آدم آزادی هستم قباد، نمیتونی کاری کنی که عوض بشم. من این لباس پوشیدن و دوس دارم و نمیتونم تغییرش بدم. دوستای زیادی دارم و مهمونی و دروهمی زیاد دعوت میشم، همینطوری منو قبول کردی، نه!؟
سپس نفسی گرفته و ناخودآگاه دوباره سر جایش نشست.
– من نمیتونم عوض بشم… نمیتونم نرم بیرون و خوشگذرونی نکنم، نمیتونم آدمِ آرومی باشم و بشینم گوشهی خونه و آشپزی کنم و چه بدونم خانم خونه بشم… تو منو با همین رفتار و تفکر قبول کردی، همین دختر و قبول کردی و ماهها هم صحبت کردیم.
قباد گلویی صاف کرده و بازهم در آرامش و بدون توجه به ناراحتی و حرصِ نازنین، لب گشود.
– ببین نازی، دوست دارم که اومدم جلو… خدا شاهده که اصلا واسه من رابطه داشتن و اینا مهم نبوده و حتی اگه حامله هم میبودی، اگه مهرت تو دلم نبود، راحت ولت میکردم.
وقتی موندم پات یعنی مهمی و میخوام زنم بشی… اگه بخوای مسخره بازی دربیاری و مثل جنده ها لباس تنت کنی و با پسرای دانشگاه قرار بذاری و چه بدونم مثل قدیم رفیق بازی کنی، بدجوری حالتو میگیرم! ول که نمیکنم، فقط کاری میکنم مثل سگ پشیمون بشی!
خیلی پررو تشریف داره این قباد میخواد یه شبه کل زندگی و رفتار نازنین طبق میل اون تغییر کنه
قاصدکی چرا امروز پارت نداشتی گلم باید از کفر من میومد