با یه قدم بلند نیم خیز شدم سمتش که از اتاق پرید بیرون دویدم دنبالش و شالشو از پشت کشیدم تعادلشو از دست داد متمایل شد سمت چپ که نامردی نکردم و زدم زیر پاش که با صدا خورد رو سرامیک .میخواستم بپرم رو سینه ش که تازه کیان و دیدم که با چشمای گشاد شده از تعجب ،زل زده بهم سرجام صاف وایسادم که تازه موقعیت دستم اومد ،خاتون مادرامید ،عمه،لیلا و امید که رو مبل کنار هم نشسته بودن و با تعجب به صحنه ی چند ثانیه پیش وحشی بازی من و لاله خیره شده بودند.
به سختی آب گلوم و قورت دادم و دست بردم به سرم که دیدم با سر برهنه و شلوار جین کو تاه تا ساق پا و تی شرت بدون حلقه جلوشن وایسادم تا خواستم برگردم برم سمت اتاقم که یه چیزی گیر کرد به پام و محکم با صورت خوردم زمین.احساس کردم فکم خورد شد.لیلا با صدای بلند و با تشر لاله رو صدا زد.لاله که با دیدن اخمای درهم و چشم غره های عمه تازه به خودش اومده بود و از جاش بلند شده بود با لحن پوزش خواهانه ای گفت:بخدا کار من نبود
لیلا بهم رسید شونه هامو گرفت و از زمین بلندم کرد تازه دردش تو صورتم پیچید اشک به چشمام اورد لیلا سعی کرد جای زمین خوردگی رو بگیره که دستشو گرفتم و نذاشتم از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم لیلا همیجور دنبالم میومد و غر میزد بزار ببینم شاید زخمی شده باشه.
در سرویس بهداشتی رو باز کردم رفتم تو شیر آب روشئی رو باز کردم و چند بار ب زدم به صورتم خوردن آب به فکم حس کردم به گز گز کردن افتاد .برگشتم به سمت لیلا که ناراحت و عصبانی بهم خیره شده بود
-این بچه بازی ها چیه؟؟هان؟؟چندسالتون باید بشه تا دست ازین کاراتون بردارین هان؟؟آبرو من بدرک خودت خجالت نکشیدی از کیان ؟؟؟
خواستم لبخند بزنم که از نگرانی دربیاد که بیشتر دردم گرفت.عمه کنار لیلا جا گرفت و با چشمای اشکی شروع کرد به نصیحت کردن:
-عمه قربونت بره !!چیکار کردی با خودت چشمون سیاه من .بلائی سرت بیاد من چی جواب مادرت و بدم آخه !!
اسم مادرم پیچک بغض آلودی شد تو گلوم و فشرد اشک به چشمام اورد یه قدم سمت عمه رفتم و تو اغوش همیشه امن و خوشبوش که عطر یاس جانمازش و میداد سرمو فرو کردم.دستای پیر و خسته زحمت کشیده شو بالا اورد و موهامو نوازش میکرد و همونجور قربون صدقه م میرفت.
وقتی برگشتم تو جمع لاله وسائل پذیرایی رو گذاشته بود چایی تعارف میکرد
خنده م گرفت دختر خوب شده بود یهو نه به نیم ساعت پیشش نه به الانش از ترس عمه خرابکاریشو ماست مالی میکرد.سعی کردم خندمو جمع کنم به سمت خاتون رفتم و سلام کردم با خجالت به امید هم سلام کردم و کنار مبل جفت کیان نشستم حس کردم یه لحظه نگام کرد و سرشو زیر انداخت.
آخرین چایی رو لاله تعارف کرد و نشست با پرروئی زل زدم بهش و علامت دادم پس من چی که از دور با چشای سبز و عصبانیش برام خط و نشون میکشید.
-خدارو شکر انگاز که بهترین نارگل خانوم؟
کیان بود با خونسردی برگشتم سمتشو با لحن عادی :عالی خوبم .
رو کردم به جمع و گفتم:
-شماخوبی خاتون جان؟!کار خیرتون مبارک!
خاتون خانم-مرسی گلم.انشاا..روزی خودت
تکیه مو دادم یه مبل:ای وای نه من تازه امسال 19 سالم تمام میشه سنی ندارم میخوام برم دانشگاه سرکار بعد اگه فرصت داشتم ازدواج میکنم!
کیان پوزخندی زد و سرشو انداخت زیر.سعی کردم بی تفاوت باشم بهش باید یه چیزایی براش روشن میشد که بدونه منم از آینده م زدم با این ازدواج مسخره مدت دار.سعی کنه عوض اذیت کردنم شرایط منو هم درک کنه.
امید رشته کلامو دست گرفت و همونجور که دست لیلا رو تو دست گرفته بود خطاب به من گفت:
-تاریخ امشب و زدم برات نارگل ببینم چند سال رو حرفت میمونی.
-نیازی نیست رو حرفم بمونم وقتی ثابت کنم به مردی تو زندگیم احتیاج ندارم نیازی نیست پلاکارد دستم بگیرم امید جان!
عمه -مادرجون تاابد که نمیشه آدم بی سرو همسر باشه که قربونت برم تو هم یه روز باید بری سر خونه زندگیت!
-من همیشه گفتم تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم.فعلا هم که ……
جمع ساکت شد.نمیدونستم باید ادامه حرفمو چجوری بدم.
خاتون خانم خندید خواست جو رو عوض بکنه:
-ای امان از دست تو اصلا خدارو چه دیدی شاید رفتی پیش پدرت اونجا هم رفتی سرکار هم شوهر کردی!
ماهیچه هام منقبض شد.اخمام ناخودآگاه تو هم رفت.میرفتم پیش کی؟؟؟؟کسی که تو عمرش فقط سه بار منو دیده بود .یه بار وقتی بدنیا اومدم یه بار وقتی برای سال مادرم برگشته بود یه بار هم که هیچوقت نمیخوام یادم بیاد وقتی که هشت سالم بود اومده بود تا به بهونه ی بردن من قضیه ازدواج دومشو علنی کنه!ازش متنفر بودم این تنها حسی بود که بهش داشتم.
پوزخند صدا دارم سکوت جمع و شکست همه یه جورائی معذب از جواب خاتون خانم یه جوری خودشونو سرگرم کرده بودن تنها کسی که با تمام هوش و حواسش به نیم رخم زل زده بود کیان بود که معنی این همه کنجکاوی رو نمیفهمیدم.
-ههه پِدَر؟؟؟؟بیخیال خاتون جون همون شوهر میکنم بهتره!!!
امید خندید و گفت :دیدی دیدی بابا شما دخترا بزارین یه ربع از حرفاتون بگذره بعد بزنین زیرش
عمه با دلشوره لبخند نصف ونیمه ای زد لیلا سرشو تا جایی که میتونست پایین انداخت لاله باقی میوه شو نخورده رو میز گذاشت کیان که تا انومقع دخالتی نکرده بود به حرف اومد و رو به امید گفت:
-تو خودت و دستی دستی بدبخت کردی دس از سر بقیه بردار بزار زندگیمونو بکنیم
ته دلم یه چیزی شروع کرد بالا پایین پریدن ای جانم به گوش های خودم شک کردم از من دفاع کرد.ای دستت درست مرد نداریم مثلت.قربون دهنت خاتون نور به قبر پدرت بباره یخ این بچه رو باز کردی یه نمه به ماهم توجه کنه.لبخندم و سعی کردم بپوشونم دیر شده بود لیلا با موشکافی زل زده بود بهم که بی توجهش رو کردم به امید و زبون دراوردم امیدهم بی خیال بحث شد و مخاطب قرارم داد و گفت :
-فردا چکاره ای نارگل؟؟؟
با تعجب نگاش کردم گفتم :با منی؟؟معلومه مثل هفته های پیش خونه م دیگه.چطور؟؟
-هیچی من و آرش میخوایم بریم بیرون مردونه تفریح .
با گیجی نگاش کردم و گفتم :آرش کیه ؟؟خب به من چه ؟؟از من اجازه میگیری از لیلا بگیر!!!
کیان با قیافه ای که بسختی خنده شو نگه داشته بود :آرش کنارت نشسته!!
آهانی گفتم و رو به امید گفتم :خب برید من خونه میمونم !
لاله با حرص سیخ نشست:هی هیچی نمیگم دور بر داشتی ادامو دراورد “تو خونه میمونم”عین پیرزن ها!ما میخوایم بریم پیش خانم سالاری برا لباس تو هم باید بیای!
خانم سالاری خیاط عمه اینا بود.لباس عروس کار میکرد میدونستم برای لباس عروسی لیلا میخوان برن.بازم صبح و جریان لیلا یادم اومد دروغ چرا دیگه دلم نمیخواست تو کوچکترین کاری سهیم باشم.
رو کردم سمت لاله:
-چته بابا!!چرا داد میزنی خب خونه نمی مونم میام پیش عمه دلم میخواد عمه لباسمو درست کنه از همینالانم گفته باشم دلم نمیخواد لباسمو کسی ببینه
لیلا-یعنی چی؟؟نمیخوای برای لباس من بیای؟؟
-عزیزم لباس تورو روز عروسیت ببینم بهتره که حسابی سوپرایــــز هم میشم!!!
لیلا از حرص تکیه شو داد به تکیه گاه مبل در عین نامردی یه لبخند گذاشتم تنگ حرفم و برگشتم سمت کیان که با نیم رخ اخم کرده و سر به زیرش مواجهه شدم.بی تفاوت برگشتم سمت عمه و ازش قول گرفتم که نشون کسی نده لباس و بعدش هم با لاله و در مورد قرارش با دوستاش و اینکه بهشون خوش گذشت یا نه بحث و عوض کردم!!
بعد از بدرقه عمه اینا میرفتم سمت آشپزخونه که چیز بخورم صداش و شنیدم که گفت :گرسنه شه و هرچی خوردم براش ببرم.همین کارا رو میکرد بهش شک میکردم نه به وقتایی که عینهو سگ پاچه میگرفت نه به وقتایی که مهربون میشد.غذاشو گذاشتم تو سینی و براش بردم رو پاش گذاشتم و کنترل تلویزیون و دادم دستش تا برنامه مذخرف پزشکی شو ببینه خودم هم رفتم آشپزخونه تا بعد از ساعتها چیزی بخورم.
آخر شب تو جام دراز کشیده بودم و به حرفاش فکرمیکردم واقعا اگه خوب نمیشد من چه خاکی باید به سرم میریختم!این الانش مهربون شده چون امید داره به استادش اگه نشه اگه…زبونم و گاز گرفت و تو جام نشستم و زیر لب شروع کردم ذکر گفتن مگه میشد نشه من به خدا سپرده بودم زندگیمو به تنها کسی که بهش اطمینان و ایمان داشتم.
چشمام گرم خواب شده بود صدای زنگی رو اعصابم سکی میکرد.سرمو بیشتر تو بالشت کردم که گوشیم هم رو میز آرایش شروع کرد ویبره خوردن مثل برق گرفته ها تو جام نشستم.پریدم سر گوشی با دیدن اسم امید با دست یکی زدم تو پیشونیم و رد کردم شروع کردم لباس پوشیدن و با عجله پریدم سمت در و بازش کردم امید تو لباس گرمکن قرمز مشکی حسابی نفس گیر شده بود سلاممو خمیازه بد موقعی ناتمام گذاشت.
امید خندید و با گفتن ببخشید از خواب بیدارت کردم میشه بیام تو ؟؟آرش بیداره؟
-من خواب بودم خبر ندارم .ببخشید بیا تو
-اینو که قیافه و چشمای پف کردت هم داره داد میزنه خانم خوشخواب!
با خجالت لبخندی زدم و دروشت سرش بستم.میرفتم سمت آشپزخونه که صدای امید بلند شد:صبحانه نخورده تا با دوستاش و آرش بیرون میخوان صبحانه بخورن.و وارد اتاق کیان شد.
صبحانه سرپایی خوردم و لیوانم و میشستم که امید و کیان از اتاق بیرون اومدم امید با دیدنم تو آشپزخونه گفت:
-تو هنوز اینجایی؟
-آره کجاباید باشم؟!
-چرا آماده نشدی تورو میرسونم خونه عمه. مگه نمیخواستی بری اونجا!!!
-هنوزم میخوام برم .مرسی امیدجان خودم آماده میشم میرم.شما برین دیرتون نشه!
کیان که تا اونموقع ساکت بود با صدای سرد وآمرانه ای:
-بهتره عوض وقت تلف کردن و تعارف تیکه پاره کردن بری آماده بشی.راهی که باید بریم سرراه تورو هم میرسونیم.
د بیآ مهربونی دیشبش از گلومون پایین نرفته باز شروع کرد پاچه گرفتن.حیف اعتباری به اخلاقش نبود ممکن بود باز جلو امید چیزی بگه چیزی نگفتم دستامو خشک کردم و حوله رو پرت کردم رو میز و با گفتن آماده شدنم زیاد طول نمیکشه رفتم سمت اتاقم.
امید هیچ کمکی برای سوار شدنش به ماشین نکرد و باعث شد به این فکر کنم که تموم اون مدت باهم رفتنشون احتمالا امید گذاشته تا خودش سوار پیاده بشه که اونقدر مهارت داشت.در خونه عمه از حرص فقط از امید خداحافظی کردم و پیاده شدم .
با کلید در خونه رو باز کردم خونه عمه یه ساختمون 4 واحده بود که عمه اینا طبقه همکف بودن و اون واحد کناریشون سالها میشد خالی بود از همون وقتی که مادر خانواده موقع بدنیا اومدن دخترش مرده بود و پدر خانواده از خونه ش و شهرش و زادگاهش و همه چیزش به غربت پناه برده بود خالی بود.به در تکیه دادم و بالا رو نگاه کردم و شروع کردم تند تند پلک زدن این مدت اخیر انقدر گریه کرده بودم که بس بود سالها میشد که از کنار خونه مون رد شده بودم و بی توجه به در بسته و خاک گرفته ش زندگی میکردم .گریه کردن نداشت گذشته گذشته بود نباید بابتش خودمو ناراحت میکرد این بزرگترین درسی بود که از به اصطلاح پدرم یاد گرفته بودم اینکه گذشته مو دور بریزم و براش غصه نخورم.طبقه بالا ی خونه عمه مال عمه ی لیلا اینا بود که به یه زوج جوون اجاره داده بود و واحد بالای خونه ی ما هم خالی بود.انگار اونجا هم از نحسی زندگی ما اثر گرفته بود.میگفتن مال یه آقایی بوده که سالها خارج ایران زندگی میکرده مدتها دست مستاجر بود که بخاطر آخرین مستاجری که اجاره ها دیر به دیر میداد از خیر اجاره دادن گذشته بود و همچنان خونه خالی بود.
تکیه مو از در برداشتم و رفتم سمت خونه عمه درو آروم باز کردم و مستقیم رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب نصف کردم و رفتم بالا سر لاله.در اتاقشو باز کردم برم تو که دستی عقبم کشیدکه باعث شد لیوان تکون بخوره و یه ذره آب بریزه زمین لیلا با قیافه ی سگی اول صبحاش و چشمای ریز کرده نگاهشو بین منو و لیوان میچرخوند:
-امید زنگ زد گفت داری میای اینجا.حدس میزدم اول صبحی بری تلافی لاله.میشه بگی کی قراره بزرگ بشی نارگل؟!
دستمو ول کرد رفت سمت دستشویی با ضد حالی که خورده بودم دراتاق لاله رو بستم و برگشتم تو آشپزخونه آب جوش گذاشتم تا چای آماده کنم و تلافی کار لاله رو بزارم یه وقت بهتر.
لیلا صورت شسته و لباس عوض کرده اومد تو آشپرخونه و مشغول چایی ریختن شد همونجور که تی بگ مینداخت تو آبجوشش گفت:
-مطمئنی نمیخوای بیای باما؟!
-فکر کنم یه بار جواب دادم کافی بود
-ببین نارگل میدونم ناراحتی بابت دیر گفتنم اما بدون بابتش دلیل داشتیم
-من گفتم درک میکنم نگفتم؟!
-نه نشد این درک کردنت با اون تیکه طعنه زدن هات جور نمیشه.پشت میز نشست و شکر ریخت تو لیوانش و مشغول هم زدن شد.
-نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی اما اینو بدون که من این حق و به تو میدم که هرجور دوست داری زندگی کنی و به کسی جواب پس ندی.
یه پوزخند زد و هیچی نگفت.نمیدونستم چش بود از همون شبی که اون صیغه ی لعنتی رو خوندن قبلش با تلفن صحبت میکرد از بعد از اون احساس میکردم یه دیوار بینمون کشیده شد.میخواست پای هرچی که دوست داره بزاره اما من باور میکردم که داره ازم فاصله میگیره و درکش میکردم اون داشت ازدواج میکرد و دیر و سود داشت اما سوخت و سوز نداشت که از ما جدا میشد.نباید خودمو ناراحت میکردم.یه نگاه مظلومانه به لیلا کردم و گفتم:
-یعنی با بالشت هم نمیشه؟؟؟؟خواهش خواهش
یه نگاهی به قیافه مسخره و سر کج کرده م کرد و با لبخند گفت شما دوتا هیچوقت آدم نمیشید.دیشب گفتم دندونات تو دهنت خورد شد
-نه بابا چیزیم نشد دیدی که این لبه قالی همش کار میده دستم اون بارهم افتادم هرچی کیان گفت صدا چی بود گفتم از طبقه بالا بوده
-کیان؟؟؟چرا میگی کیان؟؟دیشب نمیدونستم چجور جلو خنده مو بگیرم میگه آرش کیه؟؟
سرشو تکون داد و به گرفتن لقمه مشغول شد.واقعا نمیدونستم چرا میگفتم “کیان” خودشو که هیچوقت صدا نکردم اما نمیدونم چرا همیشه برام کیان بود.شونه هامو بالا انداختم و با گرفتن حالا هرچی چه فرقی میکنه و هزار تا افکار شیطانی برای بیدار کردن لاله رفتم سمت اتاقش.
صدای کامپیوتر و بردم آخرین حد یه آهنگ شلوغ و پرسرو صدا انتخاب کردم با کنترل از راه دور پلی کردم و از اتاق زدم بیرون.
درو بستم عمه رو دیدم که با تعجب به دور و برش نگاه میکرد تا منبع صدارو پیدا کنه .بی خبر از منبع صدا که روبروش وایساده بود.با دیدنم لبخندی زد و منم با کله رفتم سمتش و بوسیدمش و سلامش کردم عمه تا خواست جوابم بده لاله با لباس خواب طوئیتیش و موهای بهم ریخته و چشمای خشمگین از اتاق زد بیرون و داد کشید:
-نـــارگل جرئت داری بیا بیرون تا پر پرت کنم.
تا قبل از رفتن بچه ها تا تونستم اذیت و آزارشون کردم که لاله لب به شکوه باز کرد که دارم تلافی این دو ماه نبودم و در میارم.
بچه ها که رفتن پارچه ی مخملی و قرمز رنگی رو که از خیلی قبل خریده بودم تا برای تولد دوستم عمه لباس بدوزش که با مخالفت عمه مواجه شدم میگفت رنگش جیغه و دختر جوونم و هزارتانصیحت مادرانه دیگه گذاشتم جلوش.خندید و سرشو تکون داد از دست تو دختر وقتی یه چیزی رو بخوای ها ولش نمیکنی.
-عمه عروسیه بیخیال تازه مدلی که انتخاب کردم اونقدر خاص هست که رنگ لباس کمتر به چشم میاد.
با زبون بازی و هزارتا عمه بزرگ شدم و اینا سخت نگیر مدلی رو که تو اینترنت دیده بودم و تلفیق چندتا کار باهم بود گذاشتم جلوش.عمه از دیدنش کلی خوشش اومد همیشه سلیقه مو تحسین میکرد و یکی از علائقش این بود که خیاطی رو یاد بگیرم که برخلاف نظرش از خیاطی کردن فراری بودم فقط کار سنگ کاریم معرکه بود که اونم از مادرم و هنر های دستیش نشات میگرفت.عمه اندازه هامو گرفت و با بسم الله پارچه رو برش زد.از اونجایی که چشماش مثل سابق نبود و توان پشت چرخ نشستن و نداشت خودم دوخت لباسمو به عهده گرفتم خونه که چرخ نبود بخاطر همین عجله میکردم که تا قبل از اومدن بچه ها تو اون دو سه ساعت دوخت و تموم بکنم تا باقی کاراشون خونه سرحوصله انجام بدم.
اومدن بچه ها با برگشتن امید و کیان یکی شد.به اصرار عمه تا بعد از ظهر اونجا موندیم از دیدن قیافه معذب و تحت فشارش امید جمع کرد و برگشتیم خونه.
رفتم تو اتاقم و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.نفهمیدم امید کی رفت.
از دیدن یه خواب بد تو جام نشستم سرمو تو دستام گرفتم به دیدن خواب بد عادت کرده بودم اما نه تو طول روز از خواب شب فراری شده بودم حالا روزها هم بی خیال نمیشدن.گوشی مو از زیر بالشت دراوردم و ساعتشو نگاه کردم هشت و نیم شب بود.سرم به شدت درد میکرد و حس سنگینی داشتم .ملافه رو کار زدم لباس عوض کردم از اتاق رفتم بیرون .
صدای با کسی صحبت کردنش میومد یه خرده مکث کردم که متوجه شدم مخاطبش پشت تلفنه .دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه از تو یخچال پاکت شیر و درمیوردم که جلو آشپزخونه اومد و با اخم و تخمی که از صبح رو صورتش جا کرده بود .شروع کرد غرغر کردن منم بدون توجه مشغول کار خودم بودم.دید حواسم بهش نیست صداشو بالاتر برد :
-دارم حرف میزنم ها !!نمیشنوی؟!
-دارم میشنوم یه درصد فکر کن نظر خاصی ندارم
-نظر خاصی نداری یا برات مهم نیست
پشت میز نشستم لیوانمو سر کشیدم هنوز سرجاش وایساده بود و منتظر نگام می کرد.با استفهامی سرمو بی حوصله تکون دادم یعنی چته.این کارم عصبی ترش کرد باعث شد داد بزنه که جا بخورم.
-همه ش خوابی شب که مال خوابه چراغ اتاقت روشنه روزا خوابی.مثل جغد.انگار نه انگار وظیفه های دیگه ایی هم داری فقط اومدی بخوری بخوابی هی کار مفیدی هم جز کل کل با من نداری تو اصلا…
وسط حرفش پریدم دستمو جلوش گرفتم و با چشمای ریز شده تلخ و سرد عین خودش ادامه دادم:
-میشه بفرمائید این همه غر غر بابت چیه؟!هنوز جوونی داری مثل پیرمردا حوصله مو سر میبری
ابروهاش از بهت و تعجب بالا رفت و به صدم ثانیه تو هم قفل شد .انگشت اشاره شو گذاشت تو سینه ش و پرسید:
-منظورت منه؟!من پیرم؟؟من غر میزنم؟؟؟تو ..تو…تو چطور جرئت میکنی با من اینجور صحبت کنی هــــــــان!
نمیدونم اون همه بی خیالی رو از کجا اورده بودم که بی تاثیر به خواب بدی که دیده بودم و بدقلقم کرده بود نبود از جام بلند شدم لیوان و تو ظرفشویی گذاشتم مشغول شستن شدم.همونجور که پشتم بهش بود:
-چیزی میخوای بگو. اگه نمیخوای رو اعصاب من نرو به اندازه کافی خودم دردسر دارم
-اوه خدای من یکی بیاد اینو جمع کنه؟!ببخشید خانم وزیر کشور میشه بفرمائید دردسر شما چی هستش بزار ماهم بدونیم شاید کمتر مزاحم حضرت علیه شدیم.
لیوان و تو خشک کن گذاشتم به سمتش برگشتم:
-میخوای بدونی چیه؟؟میگم برات!!از دست تو و حرفات و زخم زبون زدن هات نه شب خواب دارم نه روز همش کابوس همش عذاب صاف وایسادم و پوزخند زدم و ادامه دادم :بعد بیکار بشی دنبال یه بهونه واسه غرغر کردن میگردی و گیر دادن به مــــن.روشن شدی دادآش
یه خرده مکث کرد چرخ و برگردوند و همونجور که سمت اتاقش میرفت این بار با صدای آرومتری:
-اگه شماره اون رستوان لعنتی رو گذاشته بودی سر دست من تا الان گرسنه نمی موندم که منت تورو بکشم
وارد اتاقش شد من هنوز سرجام میخکوب بودم ای توروحت نارگل راست میگه خو بچه گرفتی یه کله خوابیدی نمگی این بچه باید چیکارکنه!
بچه اونوقت که غذا میزاشتم جلوش زنگ میزد رستوران!حالا چش شده!!
مرض بگیری دختره ی کله پوک اون که نمیدونه غذا ها دست کار توئه فکر میکنه رستورانه.وگرنه صدسال به تو رو نمیندازه که!
بره گم بشه مگه من چمه به این خوبی تا دلش هم بخواد!
فعلا که دلش نمیخواد بهتره عوض نوشابه باز کردن برای خودت دست به کار غذا بشی!
چهارتا فحش زیر لبی به وجدانم دادم و مشغول پلو مرغ درست کردن شدم خوبی تکنولوژی این بود که در کمترین زمان با بهترین وسائل آدم غذای مورد علاقه شو تو هر وقتی که میخواست درست میکرد.
در زدم رفتم تو اتاقش بازم باتلفن صحبت میکرد دست گذاشت رو بینیش و اشاره داد که ساکت باشم.سینی رو گذاشتم رو تخت و نیشم تا بناگوشم باز شد با تمام دقتش به حرکاتم زل زده بود انگار میدونست میخوام تلافی بکنم سرشو با لحن عذر خواهانه ای کج کرد .اولین باری بود که رنگ چشماشو میتونستم تشخیص بدم رنگ آبی بود آروم و سرشار از آرامش حس کردم تو آبی چشماش داشتم غرق میشدم عجیب بود هیچ وقت این همه حس از چشماش نگرفته بودم همیشه سرد و یخ زده بود که حدس میزدم بی تاثیر از شخص پشت تلفن نیست.
با صداش به خودم اومد گوشی و قطع کرده بود و با ابروهای بالا رفته و چشمای شیطون و خنده ای که به سختی پنهانش کرده بود نگام میکرد:
-بسه تموم شد!!!
ای بر ذاتت لعنت مرد تو حیا آبرو نداری هیچ، همش باید آدمو خجالت زده بکنه .سرمو انداختم زیر و با عجله از اتاقش زدم بیرون.زیر لب فحش خودم میدادم میرفتم تو آشپزخونه تا آبی چند لحظه قبل چشماش و از خاطرم ببرم که بیهوده ترین کار بود چون تا آخرشب تو رختخواب انقدر به رنگ چشماش فکر کردم که خوابم برد.
***
چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود ملافه رو کنار زدم و از پاتختی گوشی مو برداشتم و ساعتو نگاه کردم 6 و نیم صبح بود.شاید سه ساعت هم از دیشب نخوابیده بودم ولی اصلا خسته نبودم یه حس آزادی داشتم دستامو بالا بردم و چندتا حرکات کششی انجام دادم .دست و صورتمو شستم و با خوردن یه لیوان شیر برگشتم اتاقم لب تاب و روشن کردم و مشغول مونتاژ عکسائی شدم که از طلوع و غروب خورسید گرفته بودم یه مسابقه تلویزیونی بود که به طرح های برتر جایزه میداد به ذوق و شوق گرفتن جایزه و مسابقه یه هفته ای بود رو طرح طلوع وغروب خورشید کار میکردم تا طرح ویژه ای باشه.
صدای زنگ خونه بلند شد دست از کار کشیدم گوشی و نگاه کردم نزدیک هشت بود.درو باز کردم امید بود اومده بود تا برای معاینه پیش دکتر بریم.همونجور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم :میرم آماده بشم
امید-نارگل جان من امروز هستم تو بهتره بمونی خونه!
-واسه چی من باید بیام میخوام .چندتا سوال دارم که از دکترش بپرسم!
امید-چه سوالی بگو من میپرسم
-امید من باید باشم تو برو به کارهات برس هستم دیگه
امید-ببین نارگل این دکتر آرش از اساتید قدیمی شه اگه تورو ببینه بگیم تو کی هستی ؟؟
-منظورت چیه؟یعنی نسبت من از این نقص کیان بدتره!اون ازاین اتفاق خبر داره از منم بدونه چی میشه مگه!!
کیان-انگار بدت نمیاد همه جا جار بزنی چه نسبتی با من داری نه!؟
امید عقب گرد کردو بدون اینکه تو صورتش تاثیری از حرف کیان دیده بشه گفت “بیرون منتظر میمونه”.امید از خونه خارج شد برگشتم سمتش یه کت کرم اسپرت کوتاه با جین سفید پوشیده بود صورتش هم اصلاح شده بود موهاشو بالا زده بود و حسابی دختر کش شده بود .یه لحظه نفس کشیدن از یادم رفت چه برسه بخوام جوابش بدم با گفتن بهتره تو خونه بمونی نمیخوام شری برام درست بکنی از کنارم گذشت و به دنبال امید از خونه بیرون زد.
اوف عجب چیزی شده بود .با کیان که تو این مدت میشناختم حسابی فرق کرده بود از بوی عطر مارکش گرفته تا لباساش نشون از اینکه با تمام قوا به خودش رسیده بود میداد ولی آخه چرا؟!
مگه نه اینکه یه دکتر میخواستن برن نکنه دکترش زن بوده؟؟؟آره همینه دکترش زنه؟ولی خب با حساب دودوتا چارتا هرجور حساب میکردم دست کم ده سالی ازش بزرگتر باید باشه یعنی آدم برا بزرگتر از خودش اینجوری شیک کرده بود؟؟؟؟این که به سختی شلوار راحتی میپوشید جین پوشیده بود؟؟؟؟
با عجله پریدم تو اتاقم لباس پوشیدم زنگ زدم آژانس .تموم راه رفتن به بیمارستان باخودم سوال جواب میکردم کجا باید برم و چی باید بپرسم!!
وارد بیمارستان شدم مستقیم رفتم قسمت اطلاعاتش:
-سلام خانم خسته نباشید .یه سوال دارم خدمتتون
اطلاعات-مرسی بفرمائید عزیزم در خدمتم
-سلامت باشید.میخواستم بدونم چجور میتونم این دکتری که متخصص جراحی های داخلی رو پیدا کنم
اطلاعات-گلم اینجا متخصص های زیادی داریم شما کی مد نظرتونه ؟؟خانمه آقاست؟؟؟
-راستش خانم یا آقاش و نمیدونم فقط اینو مطمئن هستم از امریکا اومدن ایران .
خان اطلاعات یه چندلحظه مکث کردم با گفتن بزار یه سوال بپرسم منتظر گذاشتم و مشغول تماس گرفتن با تلفنش شد.
اطلاعات-ببین عزیزم تماس گرفتم با دفتر ریاست بیمارستان میگن همچین شخصی قرار نبوده اینجا بیاد.شما مطمئنی؟؟؟
دو دل شدم یعنی چی؟؟منمطمئن بودم همین بیمارستان بوده اینو شک نداشتم خودم اوردمش اینجا پس یعنی چی یعنی اصلا دکتری درکار نبوده؟؟؟چرا دروغ گفته باشن؟؟؟اون که از خداشه منو اذیت کنه چرا باید دروغ بگه که امیدوار بشم.یه چیزی درست نبود .از اطلاعات تشکر کردم و به سمت خونه رفتم.باید تو نبودنش اتاقشو زیر و رو میکردم.
از زیر و رو کردن اتاقش هیچی عایدم نشد.ناامید و سرخورده نشستم سرتختش.به محض اینکه یادم اومد به این موضوع حساسیت داره از لج سر تخت چند بار حسابی غلت زدم تا میکروبا حسابی شب بی خوابش کنن از خارش خوابش نبره.همونجور طاق باز خیره شدم به سقف خاطره ی چشماش تو ذهنم تکرار شد چشمامو بستم صبح و اون تیپ خفنش جلو چشم اومد با حرص تو جام نشستم.لعنتی چه مرگم شده بود.داشتم با خودم کل کل میکردم که صدا زنگ تلفن بلند شد به سرعت تلفن بی سیم و پیدا کردم و جواب دادم .
-سلام.
-سلام شما
-آرشم.میخواستم یه خبری بهت بدم
زانوهام شروع کرد لرزیدن رو اولین مبل نشستم و با صدای عادی و مسلط جواب دادم:
-خیر باشه بگو.
-جواب معاینات دکتر مثبت بود چهارشنبه همین هفته جراحی میکنه!
چشمامو بستم و زیر لب خداروشکر کردم.اشکام دونه به دونه رو گونه م پایین میومدن .اومد رو زبونم تا بپرسم کدوم دکتر که ترجیح دادم هیچی نگم.سکوت بینمون طولانی شد.
-انگار زیاد خوشحال نشدی
با دست آزادم اشکامو پاک کردم و با صدائی که میلرزید جوابش دادم:خیلی خوشحال شدم این چه حرفیه.مرسی زنگ زدین.
این بار اون بود که جوابی نداد.میخواستم نذرمو شروع کنم دادن سعی کردم هرچی زودتر خداحافظی کنم.
-من بهتره برم به کارام برسم.شما کار دیگه ای ندارین؟؟!
با صدای آهسته ای نه گفت و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کردم و مشغول شدم به ادای نذرهام.
امید فقط تا خونه رسونده بودش بالا نیومد
ناهارو گفت رو میز میخوره دیگه واقعا داشتم بهش شک میکردم مطلب تعجب برانگیز تراین بود که میگفت نهار و من درست کنم زنگ نزنم رستوان چه کاریه دوباره کاری میشه.ای به ذاتش صلوات.
بعد از خوردن نهار اطلاع داد میخواد بره حموم.سرمو انداختم زیر اگه کارم لنگش نبود بهش میگفتم میتونی شلوار جین بپوشی حموم نمیتونی بری.ولی فرصت خوبی بود تا با دستبرد به مدارکش ته این قصه رو پیدا کنم.
هرچی من امروز ساکت بود عوضش تا تونست مزه ریخت و مسخره بازی دراورد بماند که نزدیک بود با سر برم تو وان که خداروشکر خطر از بیخ گوشم پرید ولی دستمایه به چند دقیقه خندیدنش شد.در عوضش منم در حموم و باز گذاشتم تا حسابی باد سرد بره براش تا یه خرده بلرزه تلافی هم کرده باشم.
هرچی اتاق و گشتم پوشه ی مدارکی نبود یادم نبود موقع اومدن چیزی دستش دیدم یا نه که به محض دیدنش برق خوشحالی تو چشماش چیزی که تو تمام دو ماه گذشته فقط سردی بود و عصبانیت اصلا یادم رفت دقت کنم به پوشه مدارکش .ناامید نشستم کف اتاقش و به شانس خودم فحش میدادم چرا زودتر پیگیری نکرده بودم.چشمم خورد به کتش رو سبد نمیدونم چرا یه حسی مجبورم کرد جیباشو بگردم تو یکی از جیباش یه کارت بود به اسم دکتر مصطفی خیری پور دکترای قلب و عروق و …. گذاشتمش سرجاش و بازم جیباشو زیر و رو کردم که چیزی پیدا نکردم .صدای گوشیم و صدای زدن های کیان بلند شد ناچارا گوشی رو بیخیال شدم و رفتم کمکش کنم تا کارشو تموم کنه!
تماس ناموفقم از خونه عمه بود.زنگ زدم که خود عمه برداشت و توضیح داد که بابام زنگ زده و اصرار داشته باهام حرف بزنه و اون جواب داده و اینا در تعجب بودم از عمه با اینکه میدونست ازش خوشم نمیاد نمیدونم چرا همچین مکالمه ای که ذره ای برام مهم نبود و هربار بهم گزارش میداد.تلفن و که قطع کردم کار مونتاژمو رو سی دی رایت کردم و گذاشتم جلو میز عصر یادم باشه برم پست ارسالش کنم.
تو تخت دراز کشیدم بخوابم.نمیدونم چرا حس میکردم ناراحتم.البته بیشترب اید خوشحال میشدم از اینکه داره کارا خوب پیش میره اینکه بعد از این یه ترم مرخصی دانشگاهم میتونم درسمو ادامه بدم به چیزهایی که میخواستم برسم اما نمیدونم چرا تا چشمام و میبستم صحنه ی دوتا چشم آبی رنگ و میدیدم که دلم میخواست تاابد بهشون خیره شم تا آرامش بگیرم.
حاضر و آماده شدم رفتم تو اتاقش طبق معمول در حال کتاب خوندن بود با دیدنم آماده و صد مرتبه عجیب ترش احتمالا بیدار سرشو پایین انداخت و یه اخم کوچیک تحویلم داد :
-کجا بسلامتی؟؟
-دارم میرم بیرون یه چیزی برا دوستم پست کنم .شما چیزی از بیرون نمیخواین ؟؟
بدون اینکه سرشو بلند کنه نه بسلامت ی تحویلم داد.
نمیدونم چرا نمیخواستم تا وقتی مستقیم نگام نکنه که رنگ چشماشو تشخیص بدم حالتشو تشخیص بدم برم.هنوز همونجور ایستاده بودم که سرشو بالا اورد رنگ چشماش آبی و بود پس یعنی حالش خوب بود یه لبخند جوابش دادم و از اتاقش ردم بیرون .حتما تو دلش میگفت دختره دیوونه شده سه ساعت ایستاده تا نگاش کردم رفت.تو آسانسور به صورتم خیره شدم این روسری گلبهی و مانتوی مشکی و کوتاهم حسابی خوشتیپم کرده بود ناخودآگاه تو تصوراتم خودمو کنارش با تیپ صبحش تصور کردم .چشمم تو آینه به چشمام که خورد از خجالت پشتمو کردم به آینه و با باز شدن در آسانسور از اتاقک پریدم بیرون.
***
کار پستم زیاد طول نکشید.مسیری رو باید پیاده میومدم تا بتونم تاکسی بگیرم ماشین سفید شاسی بلندی بوق زد برام.با یه لبخند شیطانی به یاد گذشته ها و مرسی هایی که سوار میشدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم و دوباره به جلو نگاه کردم.یه خرده مسیرو طی کردم که دوباره دوتا بوق پشت سرهم زد و از تو ماشین داد زد:
-عروسک بیا بالا تا یه مسیری برسونمت!!
دستمو تو هوا تکون داد که یعنی برو مزاحم نشو قسمت پیاده رو تموم شد و میبایست از جاده رد بشم تا خواستم برم اون سمت جاده ماشین بی ام و جلو پام ایستاد.یه پسر هیکلی و مو سیخ سیخی پشت فرمون بود عینک آفتابی هم که زده بود نتونسته بود ابروی تیغ زده شو بپوشونه سری تکون و داد گفت:
-بیا بالا بابا قول میدم نخورمت بیا فقط میخوام برسونمت
-به ماشینتون نمیاد تاکسی کارکنید
-چرا اتفاقا تاکسی بانوان کار میکنم کارمم بلدم شما بیا بالا بیشتر توضیح میدم
ازاونجایی که آدم نباید دست خیر هموطنانشو رد کنه یه لبخند زدم و سوار شدم .پرگاز حرکت کرد و آهنگ متالیک و عوض کرد و به یکی از آهنگای مورد علاقه من از انریکه رسید.تو دلم به خودم بخاطر سلیقه م ایول گفتم یه مسیری و یکی برسونتت از قضا آهنگ مورد علاقه تو هم گوش بدی.داشتم بیرون و نگاه میکردم که یه کارت گرفت جلوم .
ای ای ای همش تقصیر این پسراست ها پارو دم من میزارن عینک دودیمو بالا تو موهام زدم و سرمو کج کردم و گفتم:
-این چیه انوقت؟
پسره یه لبخند دختر کشی زد و گفت:شماره مه گفتم که تاکسی بانوان کار میکنم
آهانی گفتم و کارت و گرفتم از گوشه چشم هم مسیر و حواسمو دادم که زیاد دور نشیم.
-خب اگه فضولی نیست میتونم اسمتو بدونم خانوم خوشکله!چند سالته انقدر ملوس میزنی ؟
-این اطلاعات و برای پر کردن کارتکس سرویسا تون میخواید
بلند بلند خندید.با گفتن نه خوشم اومد شیطونی تو یه کوچه خلوت و زیر یه درخت ایستاد و عینک شو برداشت :
-من آرمینم 25 سالمه شوخی کردم آژانس و اینارو تو پست دیدمت خیلی ناز و ملوسی خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم اوکی؟؟
خیره شدم تو چشماش رنگشون آبی بود و برق میزد احساس کردم یه چیزی ته قلبم فشرده شد.من داشتم چیکار میکردم ؟؟سوار ماشین یه غریبه شده بودم فکر کردم مجردم .خب مجردم دیگه.
کجات مجرده کله پوک اون آرش به اون ماهی رو ول کردی به امون خدا تو خونه ،داری با پسرا مردم لاس میزنی.
اخمام تو هم رفت در ماشین و باز کردم پیاده شدم پیره داشت صدا میزد چی شد مگه چی گفتم یه مسیری و رفتم و برگشتم سمتش کارتشو پاره کردم ریختم تو ماشینش و تند تند گفتم:من شوهر دارم مزاحم نشید لطفا
شروع کردم دویدن و به سر کوچه که رسیدم یه ماشین دربست کردم تا خونه.پشت ترافیک یه ماشین سفید دیدم یاد پسره افتادم تو دلم گفتم حتما میگه دختر دیونه ست اگه شوهر داشت چجور سوار شد.چشمم به آینه بغل ماشین افتاد بازم نگاهمو دزدیم یه خرده وسط تر نشستم.و تا خود خونه به آهنگ سنتی که از رادیو پخش میشد تمرکز کردم تا ذهنم جای دیگه ایی نره امروز به اندازه کافی گند زده بودم
وقتی رسیدم خونه داشت تلویزیون نگاه میکرد سلام آرومی کردم و بدون اینکه نگاش کنم رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم لباس برداشتم پریدم حموم.بیرون اومدنم با صدای اذان یکی شد لباس پوشیدم و سرمو خشک کردم وضو گرفتم نماز خوندم یه ساعتی وقت گذروندم که از اتاق بیرون نرم ولی یاد ماجراهای دیشب و گرسنه موندنش رفتم آشپزخونه غذا درست کردن .
غذاشو براش بردم جلو تلویزیون با سینی رومیز میذاشتم که گفت:
-چه خبرا؟!
شونه هامو بالا انداختم جواب دادم:خبر خاصی نیست.
-بیرون خوش گذشت
-برای خوش گذرونی نرفته بودم گفتم که کار داشتم
آهانی گفت و یه نگاه تو سینی کرد:خودت نمیخوری مگه؟!
-نه میل ندارم.تمام شد صدام کنید ببرمشون
عقب گرد کردم برم اتاقم که با صداش ایستادم:
-چرا احساس میکنم خوشحال نشدی از اینکه جواب نتایج مثبت بود ازاینکه دارم خوب میشم قراره سرپا بایستم دوباره، از اون مهم تر از زندگی تو حذف بشم تو هم به آرزوهات برسی هان؟؟
-حستون کاملا اشتباست من واقعا خوشحالم از اینکه این نمایـــش مسخره زودتر تموم بشه
جا خورد اشتباه ندیده بودم چون حتی صداش هم موقع جواب دادن یه خورده لرزش داشت:
-نمایش؟؟؟؟؟این که من دوماهه اسیر این صندلی شدم نمایشه از نظر تو؟!
-خیرآقا اینکه به دروغ به من بگین دکتری هست قراره بیاد قراره شمارو خوب کنه در حالی که من بپرسم همچین دکتری اصلا وجود نداشته باشه نمایشه!
با ناباوری فقط زل زده بود تو صورت جدی و اخمای درهمم صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد.گوشی رو از رو میز برداشتم دادم دستش برگشتم سمت اتاقم و درو محکم بستم.
نیم ساعت گذشت به در اتاقم ضربه خورد و در باز شد با تعجب رو تخت نشستم با صندلیش وارد اتاق شد.روبروی تخت ایستاد یه نگاه به در و دیوار اتاق که پر از عکسایی بود که گرفته بودم کرد و نگاهش رو خرس عروسکی بزرگم که لبه ی تخت بود ایستاد.
-کاری داشتین؟
نگاهم کرد اخم نداشت بیشتر قیافه ش ناراحت میزد تا عصبانی نفس عمیقی کشید و گفت:
-در مورد دکترمتاسفم.راست میگی ما دروغ گفتیم.البته فکر نمیکردم این موضوع و متوجه بشی اما حالا که فهمیدی بهتره همه شو بدونی اسمم آرش کیان ه فوق تخصص جراحی های داخلی از بهترین دانشگاه های امریکا گرفته م.31 سالمه .اومده بودم همایش تخصصی جراحی که اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد.خانواده م فکر میکردن بورسیه رو قبول میشم و برای تحصیل میرم امریکا که با ضربه خوردن ستون فقراتم دکتر تا 6 ماه استراحت مطلق نوشت برام.از اونجایی هم که همیشه تو هرکاری بهترین بودم نخواستم به خانواده م بگم اصلا به اون بورسیه نرسیدم گذاشتم فکر کنن الان دارم دوره 6 ماه تحصیلمو میگذرونم .بورسیه دکترامو از دست داده بودم عصبانی بودم دنبال یکی میگشتم تلافی سرش دربیارم که تو سر راهم قرار گرفتی.و تنها کسی که از این جریان خبر داره امیده!!
احساس کردم یه دستی دور گلومو گرفت و فشار داد نفسم بالا نمیومد مدام حرفا تو گوشم تکرار میشد
“من عصبانی بودم”،”تلافی سرش دربیارم””امید خبر داره”،”تو هر کاری بهترین بودم”،”نمایــــش”
داشتم خفه میشدم از پشت پرده اشک چشمام میدیدم که ناراحت و با عذاب وجدان بهم خیره شده ،حالم از خودم بهم خورد از منی که همیشه مسخره دست همه بودم مسخره دست پدرم که تلافی نبود مادرم و باتنها گذاشتنم کرده بود از اینی که مثلا شوهر بود و با تلافی از دست داد بورسیه ش کرده بود از امید از لیلا از همــه
از تخت پریدم پایین کنترل صدام دست خودم نبود:
-بُـرو بیـرون.از اتاق من برو بیرون برو بیرون لعنتــی ازت متنفـرم از همه تــون متنـفرم برو بیـرون بُـرو تنـهام بزار.
زانوهام لرزید نشستم رو زمین و با صدای بلند برای تمام تنهایی هام از ته دل زار زدم.
تکیه مو به تخت داده بودم و به سقف خیره شده بودم.نمیدونم چقدر گذشته بود دیگه برام مهم نبود یه عده آدم بدون اینکه به احساسات من فکر کنن برام بدترین تنبیه و در نظر گرفته بودن.یعنی لیلا میدونست؟؟عمه میدونست؟؟؟یعنی واسه همه این قدر بی ارزش بودم!!!
چی پیش خودشون فکر کرده بودن یه درصد امکان اینو نداده بودن اینی که خودشو زده به نقص عضو میتونست تمام این مدت چه بلائی سرم بیاره!!!!اصلا به من فکر کرده بودن به منی که آسیب دیدنم بیشتر از 6 ماه استراحت جسمی کیان نبود.چرا؟!!!
اگه من پدری داشتم به فکرم میبود تنهام نمیذاشت هیچوقت از ترس زندان نرفتن همچین ریسکی نمیکردم.از ترس اینکه بابا بهونه برای همیشه بردنم از ایران داشته باشه.خب میبرد مگه چی میشد ؟؟پام میرسید اونور ازش جدا میشدم واسه خودم همونجور که دوست داشتم زندگی میکردم مستقل و آزاد هیچ کاری هم نمیتونست بکنه فقط می موند عمه اینا که واقعا با این کارشون نمیدونستم باید در موردشون چه فکری بکنم.
سرمو چندبار رو تخت زدم باید فکر میکردم سه ساعت تمام گریه کردن گره ای از مشکلم باز نمیکرد باید تلافی میکردم تلافی این همه مدت عذاب و سرگردونیمو!
باید یه کاری میکردم عاشقم بشه بعد ولش میکردم میرفتم پیش بابا تا آخر عمرش یادش بمونه بازی کردن با احساسات یه دختر چه تبعاتی داره.باید اعتماد به نفسمو بدست میوردم من همون نارگل بودم که پسرا رو رو به انگشت تاب میدادم تاالان هم کوتاه اومده بودم بخاطر شرایطم بود که خب از امشب به بعد راه دیگه ای پیش میگیرم.
***
هوا روشن شده بود از اتاق رفتم بیرون سینی غذای دیشب هنوز رو میز بود پس شام نخورده بود .آخـــی اون دیگه چرا؟!سینی و برداشتم و غذارو دور ریختم چای آماده کردم و بعد از مدتها یه صبحونه ی اعیونی خودمو مهمون کردم .
مشغول خوردن بودم صدای زنگ بلند شد آخرین لقمه رو گذاشتم دهنم و در و باز کردم امید بود.با دیدن دهن پر و لپای باد کرده م خندید و دستی طبق عادتش به فکش کشید و سلام کرد.
با دیدنش یاد دیشب افتادم دستام مشت شد از جلوی در کنار رفتم و مستقیم راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم بزار فکر کنه از خجالتم رفتم.بعد از رفتن تو اتاقش یه بیست دقیقه بعد جفتشون حاضر و آماده بیرون اومدن.قیافه ی امید عادی بود ولی چشمای کیان قرمز بود و صورتش کسل میزد یا شایدم بخاطر شیک و پیکی دیروزش امروزش به نظر خواب آلود و بی حوصله بود.
-به به صبح شاهنشاه جِـــناب کیان به خیر باشه.کجا بسلامتی اول صبح!
یه نگاه به من و موقعیتم تو آشپزخونه کرد و ویلچرش و نزدیک تر اورد یه چند دقیقه ای با کنجکاوی تو صورتم دنبال اثری از شوخی یا مسخره کردن نگاه میکرد.
سرمو براش تکون دادم:
-جانم عزیزم
امید سرشو از گوشیش بالا اورد و با تعجب بهمون خیره شد.خود کیان چشماش اندازه نعلبکی گشاد شده بود و تو صورتم با دهن باز مات شده بود .خیلی خونسرد رو به امید کردم و گفتم:
-امید جان شما صبحانه خوردی یا برات بزارم ؟؟!
امید گیج سری تکون داد:آره من خونه خوردم
نگاهمو سمت کیان دادم هنوز همونجور مات تو صورتم بود اگه میدونستم یه عزیزم باعث میشه لال بشه بیشتر ازاین قربون صدقه ها بکار میبردم این همه مدت کمتر رو اعصابم پیاده روی بکنه .
-صبحونه تو اینجا میخوری یا بزارم تو سینی
یه نفس کشید به خودش اومد و با بدبینی به لیوان و وسائل صبحونه نگاه کرد.خنده م گرفت دستمو جلو بردم موهاشو خراب کردم گفتم:
-فکر کردی میخوام بکشمت ؟؟؟نه عزیزم تو چرا انقدر بدبینی دیشب که شام هیچی نخوردی امکان نداره بزارم بدون صبحانه از خونه بیرون بری گلم.
امید یه سرفه کرد و با گفتن” تو ماشین منتظر میمونه “از خونه بیرون رفت.دستش تو هوا برا درست کردن موهاش مونده بود .منم همونجور مشغول ریختن چای تو لیوانش شدم.
-این مسخره بازی ها یعنی چی؟؟
-کدوم مسخره بازی ها ؟؟
سینی رو برداشتم و با خودم از آشپزخونه بیرون بردم سینی رو گذاشتم رو مبل و برگشتم سمتش که هنوز سرجاش بود دورش زدم همونجور که صندلی رو هول دادم سمت سینی خودم رو مبل نشستم و سینی رو رو پام گذاشتم شروع کردم لقمه گرفتن و همونجور آروم و شمرده گفتم:
-یه پسر خوب بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون نمیزنه
لقمه رو گرفتم سمتش بی حرکت به چشمام خیره شده بود.یکی از اون لبخند پسر کش هام زدم گفتم:
-بگیر باور کن هیچی توش نریختم
صندلی رو عقب تر برد بدون اینکه نگاهش و از چشمام برداره گفت:
-تو چشمات هیچی جز نفرت و تلافی نمیبینم .بدون که بازی بدی رو شروع کردی.
خنده م گرفت شروع کردم بلند بلند خندیدن لقمه رو گذاشتم تو سینی و از جام بلند شدم خنده هام به قهقهه تبدیل شده بود صندلی شو سمتم تاب داد و داد کشید:بــس کن!!!
خنده م قطع شد برگشتم سمتش این بار عصبانیت دا کشیدم:
-نمیــخوام ،تازه خوشم اومده از بازیتون ،شماها شروعش کردین من میخوام تمامِ..ش…
صدای زنگ آیفون حرفمو قطع کرد.به ساعتش نگاه کرد سرشو عصبی تکون داد مسلما هرجا میخواست بره داشت دیرش میشد .بدون اینکه نگام کنه به سمت در واحد رفت و گفت:
-جوابت سر یه فرصت بهتر.الان باید برم بیمارستان .به اندازه کافی دیرم شده
رفتم سمت سینی لقمه رو برداشتم راهشو سد کردم با عصبانیت سرشو بالا گرفت یه چیزی بگه لقمه رو گرفتم جلوش دندوناشو بهم سابید و با حرص لقمه رو گرفت خواست باز رد بشه باز جلوشو گرفتم:
-بخورش تا نخوری نمیذارم بری
عقب گرد کردم سمت در و قفلشو از بالا زدم .نگام کرد داشت میترکید از عصبانیت ،خونسرد داشتم نگاش میکردم لقمه رو یه گاز زد و با گاز دوم همه شو گذاشت دهنش.با خیال راحت یه لبخند زدم و درو کامل براش باز کردم و از پشت هولش دادم تا بتونه از سکوی چند سانتی در رد بشه به محض اینکه از در کامل خارج شد در و پشت سرش بستم و پشت در سر خوردم و با دست تند تند اشکای سمجی که رو گونه م میریختن و پاک میکردم.
از پشت در بلند شدم مستقیم رفتم سراغ لب تابم روشنش کردم وصل شدم اینترنت پیج فیسبوکم و باز کردم و با نوشتن اسم “نادر علی منش” صفحه ی فیسبوک مردی که نسبتش باهام فقط در حد یه اسم تو شناسنامه بود باز شد.عکس خودش و زنش کنارش و یه جفت پسر دوقلوی 7 8 ساله که دو طرف پدر مادر ایستاده بودن و تو ساحل نشون میداد احتمال میدادم تو یکی از مسافرتاشون گرفته باشن .چهره ی همیشه اخم کرده و بداخلاقش با تمام وجود داشت میخندید عینک آفتابی زده بود و با دستش پشت کمر همسرشو گرفته بود درست نمیتونستم قیافه زن پدرم و ارزیابی بکنم وقتی با عینک و کلاه خیلی از صورتش و پوشونده بود فقط پوست سفید و لبای بزرگش تو چشم بود و به نظر میرسید بینی متناسب و جمع و جوری داشته باشه .برادرای ناتنی م چشمای ریز و قهوه ای تیره داشتند تنها شباهتشون به پدرم و البته من رنگ پوست سبزه روشنمون بود و دیگه هیچ.
عکس و بیخیال شدم و درخواست دوستی فرستادم .پیغاما خودمو چک کردم وبعدش سراغ سنگ دوزی لباسم رفتم.
وسطای کارم تلفن خونه زنگ خورد امید بود که گفت نهار با استاد کیان بیرون هستن و منتظرش نمونم.
ساعت و نگاه کردم از دوازده گذشته بود گرسنه م نبود ولی واسه تلافی این همه مدت کم خوراکیم برا خودم از رستوان پیتزا سفارش دادم و سراغ ادامه کارم رفتم.
نزدیکای ساعت دو بود که برگشتن تو اتاقم بودم ولی صداشونو میشنیدم امید کمکش کرد داخل بیاد و بعد از یه ربعی رفت.میخواستم برم سروقتش که خمیازه بی موقعی کشیدم صلاح دیدم بخوابم تا با انرژی بیشتری بعد از ظهر پیگیری کارای بیمارستانشو بکنم.
***
ساعت 5 بود با تیک تیک خوردن صدایی به پنجره بیدار شدم .با تعجب رفتم پشت پنجره که نیشم باز شد از ذوق چندبار بالا پایین پریدم بارون داشت باراون میزد.با همون لباسا دویدم بیرون از در تراس تو پذیرایی رفتم بیرون باد سردی بهم خورد باعث شد دستامو دور خودم بگیرم ولی از ذوقم کمتر نشد من عاشق بارون بودم عاشق.دلم میمخواست برم زیرش حیف که نمیشد به نرده تراس تکیه دادم و دستامو بالا بردم تا دونه های بارونو بگیرم حس خنکی شون کف دستام واقعا قطره قطره زنده م میکرد .خیلی اتفاقی پایین و نگاه کردم که یه پسری رو زیر یکی از آلاچیقا دیدم میخکوب شده روم از فاصله ی دور قیافه شو نمیدیدم اما حدس زدن اینکه با چه سر و وضعی تو تراس وایسادم باعث شد عقب گرد کنم و وارد خونه بشم.در و نبسته بودم که صدای کیان از پشت سرم بلند شد:
-تو تراس چکار میکردی؟؟
برگشتم سمتش از قیافه ش معلوم بود زیاد نیست از خواب بیدار شده با خنده رفتم سمتش و همونجور که بالا پایین میپریدم گفتم:بارونه بارونه دور خونه میچرخیدم بارونه بارونه با چشمای پر از خنده و تعجب به یورتمه کردنم تو خونه نگاه میکرد .احتمالا پیش خودش میگفت دختر 8 ساله رو عوض 19 ساله بهش قالب کردن.
-بریم بالا پشت بوم خیس شیم
-نه مگه دیوونه م
-یعنی میخوای بگی من دیوونه م
خندید و دندونای سفید و یه دست و برام به نمایش گذشات و با لحن بامزه ای که ازش بعید بود جواب داد:نمـیدونـم شایـد….
اخم کردم سمتش خیز بردم موهاشو خراب کردم گفتم:دیوونه خودتی من فقط عاشق بارونم .
موهاشو با دست درست کرد :این کارو نکن بدم میاد
-اتفاقا من خوشم میاد.بیا بریم ….بریم؟؟؟بریم؟؟؟بریم؟؟؟بر یم؟؟
-نــه من اصلا گشنه مه .نهار چی داشتیم؟
-هیچی نداشتیم .بحث و عوض نکن بریم دیگـه تو با چتر بیا
-صبر کن ببینم یعنی چی ؟؟یعنی تو هیچی نخوردی از ظهر تا حالا؟؟
-هـا چرا زنگ زدم رستوان پیتزا گرفتم.یه نیشخند هم گذاشتم ته حرفم
-پیتزا؟؟چطور من میگم بگو لازانیا بیارن میگی ندارن حالا پیتزا داشتن؟؟
-نه خب اولن من زنگ زدم رستوان بعدشم برای تو زنگ میزدم آشپزخونه فرق دارن دیگه
-به من ربطی نداره من امشب لازانیا میخوام
-نخورده باشه .بریم سرپشت بوم آفرین آفرین بریم ؟؟
سرمو کج کردم موهای بازم یه طرفم ریخت میدونستم حسابی شیطون و تخس بازی دارم درمیارم ولی بی خیال رفتارهای خانم مآبانه شدم.داشت بارون میومد شوخی نداشتم با کسی.
به محض اینکه سرشو تکون داد جیغ زدم و با گفتن میرم آماده بشم دویدم سمت اتاقم .صداش بلند شد صبر کن من که قبول نکردم .سرشو تکون داده بود از دست تو من سواستفاده کردم که یعنی قبول.ما اینیم دیگه!
تمام مدت بالا پشت بوم با چتر صورتی م که داده بودم دستش یه گوشه فقط نظاره گر شعر خوندن من زیر بارون بود هرچند دقیقه یه بار هم تذکر میداد صدام و پایین تر بیارم .دوربینمو در اوردم و برای به ثبت رسوندن اون روز شروع کردم عکاسی .اولین صحنه م از کیان با چتر صورتی و دخترونه م بود .حسابی با اون ابروهای پرپشت و چشمای هزار رنگش باحال شده بود این بشر اگه ابروهاشو برمیداشت و ریش و سیبیلشو میزد ای جون عجب چیزی میشد.پسرا براش سرو دست میشکوندند.
باخنده گفت داری به چی میخندی نارگل؟!
-هیچی دارم عکس میگیرم
-خودتی وقتی این جوری میخندی یعنی یه چیزی تو کله ته
فکرشو کن بهش میگفتم وای اون وقت میرفت پایین بارون بی بارون.
-خوشحالم چشم نداری ببینی نه؟!
نفس عمیقی کشید و زهرخندی زد و گفت:هنوز نمیدونم معنی این کارات چیه اما میخوام بدونی متاسفـــم نباید این مسخره بازی رو راه مینداختم تو واقعاحیفی!
نگاهش کردم چهره ش جدی و غمگین بود چشماش همون رنگ آبی دوست داشتنی م بود تعجب میکنم چجور تا چند دقیقه قبلش رنگی نمیدیدم.سرمو با بغض تکون دادم و پشتمو کردم و شروع کردم عکاسی از منظره ی آلاچیق تو بارون اونم دلش برام میسوخت مثل عمه که تمام این 19 سال ازم نگهداری کرده بود چون تنها بودم و کس و کاری نداشتم .
لازانیا رو تو فر گذاشتم دماشو چک میکردم که زنگ واحد و زدن کیان جلو تلویزیون بود و تمام حواسش به تلویزیون بود از چشمی نگاه کردم یه خانم بود.تعجب کردم در و باز کردم جوری که فقط خودم تو دید باشم .
با باز شدن در خانم نگاهشو از زمین گرفت و به من داد:
-سلام خانم! خوب هستید ،شبتون بخیر!
-سلام مرسی ، بفرمائید!
-والا واحد بغلی تون هستیم یکساعتی میشه میهمان گرفتمون.میخواستم اگه زحمتی نیست ماشینتون تو پارکینگ یه خرده ببرید جلوتر تا جا باز بشه یکی از ماشینامونو بزاریم تو پارکینگ شما!
ماشین؟؟؟پارکینگ ؟؟؟آهان احتمالا ماشین کیان و میگفت.نمیدونستم باید چی بگم با گفتن “ببخشید یه چند لحظه” بهتر دیدم از خود کیان بپرسم چیکار باید بکنم.
نظر خاصی نداد آدرس سوییچ ماشین و به دیوار داد و دوباره مشغول تلویزیون تماشا کردن شد.برگشتم پشت در و به خانمه گفتم میام میاشین و جابجا میکنم.درو بستم و مانتو و شال پوشیدم و رفتم سمت پارکینگ.
تو آسانسور نگاهم به خودم تو آینه افتاد رنگم پریده بود؟؟؟یا اینجوری میدیدم دستامو تو هم کردم متوجه دستای یخ زده م شدم چرا این همه اضطراب داشتم؟؟
تو پارکینگ با زدن ریموت چراغای ماشین روشن خاموش شد و به اون سمت هدایتم کرد.
یه زانتیای مشکی رنگ ماشینش بود.نزدیک تر شدم تا خواستم کلید بزارم تو در، کلیدا از دستم زمین افتادن با فحش کج شدم کلیدارو بردارم سرم خورد به بدنه در، عصبی ترم کرد کلیدارو برداشتم با پا زدم تو در ماشین باز شانسم دزدگیرو خفه کرده بودم وگرنه جیغ ماشین هوا میرفت.
صدای خنده خفه ای تو پارکینگ پیچید صاف وایسادم و پشت سرمو نگاه کردم یه پسره تکیه شو داده بود به ستون و با یه لبخند نگام میکرد.چشمم خورد به استیل بدنش اوف عجب چیزی بود قد بالای 190 ، تمام عضله های بالاتنه اش و هم با مهارت کار کرده بود و به نمایش گذاشته بود از کول گرفته تا بازوهای ماهیچه ای و پیچ در پیچش که تو اون تی شرت آستین کوتاه حسابی جا تنگ بود براشون نگاهمو از دستاش بالا تر دادم و به صورتش رسیدم و چشمائی که با شیطنت بهم نگاه میکرد.
اه باز پسر دیدم ضایع بازی دراوردم پسره فهمید زل زده بودم بهش یه اخم کردم و بی توجه به حضورش در ماشین و باز کردم و سوار شدم .
داخل ماشین به نسبت بیرون گرم تر بود باز یاد پسره افتادم دیوونه زنجیری تو این هوا آستین کوتاه پوشیده گرچه کیان هم تو خونه زیر بار پوشیدن ژاکت نمیرفت ولی خب از اونجایی که من سرمایی بودم ژاکت پوشیده بودم.ولی این دیوونه بیرون تو این هوای سرد بعد از بارون زدن لخت واستاده دستاشو بغل زده.
دستمو جلو بردم سوییچ و جا دادم تا استارت بزنم، نمیدونم چرا دستام میلرزید؟؟ همه نگاهم به جلو بود چشمامو بستم نفس عمیق بکشم نا خودآگاه صحنه ی تصادف جلو چشمم اسلوموشن شد .چشمامو باز کردم به فرمون خیره شدم.
این مسخره بازی ها چیه روشن کن دیگه یه ذره ماشین میره جلو کاری نمیخواد بکنی دیگه؟؟؟
حتی حوصله جواب دادن به وجدانم و هم نداشتم ، میخواستم تمرکز کنم اما نمیدونم چرا چشمام سوز اشک میزد یه ضربه خورد به شیشه که باعث شد از جا بپرم و به منبع صدا خیره شم همون پسره بود که دستاشو به علامت تسلیم بالا برده بود و عذرخواهانه نگام میکرد:
-ببخشید ، نمیخواستم بترسونمتون .مشکلی پیش اومده؟؟؟
سرمو تکون دادم این پسر همه چیزش تک بود صدای قشنگی هم داشت
تو روحت نارگل میخواستی بزنی لااقل زیر یکی مثل این میزدی، ببین چقدر با این چشای عسلی و درشت و مژه های برگشته و ابروهای کم پشت و موهای خرمائیش چقدر ناز و ملوسه بهتر اون کیان با اون اخمای همیشه درهمش نیست؟؟هست واله؟
یه خفه شو زیر لب به خودم گفتم باعث شد ابروهای پسره بالا بره :ببخشیـــد؟؟؟
یه لبخند مسخره تحویلش دادم و بی خیال روشن کردن ماشین شدم ، دنده رو آزاد(بوش) کردم و از ماشین پیاده شدم و سعی کردم ماشین و جلو ببرم یه خرده جلو رفت دوباره بر گشت سرجاش .پسره که تقلامو دید رفت پشت ماشین و ماشین و هول داد تا جلوتر بره ترمز دستی رو کشیدم و در و قفل کردم ،بدون حتی تشکری راه سمت آسانسور و در پیش گرفتم.
تو آسانسور به چهره م تو آینه خیره شدم زل زدم به چشمام .چت بود؟؟؟تو که عاشق ماشین سواری بودی؟؟یادت رفت هرروز منتظر امید میشدی تا بخواد بره فقط استارت بزنی کلی ذوق کنی ؟؟ یادت رفت.؟؟
آسانسور یه طبقه مونده ایستاد و کسی سوار شد نگاهمو از آینه گرفتم دوباره طبقه بالا و زدم و طبقه خودمون پیاده شدم و با عجله وارد خونه شدم کیان داشت با تلفن صحبت میکرد بدون نگاه کردن بهش به سمت اتاقم رفتم و در و بستم و به عادت بچگی هام سرمو کردم زیر بالشت و برای چیزی که نمیدونستم چیه گریه کردم.
***
غذاشو تو سینی گذاشتم و براش بردم داشت کتاب میخوند چقدر مثبت بود این بشر ،بجز تلفن صحبت کردنش باقی وقتش و امکان نداشت به بطالت بگذرونه برعکس من که همه ی وقتم به کارای اضافی میگذروندم .
با لبخند و پیروزی از لازانیا خوردنش سرشو بالا گرفت که با دیدن قیافه درهمم ابروهاش تو هم رفت:چیزی شده؟؟خوبی؟؟
آره آرومی گفتم و برگشتم برم وضو بگیرم نماز بخونم .
-خودت نمیخوری؟؟
-چرا نماز میخونم بعد میخورم فعلا گرسنه م نیست
سلام نماز و دادم و سجاده و چادرمو جمع کردم تو کیفش گذاشتم این سجاده یادگاری مکه رفتن عمه بود، برای هر سه تا مون اورده بود.
چادرو هم خودم دوخته بودم اولین پارچه ای که خودم برش زده بودم و دوخته بودم به داشتنش حس خوبی داشتم.
رفتم سمت لب تاب روشنش کردم و فیسبوک و چک کردم به به آقا نادر درخواستمو قبول کرده بود.رفتم تو لیست دوستاش فضولی راست میگن مردا رو باید از ادد لیستاشون شناخت.
بجز چندتا اسم های عجیب غریب که به نظر میرسید از دوستاش باشن هیچ چیز خاصی پیدا نکردم جالبتر از اونا ادد امید و لاله بود .یعنی بابا با اینا در تماس بود ؟؟
اسم لیلا و هرچی گشتم پیدا نکردم چون لیلا هم نه اندازه من، ولی خب از دائیش عصبانی بود مخصوصا بعد از شنیدن خبر ازدواج “آقا نادر” هیچوقت هیچ حرفی نه در دفاع نه در رد حرفایی که در مورد داییش میزدم نمیگفت.کلا از تو زندگیش حذفش کرده بود.ولی این لاله ی مارموز پس همیشه خبرا رو لاله بهش میرسوند.باید در اولین فرصت میدادم یکی از دوستای ادد لیستم هکش کنه تا حالش جا بیاد دختره ی جاسوس.
همونجور داشتم غر میزدم که پیغام چت اومد از طرف “نادر علی منش” سلام کرده بود و یه شکلک خوشحال گذاشته بود.
نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم من اددش کرده بودم ولی فکر اینجاشو نکرده بودم.
یه سلام گذاشتم و منتظر موندم.در حال تایپ میزد معلوم بود داره چیز مینویسه.
-خوبی دخترم.خیلی خوشحالم کردی با درخواست دوستیت
هه دخترم!!! کی میره این همه راهو میذاشتی یه چایی شیرین میخوردیم بعد پسرخاله میشد ی آق نادر
-خوبم.دخترم؟؟؟
بعد از چند ثانیه در حال تایپ نوشته:خداروشکر خوبی…تو دختر منی نیستی؟؟
ای به ذات هرچی مرده لعنت !!انگار نه انگار !!!دلم میخواست نزدیکم بود تا با دستای خودم خفه ش میکردم.
-آهان شناسنامه ایی رو میفرمائین بله هستم.
یه شکلک لبخند گذاشت و تایپ کرد:
-اگه زودتر از اینا سعی میکردی باهام ارتباط داشته باشی بیشتر از اینا نسبتمو نشونت میدام نارگلم!
دیگه میخواستم بالا بیارم ،چی پیش خودش فکر کرده بود ؟؟؟فکر کرده بود خرم یا نه حافظه م هر شب با خوابیدنم پاک میشه.اینکه یادم میره چیکارا باید میکرده که نکرده؟؟
-نخواستم مزاحم زندگی جدید عاشقانه تون بشم.
یه شکلک عصبانی جواب گرفته م .نیشم باز شد آخیش حتی اگه یه درصد هم عصبانی می شد برام آرامش بخش بود.
دوباره تایپ کرد:امیدوارم هیچوقت تو زندگیت مجبور نشی ، بدون عشقت زندگی کنی یه شکلک غمگین
-یا عاشق کسی نمیشم.یا اگه عاشق شدم عاشق همه چیزش میشم خوبی هاش ،بدی هاش، خاطره هاش حتی بچه ی باقی مونده ازش یه شکلک نیشخند گذاشتم و بدون خداحافظی صفحه رو بسته م.
از زخم زبون زدن بهش ته دلم خنک شده بود لب تاب و گذاشتم کنار.با لبخند از اتاق رفتم بیرون به شکل عجیبی گرسنه م شده بود….
دست سردی رو پیشونیم نشست.دلم میخواست کنارش بزنم ، ولی نمیدونم چرا انقدر بی حس بودم با کرختی چشمامو باز کردم کیان کنار تختم رو صندلیش نشسته بود و با اخمای در هم نبض دستمو میگرفت.
چشمام و باز دید اخمش بیشتر شد:
-صد دفعه بهت گفتم کار بچه گانه ایه رفتن زیر بارون گفتم یا نگفتم؟!ببین به چه روزی انداختی خودتو!!!!
خواستم جواب بدم که از گلو درد چشمامو بستم.
وای خدا فقط همین یه رقم جنس و کم داشتم.چشمامو باز کردم سعی کردم تو جام بشینم بدنم درد میکرد سرمو تکیه دادم به پشت سری وچشمامو بستم.
-زنگ زدم امید از داروخانه برات دارو بیاره
سری تکون دادم و ملافه رو کنار زدم که از تخت برم پایین دادش در اومد:
-داری چیکار میکنی؟؟؟
-میخوام برم دوش آب گرم بگیرم.زیاد طول نمیشه!
داشتم سرمو خشک میکردم که امید رسید .لباسمو مرتب کردم و بیرون رفتم .
تکیه شو به اپن داده بود و با کیان آروم صحبت میکردن متوجه حضورمن شد تکیه شواز اپن آشپزخونه برداشت و یه قدم سمتم اومد:
-خوبی نارگل؟؟؟
به تیپش نگاه کردم یه ژاکت کرم قهوه ای یقه هفت پوشیده بود و با شلوار مشکی و موهای کوتاهشو بالا زده بود، مثل همیشه خوشتیپ بود.رسیدم به چشماش به یه لبخند زورکی و معذب نگاهم میکرد باید این بازی رو به شیوه خودشون ادامه میدادم.نگاهم ازش گرفتم و به زمین دادم وعادی و معمولی جواب دادم :
-سلام.دوش گرفتم بهتر شدم.چرا سرپا بفرمائید بشینید.
یه “آخ ببخشید سلامی” گفت و همونجور که میرفت سمت مبلمان بشینه گفت “تقصیر این آرشه دم در منو گرفته به حرف” .نگاه کیان کردم با یه لبخند غمگین نگاهم میکرد.
چرا؟؟؟سوال به جایی بود ناراحت میشد میدید ، عذاب میکشم چشم تو چشم کسائی بشم و عادی رفتار کنم که معلوم نبود به چه نیتی بازیم دادن و به روی خودشون هم نمی اوردن.
وارد آشپزخونه شدم و شیر ریختم تو ظرف و تو فر گذاشتم تا گرم بشه.پشت میز آشپزخونه نشستم و سرمو گذاشتم روی میز.
صدای صحبت کردن کیان و امید می اومد در مورد فوتبال بحث بیخود میکردن .بازی که تموم شده رفته حرف زدن در موردش دیگه اضافی بود.این مردا هم از چه چیزا خسته کننده ای خوششون می اومد.ملودی فر صدا داد که شیر آماده ست .
سرمو بالا اوردم چشمم خورد به نایلکس رو اپن با کنجکاوی بازش کردم و با تعجب از دیدن سوزن و سرم شاخام داشتم در میومدن.پلاستیک به دست رفتم سمتشون:
-مطمئنی داروهای منو گرفتی؟؟؟اینا که توش یه چیز دیگه ست!!!
امید یکی زد رو شونه کیان و گف:دیدی گفتم !!!
با گیجی نگاهمو بینشون میچرخوندم.کیان رو کرد بهم و گفت:
-محض احتیاط سوزن نوشتم .فعلا قرص ها وشربت تب برو بخوری .کافیه.
امید سرشو انداخت زیر خنده شو نبینم.ای بر هرچی جاسوسه لعنت!!! یعنی گفته بود من از سوزن میترسم .یعنی ترس هم که نه خب !!یه خرده درد داره از دردش خوشم نمیاد.
بی توجه به چشمای سبز و شیطون کیان که برق میزد آهانی گفتم و برگشتم آشپزخونه شیرو بااحتیاط ریختم تو لیوان دسته دار خرسی خوشکلم که بلندش میکردم اهنگ میزد.
این یکی از بهترین یادگاری هایی بود که لیلا برام خریده بود و خودش به 24 ساعت نکشیده پشیمون شده بود.
چون صبحا میخواستم صبحانه بخورم برم مدرسه صدا میکرد و هرچی این صدارو دوست اشتم و لذت میبرم لیلا رو عصبی میکرد.
برای پسرا قهوه و شکر ریختم تو لیوان شیرشون و خودم شیر خالی و بسته قرصم و گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون.
امید با دیدنم سینی به دست از جاش بلند شد و سینی و از دستم گرفت .نشسته ام رو مبل تک نفری دوست داشتنیم که اگه سرمو بر میگردوندم و پرده کنار و پنجره باز بود حسابی از منظره ی آسمون تو شب لذت مبیردم.
-اونجور با التماس نگاه پنجره نکن !!
برگشتم سمت صداش جدی بهم نگاه میکرد.لبخند تخسی زدم و سرمو انداختم زیر.ای که اگه امید نبود میخواستم ببینم پنجره رو باز کنم مثلا میخواد چیکارکنه؟؟
خم شم لیوانمو برداشتم و تو دستم گرفتم صدای آهنگش بلند شد کیان اطرافش نگاه میکرد دنبال منبع صدا گشتن که با صدای خنده ی امید نگاهشو به من داد.
امید-این همون لیوان معروفه که باهاش اعصاب زن منو خط خطی میکردی ؟؟؟؟
-اون اعصابش خط خط ی خداییه ، بعدشم آهنگ به این قشنگی.محض اطلاع اون موقع هم زن تو نبود.
آهنگ Love Story بود.کیان چونه شو خاروند گفت:
-احتمالا سنسوری چیزی ته لیوانه چون تا تو سینی بود صدا نمیداد!
با ابروهای بالا رفته نگاه به خرگوش دوست داشتنی خودم کردم عجب هوشی.هزار الله اکبر خدا برا ننه باباش نگهش داره.
امید خندید گفت :
-آی کیو بالا همین و میگن ها.نشون دادی الکی بهترین نمره هارو نمیگرفتی.
اوه اگه ساکت میموندم این دوتا هی واسه همدیگه نوشابه باز میکردن بی حوصله گفتم:
-آفرین صدآفرین هزارو سیصد آفرین.حالا شیراتونو بخورین قوی شین تا سرد نشده.
دو تا قرص سرما خوردگی انداختم بالا و لیوان شیر و جرعه جرعه شروع کردم خوردن.گرمای شیر درد گلومو کمتر کرد.چشمامو بستم و همونجور لیوان به دست تکیه مو دادم به تکیه گاه مبل.
چشمامو باز کردم کیان لیوان بین دستامو برداشته بود بزاره تو سینی چشمامو مالوندم و اطراف نگاه کردم .
-امید رفت!!!یه بیست دقیقه ای میشه خوابت برده.بهتره بری سرجات بخوابی.
با کسلی از جام بلند شدم و میرفتم سمت اتاقم که برگشتم سمتش و گفتم:شام چی؟؟شام که نخوردی؟؟
سرشو تکون داد و با خنده گفت:
-برو بخواب نارگل .شام چیه دختر خوب!؟ هوا ابریه الان وقته نهاره.زنگ میزنم رستوان تو برو بخواب.
سرمو خاروندم و رفتم اتاقم .
خب تقصیر من چی بود وقتی خونه رو سرتاسر پوشونده بودن از پنجره آشپزخونه هم هوا نیمه تاریک بود. زیر پتو خزیدم و چشمامو بستم اونقدر این روزا اونقدر گیج بودم که چشمامو می بستم خوابم میبرد.
با صدای رعد و برق تو جام سیخ نشستم.همه جا تاریک بود همیشه چراغ راهرو رو روشن میزاشتم تا اتاقم تاریک مطلق نباشه.پتورو کنار زدم دست دراز کردم سمت چراغ خوابم که یه فرشته تنها بود هرچی چراغشو زدم روشن نشد ، داشتم باهاش کلنجار میرفتم که دوباره صدای آسمون بلند شد.
با ترس و لرز تو از تخت پایین اومدم و دکمه رو به سختی رو دیوار پیدا کردم و زدم باز هم چراغ روشن نشد.
حتی یه درصد نمیخواستم فکرشو بکنم که برقا رفته باشه از تصورش هم تا صبح از ترس سکته میکردم.با ترس چند مرتبه دوباره دکمه رو بالا پایین کردم ، دوباره وحشتناک تر آسمون نعره کشید از ترس چسبیدم به دیوار ، رعد برق دوتا چیزی که از هرکدوم به تنهایی کلی میترسیدم چه برسه باهم باشن دیگه هیچی.
نمیدونستم گوشیم کجاست از نورش استفاده کنم.صدای ریزش بارون می اومد تو دلم خدارو شکر کردم انگار رعد و برق قطع شده که دوباره صداش بلند شد.
دویدم سمت تختم و رفتم زیر پتو هی میخواستم به خودم تلقین کنم که چیزی نیست نمیترسم ولی لرزش دستام و به هم خوردن دندونام بهم فقط یه خاطره رو یادم می اورد که بدترین خاطره ی بچگیم محسوب میشد.
وقتی هشت سالم بود و بابا برای بردنم اومده بود، بعد که فهمیدم میخواد منو ببره ،اینکه ازدواج کرده اونقدر از رفتن عصبانی و ترسیده بودم که تو کمد قایم شدم در کمد عمه اینا خراب بود محکم کشیدمش که از لای در معلوم نباشم که در چفت شد. خیلی گذشت بعد که میخواستم بیام بیرون نتونستم خیلی صدا کردم و داد زدم ولی کسی نشنید .
بعدش هم که هوا تاریک تر شد از تاریکی اتاق و کمد خودمو تو کمد خیس کردم و بعد که ازگریه زیاد خوابم برده بود عمه اینا نزدیک صبح تو کمد پیدام کردن مثل اینکه بعد از اینکه کلی دنبالم گشته بودن و وقتی پیدام نکرده بودن از خونه بیرون زده بودند.
وقتی از گشتن ناامید شده بودن عمه میخواسته از تو کمد سجاده شو برداره که منو گوشه ی کمد مچاله پیدا کرده بود…از اونوقت به بعد ترس تاریکی و هر صدای بلندی میترسوندم.
داشتم از ترس می مردم تنها یه راه باقی مونده بود که بعید نبود از اتاق که هیچ از خونه نصف شب بیرونم کنه.پتو و بالشتم و برداشتم و کورمال کورمال دست به دیوار کشون از اتاق رفتم بیرون و پشت در اتاقش دو دل مونده بودم که برم با نه ، که باز آسمون رعد و برق زد یه فحش زیر لب به خودم دادم و آروم لای در و باز کردم رفتم تو خواب بود.
آروم رفتم وسط اتاق بالشتم و رو زمین گذاشتم و خواستم دراز بکشم به فکرم رسید اگه وسواسی بودم عمرا جایی میخوابیدم که هرروز پا میخوره ، زیر لب یه فحش به شانسم دادم و دراز کشیدم و پتو رو دورم گرفتم زمین سرد بود اما همین که جایی بودم که نفس یه آدم دیگه گرمش میکرد کافی بود.
یه نفر اسممو صدا میکرد بدنم سِر بود ، استخونام درد گرفته بود.خواستم جواب بدم انگار جون تو تنم نبود .
خسته بودم دلم میخواست فقط عمیق و طولانی بخوابم.صدا مصرانه تو سرم بود انگار قسم خورده بود از خواب بیدارم کنه به سختی لای چشمامو باز کردم روشنی چیزی چشممو زد ، چشمامو بستم باز کردم گوشی شو عقب تر گرفت تا بببینمش که با صدای کنترل شده ایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
-میخواستم برم داروهاتو بدم دیدم نبودت ، همه جا گشتم دنبال تو نگو خانم رو زمین سرد خوابیده!!!چرا رو زمین خوابیدی؟؟
تازه متوجه موقعیتم شدم، تو جام نشستم که ویلچرش و نزدیک تر اورد و موهای خیس و به پیشونی چسبیده مو کنار زد و دست گذاشت رو پیشونیم تا تب مو چک کنه.هنوز جواب نداده بودم که آسمون یه صدا دیگه داد ، زیاد بلند نبود اما اونقدری بود که چشمام باز بشه و زل بزنم به پنجره ی اتاقش.برگشتم یه بهونه جور کنم واسه اینجا خوابیدنم که دستش و جلوم گرفت و آمرانه گفت بخور.
دستمو جلو بردم دو دونه قرص کف دستش لمس کردم خواستم همینجوری بندازم بالا که بطری آب و گرفت سمتم.
-گرمه از دیروز اینجاست با قرصت بخورش.قرصارو هم به سختی پیدا کردم.چرا اینجا خوابیدی؟؟؟
قیافه شو نمیدیدم که پی به حالتش ببرم هنوز عصبانیه چیزی نگم عصبانی تر بشه یا نه عادیه . ترجیح دادم هیچی نگم چی باید میگفتم باید میگفتم چون ترسیده بودم.
اونم بی خیال جواب نداده ی من شد و برگشت سمت تختش ویلچر و نزدیک کرد . توی تاریکی نمیدیدم چیکارمیکنه فقط تنها چیزی که اون لحظه ته قلبم و روشن خاموش میکرد ، سختی این همه رو تخت خوابیدن و رو صندلی نشستنش بود .یعنی بخاطر من این همه خودشو به زحمت انداخته بود؟؟
معذب بودم پا شم برم یا نه بزنمش به پررویی بقیه خوابمو ببینم که شک داشتم باز خوابم ببره .فکر کنم کامل رو تخت دراز کشیده بود که دیگه صدایی ازش نمیومد .
منم هنوز همونجور وسط اتاق نشسته بودم .به دقیقه نکشید که با صدای آروم و خواب آلود گفت:
-اگه از تاریکی میترسی بیا رو تخت بخواب زمین سرده ، بدتر مریض میشی کسی نیست پرستاریت و بکنه!
باید یه قرار داد با شخص خدا میبستم ، هر شب رعد و برق و بارون باشه .
نمیدونستم چی باید بگم انتظارشو نداشتم حتی تو اتاقش راهم بده چه برسه پیشنهاد بده رو تختش هم کنارش بخوابم.داشتم با خودم رویا بافی میکردم که با صدای بلند :
-داری فال حافظ میگیری میگم مریضی پاشو بیا اینجا بخواب استخون درد میگیری فردا بعد سوزن لازم میشی ببین کی گفتم!
یعنی داشتم با خودم هرجور حساب میکردم هر چی میکشیدم از دست این امید میکشیدم.
از جام به سختی بلند شدم بالشت پتوم و برداشتم و بدون هیچ حرفی سمت خالی تخت دراز کشیدم و مچاله شدم.گیج بودم ولی نه اونقدر که عطر تیز و دوست داشتنی شو از این فاصله کم به عطسه نندازم.
یه خرده فاصله گرفت ازم دستش تو هوا به حالت تهدید تکون میداد به احتمال خیلی زیاد هم انگشت اشاره ش سمتم بود:
-نارگل!!! اگه مریض بشم اولین کسی که ضرر میبینه توئی ها درمانم عقب میوفته بعد اون وقت باید بیشتر این وضعیت و تحمل کنی .مراقب باش مریضم نکنی.
سرمو زیر پتو کردم و با خودم فکر کردم بعد از رفتنش یعنی چی میشه!
***
یه ربعی میشد که سرمو زیر پتو بود نفس کم اورده بودم سرمو با احتیاط از زیر پتو بیرون اوردم همه جا تاریک بود تنها صدای بارون بود که میومد.پلک زدم تا چشمام به تاریکی عادت بکنه.کنارم آروم و منظم نفس میکشید و غرق خواب بود.نیم رخش واقعا جای نقاشی داشت دلم میخواست دست بکشم به فکش بیاد وقتایی که از حرص حسابی دندون به دندودن میسابید قیافه ش دیدنی بود. چشمامو بستم یه جفت چشم آبی با آرامش خاصی نگاهم میکرد لبام به لبخند باز شد چی تو این پسر بود که با تمام بداخلاقی هاش انقدر به دل مینشست.
نفس عمیقی کشیدم سینه م سوخت ولی از درد سینه م بدتر درد قلبم بود که بلاتکلیف حال الانم شده بود از یه طرف میتونستم بخاطر این بچه بازی و کاری که باهام کرده بودند به دادگاه شکایت بکنم از یه طرف دیگه فکر اینکه واقعا توانایی شو درهر صورت از دست داده و نیاز به کمک داره دو دلم کرده بود.چرا واقعا چرا ؟؟خب مثل آدم میگفت ما براش پرستار میگرفتیم و نه خانی اومده نه خانی رفته بود چرا به بدترین شکل ممکن تبیهم کرد اون یه شبی رو که تو بازداشگاه بودم به کنار عذابی رو که این مدت کشیدم چی؟؟چقدر کابوس میدیدم دست کم 5 کیلو تو این 4 ماه کم کرده بودم .از زندگی انداخته بودم باید واقعا می بخشیدمش؟؟؟
من الان باید تو فکر تور کردن پسرا دانشگاه و شیطونی و یه کمی فقط یه کمی درس خوندن می بودم نه اینکه مثل عمه صب تا شب تو آشپزخونه غذا درست میکردم و شب تا صبح گریه میکردم از زور تنهایی و بدشانسی.نه من نباید کم می اوردم.
دو ساعتی که تو جام بیدار بودم به نقشه کشیدن واسه بعد از این مدت گذشت باید فکر همه جارو میکردم مدیریت به خرج میدادم.باید به همه ثابت میکردم برعکس سن و سال و شیطونیهام میتونم رو پای خودم وایسم.خوابم پریده بود و دیگه خوابم نمی برد.با کمترین سرو صدای ممکن از تخت پایین اومدم و بالشت و پتومو برداشتم از اتاق رفتم بیرون .
ساعتو نگاه کردم نزدیک دو صبح بود.با یه شمار اختلاف ایران و المان حدس زدم اونجا باید ده یازده باشه.لب تاب و روشن کردم و وارد فیس بوک شدم .چراغش روشن بود.یه چند دقیقای گذشت مطالب پیج هامو میخوندم و دو دل بودم بهش پیام بدم یا نه!!
یا باید میذاشتم تا اون شروع کنه.دل و زدم به دریا و یه سلام براش سند کردم.به دقیقه نکشید که سلام برام فرستاد و انتهاش یه شکلک بوسه.پوزخند زدم و زیر لبی با خودم گفتم:چه دل خجسته ای داره .چیزی جواب ندادم که باز پیام داد:
-حالت خوبه دخترم!!؟؟
-حال دختر شناسنامه اییتون خوبه.ممنون
-ولی انگار حال برادرزاده ی خواهرم زیاد خوب نبود آخه شنیدم رفته بود زیر بارون شیطونی که سرما خوده و کمی مریض احواله!!یه شکلک تعجب و نیشخند هم گذاشته تهش
-انگار منبعتون زیاد موثق نبوده چون حال من خوبه .
-خداروشکر .هیچی به اندازه اینکه خوب و سرحال باشی برای من آرامش بخش نیست
حیف احترام والدین واجب بود وگرنه میدونستم چی باید جوابشو بدم.بعدشم کارم لنگش بود.وگرنه میگفتم 19 سال فکر حال من نبود ولم کرده بود به امون خدا مسخره دست دختر عموها و عمه های لیلا ولاله بودم.حالا از حالم میپرسه اصلا چی از من میدونه؟؟چی؟؟
-کسی از دل کسی خبر نداره.منم همیشه سعی کردم ظاهرمو خوب و سرحال نشون بدم.به شماهم پیشنهاد میکنم مثل دیگران ظاهر بین نباشید.
-چی شده بابا جان؟؟کسی حرفی زده ؟؟من که فکر میکردم تو دوست داری اونجارو وگرنه زودتر از اینا میومدم و با خودم میبردمت .تو دختر منی باید پیش من باشی .اگه بعد از مرگ مادرت کم گذاشتم چون …چون..
-چون؟
-مادرت همه چیز من بود دخترم.روحم ،نفسم،دلیل زندگیم .سخت بود نبودنش سخت.
نمی تونستم درکش کنم!!!عمه هم شوهرش فوت کرده بود باید بچه هاشو به امون خدا ول میکرد.باید تنهاشون میذاشت ازدواج میکرد.چی میگفت برا خودش…
-خدا همسرتونو بیامرزه.گویا حسابی عاشقش بودید.
-من هنوزم عاشقشم و عاشق هرچیزی که بهش مربوط باشه .یه شکلک نیشخند
هه انتظار داشت باور کنم ؟؟؟شب و روزش با خانواده جدیدش سرگرمه ادعا عاشقی میکنه!جوابی ندادم بازم خودش شروع به تایپ کرد:
-دختر بابا نگفت چه مشکلی پیش اومده؟؟
-خوب شد بحث و عوض کردین چون من از عاشقی و ادعــاهـاش خوشم نمیاد.
راستش من الان تو خوابگاهم وضعیتم زیاد نظافت اینجا زیاد خوب نیست .نمیتونم به عمه رو بزنم که خونه برام این مدت دانشگاه تهیه کنه.به اندازه کافی جـــور منو کشیده و از حق بچه های خودش برام خرج کرده.میخواستم بدونم پدر شناسنامه ییم میتونه در حد کرایه یه خونه کوچیک دانشجویی کمکی بهم بکنه یا نه؟!
بعد از یه مث طولانی برام تایپ کرد:
-تو در مورد پدر شناسنامه ییت چی میدونی؟
-نادر علی منش 48 ساله تک پسر سه تا خواهرایران داره. لیسانس زبان و ازبهترین دانشگاه دولتی ایران گرفته .دو بار ازدواج کرده همسر اولش فوت کرده .همسر دومش یه ایرانی دو رگه ست .3 تا بچه داره دو پسر یه دختر خارج از ایران کشورآلمان زندگی میکنه….
-یه شکلک نارحت.همین ؟؟تو از پدرت همینا رو میدونی؟؟؟
-از پدرم خیلی چیزا میدونم ولی مثل خودش یاد گرفته م همه چیز و فراموش کنم.تا راحت تر زندگی کنم.
-یه شکلک عصبانی.در مورد من اشتباه میکنی.من نمیدونم چی در مورد من به تو گفتن اما بدون من 19 سالی میشه که بدون تو و نازنین یه شب خواب راحت نداشتم.بابا جان چرا انقدر زخم زبونم میزنی!؟
دیگه داشت اشکم در میومد از این تراژدی که راه انداخته بود آره حتما باور میکنم.نشستی اون سر دنیا از کوچکترین مشکلات من خبر نداشتی و نداری حالا فقط یه مشت شرو ور تحویل من میدی بی خیال پول از یه جا دیگه جورش میکنم.
از فیس بوک خارج شدم و لب تاب و روشن گذاشتم رو به دیوار که نورش اتاقو تا وقتی خوابم ببره روشن نگه داره!
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم.بینیم کیپ شده بود و نفس کشیدن تازه برام سخت شده بود.با کسلی ناشی از بیماریم از جام بلند شدم و بدنبال صدای تلفن از اتاق خارج شدم.تلفن بی سیم رو مبل بود تا رسیدنم بهش قطع شد.گوشی رو برداشتم و رو کاناپه مبل روبروش دراز نکشیده بودم که باز تلفن زنگ خورد .شماره ناآشنا بود جواب دادم.
-بله؟!
-سلام زنگ زدم هم خوردن داروهاتو یادآوری کنم هم بگم ناهار امروز خونه نیستم اگه تا دیروقت نیومدم شب برو خونه عمت .خونه تنها نمون
چی شد؟؟ چی شد؟؟چند ثانیه طول کشید تا ویندوز مغزم بالا بیاد.کی بود؟چی بود؟؟چی شد؟؟؟
هنوز تو هنگ بودم که صداش باز تو گوشی پیچید:
-آرشم.بیداری نارگل؟؟!
-ها !!آره بیدارم.چی شده؟!
-چیزی نشده دکتر خواسته 24 ساعت تحت نظرش تو بیمارستان باشم اگه بتونم بیمارستان نمیمونم ولی محض احتیاط تو برو خونه عمت شب خونه تنها نباشی.
-باش گفتن مو خمیازه بدموقعی نصف نیمه گذاشت.صدای آروم خندیدن کیان از پشت تلفن اومد :
-چقدر میخوابی تو دختر دیروز همه ش خواب بودی.ظهر اومدم دیدم صدات نیست گفتم شاید از خونه بیرون رفتی خیلی اتفاقی اومدم اتاقت دیدم مریض و بی حال تو جاتی
–دست شما درد نکنه میخوای بگی صدا خونه از منه؟؟!
-نخیر از منه!!!
-نخیر از صدای تلویزیون و مستند پزشکی تونه حضرت آقـــا!!
-از دست تو و زبونت.ببین منو دارن صدا میکنن باید برم رفتی خونه عمه خبرم کن!!خدافظ
چند ثانیه با بهت زل زدم به گوشی قطع کرد؟؟؟رو من تلفن قطع کرد؟؟؟حتی نذاشت جوابشو بدم!!!!!!!!!
تو جام نشستم و با حرص مشت میزدم رو مبل از اینکه گوشی روم قطع کنن متنفر بودم متنفــر.
تا نزدیکی های عصر سرگرم بازی کامپیوتر وفیلم بودم.لباسامو جمع کردم زنگ زدم آژانس به مقصد خونه عمه.
***
عمه با چشمای مظلومش بهم التماس میکرد به حرفش گوش بدم کم پیش میومد عمه ازم چیزی بخواد و حالا همچین چیزی خواسته بود. تلفن صورتی رنگ عمه اینا به سمتم دراز شده بود و لیلا به ظاهر مشغول سریال دیدن ،لاله به ظاهر در حال اس ام اس بازی کنجکاور بودن ببینم گوشی رو میگیرم یا نه.دوباره نگاهمو به چشای عمه دادم .سرمو به عادت همیشه م تکون تکون دادم و با لبای فشرده و اخمای تو هم گره خورده تلفن و از عمه گرفتم.لبخند کمرنگی رو صورتش نشست .دستی رو شونه م کشید از جاش بلند شد سرمو بوسید و رفت سمت آشپزخونه .
یه نفس عمیق کشیدم و سلام آرومی تو تلفن گفتم.چند ثانیه مکث از اون ور خط صدای نفس عمیق کشیدن کسی اومد و پشتش صدای بم و لرزونش تو گوشم پیچید و وجودمو لرزوند حس میکردم چشمام سوز اشک داشتن سوز 19 سال حسرت…..
-سلام دخترم!!!!
سکوت و سکوت و سکوت حرفی نداشتم بزنم.نمیدونم چرا یه عالمه حرفی که همیشه کنار گذاشته بودم تا دق دلی مو سرش خالی کنم پودر شده بودن.هیچی تو گلوم بجز بغضی که گلومو میفشرد و حرف زدن و سخت میکرد برام نداشتم.
-خوبی بابا جان!؟
-….
سرمو تکیه دادم به پشتی مبلمان سلطنتیه عمه اینا و چشمامو بستم.تلویزیون صداش قطع شد.سرمو بلند کردم لیلا پانجو سفید مشکی صورتی رو که تولد سال گذشته ش واسش بافته بودم و یه مدل بلند کوتاه بود و دورش گرفت و از واحد بیرون رفت.سمت لاله برگشتم ای بابا این کی غیب شد.
-هنوزم نمیخوای با من حرف بزنی؟؟؟
هنوز؟؟؟چیزی عوض نشده بود.من فقط یه درخواست دوستی داده بهش چی فکر کرده بود پیش خودش!!!آب گلومو با درد قورت دادم و به خودم مسلط شدم من فقط بهش احتیاج داشتم ولاغیر.
-غرضی نیست حرفی مشترکی نداشتم بزنم باهاتون آقا نــادر
نیش کلامم کاری بود که چند ثانیه مکث کنه و جواب بده:
-گردن میگیرم این کینه ای بودنت به خودم رفته.مادرت ازین اخلاقا نداشت
اوه باز تراژدی الان شروع میشه.تا اشکمون درنیومده بحث و عوض کنم.
-کاری با من داشتین میخواستین باهام صحبت کنید؟
-میخواستم صداتو بشنوم…..
-اوه چه رمانتیک!شنیدین تا بیشتر از این هزینه تون بالا نرفته بهتره قطع کنین!
مکثش طولانی شد.با صدای غمگین و آزرده ای جواب داد:
-من همه ی زندگیمو حاضرم بدم تا برگردم به گذشته تا دوباره همه چیز و از نو با هم شروع کنیم اما …
تا وقتی که تو نخوای نمیتونم..نمیتونم…..
-من منظور شمارو ازین حرفا نمیفهمم.اگه بحثتون اومدن من به آلمانِ باید بگم اگه شبا تو کارتون بخوابم پامو اونجا نمیذارم.الانم میخوام برم بخواب…
-نـــه!!قطع نکن قطع نکن .برای کار مهمتری زنگ زدم!
با بی حوصگی مشهودی گفتم:
-میشنوم…
-بابت مطلبی که دیشب گفتی خواستم بگم من به اسم خودت سالهاست یه حساب پس انداز باز کردم و ماهانه برات پول میریزم.ندا در جریانه ازش خواسته بودم مشکلی پیش اومد ازش استفاده بکنه که لجبازی های تو بی شباهت به عمت نیست.اما..
-عمه برای من هرگز چیزی کم نذاشت که …
-نه منظورم این نبود عزیزم! ندا تورو مثل دختر خودش دوست داره تو این شکی نیست اما نمیخواست بدون رضایت تو پولی رو از من خرجت بکنه اما الان شرایطت فرق کرده احتمالا به اون حساب برای راحت تر و بهتر زندگی کردن نیاز داری. دیگه بزرگ شدی واسه خودت خانوم دانشجو شدی ….
این جملات آخر و با بغض میگفت یا من اینجوری لرزون و گرفته صداشو میشنیدم.خانم دانشجو آره جون عمه م .فعلا که آشپزباشی آقای کیانم.حالا انگار مجبورت کردن اون خودش زنگ میزد رستوان تو بی خود غذا درست میکردی به خوردش میدادی.بحث این حرفا نبود فقط..فقط میخواستم …میخواستم…بی خیال نارگل مهم اینه که به اون پس انداز بدون دردسر رسیدی..باقیش و ول کن به 3 4 ماه دیگه فکر کن که واسه خودت باید از نو زندگی بسازی و بدون نیاز به کسی رو پاهات وایسی…گلوم به خارش افتاد و باعث شد سرفه خشکی بکنم و زودتر سروته تماس و هم بیارم قطع کنم تا دارومو بخورم.
-با عمه در موردش صحبت میکنم.امر دیگه ای نیست جناب علی منش؟؟
-نه دخترم….خوشحال شدم صدات و شنیدم.گرچه مریض احوال هم هستی.فقط خواستم اینو بدونی من بابت گذشته پشیمونم هرگز نباید بدون تو میرفتم
-فکر نمیکنین واسه زدن این حرفا دیره دیگه!!بهتره سعی کنین واسه دوقلو هاتون لااقل پدر خوبی باشید
انگار این بار نوبت صدای من بود که به لرزش بیوفته.نفس عمیقی کشید و شمرده و آروم گفت:
-حالا که تو منو به عنوان پدرت قبول نداری ازت خواهش میکنم هر وقت هرجا به مشکلی بر خوردی به عنوان یه دوست بهم اعتماد کنی!
چقدر زود از پدر بودن جا زدی جناب علی منش زود بود حالا !!!پوزخندی بلندی زدم ودر جوابش با لحن مسخره ای گفتم: