به سمت آسانسور کشوندم که مقاومت کردم.
– اول بگو چیکارم داری بعد همراهت میام.
با نگاهی که بهم انداخت قالب تهی کردم و دست از مقاومت برداشتم که راحت مثل کش شلوار دنبال خودش کشوندم.
نالیدم: لطفا کاری باهام نداشته باش، بعد چند روز اومدم باز اذیتم نکن.
اما صد رحمت به الاغ که بیشتر از این میفهمید!
توی آسانسور انداختم و خودشم وارد شد.
هر لحاظ نزدیک بود به گریه بیوفتم و التماسشو کنم.
تا برسیم یه ریز به قیافهی ترسونم نگاه کرد.
هر چقدر تلاش کردم از چشمهاش بخونم که چه قصدی داره نشد، انگار خدای مرموزیته!
با صدای تیک آسانسور و باز شدنش بازم همراه خودش کشیدم.
این بازو دیگه بازو بشو نیست!
در اتاقشو باز کرد و خواست پرتم کنه داخل ولی چارچوبو گرفتم و با التماس گفتم: توروخدا رایان، غلط کردم اصلا دیگه نمیرم خونهی اون بچه سوسول تو فقط ولم کن.
تو میلی متری از پشت سرم نزدیک به گوشم گفت: با زبون خوش برو تو نفس وگرنه به زور پرتت میکنم.
اشک توی چشمهام جوشید.
– نکنه میخوای مثل اون بردههات…
با تحکم گفت: گفتم برو تو.
اونقدر فشار دستش روی شونههام زیاد بود که طاقت نیاوردم و تسلیمش شدم.
به داخل هلم داد و خودشم وارد شد و در رو بست.
با بدنی لرزون به سمتش چرخیدم.
درحالی که دکمههای لباس سفید توی تنشو باز میکرد به سمت کمد رفت.
دلم میخواست از ته دل زار بزنم.
تنها یه چیز از ذهنم میگذشت و چهار ستون بدنمو میلرزوند.
لباسشو درآورد و پایین تخت دو نفرهی بزرگ سفید_طلایی انداخت.
اشکی از دریای توی چشمهام روی گونم سر خورد که سریع پاکش کردم.
با بغض گفتم: نگو که اون چیزی که توی ذهنمه درسته!
بیتوجه بهم دنبال یه چیزی کمدشو زیر و رو کرد.
از سست بودن پاهام کمد کنارمو گرفتم.
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم فنامو روی اون امتحان کنم و مثل بید میلرزم.
یه چیز از توی کمد درآورد و روی تخت پرت کرد.
– بپوششون.
با دیدن تاپ و شلوارک خیلی کوتاه هنگ کردم.
دست به سینه با اخم گفت: زود باش.
سعی کردم صدام نلرزه.
– چرا اینا رو بپوشم؟
نگاهش جدیتر شد و به سمتم اومد که چشمهامو روی هم فشار دادم و با ترس گفتم: باشه باشه میپوشمشون.
بازومو گرفت و کشیدم که با تقلا گفتم: گفتم میپوشم.
روی تخت هلم داد که سریع دستهامو تکیه گاه بدنم کردم.
با بغض گفتم: چرا اینقدر میخوای اذیتم کنی؟ مگه من به آرمین گفتم که تو رو مجبور کنه منو بهش بدی؟
عصبی گفت: منو دیوونه نکن نفس، اون بیصاحابا رو بپوش.
با بغض و دلخوری نگاه ازش گرفتم و تاپ و شلوارکو برداشتم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: جلوی تو نمیپوشم.
پوفی کشید و درکمال تعجب پشت بهم وایساد.
– بپوش نگاه نمیکنم.
چند ثانیه فقط هنگ کرده نگاهش کردم.
الان چی شد؟!
– نفس؟
با صدای پر حرصش به خودم اومدم و بلند شدم.
سریع لباس و شلوارمو از تنم کندم و اون دوتا رو پوشیدم.
با دیدن وضعیت شلوارک لبمو گزیدم.
با حالت زار بهش نگاه کردم.
– تموم شد.
به سمتم چرخید و طبق معمول اون نگاه هیزش سر تا پامو برانداز کرد.
سعی کردم شلوارکو پایینتر بکشم.
– زور نزن کشی نیست که بیاد پایین مگر اینکه کلا بیاریش پایین.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بهم نزدیک شد که سریع روی تخت وایسادم.
با ترس و استرس گفتم: نمیذارم حتی دستت بهم بخوره برو به سوگل بگو بیاد.
حرص نگاهشو پر کرد و به سمتم اومد که از تخت پایین پریدم و به همون قدر ازش دور شدم.
تهدیدوار نگاهم کرد.
– وایسا سرجات.
از ترس داشتم سکته میکردم ولی بازم نخواستم تسلیمش بشم.
– نمیخوام.
دندونهاشو روی هم فشار داد و یه دفعه به سمتم هجوم آورد که جیغی کشیدم و فرار کردم.
داد زد: نفس منو دیوونه نکن.
پشت میز کارش پناه گرفتم و نفس زنان گفتم: بخدا اگه بلایی سرم بیاری دیگه از چشمم میوفتی.
آروم به سمتم اومد.
– کوچولو داری منو تهدید میکنی؟
باز به سمتم هجوم آورد که صندلیو به سمتش هل دادم و پا به فرار گذاشتم.
دور ازش وایسادم.
نفس بلند و پر حرصی کشید.
– دارم برات دخترهی سر کش.
یه دفعه مثل ببر زخمی به سمتم دوید که نفس تو سینهم حبس شد و تا بخوام پا به فرار بذارم با اون لنگای درازش زود بهم رسید و از پشت سر چنان بین بازوهاش حبسم کرد که میلی متری هم نتونستم جا به جا بشم.
نفس بریده گفتم: رایان توروخدا…
با فشار بازوهاش از درد صورتم جمع شد و آخ آرومی گفتم.
– توروخدا چی خانم کوچولو؟ هوم؟
سکوت کردم.
اونقدر صدای قلبم بلند بود که مطمئن بودم میشنوه.
همونطوری بلندم کرد و به سمت تخت رفت که درست مثل شکاری تو پنجهی گرگ تقلا کردم.
این دفعه دیگه به گریه افتادم و داد زدم: اگه اینکار رو باهام بکنی نابود میشم رایان.
روی تخت پرتم کرد و به سمت خودش چرخوندم.
انگار داشت از حالم لذت میبرد.
رو بدنم خم شد.
– تو هم که اشکت دم مشکته نازنازی!
مشتهامو بهش کوبیدم و با هق هق گفتم: خیلی بیرحمی، اگه اینکار رو بکنی خودمو میکشم.
پوفی کشید و درحالی که تقلاهام بیاثر بودند روی بالشت پرتم کرد.
بازومو گرفت و به سمت خودش کشیدم که با برخورد پیشونیم به قفسهی سینهی لختش شدت گریهم بیشتر شد.
– از جات جم نمیخوری، فهمیدی؟
با حلقه شدن دستهاش دور بدنم کوتاه لرزیدم و با گاز گرفتن لبم صدای هق هقمو خفه کردم.
چند ثانیه گذشت اما هیچ کاری نکرد که چشمهامو باز کردم و صورت خیس از اشکمو عقب کشیدم.
با دیدن اینکه چشمهاشو بسته ماتم برد و بهت کل حس گریه و بغضمو خوابوند.
قفل کرده به صورتش خیره شدم.
این یعنی چی؟!
اول یه چشمشو باز کرد و بعد اون یکیشو.
– چیه؟ گریهت بند اومد؟
با بهت گفتم: این یعنی چی؟
بدجنسی نگاهشو پر کرد.
– یعنی همین.
آروم لب زدم: مگه تو…
حرفمو قطع کرد: کارتو یکسره کنم؟
ابروهاشو کوتاه بالا انداخت.
– نه.
بعدم چشمهاشو بست.
حسابی مغزم ارور میداد.
آروم به بازوی ورزیدهش زدم که چشم بسته گفت: میذاری بخوابم؟
گیج گفتم: رایان؟
– جون را…
انگار خودش تازه فهمید چی داره میگه که سکوت کرد و اخمهاشو شدید توی هم کشید.
با بهت نگاهش کردم.
با همون اخم چشمهاشو باز کرد.
– اگه حرفی داری بگو نداری هم بخواب.
میخواست بگه جون رایان؟
مثل احمقا تموم کارای چند دقیقه پیشش یادم رفت و حسابی ذوق کردم اما بروز ندادم.
– تو از اولش همین تصمیمو داشتی؟ اینکه پیشت بخوابم؟
– آره.
چند ثانیه با تعجب نگاهش کردم اما کم کم از سرکار گذاشتن و اشکمو درآوردن چنان خونم به جوش اومد که مشتمو بالا آوردم و تا اومدم بکوبونم توی صورتش سرمو به قفسهی سینهش چسبوند که نفسم قطع شد و دستم روی هوا موند.
با پاش پاهامو حبس کرد.
– بخواب جوجه مرغی شب شد، نبینم دیگه حرفی بزنی.
بعدم محکم تو بغلش گرفتم.
یعنی جوری لالم کرد که خودمم باورم نشد.
از حس عجیبی که داشتم چشمهامو بستم و دستمو انداختم.
دستشو توی موهام فرو کرد که لبخند محوی روی لبم نشست.
برخلاف اینکه به من گفت ساکت باشم خودش آروم به حرف اومد.
– شبا کنارش میخوابیدی؟
– نه.
– بوسیدت؟
با کمی مکث گفتم: فقط یه بار.
موهام اسیر مشتش شد و برخلاف اینکه فکر میکردم عربده میکشه سکوت کرد.
– اما رفتار خوبی باهاش نکردم اونم معذرت خواهی کرد.
فشار مشتش کمتر شد.
– اونجا بهتر از اینجاست؟
واقعا چرا اینها رو میپرسید؟ چرا براساس تصورم نزد سیاه و کبودم کنه؟
سرمو عقب کشیدم که آروم چشمهاشو باز کرد.
– هم اینجا و هم اونجا، هم بدی داره و هم خوبی، نمیشه مقایسه کرد.
– میخوای دوباره برگردی؟
با یادآوری دو روز و نصف سختی که تو اون جای غریب کشیدم گفتم: نه.
لبخند محوی که زد از نگاهم دور نموند.
– چرا؟
خیره به چشمهاش سکوت کردم.
چی بهش میگفتم؟ میگفتم مثل احمقا دلم حتی واسه گیر دادناتم تنگ شده بود؟ دلم واسهی صدات یه ذره شده بود؟
این حس از نظر من حماقت محضه پس نباید هیچوقت ازش باخبر بشه.
اونقدر سکوتم طولانی شد که بیخیال شنیدن جوابم شد.
– بخواب.
با گرمی لبش که کوتاه روی پیشونیم نشست چشمهام بسته شدند و دلمو زیر و رو کرد.
بازم تن ظریفم بین بازوهاش حبس شد.
جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم.
داری خیلی احمق میشی نفس!
چرا داری به کسی حس پیدا میکنی که تو رو بیارزش میبینه؟ دلتو به چیش خوش کردی؟ به اخلاق سگیش؟ به دستور دادناش و خودخواه بازیاش؟
لعنت بهت رایان، کاش میذاشتی اون عربه ببرتم تا گرفتار این حس نشم، کاش روی خوبتو نشون نمیدادی و میذاشتی ازت متنفر بمونم.
#نیما
کتو روی کلت انداختم و رو به شروین گفتم: از پشت هوامو داشته باش.
– خیالت تخت داداش، حواسم به همه هست.
به شونهش زدم و به سمت کسی که حالا علیل و ویلچر نشین شده قدم برداشتم.
تک تک قدمهام بوی نفرت و کینهی قدیمی میداد.
جاوید، کسی که باعث شد تموم نقشههام نابود بشند، هم از بچهم و هم از کسی که واقعا عاشقش بودم دور بشم.
اگه اون لعنتی حمله نمیکرد بچهم بیمادر نمیشد، میتونستم مطهره رو به زور کنارم نگهش دارم، تقاص ضربه زدن به نیما شاهرخی مرگه!
جمعیت توی مهمونیش مثل همیشه اینقدر زیاد بود که اگه با یه تیر خلاصش میکردم کسی صداشو نمیشنید.
پوزخندی روی لبم نشست.
آخر پیری و کارای خیر؟ منکه باور نمیکنم!
پشت بهش وایسادم که نگاه زن و مرد رو به روش بهم افتاد.
با لبخند مرموزی گفتم: سلام جاوید خان.
تا بخواد سرشو به سمتم بچرخونه دستههای صندلیشو گرفتم و کنار گوشش خم شدم.
– میبینم خیریه باز کردی، باز چه فکر شومی توی سرته؟
با اخم و صدای خش داری گفت: کی هستی؟
با دیدن نگهباناش که با دو دارن به این سمت میان نامحسوس اسلحهمو بیرون آوردم و به کمرش چسبوندم.
– به نفعته بهشون بگی جلو نیان وگرنه کشتنت واسم مثل آب خوردنه.
سکوت کرد که سر اسلحه رو بیشتر فشار دادم.
– بلندتر بگم؟
دستی که بخاطر کدورت سن لرزون شده بود رو بالا آورد و بلند گفت: چیزی نیست.
– بگو برند.
– برید.
همشون نگاه مشکوکی بهم انداختند و بعد پراکنده شدند.
رو به اون زن و مرد رو به روش به انگلیسی گفتم: میشه ما رو تنها بذارید؟ کارم خصوصیه.
نگاهی به جاوید انداختند و بعد دور شدند.
عصبی گفت: کی هستی؟
– اگه پیر خوبی باشی بهت میگم.
با سر به شروین اشاره کردم که به سمتم اومد.
کلتو سرجاش گذاشتم و درست وایسادم.
شروین پشت سرش کنارم وایساد.
– نترس کاری باهات نداریم، فقط چندتا سوال میخوایم ازت بپرسیم پس بهتره تو کار ما موش ندوونی و نگهباناتو دک کنی.
پوزخند بیصدایی زدم.
نفس عصبیای کشید.
– خیلوخب.
دستهها رو گرفتم و به سمت در بردمش.
شروین دستشو روی شونهی جاوید گذاشت و همونطور که اطرافو نگاه میکرد گفت: کوچیکترین اشارهای به یکی از نگهبانا بکنی همینجا خلاصت میکنیم، پس گوش به حرفمون بده.
دستهاشو دیدم که چجوری مشت شد.
به دم که رسیدیم هر دو نگهبان جلومونو گرفتند.
– بدون محافظ اربابو کجا میبرید؟
شروین فشاری به شونهی جاوید وارد کرد که به حرف اومد: برید کنار، بیخطرند.
هردوشون اطاعتی گفتند و کنار رفتند.
از سالن بیرون اومدیم که لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست.
فکر نمیکردم اینقدر آسون باشه، انگار دیگه چندان مثل قبل باهوش و حیله گر نیست!
از هر جایی که رد میشدیم زن و مرد بهش سلام میکردند.
اونقدر از ساختمون دور شدیم که خالی از جمعیت شد.
پشت یه انباری بزرگ که توی محوطه بود نگهش داشتم.
– اگه بلایی سرم بیاد سالم از اینجا بیرون نمیرید، دوربینا شما رو ثبت کردند.
به شونهش زدم.
– نگران نباش، ما کارمونو بلدیم.
غرید: کی هستی؟
کنارش پشت بهش به صندلیش تکیه دادم.
– کیهم؟ همونی که خیلی دلش میخواد بکشتت.
صدایی پشت سرم بلند شد و پس بندش صدای شروین.
– اوه! پیرای مهربون با اسلحه بازی نمیکنند!
کتمو توی تنم مرتب کردم و به سمتش چرخیدم که نگاه عصبیشو از روی شروین برداشت و بهم نگاه کرد اما به یک باره عصبانیت توی نگاهش خوابید و جاشو به شک و ترس داد.
– نیما!
لبخند مرموزی زدم.
– خوشم میاد که زود شناختیم.
به شروین نگاه کرد و بازم نگاهشو به من دوخت.
قفسهی سینهش تند تند بالا و پایین میشد.
– چی از جونم میخوای؟
رو به روش خم شدم و دستههای صندلیو گرفتم.
با نفرت گفتم: اومدم خود جونتو بگیرم، اومدم انتقام همه چیو ازت بگیرم.
با فکی قفل شده گفت: گیر افتادنت توسط پلیس تقصیر من نبود.
پوزخندی زدم.
– میدونم اما اون حمله چی؟ آتیش زدن خونهی پدریم چی؟
با اینکه ترسیده بود اما بازم از خودخواهیش دست برنداشت.
– همه اونا تاوانی بود که باید بخاطر دخترم پرداخت میکردی.
تو صورتش بیشتر خم شدم و یه بار صندلیشو تکون دادم.
– تو حتی به دختر خودتم رحم نکردی! زنده زنده آتیشش زدی!
نگاه عصبیش پر از اشک شد.
– توی آتیش فریاد میکشید و تو نتونستی نجاتش بدی.
چونش لرزید و با بغض و عصبانیت گفت: من نمیدونستم پروازش کنسل شده، اگه اون مرده بخاطر توعه.
ابروهامو بالا دادم و خندیدم.
– واقعا اینطوری خودتو تبرعه میکنی؟
شروین با تمسخر گفت: آخرش نوهتو پیدا کردی جاوید خان؟
با نفرت بهش نگاه کرد.
– اگه اون زنیکه نبود پیش من بزرگ میشد، اگه یه روزی پیداش کنم آتیشش میزنم.
عصبی خندیدم و لبمو با زبونم تر کردم.
– که اینطور!
درست وایسادم.
– شماها زنده از اینجا بیرون نمیرید.
کلتمو درآوردم و همونطوری که صدا خفه کن روش میذاشتم گفتم: اشتباه میکنی، این دفعه قراره تو بمیری.
حسابی سعی میکرد خودشو قوی نشون بده.
– من میدونم اون یکی پسرت کجاست.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و بهش نگاه کردم.
شروین: داره بلوف میزنه نیما.
جاوید: نه نمیزنم.
پوزخندی زدم.
– اگه میدونی بگو ببینم.
نگاهشو بینمون چرخید.
– تو دبیه، تا چند وقت لادن و احمد بزرگش میکردند اما تو اوج وابستگی پسرت به لادن، لادن ازدواج میکنه و میره.
از عصبانیت رو به انفجار بودم.
یکی از دستها رو گرفتم و غریدم: از کجا فهمیدی؟
این دفعه اون مرموزانه نگاهم کرد.
– من جاویدم.
صندلیو تکون دادم و داد زدم: میگم از کجا فهمیدی؟
چیزی نگفت.
– باشه.
درست وایسادم و کلتو به سمتش گرفتم.
ضامنشو کشیدم.
– با زندگیت خداحافظی کن.
خونسرد نگاهم کرد.
– منو بزن اما بدون یه نفر اونجا هست که وقتی بفهمه کشته شدم سریع پسرتو میکشه.
اسلحه رو تو مشتم فشار دادم و به شروین نگاه کردم.
شروین: همش چرنده، میخواد خودشو نجات بده.
جاوید: نه نیست.
بهش نگاه کردم و دستمو روی ماشه بردم.
– اگه میخوای اون رایان کوچولو و خوشگلت بمیره حتما منو بکش.
دستم از عصبانیت میلرزید.
دوست داشتم تیکه تیکهی گوشت بدنشو بکنم.
انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– یا بزن یا منو برگردون سرجام.
– آدمت کیه؟
لبخند مرموزی زد.
– بگم که مزهش میره!
شروین بیاعصابتر از من با یه دست یقهشو گرفت و غرید: حرف میزنی یا دندوناتو توی دهنت خورد کنم؟
خونسرد گفت: فقط میتونم بگم که میشناسیدش… میدونم که عاقلانه تصمیم میگیری نیما جون، تو نمیخوای که بچهتو به کشتن بدی، درسته؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و کلتو پایین آوردم.
– آفرین، حالا هم همونجور که منو آوردی اینجا همونطورم برم گردون تو ساختمون، مردم منتظرمند.
– بفهمم کیه خونشو میریزم و باز برمیگردم اینجا تا بکشمت.
تنها لبخند کجی زد.
#نفس
به دستور اون رایان خان پشت در اتاق لادن خانم وایسادم و در زدم که چند ثانیه گذشت تا گفت: بفرمائید داخل.
در رو باز کردم و کمی وارد شدم.
– سلام.
– سلام، کاری داشتی؟
نگاهم به تلفن آخرین مدل توی دستش افتاد.
او! کوفتت بشه.
– میگم کاری داشتی؟
سریع خودمو جمع کردم و نگاهمو به چشمهاش دوختم.
– چیزه… این… یعنی ارباب گفتن که بیاین آلاچیق باهم کیک و قهوه بخورید.
– بگو تا چند دقیقه دیگه میام.
سری تکون دادم که ابروهاش بالا پریدند.
خواستم برم بیرون که گفت: چشمتو نشنیدم!
حرص وجودمو پر کرد.
اینم که اینقدر خودشیفتهست!
بهش نگاه کردم و با لحن پر حرصی کشیده گفتم: چشم خانم.
نگاهشو ازم گرفت و گوشیو به گوشش چسبوند و بهم اشاره کرد که برم بیرون.
دندونهامو روی هم ساییدم و بیرون اومدم و در رو محکم بستم که صداش توی راهرو پیچید.
پس بگو کی رایانو اینجوری بزرگ کرده! بدبخت حق داره اینطوری باشه.
چند قدم از اتاق دور شدم اما با صدای بلندش زدم رو ترمز.
– چی؟!
حس فضولیم کاری کرد که دوباره پیش در برگردم.
نگاهی به اطراف انداختم و بعد گوشمو به در چسبوندم.
– آسیبی که به بابات نزده؟… برگردم نیویورک؟… باشه باشه حواسم بهش هست خیالت راحت… نیما داره میاد اینجا؟… نه سایمون نترس، کارمو بلدم، نمیذارم شک کنه.
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم واسه همین بیخیال شدم و به سمت پلهها رفتم اما بازم ریسک سوار آسانسور شدن زد به سرم که به سمتش دویدم.
زانوهام نابود شدند از بس این پلهها رو بالا و پایین کردم.
وارد آسانسور شدم و دکمهی هم کفو زدم.
با پوست لبم بازی کردم.
اینجا نباشه، کسی نبینه.
بعضی وقتا به عقل خودم شک میکنم، خب دیوونه تو که میترسی چرا سوار میشی؟ ولی خب هیجانو دوست دارم.
در که باز شد نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم اما دقیقا چی دیدم؟ رایانی که دست به سینه با یه ابروی بالا رفته بهم زل زده.
هل کرده گفتم: اشتباه کردم برمیگردم با پله میام.
بعدم چرخیدم و تو آسانسور پریدم.
تا اومدم دکمه رو بزنم از بیرون بازومو گرفت و از آسانسور بیرونم کشید.
لبمو گزیدم و با استرس نگاهش کردم.
– چرا سوار شدی؟
– خب… خب زانوم درد میکرد.
نگاهی به پام انداخت و یه دفعه زانوشو به زانوم زد که از دردش صورتم جمع شد و مشتمو به بازوش کوبیدم.
با ابروهای بالا رفته گفت: زیادم دردی حس نکردی که! چطور درد میکنه؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و با حرص نگاهش کردم.
خندید و سرشو به چپو راست تکون داد.
بازومو ول کرد و وارد آسانسور شد.
آروم خندیدم و دیوونهای نثارش کردم.
– کیک و قهوهها رو ببر تو آلاچیق تا بیام.
به سمتش چرخیدم.
داشت در بسته میشد اما نذاشت که باز عقب رفت.
– واسه خودتم بیار.
نیشم حسابی باز شد.
– ممنونم اما…
با لبای آویزون ادامه دادم: باید برم رختشور خونه.
– خب هروقت تموم شد بیا.
انگشتهامو توی هم قفل کردم و لبخند پر ذوقی زدم.
– باشه.
ابروهاشو بالا داد.
– باشه؟
معترضانه نگاهش کردم که خندید.
– انگار تو آدم نمیشی!
بعد دکمه رو زد که در بسته شد.
خندیدم و همونطور که مثل بچهها یه پا دوتا میپریدم از پشت ستون بیرون اومدم و به سمت در رفتم.
#راوی
– هنوزم منصرف نشدید؟
آرمیتا و سوگل نگاهی به هم انداختند و سوگل رو به سامان با حسادت گفت: نخیر، اون دختره باید بمیره، عوضی داره اربابو سمت خودش میکشه، ما اجازه نمیدیم.
آرمیتا: اینکار رو برامون میکنی سامان؟ بخاطر من، لطفا.
سامان کلافه دستی توی موهاش کشید.
– ارباب بفهمه هممونو سلاخی میکنه.
سوگل بهش نزدیکتر شد.
– تا ما خودمونو لو ندیم نمیفهمه.
سامان بیشتر از همه واسه آرمیتا میترسید.
خوب میدونست که رایان رحمی براشون نداره.
– ببینید دخترا، فعلا کشتنشو بذارید کنار، آدمایی که اجیر کردم بهشون گفتم که حسابی بزننش و بعد بهش بگند که از ارباب دوری کنه وگرنه میمیره.
آرمیتا بهش نزدیک شد و با حرص به قفسهی سینهش زد.
– ما بهت گفتیم که بهشون بگی بکشنش نه اینکه بزننش!
سامان مچهاشو گرفت و با نگرانی و عصبانیت گفت: من هر کار میکنم فقط بخاطر مصلحت توعه آرمیتا، پس دندون رو جیگر بذار، باشه؟
آرمیتا با سر به سوگل اشاره کرد.
– این بدبخت داره ذره ذره آب میشه، توجهای اربابو به اون دختره میبینه و میشکنه، منم بخاطر سوگله که میخوام ریسک کنم، اون یه جورایی خواهر منه.
سامان یه بار تکونش داد.
– آرمیتا کشتن دختره ریسک نیست حکم مرگ خودتو صادر کردنه، بذار من الان کار خودمو بکنم اگه بازم اتفاق افتاد اینبار باشه، میکشیمش.
آرمیتا با نارضایتی گفت: باشه، فقط بخاطر تو.
سامان لبخند کم رنگی زد و گونهشو بوسید.
– قربونت برم، شما برید توی آشپزخونه خودتونو با یه کاری سرگرم کنید، میرم آدما رو بیارم تو، گفتید تو رختشور خونهست؟
سوگل: آره.
مچهای آرمیتا رو ول کرد.
– باشه.
خواست بره اما آرمیتا یقهشو گرفتم و لبشو محکم و عمیق بوسید.
– ممنون.
لبخند شیطونی زد.
– این بوسهت شب کار دستت میده.
آرمیتا سرشو به گوشش نزدیک کرد.
– من در اختیار توعم عشقم، تا ارباب کبودم نکرده ازم لذت ببر.
باز داغ دل سامان تازه شد که لبخند رو از لبش گرفت.
– یه روزی باهم فرار میکنیم.
آرمیتا لبخند کم رنگی زد.
– امیدوارم که بتونیم.
نفس عمیقی کشید و به عقب رفت.
– تا کار دختره تموم نشده برو آدماتو بفرست سر وقتش.
سامان سری تکون داد و از اتاقک بیرون رفت.
سوگل لبخند مرموزی زد.
– ارباب اونو سیاه و کبود نکرد اما ما اینکار رو میکنیم، من نمیذارم چیزی بین اون و اربابم اتفاق بیوفته، اگه اینطور بشه اون منو دور میندازه.
آرمیتا ته وجودش نگران بود اما بروز نمیداد.
– هیچوقت صحرا نفهمه سوگل، چون اگه بفهمه ممکنه به ارباب بگه.
– میدونم، قرار نیست کسی چیزی بفهمه تو هم بی خودی نگران نباش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
سلام
ببخشید شما میدونی که واسه دیدن پارت های کامل این رمان باید کدوم سایتی برم؟؟!
این رمان در حال تایپه کامل نیست
آها ممنون🖤
واییییی یعنی لادن آدم جاویده؟؟ چقدر بدددد
عالى ممنون
مرررسییی مطهره جون و ادمین نازنین عالییی مث همیشه
میگم اگه یه بلایی چیزی سر نفس بیاد (البته اعتدال رعایت شه) از اونور رایان هم مراقبت کنه ازش اخ که چه صحنه های قشنگی میشه البته فک کنم میشه پارت ۲۲ چون احتمالا پارت بعدی راجع به ارامه
اره پارت بعدی راجب ارام و رادمان بود
سلام گلم میشه پارت هارو دو روزه بزارى بابا خسته شدیم من هر رو اینا رو میخونم خواهش میکنم 😭😭
رمان در حال تایپه هر وقت تموم میشه میزارم