رمان گل گازانیا پارت ۹۵

4.3
(125)

 

 

 

 

 

زن با نگرانی تبش را چک کرده و سپس سری چپ و راست کرد.

دست به زانو گرفته و بسم الله گویان از جایش بلند شد.

 

صبح زود که به غزل سر زده بود، دید دخترک از سرما می‌لرزد و بعدش هم به این حال افتاده بود.

احتمالا از شدت ناراحتی حواسش نبوده پتو روی خودش بکشد، از طرف دیگر از بس گریه کرده، این‌گونه سخت مریض شده بود.

 

 

همینکه از اتاق بیرون رفت، غفور سوال پرسید.

– حالِ دختره خوبه خانم؟

 

پروین نفسش را با ناراحتی از سینه بیرون داده و دستش را در هوا تکان داد.

– این دیگه هیچ جوره نمیشه آدم بگه خوبه! داره تو تب میسوزه طفلی… میگم غفور، این شماره فرید خان و بده من دو کلمه باهاش صحبت کنم.

 

 

مرد اخم کرده و با جدیت نگاهش را گرفت.

به تلخی لبخند زده و جواب داد.

– نه، لازم نکرده… کم خودمون و کوچیک کردیم که باز زنگ بزنیم!؟ اونکه توی این مدت طولانی غزل و نشناخته، همون بهتر که رهاش کنه… اون تا الان نفهمیده غزل چقدر پاک و بی‌آزاره؟ با بی‌شرفی تو روی من میگه پسرت با برادرزاده‌ت زندگی خواهرم و به بازی گرفتن! غزل؟! غزل که حتی نتونست زندگی خودشو نجات بده و حرف رو حرف ما بیاره، غزلی که بخاطر خوشی دل ما زن این آدم شد، چطوری میتونه برای خانواده شوهرش بد بخواد!

 

پروین کنارش نشست و دستش را روی بازوی مرد گذاشت. با لحنی ملایم، برای نرم کردن دلِ مرد، زمزمه کرد.

– بهت حق میدم غفور… می‌دونم ناراحت شدی و چیزایی که غزل لایقش نبوده رو دیدی و شنیدی، اما بخدا که هرکس دیگه جای فرید هم باشه دیوونه میشه آقا! این تازه داشت به غزل دلخوش میشد، این پسرِ ما بوده که همه چیز و خراب کرده! نه غزل گناهی داره، نه حتی شوهرش… اونم مَرده، به غیرتش برخورده.. از طرفی هم غزل با سکوتش در حق خواهرشوهرش واقعا ظلم کرده غفور! بهتره واقع بین باشیم تصدقِ تو برم!

 

غفور با اخم سرش را به معنی رد کردنِ حرفهایش بالا انداخت.

زن اما نفسش را کلافه و پرصدا بیرون داد.

نگاهی به اطراف کرده و لب زد.

– شماره رو بده، قول میدم حرفی نزنم که غرور غزل یا هرکس دیگه رو خورد کنم. باشه آقا غفور؟ بده صحبت کنم دلم آروم بشه.. به غزل که نگاه میکنم، جیگرم آتیش میگیره به خدا قسم! من فقط می‌خوام گناهی که به پای غزل نوشته شده رو براش تعریف کنم… نمی‌خوام قباد زندگی دختره رو دوباره نابود کنه!

 

 

 

 

غفور با اینکه دلش رضا نبود، بخاطر پروین هم شده رضایت داده و شماره را برایش خواند.

 

پروین با مهربانی تشکر کرده و سوی حیاط رفت.

قبل از اینکه بیرون برود، رو به شوهرش توضیح کوتاهی داد.

– میرم تو حیاط راحت تره.

 

می‌دانست زن استرس گرفته و نمی‌تواند در حضور او راحت حرف بزند.

شاید هم میخواست درمورد بدی های قباد بگویید و در حضور غفور، معذب میشد.

 

پروین همینکه به حیاط رفت، حرفهایش را در ذهنش سر و سامان داده و پس از مرتب کردن شالش، شماره‌ی فرید را گرفت.

همانگونه که شروع کرد به قدم زدن در حیاط، به بوق های آزاد گوش سپرد.

 

پس از چند ثانیه، صدای بم و گرفته‌ی فرید به گوشش رسید.

– بله!

 

پروین با استرس گوشه‌ی شالش را میان دستش فشرده و با صدایی لرزان گفت:

– سلام پسرم… من پروینم، زن عموی غزل… میتونی چند دقیقه وقت بذاری و صحبت کنیم مادر؟!

 

چشمهایش را بهم فشرد که اگر فرید حرف زشتی زد و بی‌احترامی کرد، بتواند خودش را کنترل کند و هرجور شده پسرک را نگهدارد.

فرید پس از مدتِ طولانی، جواب داد.

– بفرمایید پروین خانم. چه حرفی داریم بزنیم؟ اصلا شما شرم نمیکنید به من زنگ میزنید!

 

 

زن دم و باز دمِ عمیقی انجام داد تا دوباره استرس را از خودش دور کند و با آرامش لب جنباند.

– من بهت حق میدم فرید خان، شما نگران خواهرت و آینده خواهرت شدی و به هرحال انتظار اینکه غزل همچین چیز مهمی رو پنهون کنه، واقعا سخته!

 

مرد تنها پوزخند زده و پروین برای متقاعد کردنش، دوباره گفت:

– من دنبال این نیستم که بگم شما بیا با غزل بدون هیچ ناراحتی رفتار کن و از این خطا بگذر… اتفاقاً ازش دور بمون که دختره بفهمه همیشه گناهکار بودن اذیت کردن آدما نیست و گاهی آدم با سکوت کردن و ترس از بیان واقعیت، به کسی ظلم می‌کنه. اما پسرم، بهتر نیست یکبار تنهایی با غزل صحبت کنی؟

 

فرید سریع جواب داد.

– الان نمی‌خوام حرف بزنیم پروین خانم، حال روحیِ خواهرم خوب نیست و الان بهتره به خانواده‌ام رسیدگی کنم.

 

– غزل خانواده‌ی شما نیست؟ اگه اینطوریه پسرم، همین فردا ما درخواست طلاق میدیم. به خانواده سلام برسونید، شب خوش.

 

– شبِ خوبی داشته باشین.

 

پروین با درماندگی نفسش را رها کرده و به خانه برگشت.

غفور با دیدن صورت گرفته‌اش، سوال نکرد تا بیشتر ناراحت نشود.

 

 

 

 

موهایش را بافته و سپس به چشمهایش دستی کشید.

 

سر درد داشت و از طرفی هم دماغش کیپ شده بود و هنوز هم گلویش سوزش داشت.

با کلافگی از جا برخاست و سوی پنجره رفت.

انگار کودکی بود که مادرش وسط مهمانی رهایش کرده بود، حالا گیج و درمانده وسط جمعی که همه غریبه به چشمش‌ می آمدند مانده بود و بغض امانش را بریده بود.

انگار که دوباره طعم بی‌کس بودن را از نو می‌کشید…

 

جلوی پنجره نشست. پنجره را گشود و خواست عمیق نفس بکشد که بوی گیاهی در دماغش پیچید و ناخودآگاه عوق زد.

 

به سرعت پنجره را بست و با صورتی جمع شده، روانه حمام شد. پس از آنکه صورتش را شست، چند بار عمیق نفس گرفت و دوباره به اتاق برگشت.

 

همان لحظه که خواست به رختخوابش برگردد، پروین هم وارد اتاق شد.

– بیدار شدی غزل جان؟

 

غزل با آرامش سری تکان داد و زیر پتو خزید. حتی با پروین هم غریبگی میکرد.

گویا تنها کسی که برایش بی‌تاب و دلتنگ بود، فرید بود.

فریدی که به دخترک توجهی نکرده بود و حتی یکبار هم تماس نگرفته بود.

یعنی در این یک هفته نگرانش نشده بود!

 

 

پروین کنارش نشست و با دلسوزی به موهایش دست کشید.

– میخوای بریم دکتر دخترم؟ خیلی پریشون و لاغر شدی…

 

پلک روی هم فشرد و جواب داد.

– خوبم زن عمو.

 

دردِ او که مریضی نبود، دردش دوری مَرد بی‌رحمش بود.

پروین با تردید لب زد.

– میگم… قباد میخواد بیاد این‌جا، گفت باید صحبت کنیم.

 

غزل بدون اینکه عکس العمل خاصی نشان دهد، سری تکان داد.

– بیاد زن عمو… تا فردا حرف بزنید، دردِ من دوا میشه؟! نمیشه… من دیگه برای همیشه زندگیم بهم ریخته.

 

زن آه مانند نفسش را رها کرده و برخاست.

– من میرم بیرون صبحانه حاضر کنم، توهم بیا یه لقمه بخور غزل جان.

 

غزل تنها سری تکان داد.

با بی حوصلگی نگاهش را به پنجره دوخت.

خواست چشم ببندد که صدای زنگ موبایلش به گوشش رسید.

 

موبایلش را نگاه کرد و با دیدن اسم فرید، نفسش رفته و سریع جواب داد.

– الو؟

 

 

 

قلبش ضربان تند کرده و دستی که آزاد بود را از شدت استرس به پتو چنگ کرد.

صدای فرید پس از سکوتی طاقت فرسا، بالاخره لب گشود.

– تنهایی یا کسی پیشت هست؟

 

لحنِ سرد و عاری از دلتنگیش، موجب شد که اندکی دخترک گرفته شود و با صدایی آرامتر پاسخ داد.

– سلام. تنها.. کاری داری؟

 

– نازی حالش خوش نیست، دیگه نمی‌خواد باهات رو به رو بشه. بهناز هم نمی‌خواد برگردی به اینجا، لباسی چیزی لازم داری بگو تا بیارم برات.

 

اینگونه غیر مستقیم داشت برای همیشه از خانه بیرونش می انداخت!؟

غزل بغضش را قورت داده و با جدیت جوابگو شد.

– چیزی نمی‌خوام. فرهام پیش کی میمونه؟

 

– پرستار گرفتم براش.

 

غزل چشم بسته و دوباره سوال پرسید.

– میخوای درخواست طلاق بدی؟

 

مرد با درماندگی لب زد.

– نمی‌دونم. به قدری ازت متعجب شدم که هنوز نمی‌دونم باید چکار کنم! غزل تو بگو چرا هر زنی که بهش محبت میکنم، باید بهم نارو بزنه؟

 

دخترک جوابی نداد و به آرامی گفت:

– درخواست طلاق بده. دیگه این ازدواج به درد نمیخوره… حالا که خانواده‌ی تو منو نمیخوان، بهتره برای همیشه جدا بشیم.

 

صدای فرید اندکی بم و گرفته شد.

– میخوای جدا بشی؟

 

– آره، می‌خوام. این ازدواج از اولش واسه من درد و عذاب بود! اولش که شما با زنای دیگه بودی و خیانت می‌کردی، بعدش بد رفتاری هاتون شروع شد و وقتی هم که همه چیز داشت خوب میشد، قباد سرم آوار شد! شما به قدری نامردی که کارای خودت و یادت نمیاد اما اینکه من همچین چیزی و نتونستم بگم انقدر بزرگ میکنید!

 

نفسش رفته و پس از چند ثانیه، دوباره ادامه داد.

– درسته این نگفتن من زندگی نازنین و به خطر انداخت، اما مگه من خواستم؟! اصلا درک میکنید ترسی که از قباد داشتم رو! درک میکنید که ماه ها من خواب اون روز و دیدم و عذاب کشیدم؟! اصلا گفتم که قباد چقدر سر راه من می اومد و اذیتم می‌کرد!

 

فرید نفسش را یک ضرب از ریه بیرون داد.

کلافگی او هم هویدا بود.

– غزل این حرفها نمیتونه اشتباه بودن کارت و توجیه کنه. الانم باید برم کار دارم. خدانگهدار.

 

قبل از اینکه غزل جوابی بدهد، تماس را پایان داد.

دخترک بغضش شکسته و دوباره به رختخواب پناه برد.

به اشک‌هایش اجازه روانه شدن داد تا اندکی بارِ دلش سبک شود.

این روزها مگر جز گریه و زاری کاری از دستش بر می آمد؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

قاصدک جان آهو و نیما رو چرا نمیذاری

نازنین مقدم
2 روز قبل

فرید بیشعور نازی احمق عقده ای

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x