رمان پروانه ام پارت 159

4.1
(102)

 

پروانه عمیقاً منقلب شد . یک زمانی خودش هم در چنین جایگاهی بود … کوچک ترین خطایی باعث می شد تا حد مرگ اضطراب بگیره ! … هر چیزی … حتی لکه ی کم اهمیتی روی قاشق چایخوری … یا کج شدن رومیزی … ممکن بود بهانه ای باشه تا تنش زیر کتک های سیاوش خان سرخ بشه ! هیچ رحمی در کار نبود ! … زندگیش بسته به خلق و خویِ اربابش بارونی یا آفتابی بود ! … مثل زندگی عذرا ! مثل زندگی تمام خدمتکارها !

کمی بدنش رو جلو کشید و دستش رو گذاشت روی زانوی عذرا .

– اینطوری نگید لطفاً ! هیچ کسی قرار نیست شما رو بندازه بیرون !

عذرا خیسیِ زیر پلکش رو با گوشه ی روسریش گرفت … فین فینی کرد و گفت :

– اگه شما بگید … آقازاده حرف شما رو زمین نمیندازن !

– چی رو باید به من بگه عذرا ؟ …

صدای آوش … باعث شد پروانه به پشت سر برگرده . عذرا عین فنر از جا جست :

– هیچی آقا ! داشتم با پروانه خانم درد دل می کردم !

آوش هوومی گفت . هنوز همون چکمه های سیاه رو به پا داشت و عینک دودیشو زده بود روی موهاش . حالت نگاهش به عذرا … اصلاً دوستانه نبود !

پروانه شونه هاشو صاف گرفت و با لحنی محکم … گفت :

– عذرا جان … شما می تونید برید !

و بعد با نگاهِ گوشه چشمی به آوش … ادامه داد :

– و شما هم کمی کنار من بشینید … اگر دلتون می خواد !

دهان آهو مثل ماهی دور افتاده از آب … باز و بسته شد . نمی تونست باور کنه این موقعیت رو … اینکه می تونست در مورد زندگیش نظری بده !

پروانه درکش می کرد ! … اون هم نمی تونست بوسه های آوش رو باور کنه … نمی تونست عشقش رو باور … نمی تونست ! … نه بعد از نوزده سال تحقیر شدن و درد کشیدن ! …

آهو تته پته کنان … خواست چیزی بگه :

– من … خب … نمی دونم ! … یعنی …

نگاه آوش به خواهرش بود … که پروانه صندلیش رو عقب کشید و آروم از پشت میز برخاست .

صورت آوش به طرف اون برگشت … پروانه سعی کرد لبخند بزنه .

– من برم بیرون قدم بزنم ! … شما راحت صحبت کنید !

کف دستش رو روی چین های دامنش کشید و از اون دو نفر فاصله گرفت … و آشپزخونه رو ترک کرد .

هوای صبحگاهی فروردین، مرطوب و خنک بود … و بوی چمن ها و درختها و خاک های قهوه ای حالتی مطبوع به فضا داده بود .

پروانه زیر آفتاب دلپذیر صبح، روی یکی از صندلی های ایوان نشست و به کارگرها نگاه کرد که سخت مشغول بیل زدن بودند . عذرا هم همون حوالی بود و داشت با شوهرش حرف می زد . از حرکت تند دستاش معلوم بود که بیشتر داره دعوا می کنه ‌‌… تا صحبت کردن !

پروانه رو که دید … از همون فاصله براش سری تکون داد … . بعد چرخید و به شوهرش چیزی گفت … .

چند دقیقه ی بعد به طرف پروانه می اومد … در حالی که یک شاخه گل رز در دستش داشت … .

 

 

پروانه دمی عمیق از هوای مطبوعِ صبحگاهی گرفت و بعد لبخندی زد … .

عذرا لنگ زنان بدنِ چاقش رو پیش می برد … هنوز چند قدمی تا ایوان فاصله داشت که صداشو بلند کرد :

– خانم جون صبحتون بخیر باشه ! …

پروانه سری تکون داد :

– صبح شما هم بخیر عذرا جان !

– دیشب خوب خوابیدین ؟ … دو سه باری تا صبح اومدم سر زدم بهتون … ! … همچین عمیق خوابیده بودین …

خندید … و بعد شاخه گلی که در دست داشت رو روی میز مقابل پروانه گذاشت .

– بفرمایید خانم جون … اینو قربانعلیِ من فرستاد براتون !

– واقعاً ممنونم ! خیلی زیباست !

برق اشتیاقی در چشم های پروانه درخشیدن گرفت . دست دراز کرد و شاخه گل رو از روی میز برداشت . گلبرگ های سرخ و پر طراوت گل، کمی خیس بود … انگار تازه بهش آب داده بودند ! … گل رو مقابل دماغش گرفت و بویید … .

عذرا با لحنی مبالغه آمیز گفت :

– قابلتون رو نداره ! بهر حال شما پروانه اید … یک باغ گل هم براتون کمه !

پروانه پشت گل، خندید . عذرا گف دست هاشو بهم سایید … منّ و منّی %

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها