رمان شیطان یاغی پارت187

4.3
(88)

 

 

ابروهای پاشا درهم تر شد.
-شش تا یا دوازده تا…؟!

افسون خنده اش گرفت.
-خب این رو هم در نظر بگیر که دوتا هستن…!

-تو اینو در نظر بگیر که دیابت بارداری چقدر می تونه برای تو و بچه ها خطرناک باشه…!!!

افسون چشمانش به اشک نشست.
دل نازک شده بود.
-خب هوسم میشه نمی تونم جلوی خودم و بگیرم…!

پاشا با حفظ همان جدیت سمتش قدم برداشت.
با نگاهی به پا و دست های ورم کرده اش گفت:
-برو روی تردمیل…!

دخترک آشفته وار به تردمیل نگاه کرد.
دو دستش را دو طرف شکم بزرگش گذاشت و نالید.
-وای پاشا نمی تونم خستمه… حوصلم نمیکشه تو رو خدا…!

دلبرکش تنبل بود…!
صدایش تحکم داشت.
-پاشو افسون…!

افسون حرصش گرفت.
-ببین من زیر دستت نیستما اینجوری باهام حرف میزنی… بخوای گیر بدی و زور سرم بزاری، باهات قهر می کنم…!

پاشا محل نداد و نزدیکش شد و دست زیر بازویش انداخت و کمکش کرد تا بلند شود.
سپس سمت تردمیل هدایتش کرد.
-این خواست دکترته…!

افسون با غیظ سمتش برگشت.
-والا دکترم گفت کمکم کن ملایم ورزش کنم نه اینکه مث مجرما با یه من اخم و طلبکار زور بهم بگی…!

گره ابروهای پاشا باز شد.
-چقدرم که تو گوش میدی…!!!

#پست۵۹۵

 

تقریبا چهل و پنج دقیقه ورزش کرده بودند و دخترک نای تکان خوردن نداشت.
پاشا با دیدن حالش دلش سوخت و با احتیاط بهش کمک کرد و او را سمت کاناپه برد…

-یکم استراحت کن تا بعد دوش بگیری…!

افسون ضعف کرده بود که به زور چشم باز کرد و با اشاره به ظرف خوراکی هایش گفت:
-دل ضعفه گرفتم پاشا الان غش می کنم… بیار یه چی من بخورم…!

پاشا با دیدن صورت رنگ پریده اش سمت ظرف رفت و داخلش را دید.
موزی از داخلش برداشت و سمتش گرفت…

افسون با چشمانی مشتاق و براق ان را گرفت و در یک جشم بهم زدنی خورد…
-یکی دیگه هم هست پاشا…!

پاشا با لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود ان یکی موز را هم سمتش گرفت که دخترک چنک زد و با لذت خورد.
-بازم می خوای…؟!

افسون با ترس و خجالت سر تکان داد…
-بستنی می خوام…!

شلیک خنده پاشا هوا رفت و ان موقع نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دخترک را توی آغوش کشید و با عشق لب روی لبش گذاشت و با شور دخترک را غرق بوسه کرد…!

با کوبیده شدن دست افسون روی سینه پاشا، مرد خمار جدا شد و دخترک نفس بلندی کشید و میان حس خوب و شوریده مرد لب زد…
-گشنمه پاشا…!!!

#پست۵۹۶

 

پاشا با نگاهی تند و تیزی به مرد رو به رویش کرد که کم مانده بود، پس بیفتد…!

مرد با ترس و لرز به گریه افتاده بود.
-غلط کردم پاشا خان… غلط کردم… تهدیدم کردن…!

پاشا با نفرت نگاهش بین پوشه و مرد در رفت و آمد بود که در پوشه را باز کرد و با دیدن عکس هایی از او و میلاد و همچنین قراردادی که حکم مرگ میلاد را نشان می داد، وجودش به یکباره آتش شد…

با چشمانی به خون نشسته نفیری کشید و لگدی به
سینه مرد زد که به عقب پرت شد…

از خشم پوشه را تخت سینه بابک زد و خودش هم سمت مرد خیز برداشت و از یقه او را بالا کشید..
نعره زد.
-اون رییس حرومزادت کجاست… به نفعته که جواب بدی وگرنه کشته میشی هم خودت هم خانوادت…!!!

مردک ترسیده با ان قد و هیکل به گریه افتاد.
-آقا نمی دونم… به خدا نمی دونم فقط یکی بهم زنگ میزد، می گفت چیکار کنم و من همون کارو انجام می دادم…! وگرنه آقا…

پاشا مشت سنگینش را به صورت مرد کوبید که روی زمین پرت شد…
از حرص و نفرت لگدی به پهلویش زد و غرید.
-بیشرف بخوای دروغ بگی من زودتر از اردشیر زن و بچت رو می کشم… پس یالا زر بزن و بگو اون کفتار کجاست…؟!

مرد همچنان مقاومت می کرد که پاشا لگد دیگری بهش زد و خم شد و موهایش را گرفت و کشید…
گوشی اش را سمت صورت پرخون مرد گرفت…
نیشخند زد و بی رحم گفت.
-ببین زن و بچت تو چنگ منن…! بخوای گوه اضافه بخوری یا قسر در بری…. کشته میشن…!!!

مرد ترسیده وقتی دید پاشا جدی تر از این حرف هاست به تته پته افتاد…
-آقا زنم حامله است، می ترسه… میگم باشه میگم…! توی یه خونه قدیمی خارج از شهر دیدمش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x