به آنی فروغ چشمان خستهی حاج سعید خاموش شد و جایش را به برق اشک داد…
اردلان نمیتوانست تحمل کند شکستن پدرش را.
– رفته که رفته، فدای سرتون آقاجون اصلا مهم نیست، خودم نوکرتونم به خاک مامان قسم…
اولین قطره اشک که از گوشهی چشم پدرش سرازیر شد، ادامه داد:
– به خدا آقاجون فقط لب تر کنین، شده میرم خاک کانادا رو به توبره میکشم پیداش میکنم و دست و پا بسته میارم میندازمش جلو پاتون… فقط اینجوری گریه نکنین آقاجون… قلبم میخواد وایسته اینجوری میبینمتون… تو رو خدا آقاجون…
پیرمرد میان اشک، لبخند نرمی بر لب نشاند. اردلان کوه بود… شیر مرد بود… میشد حاصل عمرش را اینطور رشید و غیور مقابلش ببیند و لبخند نزند؟
اصلا به جهنم که آن یکی فرزندش ناخلف و تو زرد از آب درآمد! مگر همهی میوههای یک درخت سالم به ثمر مینشستند؟!
– نه بابا جان، نمیخوام پیداش کنی. رفته که رفته فدای سرت. تا تو رو دارم غمی ندارم شیر پسرم. تاج سر منی اردلان… حتی اسمت گرمای امید میده به قلب این پیرمرد…
از روی صندلی برخاست، خم شد و دست پدرش را آرام بوسه زد.
– شما تاج سر منید آقاجون… انشالله صد و بیست سال سایهتون روی سر من باشه. هیچ غصه نخورید، خودم غلامیتونو میکنم… کم زحمت نکشیدید برای من، حالا نوبت منه جبران کنم.
#پینار
#پارت65
حاج سعید با آرامشی درونی به دست پروردهی زهرا خانم خدابیامرز مینگریست.
– از این به بعد تو بزرگ این عمارتی پسرم، من میخوام زیر سایهت استراحت کنم.
اردلان کنار پدر نشست.
– شما آرامش داشته باشین، حالتون خوب باشه؛ من کل شهرو واسهتون سایه میکنم.
– زنده باشی بابا جان. فقط نگرانی من از یه چیزه.
– چی؟ بگید تا رفع و رجوعش کنم. آب تو دلتون تکون نخوره.
– یگانه… حالا که اون مردک نمک نشناس بیغیرت رفته، تکلیف یگانه چی میشه؟
اردلان هیچ فکری نداشت!
– نمیدونم… واقعا نمیدونم آقاجون!
حاج سعید با نرمی ادامه داد:
– ده سال عمر و جوونیش رفته، حالا هم که کسی رو نداره طفل معصوم. توی تمام این سالها دختر بوده برای من و مادر خدابیامرزت. پای درد و دل مادرت نشست… مرهم گذاشت به زخممون… کم خدمت نکرده به ما!
با اینکه اردلان دل خوشی از تعریفهای پدرش راجع به یگانه نداشت اما نمیخواست در این وضعیت باعث حال بد او شود پس زبانش را کنترل کرد و گفت:
– چی کار میشه کرد آقاجون؟!
حاج سعید دست اردلان را گرفت.
– خدا رو خوش نمیاد روی هوا بمونه… تکلیفش باید معلوم شه. لااقل بقیهی عمرش تلف نشه.
– چه کاری از دست من برمیاد آقاجون؟
– بیافت دنبال کاراش، طلاقشو بگیر!
پاک کن اسم اون لکهی ننگو از شناسنامهش!
#پینار
#پارت66
او چنین کاری کند؟! اردلان گنجی… طلاق زنِ برادر خائنش را بگیرد؟!
همان زنی که ده سال پیش به او خیانت کرد؟! حتم داشت که پدرش از فرد مناسبی درخواست این کار را نکرده است!
کمی در چشمان حاج سعید که با مهر نگاهش میکرد خیره نگریست و لب گشود.
– این منمها آقاجون! اردلان! دارین به من چنین حرفی میزنینها!
حاج سعید دست فرزندش را فشرد.
– بله که میدونم تویی! اردلان گنجی، پسر من!
برای همین ازت خواستم این کارو انجام بدی و مطمئنم خوب انجامش میدی، چون از یه مرد خواهش کردم…
– ولی من…
میخواست (نه) بگوید، خیلی واضح و مبرهن! خیلی شفاف و صیقلی! یک (نه) کاملا گویا!
اما حاج سعید پیشدستی کرد و میان حرفش پرید.
– به خاطر من پسرم… بذار من وجدانم آسوده باشه و شب که سر رو بالشت گذاشتم نترسم از اینکه اگه دیگه بیدار نشدم دِینی از این دختر به گردنمه…
– این چه حرفیه آقاجون، زنده باشید صد و بیست سال.
– اینا که تعارفه. بگذریم از تعارف، بگو انجامش میدی و خیال منِ پیرمردِ آفتاب لب بومو راحت کن.
با این سخنان پدرش مقاومتش شکست! برای مادرش که نتوانسته بود کاری کند… دو ماه در بدترین شرایط حتی نتوانسته بود کنار پدرش باشد؛ حالا اگر این خواستهاش را هم رد میکرد قلب خودش آرام نمیگرفت.
#پینار
#پارت67
به ناچار دست روی دست او نهاد و به لبخندی مهمانش کرد.
– چشم، شما امر کنین فقط، اطاعت کردنش از من.
– عُمر منی پسر…
حاج سعید خوب میدانست انجام این کار ممکن است چقدر برای اردلان سخت باشد، این را گفت و باز چشمان مهربانش به اشک نشست.
– آقاجون، باز گریه چرا؟ من که هر چی گفتین، گفتم چشم.
– همین چشم گفتنات آتیشم میزنه… بد کردم در حقت ولی خدای من شاهده که همهش به خاطر خودت بود… به روح زهرا قسم که تو رو بیشتر از جونم دوست داشتم و دارم همیشه…
اردلان نفس عمیقی کشید و برخاست، خم شد و سر پدر را به سینه فشرد.
– حرفشو نزنین آقاجون… گذشته تموم شده… و یادتون باشه مقصرش شما نبودین پس خودتونو سرزنش نکنین.
حاج سعید از او جدا شد و فقط گفت:
– کاش یه روز بفهمی اون مقصر نبوده…
و بدون توجه به چشمان گرد شده و دهان باز اردلان بلند شد و رفت و روی تختش دراز کشید.
– خسته شدم… باید یه کمی بخوابم.
و اردلان رسما لب فرو بست و از اتاق بیرون رفت. هرطور شده باید سر در میآورد از این راز سر به مهر! با خود عهد کرد که به هر نحو شده بفهمد چه گذشته بر سرشان…
#پینار
#پارت68
یگانه در آشپزخانه پشت میز چهار نفرهی غذاخوری نشسته و چای مینوشید که اردلان هم وارد شد و روی صندلی کناریاش نشست.
ناریه خانم با عطوفت رو به او نمود.
– چای بریزم براتون آقا؟
– هایپ نداریم تو یخچال؟
– بله داریم.
– یه هایپ بهم بده لطفا.
ناریه خانم سر یخچال رفت و هایپ را آورد و روی میز جلوی اردلان گذاشت.
اردلان نیز تشکر کرد و هایپ را باز کرد و نوشید.
هر دو در سکوت نشسته و در افکار خود غرق بودند. همچنین به طرز عجیبی دلشان میخواست از ذهنیات فرد مقابل سر در بیاورند.
ناریه خانم سکوتشان را شکست.
– ناهار و بکشم براتون؟ حاجآقا غذا خوردن قبلا.
یگانه لبخند زد.
– من میخوام یه چای دیگه بخورم، ببین اگه آقا اردلان میل دارن براشون بکش.
اردلان هم پاسخ داد:
– فعلا نه!
ناریه خانم پیشبند را باز کرد و تا زد و درون کشو گذاشت.
– پس اجازه هست من امروز زودتر برم؟ پسرم امشب قراره بیاد دیدنم…
جارو زدم، گردگیری هم کردم. ظرفا رو هم شستم. ناهار هم که باقالی پلو با ماهیچه پختم براتون روی گازه.
یگانه برخاست تا برای خودش چای بریزد.
– خسته نباشی ناریه جان، برو عزیزم به سلامت.
ناریه میخواست اجازهی اردلان را هم داشته باشد، به هر حال آقای جدید عمارت بود!
– اجازه هست آقا؟
اردلان گفت:
– بله، حتما.