رمان از کفر من تا دین تو پارت 313

4.5
(48)

نه گوش هام چیزی میشنید نه چشم هام جز تخت دید دیگه ای داشت قدم هام مصمم هدف دیدشون و دنبال میکردن اما لحظه ی آخر با شل شدن گره پاهاش از دور کمرم و تقلا برای ایستادن باعث شد سنگینی بدنش به یک طرف تعادلم و برهم بزنه و قدم آخر و باهم روی تخت فرود بیایم و ناله ی دردناکش که از سنگینی وزنم بلند میشه.

_وایییی… کمرم..بیششششعور

 

مشتش و با اعتراض به پهلوم کوبید و همچنان ناله میکنه.. ناراحت و عصبی از حس و حالی که بهم زده از روی تنش بلند میشم..

_دیوونه شدی؟ میخوای یه کاری دست خودمون بدیم!

دستش و به کمرش بند میکنه و به پهلو میچرخه و شاکی میگه ..

_عجب رویی داری! واقعا اندازه وزنتو نمیفهمی؟ دفعه چندمه اینجوری پِرِسم میکنی!

 

خندم میگیره اما چشم غره ای بهش میرم و دستش و پس زده خودم شروع به مالش کمرش میکنم.

_تقصیر خودت بود چرا جفتک میندازی؟ از سواری بدت میاد!

 

اینبار اونه که چشم غره ای بهم میره و سعی میکنه از زیر دستم کنار بکشه.

_برو اونور از طرفت شر نرسه خیر پیشکش.

زبونش که خوب کار میکرد کمرش هم نباید چندان بد باشه، قبل اینکه مثل ماهی دوباره لیز بخوره زانوهاش و با پاهام قفل میکنم..

اما این دختره ی چموش همیشه غافلگیرم میکنه.

 

بدنش لحظه ای خشک و صامت میشه و قبل اینکه دست هاش و بچسبونم به تخت و زیرم قفلش کنم اونه که با حرکتی که انتظارش و ندارم شوکم میکنه.

یکی از زانوهاش و از زیر وزنم آزاد کرده و با کف پاش به شکمم ضربه میزنه و باعث میشه قدمی به عقب برداشته و کمی دولا شده فاصله بگیرم.

_به من نزدیک شدی، نشدیا..وگرنه اینبار یه وجب پایین‌تر میخوره و دیگه عمرا راست بشی.

 

قد راست میکنم و نفس تندی بیرون میدم.

_یه راستی نشونت بدم دختره ی خیره بی‌حیا که تا چند روز تو حسرت راست راه رفتن بمونی.

_چرا وحشی میشی! به جون مامانم منظورم اون نبوددددد….!!!

با حرکت تهاجمی من طرفش جیغ کوتاهی کشیده و روند بلند شدن از تخت و با چرخش زیبایی که به کمر مثلا دردناکش میده تسریع بخشیده و جفت پا اونطرف تخت پایین میاد.

_وای کمرم…خدا لعنتت کنه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x