شانههایش به لرز افتادند، پلک بست تا نمِ چشمش اشک نشود و نفس عمیقی گرفت.
-باشه.
پدر بیگناهش خود را مقصر نارسایی دو دختر و آن گذشتهی تلخ و رفتنِ شیرین و تنها ماندنشان میدانست، حالا اگر این را میفهمید…
-چی باشه؟؟ به عمو گفتن یااا…
با بدجنسی لب گزید و صورت درماندهی دختر را دید، اما دلش نلرزید.
-باشه پیشنهادتو قبول میکنم.
دیگر برای رفیق پایینشهریاش دلسوزی نمیکرد، رنجیده بود، عصبانی بود، حتی غرق تنفّر…
-میدونستم خیلی دختر عاقلی هستی، پس باهات هماهنگ میکنم کِی و کجا بیای.
-بابا چی؟!
ترسخورده گفت و آیدا خندهی سرخوشی کرد،
-هیچچی!
بعد از یک هفته اشک و زاری حالا حس خوبی داشت،
حس آرامش، حس پیروزی، حس تملّکِ مرد رویاهایش…
-قرار نیس از لونهت بیای توو قصر خانوم!
غائله که خوابید اون صیغهنامهی مسخره رو…
با دست شکل پاره کردن و دور ریختن آمد و قهقهه زد.
-اگه بابا بفهمه؟!
#پارت_66
خود را جلو کشید و همانطور خندهکنان مقابل صورت ساچلی پچ زد.
-تو که نقشبازی کردن و خوب بلدی، یکی دو ماهم به خاطر من…
سکوت دخترک را دید و به مسخره ابرویی بالا داد.
-نکنه واسه صیغهی زوریت منتظر زیرلفظی و شادباشی!
پوفی کشید و گرهی شلشدهی روسری ابریشم سیاهش را محکم کرد.
-اینو از همین الآن توو گوشت فرو کن…
انگشت اشاره را بالا آورد، دوستانه نه تهدیدوارانه، جلوی صورتِ بغضآلود ساچلی گرفت و تکان داد.
-زن شرعیش میشی نه رسمی، مشکلم که حل شد میکشی کنار.
-نگران نباش!
بغضش گرفت، آب دهانش را بلعید، سر به زیر شد و لب برچید،
-من نه دنبال شوهر کردنم، نه ساز و دهل و رخت عروسی…
همینکه دینم بهت ادا شه کافیه برام…
نبود!؟
بود…
دخترها از همان بچگی خیال میبافند، برای عاشقانهها، برای سفیدبختی، لباس پفی و تور سفید، نقل و نبات و شاهزادهای سوار بر اسب که همسفر خیالاتشان شود.
-پس حله دیگه؟!
نزدیک در بود که دوباره سر چرخاند، با کجخندی بزرگ، برای دختری که درمانده دنبالش میکرد.
-راستی دستهگل چی دوس داری عروس خانوم!؟
#پارت_67
بیشتر چرخید و آرامتر زمزمه کرد، منظوردار و تلخ.
-میدونی که شگون نداره عروس بیدستهگل پای سفرهی عقد بره! ممکنه عقدش بهم بخوره…
طعنهاش خنجری شد بر قلبِ نحیف دختر.
نگاه بیفروغش که بالا پرید، آیدا تلخخندی زد و به پهلو چرخید.
-عمو یاسین من دارم میرم.
مرد سر کج کرد و چشم شیشهایاش زیر نور خورشید برقی زد.
-کجا دخترم؟! نهار میموندی…
هدیهی روز پدر بود.
دخترکش نمیخواست پدر با دیدنِ هر بارهی آن کاسهی خالی در آینه، حسرتِ چشم نداشته را بخورد.
-یه لقمه نون و پنیر که پیدا میشه باهم بخوریم.
پاهای بیحسش را با دست کشید تا بالای ویلچر سیاه و لبخندی گرم برای مهمان عزیزشان زد.
-قربونت برم عمو! ایشالله شام عروسی دخترت.
مرد بیخبر از همه جا “الهیآمین” ی گفت و رنگ از رخ ساچلی پرید.
-نرو خاله؟
آیدا دولا شد، کیفور گونهی دختر بچهی مو حنایی را فشرد و راه افتاد،
-بازم میام پیشت فندق، شایدم تو با پاهای خودت بیای پیش خاله…
لبخندش معنادار بود اما “ایشالله”ی که پدر گفت دلی.
-میگم اقاقیا واست بگیره…
از در رد شدنی بلند گفت، برای ترسدادن.
نگاه مضطرب دختر که تا پدر رفت آیدا خم شد کنار گوشش، به بهانهی بوسه.
-به یاد رفاقتی که تمومش کردی برام رفیق!
گل محبوبِ خودش بود، نماد عشق پاکش و طعنهای به خیانت پنهان او!
#پارت_68
***
-آقا یاسین اعلام کن ساقدوش-سُولدوش بیان…
فریبا گفت، مادر داماد، رجبعلی پدر داماد هم کنارش.
شانه به شانهی داماد از پلههای خانهی آجریشان پایین میآمدند.
یاسین به نوازندهها اشاره زد که ننوازند.
-آقا داریوش…علی آقا…
میکروفن را بالاتر گرفت و لبخندزنان دو مرد گوشهی حیاط را هدف گرفت.
-دامادمون، ترگل و ورگل، تقدیم شما دو تا جوونا.
زنها کلکشان پشت خانوادهی داماد از خانه بیرون آمدند و مردهای داخل حیاط همگی جمع شده، دورشان دایره زدند.
مراسمشان بود، (بَگبَزَدی)…حنابندانِ داماد به حساب میآمد.
شب قبل از عروسی، دو جوان بعد از حمام و اصلاح داماد، او را همراهی میکردند.
یکی مجرد و یکی متاهل، یکی سمت راست داماد میایستاد و آن یکی دست چپش…
بهشان میگفتند، ساقدوش و سُولدوش(ساق:راست-سُول:چپ)
اولی برایش از شیرینیهای متاهلی میگفت و دومی بدرودی بود بر خاطرات خوش مجردی و بیبند و باری.
فامیلها هم یکییکی میآمدند و شادباش میگذاشتند، دور یقههای سهتاشان، داخل جیبشان، حتی بین لبهایشان…
-قال قال رجبعلی…(بمون رجبعلی)
این پارت هم دور بود هم خیلی کم…..😕