_یاقوت خاتون، انگار نتونستی خوب یاد این بچهها بدی، چیزی که خراب شده رو باید ساخت نه اینکه دورانداخت.
مامان فاطیما ناباورانه میگوید:
_ ولی آقباباجان…
چشم میبندد و رساتر از قبل نطق مامان را کور میکند:
_ساختن وقت میخواد! زمان میبره! اگه نشد، اگه لایق آوار شدن بود… خودم میکنم.
رو به عمو محسن حرف آخر را میزند:
_این به نفع همهاس.
عمو محسن، پدر بهرام هم سری در تایید حرفهای او تکان میدهد و مهر تاییدی پای تصمیمی که گرفته شده میکوبد.
از پشت میز کوچکش بلند میشود:
_ درضمن… به جای خاله زنک بازی و پچپچ کردن، خونه رو آب و جارو کنین… گفتم فردا شب بیان رو در رو سنگاتونو وا بکنین.
تصمیم آخرش توجه همه رو به خود جلب میکند. منظورش از واکندن سنگ ها، حرف زدن با آن موذی زرنگ که نبود؟ بود؟
میرود و به راه رفتهاش خیره میمانم. چرا اینکارها را میکرد؟ چرا میخواست هرجور که شده رابطهاش با عمو محسن را با گره زدن دو خانواده به هم محکم کند؟
مهنوش بشقابش را با حرص کنار میزند و با قدم هایی که روی سرامیک ها کوبیده میشود به سمت اتاقش میرود. صدای پیغام گوشی موبایلم، اجازه نمیدهد به سولماز که به هواخواهی خواهرش برمیخیزد توجهای کنم.
بالاخره جواب داد!
《 برات پیداشون میکنم.》
لبخند روی لب هایم جوانه میزند. همیشه میشد روی کوه بودنِ طاها حساب کرد، همیشه!
شده باشد حیثیت کاری ام را وسط بگذارم، این کار را میکنم و مانع از ظلم به آق بابا میشوم.
🌱
صبح روز جمعه با سر و صدای زیاد شروع میشود، خلاف همیشه که تا خود ظهر خانه غرق سکوت و آرامش است، انگار امروز از همان هشت صبح عزیز جان کرکره آشپزخانه اش را بالا زده و شروع کرده به دلبری.
آقبابا مرد عجیب و غیر قابل فهمیست؛ اما نه برای عزیز جان. برای او تمام معما های آقبابا با یک خورش فسنجان پر چرب و یک آش رشته عصرگاهی حل شدنی ست. خودش که همیشه میگوید معمایی در زندگی زناشویی باقی نمیماند، اگر یک مرد اتاق خواب گرم و سفره پر چربی داشته باشد.
خودم که یک تنه مرعوب و عاشق این همه معنایی که به زندگی زناشویی میبخشید، بوده و هستم!
دست و رو شسته از پله ها پایین میروم. پرده های سنگینِ حال و پذیرایی را به یک سو کشانده و نور را به خانه دعوت کرده اند. مبل های طلایی و سلطنتی را یک سو کج کرده اند و کاملاً مشخص است، مشغول طیکشی و تمیز کاری هستند. تابلو های گلیم و دستبافت عزیزجان از روی دیوار برداشته شده و دو نفر خانم روی چهارپایه ایستاده و دیوار ها را دستمال میکشند.
عملاً گیج و منگ وسط خانه ایستاده ام و مثل کسانی که به فضا سفر کرده باشند، اطرافم را تماشا میکنم که دستی پشتم کوبیده میشود:
_آهای! عمو یادگار، خوابی یا بیدار؟
به سمت عمه ماهی میچرخم. سعی میکنم سیستم عامل مغزم را روشن کنم و هرچه زود تر به خودم بیایم:
_صبح بخیر. اینجا چه خبره عمه؟ حالا کو تا عید!
_ظهر بخیر خانم خواب پیشه، ساعت ده شد دیگه…
به سمت آشپرخانه راه میافتد و من هم به دنبالش میروم:
_ نمیگین چه خبر شده؟
وارد آشپزخانه میشود:
_نه خیر انگار تو هنوز بیدار نشدی. دستور آقباباست دیگه، دیشب گفت مهمون میآد، آب و جارو کنیم. منم موندم کمک دست عزیز باشم.
رسماً پنچر میشوم. همه این سر و صدا و دنگ و فنگ ها به خاطر یک مهمانی ساده و کوچک بود؟ گاهی با خودم شک میکردم که حکم این پیرمرد تا حدِ آیات قرآن میتواند برای این خانواده مقدس باشد یا نه. هر حرف و دستورش برایشان رجحان داشت و مثلِ دستوری الهی میماند که باید بی کم و کاست اجرا شود.
به تخته گوشت و چاقوی تیزی که زیر دست عمه به جانِ تکه ای گوشت افتاده بودند، خیره ام که صدای پر نشاط عزیز جان را از پشت سر میشنوم:
_ساعت خواب مادر. این یه روز تعطیلیات رو میخوابیدی خب عزیز دلم.
لبخندی به صورت روشنش میپاشم. با آن چشم های سیاهش که در عینِ کهن سالی هنوزم که هنوز است مثل یک تکه الماس، میان صورت پر و سفیدش میدرخشند، پشت سرم ایستاده و بشقاب های قدیمیاش را در مشت گرفته. چهل گیسِ حنا خورده اش را مثل دختر های دوره پهلوی دور سرش بسته و زیر روسریِ طرح دارش پنهان کرده.
با وجود او چه کسی میتوانست ادعا کند زیبا ترین مادر بزرگ دنیا را دارد؟
ماچ آبداری روی لُپ های انارگونه اش میزنم و درحالی که بشقاب های گلسرخی و عتیقهاش را از دستش میگیرم، میگویم:
_یاقوت خاتون جونم، از قدیم گفتن حق مادر نگه داشتن، بِه ز حج کردن است. بدین به من شما کارتون نباشه.
تمام طول روز را یکسره به تمیزکاری و آشپزی میگذرانیم، یارا با آن اسباب بازی های دستسازش دور و برم میچرخید و اصوات نامفهومی را میخواند که خنده همهمان را در آورده بود.
اگر نصیحت های عمه را در مورد بهرام و ازدواجمان فاکتور بگیرم، روز پر نشاط و شادی را کنار هم گذراندیم. در این بین عمه خیلی اصرار داشت در مورد تابانِ جوان بیشتر بداند و مدام سین جیم میکرد که: چند سالشه؟ چه شکلیه؟ چطور حرف میزد؟ چی گفت؟
و از این دست حرف ها که با جواب های سر بالا و صد من یک غاز ردشان کردم و به کارم رسیدم.
خیلی خودم را کنترل کردم تا نگویم با چه اَبَر مغرورِ گستاخی سر و کارشان افتاده.
فقط خداخدا میکردم که باز پرمان به هم گیر نکند که این بار اگر بی حرمتی کند خوب بلد بودم جوابش را بدهم. هرچند که میگفتم؛ اما وقتی میدیدمش از دایره اختیاراتش در زمینه کار با آقبابا میترسیدم و ترجیح میدادم لال باشم.
ساعت حول و حوش هفت است و دیگر چیزی به آمدن مهمان ها نمانده که عمه ماهی اجازه مرخص شدن میدهد و میتوانم دست هایم را با حوله عروسکی آشپزخانه خشک کنم.
صدای فریاد خشمگین مهنوش چنان یکباره و ناگهانی بلند میشود که حوله از دستم میافتد و قلبم محکم به سینه ام میکوبد.
عزیز جان در حالی که یقه پیرهن پاچینش را چنگ میزند، میگوید: باز چی شده؟
زیرلب نق میزنم:
_هیچی. از صبح صم و بکم تو اتاقاشونن، حالا که کارا تموم شده یواشیواش نشونی از آثارشون پیدا میشه.
هنوز پیشبند را باز نکرده ام که صدای ناله یارا از جا میپراندم. این بار قلبم وحشیانه خودش را به سینه ام میکوبد. زیر لب ناله میکنم:
_یا امام زمان!
نمیدانم چطور خودم را به پذیرایی و یارا میرسانم، اما وقتی او را پریشان و گریان درحالی که گوشه دیوار و مبل پنهان شده مییابم، انگار که کسی قلبم را توی مشت گرفته باشد، زانو هایم میلرزد.
صدای هقهقاش ضربان قلبم را بالا میبرد.
عزیزجان این بار عصبی تر از قبل میپرسد:
_چه خبره اینجا؟
مامان فاطیما که بالا سر یارا ایستاده رو به مهنوشی که دوشادوشش است میگوید:
_تو برو حاضر شو.
بی توجه به حرف مامان فاطیما، پر اخم به من زل زده. یعنی این تخم جن آن فریاد مزخرف را سر یارای من زده بود؟!
قدم تند میکنم و به سمت یارا میروم. تا من را میبیند از جا میپرد و وحشت زده کمرم را توی مشت های کوچک و لرزانش میگیرد:
_مامان زدم… منو میزنن…
عمه ماهی که تازه از آشپزخانه خارج شده، با اتمام جمله یارا هین کم جانی میکشد و به سمت عزیز رو برمیگرداند.
پنجه های کوچک و لرزانش به راحتی آتش به خرمنِ دلم میزند. میسوزم. از ریشه میسوزم.
دستانش را از دور کمرم باز میکنم و مقابلش زانو میزنم:
_باز چه آتیشی سوزندی؟
تیشرت سفیدی پوشیده که کوتاهی آستینهایش خود به خود نگاهم را به سمت سرخی روی بازویش میکشد. پوست سفیدش جوری قرمز شده که انگار هر لحظه میخواهد شکافته شود و خون بیرون بزند.
خیره در چشم های آبی و طوفانیاش، اشک به چشمم نیش میزند. مظلوم تر از همیشه میگوید:
_بازی میکدم.
عزیز جان شانه ام را میفشارد و با طنازی سعی میکند جو را عوض کند:
_عیب نداره پسرم، چوب مادر گُله.
پوستش را میمالم و با نفرت لب میزنم:
_هرکی بچه رو میزنه خُله.
عمه با استیصال صدایم میزند: پناه…
اشک شُره کرده را با حرص از زیر چشمم پاک میکنم. دست خودم نیست که به یارا هم اخم کرده ام:
_باشه عمرم. باشه نفسم گریه نکن. یتیمی، پدر و مادر نداری؛ ولی بی خواهر که نشدی! برو بازی کن من حواسم بهت هست.
یارا در حالی که دستش را میمالد از پله ها بالا میرود. به محض دور شدنش عزیز جان با لحن میانجی گرانهای میگوید:
_پناهم، آروم باش مادر.
نمیتوانم. انگار آتش گرفته باشم، حس سوختن دارم. آن هم از تمام نقاط قلبم. در جای جای گوشت و رگ و مویرگهایش. به سمتش میچرخم، نه کنترل اشک هایم را دارم نه صدای بالا رفته ام را:
_این بچه مریضه عزیز! درکش انقد سخته؟ ما ده ساله داریم درمورد سندروم داون تو گوش این خونواده میخونیم هنوز یه عده حالیشون نشده!
مامان افسار گسیخته تر فریاد میکشد:
_ این بچه یا مریضه یا نیست! اگه هست که جای مریض تو مریض خونهاس! بین کسایی که مثل خودشن، نه بین یه سری آدم سالم که با هر حرکت هم واسه خودش خطر ساز بشه هم بقیه.
آتش از قلبم به جایجای وجودم سرایت میکند، این بار مستقیماً به او زل میزنم:
_اون بچه فقط یه جا داره، اونم بغل خواهرشه! هرکی مشکل داره میتونه به آقبابا بگه تا بذاره ما واسه خودمون یه خونه ای، کوفتی، چیزی اجاره کنیم و بریم…
به مهنوش که آماده به حمله به من زل زده نگاه گذرایی میکنم:
_البته اگه کسی جراتش رو داره که به آقبابا بگه!
مهنوش کنترلش را از دست میدهد و به سمتم خیز برمیدارد و می غرد: دختره ی مادر خراب! تو به چه جراتی…
خون مقابل چشمانم را میگیرد و من هم مثل خودش خیز میگیرم:
_هـی! فعلاً به تنها کسی که مامان میگم، مامان فاطیماست!
رنگ از رخ مامان میپرد و چشم هایش درشت میشود؛ اما دست روی بد کسی گذاشته اند. یارا خط قرمز و سفید و سبز و اصلاً تمامِ نقش و نگارِ دنیای من است.
از صورت مهنوش حالم به هم میخورد، با دیدنش فقط آن مراوده های شهوانی و پنهانی ایی مقابل چشمانم میآید که با بهرام دارند. با این حال سعی میکنم آرام تر باشم:
_با مادر خودت درست صحبت کن.
پیشبند را از گردنم میکشم و روی زمین پرت میکنم و از پله ها بالا میروم. حتما حالا یارا گوشه ای نشسته و باز اشک بی کسی میریزد.
مقابل آینه میز آرایشیم ایستاده ام و موهای سیاه شده ام را شانه میزنم. دلم برای رنگ اصلیشان تنگ شده. قهوهای هایی که تنالیته رنگش به حنایی میزد. مثل لعیا… مثل مادر…
شانه را روی ساقه موهایم میکشم و خدا را شکر میکنم که رنگ موقت رویشان گذاشته بودم؛ وگرنه با این حجم از دلتنگی چه میکردم؟ باید سر فرصت به یک آرایشگاه خوب بروم و با پاکسازی این رنگ مزخرف، دوباره پناه شوم، همان کسی که بودم، نه دختری که بهرام میخواست.
در اتاقم باز است و به خوبی اوج گرفتن سر و صدای طبقه پایین را میشنوم. انگار که بالاخره شرفیاب شده اند. با آن همه غذا و پیش غذا و دسری که درست کرده بودیم، واقعاً که همان شرف یاب شده بودند!
سعی میکنم افکارم را جمع کنم. رو در رو شدن با آن موذی زرنگ انرژی زیادی میطلبد و من باید به حدکافی هوشیار باشم.
مردک مثل مار میماند، کافیست یک لحظه تعلل کنی تا نیشش را راحت بزند و کامش را بگیرد.
دوباره به صفحه گوشی تلفنم خیره میشوم، پس چرا هیچ خبری از محمد طاها نمیشود؟ آن هم حالا که واقعاً نیاز داشتم با اعتماد به نفس بیشتری به پیشنهادات تابان ها گوش دهم.
دکمه های شومیز نخودی رنگ را روی تاپم میبندم و شلوار جین و روشنم را مرتب میکنم که دو تقه به در اتاقم میخورد. صورتم را به سمت سولماز میچرخانم.
توی درگاه در ایستاده و سر و وضعم را از نظر میگذراند:
_بیا اومدن.
سر تکان میدهم و دنبالش روان میشوم. بالای پله ها رو برمیگرداند و شالم را مرتب میکند:
_باز باهاشون بحث نمیکنی، باشه؟
به مردمک های سیاهش خیره میشوم. این بار خبری از آن لنز های طوسی رنگ نیست، تلفیق موهایی که به فرق باز شده اند و چشم ابرو هایی که به شدت به سیاهی میزند، زیباییِ مینیاتوری اش را بیش از پیش به رخ میکشد.
سر تکان میدهم و چشم میبندم. بخواهم منصف باشم، باید بگویم که همیشه رفتار بهتری نسبت به مامان فاطیما و مهنوش با من داشته.
ذات بدی ندارد، تقصیری هم ندارد. شاید اگر من هم جای او بودم از دخترِ زنی که جای مادرم را گرفته متنفر میشدم و مدام زهر خودم را میریختم.
با این همه، مشکل من و او بیشتر به خاطر جاه طلبی های سولمازست و دعوایش با من رنگ متفاوت تری دارد. گاهی مهربان میشود، کتاب و لباس هایش را برایم بسته میکند و پشت در اتاقم میفرستد و گاهی… تا جایی که میشود شمشیرش را توی سینه ام فرو میکند تا بدانم باید سرجایم بنشینم، اوست که قرار است دست راست آقبابا و وارث تمام موقعیت های او باشد.
همگام و همقدم از پله ها پایین میرویم. قدش دو سه سانتی از من بلند تر است و قدم هایش به شدت پر صلابت. نه مردانه راه میرود، نه زنانه، به سان ملکه ها. جوری که انگار یقین دارد که از تمام آدم های دنیا یک سر و گردن بالاتر است.
با سلام بلند بالایی که سولماز میدهد حرف ها نیمه کاره میماند و از شدت همهمه کم میشود.
نگاهم روی همه میچرخد، جای خالی آقبابا توی چشم میزند؛ ولی نگاه خیره و نافذ امیریل روی سولماز بیشتر به چشمم میآید.
همه به احتراممان بلند میشوند، حتی عزیزجان. از بچگی همینطور بود، عزیز جان خوب بلد بود که احترام گذاشتن به دخترهایش را به دیگران دیکته کند.
آن مردِ《موذیِ زرنگ》 لقب گرفته هم با تاخیر بیشتری و حتی شاید آخر از همه، دسته های مبل را با ژست خاصی میچسبد و از جا بلند میشود.
آرنجش به پهلویش چسبیده و دستش به صورت قائم با بدنش کمی جلو میآید. در حالی که کف دستش را بالا نگه داشته منتظر است تا سولماز نزدیک تر شود و دستش را بگیرد.
در عین ناباوری، سولماز قدم جلو میگذارد و اجازه نمیدهد حضرت آقا یک قدم هم به خودش زحمت دهد و به سمتش برود!
به طرف غیاث خان میروم و با خودم حساب میکنم اگر مشابه این رفتار را با من هم خواست انجام دهد، جوری که انگار اصلاً ندیدمش بروم و یک گوشه بنشینم. مردک مغرور!
به ظاهر با دایی رسول و غیاث خان چاق سلامتی میکنم؛ اما درواقع تمام وجودم روی دستهای سولماز و تابانِ جوان زوم شده که چطور یکدیگر را رها نمیکنند.
خلاف محاسباتی که کرده ام، بینزاکتتر از آنی که فکرش را میکردم از آب درمیآید و بیخیال احوال پرسی با من، زود تر از همه روی صندلی یک نفرهاش مینشیند.
فحشی در دل نثار وجناتش میکنم، کنار دایی رسول مینشینم و به جواب غیاث خان در برابر احوال پرسیام گوش میسپارم. پیر هست و نیست، شاید فقط چند سالی از دایی بزرگتر باشد؛ اما موهای جوگندمی و پُری که به بالا شانه شده، چنان جذاب است که سن و سالش را در نظر بیننده ناچیز به حساب میآورد.
عزیزجان مجلس را دست میگیرد و با خوش و بش های معمول سعی دارد نبودن آقبابا را کمرنگ تر کند. سولماز ادامه حرف را میچسبد و در حالی که غیاث خان را خطاب قرار میدهد، فضا رو گرم تر از قبل میکند.
دوباره و این بار نه از زیرچشم، که بیمحابا به مردی که تمام سر و صدا های این چند وقت به خاطر او بوده، چشم میدوزم. نمیتوانم سنش را حدس بزنم؛ اما چهره اش حسابی پخته و مردانه است. شاید سی سال داشته باشد، شاید کمتر… شاید بیشتر. سعی میکنم اولین باری که دیده بودمش را به خاطر بیاروم، آن روز هم به خاطر جدیت زیادش بود که باورم نمیشد کسی بتواند آن همه صریح و بیپرده گو باشد.
دومین چیزی که در چهره اش نگاه را درگیر خودش میکند، فرم فرانسوی بینیش است. انگار جدای از اینکه آنجا بزرگ شده، شبیهشان هم شده.
موهای بلندش را جمع کرده و حالا خال سفیدی که میان موهایش و درست بالای شقیقه اش قرار دارد، بیشتر خودنمایی میکند.
لبخند ندارد؛ حتی وقتی به کسی گوش میکند اخم ظریفی هم روی پیشانیش دارد؛ ولی چیزی ورای این ها در صورتش هست که چشمِ بیننده را برای چند ثانیه بیشتر تماشا کردنش، مجاب میکند. یک حسِ زنده، یک جور پرده… نمیدانم. نمیدانم ولی یک چیزی که حس میکنم به خوبی میتوانم در صورتش ببینم.
بی خیال اینکه مدت زیادیست که نگاهش میکنم، این بار به سر و لباسش خیره میشوم.
مثل بار قبل رسمی و اتیکت شده نیست. پولیور تیره ایی را با جین مشکی رنگی هماهنگ کرده و این تیرگی انگار که به چشم هایش هم سرایت کرده باشد، مردمک هایش را حسابی تیره کرده.
دست از تجزیه و تحلیلش نمیکشم، سعی میکنم تمام حرکاتش را از نظر بگذرانم. تجربه ثابت کرده باید خیلی مواظب این مرد باشی. جوری حواست را به این مرد بدهی که حدسِ حرکت بعدی اش سخت نباشد.
میان صحبت های دایی رسول و غیاث خان و سولماز سرش را به سمتم میچرخاند و نگاه خیره ام را با خونسردی غافلگیر میکند. رو نمیگیرم. بلد نیستم فیلم بازی کنم، فقط نگاهش میکنم.
حس میکنم گوشه لبش جنبید، حسی که دریافت میکنم دقیقاً شبیه همان حسی ست که توی آسانسور به من بخشیده بود: دست کم گرفتن! جوری که یک شیر زمانی که موشی کوچک و ناچیز پا روی دمش میگذارد، تماشایش میکند.
جوری رفتار میکند که انگار تازه من را دیده، هرچند که بعید هم نیست:
_حالت چطوره؟ … پناه خانم.
صدای بم و محکمش جوریست که ناخودآگاه چند نفری را به سکوت وا میدارد و توجهاشان را به ما جلب میکند. تا جایی که یادم میآید آخرین بار میان یک جمع بیست و چند نفره گفته بودم به اسم فامیل صدایم کند:
_خدا رو شکر خوبم… جناب تابان.
به ابروهایش بازی میدهد و هشدارم را با تمام وجودش در مییابد که این بار واضح تر از همیشه گوشه لبهایش را میجنباند.
نگاه برنمیدارد، انگار که خوشش آمده باشد، حالت