مارال خانوم عمهی داماد بود که با عجله خود را تا ایوان قدیمی رساند.
سینی طلایی کوچکی در دستش و مشت بزرگی اسپند…
زمزمهکنان پایین آمد و با هر قدم کمی اسپند داخل ذغال بور میان منقل ریخت.
-گُی اوّل حسوددارن گوزی پارتتاسن…(بذار اول چشم حسود ازشون دور شه)
گرفتش جلوی داماد و دو جوان کناری و قربانصدقهشان رفت.
دود غلیظش چشم حسود که هیچ، عالم و آدم را کور کرد!
-باشوآ دُنیم یاسین آقا (دورت بگردم)،
اعلام کن یه ملیون تومن از طرف آتای داماد(پدر داماد)…
فریبا مادر داماد خودش را جلو کشید و اشاره زد به رجبعلی…
مرد بیچاره سرفهزنان دستی میان دود جنباند و چنگی به جیب کت گل و گشاد آبیاش انداخت.
تراولها را بیرون نکشیده، فریبا قاپیدشان.
دعا خواند و فوتزنان چیدشان دور یقهی کت زرشکی داماد،
جز یکی، آخرین پنجاهی…دور سرش چرخاند
و با عشوه گذاشت داخل سینی مارال!
صدای ریزِ خنده و پچپچ خانومها با بالا رفتن صدای دورگهی مارال یکی شد.
-آقا یاسین… بگو سه تا سکه از طرف عمهی داماد…
صدای تعجب خانومها را شنید و پشت چشمی برای فریبا آمد.
سینی و محتویاتش را سپرد به دخترِ صورتیپوشِ کناری و دادی کشید…
#پارت_70
-یدالله خاااان…
یدالله ترسی خورد و روی صندلی پلاستیکی سفید سرپا شد.
-اومدم مارال جان.
شیرینیِ زبان میان دستش را داخل دهان قِل داد و دستی به سیبیلهای پرپشتش کشید.
لبهی کتش را دور شکم بزرگش کشید و بدوبدو رفت تا وسط مجلس.
-بویور(بفرما) مارال جان…
سکههای وکیومشده را گرفت سمت زن و خودش کنار ساقدوش ایستاد.
-جیبینه تُوکموشم نُقوللو بادام،
یاشاسین بورایا یغیشان آدام،
اوغلوموزون تُویو شاد اولسون،
ساغدوش سولدوشون اِلی وار اولسون.
(توو جیب دوماد ریختم نقل و بادام،
زنده باشن اونایی که اینجا جمع شدن،
عروسی پسرمون شاد باشه،
خونوادهی ساقدوش و سولدوش سلامت باشن)
شعر سنتی طایفهشان را خواند، ترانهی مادر خدابیامرزش.
رجبعلی اشک چشمش را گرفت و قدیمیهای جمع برایش ماشالله گفتند.
زنِ سیاستمدار خانواده بود، شوهرش باغ میوه داشت و پسرش باشگاه…
-دو تا سکهی طلا هم برای ساقدوش و سولدوش…
امانتی داماد را بالای یقهاش وصله کرد و دو تای بعدی را با سنجاق قفلیِ طلاییشان بالا گرفت.
#پارت_71
یکی را زد به یقهی سولدوش و دومی را به یقهی ساقدوش…
یکی تک دامادش بود و آن یکی پسرِ دردانهاش…
خانومها ”اِوی آوادا” گویان کف زدند و فریبا حرصی لبی پیچ داد.
(اِوی آوادا: خونهت آباد)
مارال کیفور خندید و سینهی سایز صدش را جلو داد.
-ساچلی گُوزَلیم… (ساچلی قشنگم)
دستی به کت و دامن میدیِ یاسی رنگش کشید و با غرور مچ ساقدوش را گرفت.
-همون آهنگ همیشگی رو بخون بالام(دخترم، فرزندم)
نگاهش با غرور از یدالله تا جوان کناری رفت، پدر و پسر فقط در چشم و ابروی سیاه شبیه بودند، هر قدر مرد فربه و کوتاه بود، شاپسرش رشید بود و خوشهیکل…
-سرما خوردم مارال باجی(خواهر)…بابا میخونه امروز.
-عیب نداره قزم(دخترم) بخون…
نگاه معنادارش تا پسر سر به زیر شدهاش رفت و لبخندش گندهتر شد.
-میخوام با داریوشم برقصم، بخون گُوزلیم…
نگاه بالاچشمی داریوش دزدکی تا دخترک موبلندِ آکاردئون زن رفت و نگاه عاجز دختر تا پدرش.
دخترک به تنهایی ستارهی گروه پدر بود.
گروه پیرپاتالها…یاسین به این اسم صدایشان میکرد.
سه مرد از جوانی باهم بودند، یکی سنتور میزد و آن یکی دف، خوانندهشان هم یاسین…
ممنون🙏
نمیدونم چرا اصلا سر در نمیارم از این رمان که چی به چیه😀
این چی بود موضوعش اصلا