#مطهره
از نبودش انگار دنیا رو بهم دادند.
سریع کفشهامو که کنار تخت بود پوشیدم و با استرس توی کشوها به دنبال اسلحم گشتم اما لعنتی نبود.
بیخیالش، فرار کردن از دست این کابوس مهمتره.
شالمو درست کردم و تند به سمت در رفتم و سریع دستگیره رو پایین کشیدم اما باز شدن در همانا و کنده شدن روح از تنمم همانا.
دست به جیب به چارچوب تکیه داد.
– میخواستی فرار کنی؟
از دیدنش قفل کرده بودم و تنها با استرس نگاهش میکردم.
خندید.
– منکه ترس ندارم خانمم، من دوست دارم.
بهم نزدیک شد که با پاهای نیمه لرزون به عقب رفتم.
وارد شد و در رو بست که دلم هری ریخت.
نفس بریده گفتم: بذار برم، من دیگه خوبم.
– اما من فکر نمیکنم، یه کم کنارم باشی بهتر میشی.
نفرتم گرفت.
درحالی که ازش میترسیدم با تندی گفتم: گمشو کنار، من باید برم، هیچ علاقهای هم به موندن کنارت ندارم.
با اون خونسردی حرص آورش هر لحظه بهم نزدیکتر شد.
– اما من دوست دارم کنارم باشی.
با برخوردم به میلهی سرم خالی سریع گرفتمش و با عصبانیت و اضطراب گفتم: عقب وایسا وگرنه با همین میزنمت.
خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد.
همین که بهم نزدیک شد دست دست کردم اما آخرش میله رو بالا بردم و تا خواستم توی سرش بکوبم گرفتش و به دیوار کوبیدم که نفس تو سینهم حبس شد.
همونطور که میله رو به قفسهی سینهم فشار میداد گفت: خشن شدنتو دوست دارم.
با فکی قفل شده گفتم: بپا این دوست داشتن کار دستت نده!
و تو یه حرکت میله رو کمی چرخوندم و باهاش به عقب پرتش کردم و لگدی به شکمش شدم که چند قدم به عقب رفت و میله از دستش افتاد.
درحالی که دلشو گرفته بود با درد و خنده انگشت اشارشو تکون داد.
– نه خوشم اومد!
سریع به سمت میله رفتم و با پا انداختمش بالا و گرفتمش و بلافاصله بهش کوبیدم اما مثل همیشه سریع عکس العمل نشون داد و گرفتش.
سعی کرد از دستم بگیره اما با تموم توانم نگهش داشتم.
عصبی گفتم: با اعصاب و روان من بازی نکن نیما، من باید برم، یه عده آدم منتظرمند و نمیدونند کجام.
فشار دستشو کمتر کرد و نزدیک صورتم لب زد: بهتر، اینطور بیشتر میتونم باهات خوش بگذرونم.
با نفرت توی چشمهاش زل زدم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
تو یه حرکت میله رو ول کردم و مشت محکمی به صورتش زدم که از شدتش بدنش چرخید و همونطور که چشمهاشو روی هم فشار میداد دستشو روی صورتش گذاشت.
با دلی خنک شده گفتم: زهی خیال باطل که من یه دقیقه دیگه هم کنارت میمونم.
از روی میله رد شدم و با دو به سمت در رفتم اما هنوز دستم روی دستگیره نشسته بود که شالم به همراه موهام به عقب کشیده شد و صدای جیغمو درآورد.
از پشت دستشو محکم دور قفسهی سینهم حلقه کرد و نفس زنان گفت: زهی خیال باطل اگه تو فکر میکنی میذارم بری.
سعی کردم نفس بگیرم و دستشو که هر لحظه بیشتر باعث نفس تنگیم میشد رو از خودم جدا کردم.
– ولم کن.
نزدیک به گوشم گفت: تازه به دستت آوردم کجا ولت کنم خانمم؟
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت و شدت ضربانش انگار هر لحظه بیشتر از قبل میشد.
– نیما لطفا، بذار برم تو شرایط منو درک نمیکنی.
آروم اما عصبی خندید.
– خوبم درک میکنم، الان فقط داری به یه چیز فکر میکنی و اونم اینه که واسه مهرداد چجوری توضیح بدی که تو این غیب زدنت کجا بودی اما تایمی که تو رو دست مهرداد دادم دیگه تمومه، حالا که برگشتم تو هم باید برگردی پیشم.
اشک چشمهامو پر کرد و محکم به دستش زدم.
– تو حق اینو نداری، میفهمی؟ تو توی زندگی من جایی…
دستشو محکم روی دهنم گذاشت و فشار داد که از دردش چشمهامو روی هم فشار دادم و بغض بدی گلومو گرفت.
عصبی گفت: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه اینجور جملههاییو ازت بشنوم بیچارت میکنم مطهره.
سعی کردم دستشو که هم باعث چندشیم و هم باعث عذاب وجدان و حس گناه میشد رو بردارم.
– الانم میریم خونهی من.
سریع چشمهامو باز کردم و نفسم بند اومد.
نامفهوم گفتم: دیوونه نشو نیما من باید برم.
دستشو برداشت.
– بدون مخالفت همرام میای یا بیهوشت کنم ملکه؟
با بغض گفتم: نکن اینکار رو باهام، خواهش میکنم.
دستشو برداشت و به سمت خودش چرخوندم.
این نگاههای مصمم لعنتیشو خوب میشناختم.
– من نمیتونم ازت بگذرم، این بیست و دو سال بدون تو توی زندان بودن هر روزش برام عذاب بود.
با بغضی که از ترس بود لبامو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
– اونقدر دلتنگتم که با یه ساعت دو ساعت و یه ماه دیدنتم دلتنگیم رفع نمیشه.
نزدیک بود اشکم بریزه که سریع چشمهامو بستم.
– دلم میخواد صبح تا شب فقط بشینم و نگات کنم، درسته که تو باعث هدر رفتن بیست و دوسال از عمرم شدی اما چیکار کنم که این دل صابمردم نمیتونه ازت کینه به دل بگیره.
هرم نفسهاشو که نزدیک صورتم حس کردم سریع چشمهامو باز کردم و عقب کشیدم.
همونطور که به لبم نگاه میکرد لبشو با زبونش تر کرد.
دست لرزونمو روی لبم گذاشتم.
– اجازهی همچین کاریو بهت نمیدم.
لبخند محوی زد.
– من کی از کسی اجازه گرفتم؟
و پس بندش تو یه حرکت دستمو پایین کشید اما تا خواست قصدشو عملی کنه صدای داد نگهبانه که میگفت “ارباب” بلند شد اما تا بخوایم به سمت در بریم در باز شد و با کسی که وارد شد حس کردم قلبم واسه یه لحظه نزد و سرجام میخکوب شدم.
پاهام سست بودند و از اینم سستتر شدند که روی زمین فرود اومدم.
خودشم تنها شکه نگاهشو بین من و نیما چرخوند.
صدای جدیه حمید رو شنیدم: اگه نمیخوای دستگیرت کنم سرجات وایسا، این یه مسئلهی خانوادگیه.
صدای پوزخند نیما توی اتاق پیچید.
– ببین کی اینجاست، رقیب قدیمی!
مهرداد بیشتر از این حرفا شکه شده بود که بتونه جوابشو بده.
حالا نگاهش تنها روی من زوم بود.
معنیه این نگاهشو فقط خودم میفهمیدم، میخواست بهم بفهمونه” چرا مطهره؟ مگه در حقت چه ظلمی کردم؟”
اما ای کاش خودمم میتونستم زبون باز کنم و بگم به خدای واحد قسم که اون چیزی که بهش فکر میکنی اشتباست.
قطرهای اشک روی گونم چکید که با نگاهش تا رسیدنش روی چونم و افتادنش دنبالش کرد.
رشتهی نگاهمون با وایسادن نیما وسطمون قطع شد.
– خیلی بد شد که الان رسیدی و دیدی، میخواستم مطهره رو ببرم تا شاهد با پاهای خودش اومدنش پیشم نباشی.
چشمهام از تعجب و ترس درشت شدند و تا خواستم حرفی بزنم یه دفعه مهرداد به سمتش یورش برد و چنان مشتی بهش زد که از شدتش به کنار خم شد و چند قدم جا به جا شد.
با صدای فوق العاده خشنی گفت: این دفعه دیگه میکشمت لاشخور.
باز به سمتش رفت که زبون باز کردم و داد زدم: مهرداد!
اما تا خواست مشت دومو بزنه نیما سرشو گرفت و به تخت کوبید که از ترس اشکهام روونه شدند و زبونم بند اومد.
اومدم بلند شدم و قبل از اینکه نیما بلای دیگهای به سرش بیاره به سمتشون برم که حمید و اون نگهبانه با دو اومدند تو و به سمتشون رفتند.
نیما تا خواست مشتی بهش بزنه مهرداد چرخید و مشتشو گرفت و لگدی بهش زد که به عقب پرت شد اما نگهبانه سریع گرفتش.
حمید قبل از اینکه مهرداد بازم به سمت نیما بره از پشت محکم گرفتش و با تحکم گفت: بسه!
کنار لب نیما و پیشونیه مهرداد خونی بود.
قفل کرده بودم و فقط گریه میکردم.
هیجان واسه مهرداد سمه و حالا اینطوری قفسهی سینهش بالا و پایین میره!
قلبش مشکل شدیدی نداره اما بازم باید مراعات خودشو بکنه تا بیماریش بدتر نشه.
تقلا کرد که حمید ولش کنه.
داد زد: ولم کن بذار بکشمش.
نیما نگهبانه رو پس زد و با اخمهای درهم شستشو به کنار لبش کشید.
یه دفعه مهرداد آخی گفت و خم شد و لباسشو توی مشتش گرفت که دیگه نفسم بالا نیومد.
حمید سریع ولش کرد و زیر بازوشو گرفت.
نفس بریده به هر جون کندنی بود بلند شدم و به سمتش دویدم.
– مهرداد؟
بهش که رسیدم تازه یادم افتاد اینجا بیمارستانه.
– میرم… میرم پرستارا رو صدا کنم تو هم ببین قرصش توی جیبش هست یا نه.
تا خواستم برم یه دفعه یقهمو گرفت و با همون دردش غرید: میریم خونه.
با ترس گفت: مهرداد قلبت!
چشمهاشو باز کرد که از طرز نگاهش و رگههای خون توی چشمهاش رعشه به تنم افتاد.
– میریم خونه.
حمید جیبهاشو گشت.
– اول قرص.
چشمهاشو بست و با نفس نفس گفت: من خوبم.
حمید عصبی گفت: این قرصای بیصاحابتو همرات نیاوردی؟
یه دفعه پسش زد و همونطور که یقهم توی مشتش بود دستشو به تخت تکیه داد.
آب دهنشو به زور قورت داد.
– تو شکستیم مطهره!
مچشو گرفتم و با بغض گفتم: بخدا اینطور نیست که تو فکر میکنی.
نیما: اوه واقعا؟
با نفرت نگاهش کردم و با بغض و عصبانیت گفتم: تو خفه شو که هر چی میکشم بخاطر توعه.
اما تنها مرموزانه نگاهم کرد.
#آرام
پلاستیک کمپوت و آبمیوه رو از دست چنگ زدم که با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
تکونی به موهام دادم و حق به جانب گفتم: من میخوام بهش بدم.
خندید.
– خودشیرین!
چشم غرهای بهش رفتم.
به اتاق که رسیدیم با اخم نگاهشو اطراف چرخوند.
– پس محافظه کجاست؟
با استرس گفتم: خوبم؟
نگاهشو از اطراف گرفت و موهامو روی شونم مرتب کرد.
– عالی.
به داخل اشاره کرد.
– بفرمائید.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که لباسمو پایینتر می کشیدم وارد شدم که پشت سرم اومد اما همینکه که سرمو بالا آوردم با کسی که چشم تو چشم شدم مرگو دقیق با چشمهای خودم دیدم و پلاستیک از دستم در رفت و با صدای بدی روی سرامیک پرت شد.
بهت نگاه بابا رو که مشخص میشد داره کمی درد میکشه پر کرد و زمزمهوار گفت: آرام؟!
یه لحظه حس کردم که دارم کابوس میبینم و الانه که بیدار بشم اما انگار همش خیالات باطل و پوچ بود و به طور ناباورانهای بابا رو چشم تو چشم خودم میدیدم!
اون کسی که رو به روش بود و به خوبی از قامتش میفهمیدم مامانه با اخم به سمتم چرخید که با دیدنم اخمهاش از هم باز شدند و فکش لرزید که حرف بزنه اما نتونست.
دیگه خودتو مرده بدون آرام، تو دیگه مردی، مردی!
تموم شد، دیگه همه چیز تموم شد.
اشک، لبریز شده توی چشمهام حلقه زد و نگاههای سردرگم رادمان و نیما رو روی خودمون دیدم.
گرمی دست رادمان روی کمرم نشست.
– آرام؟
نگاهم به عمو حمید خورد.
اونم شکه بود.
سکوت اتاق بوی مرگ و کفن خودمو میداد.
اونقدر چشمهام لبریز شدند که چند قطره اشک بیاراده روی گونم چکید.
مامان دست شدید لرزونشو بالا آورد و دهن باز کرد حرفی بزنه اما یه دفعه بابا روی زمین افتاد که عمو حمید داد زد: مهرداد؟
و مامان سریع به سمتش چرخید.
کل تنم بیشتر از قبل لرزید و نگاه قفل کردم میخ چشمهای بستهی بابا شد.
مامان با ترس اسم بابا رو صدا زد و محکم توی صورتش کوبید.
عمو حمید سریع بابا رو روی کولهش انداخت و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و به سمت در رفت که مامان حتی یادش رفت منو دیده و با گریه پشت سر عمو حمید دوید و از کنارم رد گذشت.
همه چیو میدیدم اما یه مقدارم نمیتونستم حرکت بکنم تا اینکه پاهام دیگه وزنمو تحمل نکردند و روی زمین سقوط کردم، نگاه شکمو به چرخ تخت دوختم و اشکهام دونه دونه روی گونم سر خوردند و پایین اومدند.
رادمان به سرعت جلوم نشست و بازوهامو گرفت.
گیج و با ترس گفت: آرام؟ چی شده؟
تنها سکوت کرده نگاهش کردم.
هنوزم باورم نمیشد که مامان و بابا رو اینجا دیدم، انگار یه کابوس وحشتناک بود که قصد تموم شدن نداشت.
صدای پر شک نیما بلند شد.
– اونا رو میشناختی؟
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
یه لحظه هم از لرزش بدنم کم نمیشد.
دقیق نگاهم میکرد.
– میخوام زود جواب بدی.
حرف رادمان باری شد روی فشار درونم.
– جواب بابا رو بده.
بهش نگاه کردم و چونم از بغض بزرگتری لرزید.
نباید بفهمی رادمان، نباید، من نمیخوام از دستت بدم.
یه بار تکونم داد.
– د حرف بزن.
یه دفعه نیما بلندش کرد و به عقب انداختش که سریع نگاهش کردم.
با اخمهای درهمش بازومو گرفت و به زور تن بیجونمو بلند کرد.
– حرف بزن وگرنه خودم به حرف میاورمت.
اعتراض رادمان بلند شد.
– بابا!
با ترس به نگاههای فوق العاده بیرحم نیما زل زدم.
چشمهاش بیش از اندازه دلهره آور بودند.
چندین بار دهن باز کردم حرفی بزنم اما نتونستم.
مرموز نگاهم کرد.
– باشه دختر جون.
رادمان اون بازومو گرفت و سعی کرد از باباش دورم کن.
– ولش کن بابا الان توی شکه بهتر بشه خودش برامون میگه.
نگاه پر از اشکمو به سمتش سوق دادم.
توی نگاهش شک و تردید بود اما بازم میخواست که ازم حمایت کنه.
بالاخره صدای لرزون و پر بغضمو به گوشش رسوندم.
– اونا کی بودند؟ از کجا اونا رو میشناسید؟
نیما: اون کسی که قراره جواب بده ما نیستیم تویی، پس حرف بزن.
بازومو به شدت آزاد کردم و با گریه گفتم: بهم بگید.
رادمان یه قدم بهم نزدیک شد که به همون اندازه ازش دور شدم و با عجز گفتم: بگو.
معلوم بود حسابی گیجه.
– خب… خب اون خانمی که دیدی همون خاله مطهرهست!
ماتم برد و جوری شکه شدم که حتی یادم رفت گریه کردن یعنی چی!
امکان نداره، نه امکان… مامان من زن نی… نه نه نمیشه، اصلا نمیشه.
با اخم به نیما نگاه کرد.
– اون مردا کی بودند؟
نیما همونطور که نگاهش زوم من بود گفت: یکیشون شوهرش بود.
رادمان با چشمهای گرد شده گفت: شوهرش؟ یعنی چی بابا؟ مگه خاله ازت طلاق گرفته؟
همین جملهش کافی بود تا تموم تصورات توی ذهنم به حقیقت تبدیل بشه و منو تا مرز سقوط کردن برسونه.
با پاهای لرزون جوری که هر لحظه نزدیک بود زمین بخورم عقب عقب رفتم و دستمو روی دهنم گذاشتم.
اشکهام بازم واسه پایین اومدن بهونهای پیدا کردند.
با گریه سرمو به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم: این امکان نداره!
رادمان آروم به سمتم اومد و این دفعه با اخم گفت: صبرم داره لبریز میشه، واسه این رفتارت ازت دلیل میخوام…
بلندتر جوری که یه لحظه لرزیدم ادامه داد: پس حرف بزن.
دستمو پایین آوردم و با هق هق گفتم: تو منو… رادمان بخدا من دوست دارم.
اشک توی چشمهاش حلقه زد و عصبی گفت: داری دیوونم میکنی آرام حرف بزن.
نیما تموم مدت با اخمهای شدید به هم گره خورده نگاهم میکرد.
نگاهش جوری بود که حس میکردم حتی کلمات توی مغزمو هم داره میخونه.
به در رسیدم.
– من مجبور بودم، بخدا مجبور بودم.
این دفعه طاقتش طاق شد و تند به سمتم اومد که بدون فکر کردن سریع عکس العمل نشون دادم، بیرون اومدم و در رو بستم و با هق هق به سمت پلهها دویدم.
به نزدیکی پله که رسیدم با صدای داد مامان که اسممو صدا زد نفسم قطع شد و به شدت به سمتش چرخیدم.
رادمان جلوتر ازش وایساد و نگاهشو بینمون چرخوند.
از این فاصله هم اشک و خشم شدید توی نگاه مامانو میدیدم.
داد زد: جرئت داری یه قدم دیگه بردار.
آروم و با قدمهای کوتاه به عقب رفتم.
رادمان به زمین اشاره کرد و محکم و عصبی گفت: میمونی و به تک تک سوالهام جواب میدی، اگه بری بد میبینی آرام.
مامان با اخم نگاهش کردم.
– چه رابطهای باهاش داری؟
دستم نردهی پله رو لمس کرد.
از طرفی میترسیدم برم و از طرفی هم حس میکردم واسه فرار از همهی سوالات باید برم.
رادمان: من رادمانم خاله.
اخمهای مامان از هم باز شدند و به وضوح بهت و اشک توی چشمهاشو دیدم.
دستشو بالا آورد و قطرهای اشک روی گونهش چکید.
حرکت لبشو که گفت رادمان رو دیدم.
از غفلتشون استفاده کردم و با قلبی که روی هزار میزد از پلهها پایین اومدم که صدای داد جفتشونو شنیدم.
فقط میدویدم و تنها قصدم این بود که ازشون فرار کنم.
مغزم به جز فرار راه حل دیگهای جلوی پام نمیذاشت.
سه طبقه بدون وقفه پلهها رو پایین اومدم.
ترس جون تازهای واسه دویدن و خلاصی از این بیمارستان شوم بهم داده بود.
همین که پامو توی خیابون گذاشتم صدای داد رادمانو از داخل شنیدم.
– صبر کن آرام.
هراسون و نفس زنان نگاهمو اطرافم چرخوندم که با دیدن دوتا تاکسی به سمت یکیشون رفتم.
به رانندش که داشت با یه نفر حرف میزد رسیدم و تند گفتم: سوار شو سوار شو.
و بلافاصله خودم در رو باز کردم و نشستم.
نفهمید چی میگم اما زود ماشینو دور زد و نشست.
با دیدن رادمان که داره نگاهشو اطراف میچرخونه تند به فرمونش زدم.
– برو برو.
ماشینو روشن کرد اما تا بخواد حرکت کنه رادمان ردمو زد که با عصبانیت به سمتم دوید و داد زد: وایسا آرام من اصلا باهات شوخی ندارم.
به داشبورد زدم و بلند گفتم: برو آقا.
پاشو روی گاز گذاشت و قبل از رسیدن رادمان دور شد.
نفس زنان به صندلی تکیه دادم و دستهای یخ کردمو به صورتم که اشک روشون خشک شده بود کشیدم.
#رایان
به چهرهش که بخاطر داروهایی که بهش داده بودند غرق درخواب بود خیره بودم.
رنگ به صورت نداشت.
با کمی مکث کنارش نشستم.
با تردید دستمو به سمت صورتش بردم اما نزدیک بهش وایسادم.
میترسیدم با لمسش بازم یه حسی تو وجودم شعله بکشه که بعدها آزارم بده.
دستمو انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
– من باهات چیکار کنم نفس؟ قرداد رو امضا کنم و دو دستی تو رو تحویل کسی بدم که نمیخوای پیشش بمونی یا برت گردونم پیش خودم و ضعف بزرگتری واسم بشی؟
کلافه دستی به ته ریشم کشیدم.
با باز شدن در و وارد شدن یکی نگاهمو چرخوندم که با دیدن آرمین اخم ریزی کردم.
ابروهاشو بالا انداخت و پلاستیک به دست در رو بست.
– متعجبم کردی!
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم.
به سمت یخچال رفت و محتوای توی پلاستیکو داخلش گذاشت.
به سمتم چرخید.
– اینجا چیکار میکنی؟
پلاستیکو توی سطل زباله انداخت.
– شنیدم تب کرده بود، اینجوری مواظبشی؟
خونسرد به سمتم اومد.
– نمیتونستم که به زور غذا دهنش کنم، این چند روز حتی با خودشم لج کرده و مسببش تویی.
پوزخندی زدم.
– تو اگه روی خوب بهش نشون نمیدادی هوایی نمیشد، الانم براش سخته که ببینه حسی بهش نداری، چونکه تموم تصوراتش به هم ریخته چند روزی اینطوریه اما زود خوب میشه، الانم تا قبل از بیدار شدنش برو که الکی امید واهی پیدا نکنه.
جدی نگاهش کردم و از جام بلند شدم.
– اگه برام مهم نبود اینجا نبودم.
ابروهاش بالا پریدند و خندید.
– چی؟
نگاه ازش گرفتم و به سمت در رفتم.
بعد از درست کردن ساعت مچیم دستگیره رو گرفتم.
– یکی از آدمامو میذارم اینجا، مرخص شد میاد پیش من، فرداشب یه مهمونی دارم، میخوامش، اون قراردادی هم که قرار بود امضا کنمو کنسلش میکنم.
اخمهاش شدید به هم گره خوردند و به سمتم اومد اما در رو باز کردم و بیرون اومدم.
پشت سرم اومد بیرون و عصبی گفت: مرد باش و پای حرفت بمون.
خونسرد به سمتش چرخیدم.
– خودتم داری میگی حرف، میدونی که همیشه قرارداد رو سند میدونم، حرف که زیاد زده میشه.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– درضمن میدونی که سند مالکیت نفس نصفیش به نام منه پس حق پنهون کردنش ازمو نداری، اگه نفس برات مهمه خواستهی خودشم واست مهم باشه.
بعد لبخند محو و مرموزی زدم و دیگه نموندم حرفی بشنوم و در مقابل نگاههای پر خشمش راهمو کشیدم و رفتم که خالد پشت سرم اومد.
– یکی از بچهها رو کنار اتاق نفس بذار.
– چشم ارباب.
درسته که برادرت میتونه کل زندگیمو بخره و نابود کنه اما من تو این قضیه یه مقدارم کوتاه نمیام آرمین.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
چه هیجانی!!!
سلام خسته نباشید چرا رمان دختر حاج آقا پارت ۸۴ رو نمیگذارید؟!…۱۰ روز گذشته از پارت گذاری قبلی…
عاااالییی
واااای چ جالب شد….بی صبرانه منتظره پارت های بعدی کاش در ی زمان تا پارت ۳۰ رو بزارین سوپرایز بشیم.
عالیییییییی . توروخدا زود تر پارت بعدی را بذارید. خواهش می کنممممممم
عالى اما خواهش میکنم پارت ها رو دو روز یکبارى بزار
خیلی خفن بود منتظر پارت بعدی هستیم
بچه ها کسی رمان کلکلی غیرتی توی همین سایت خونده معرفی کنه کلکلی قشنگا ن از این آبکیا
همه رمان های که تواین سایت میزارم همشون پر طرفدارترین و پرامتیاز ترین هستن
سلام خیلی عالی رمان از فصل اولش خیلی بهتره من خیلی دوست دارم این نیما روبا دستای خودم خفه کنم پسری…….