بدون دیدگاه

رمان ت مثل طابو پارت 13

4.8
(119)

 

عقب عقب می‌رود و به بید کهنسالی که کنار تاب بود تکه می‌زند:
_درست صحبت کن‌‌‌! من زن محمدم. شوهرم هنوز زنده اس، چطور می‌تونی…
کف دستم را سه بار و پر شدت به تنه درختی که به آن تکیه داده و درست بالای سرش می‌کوبم تا لال شود. سکوت می‌کند و صدایم از خشم می‌لرزد:
_به نفعته رو نِروَم راه نری؛ عصبانی بشم نه حرمت چند سال بزرگ تر بودنت به چشمم میاد، نه زن محمد بودنت!
سرش را کج می‌کند و چشم هایش را می‌بندد. ترسیده، حق هم دارد؛ خودم هم از قدرتی که توی سرانگشتانم جمع شده می‌ترسم.
عقب می‌کشم و رو به دایه می‌گویم:
_در این خونه ساعت هشت به روی هر بنی بشری غیر من باید بسته بشه دایه! اینو تو کله عروست فرو کن.
بی توجه به *عمویل* گفتن های شنه به سمت در می‌روم؛ اما جمله آخری که گفته موریانه شده، دارد دیوارهای مغزم را می‌جود و درونم را نابود می‌کند. به سمتش می‌چرخم. هنوز منگ و متلاشی به تنه درخت تکیه زده و تماشایم می‌کند. نفسم در نمی آید از آن ‌《شوهرم هنوز زنده استی که گفته‌‌》
_نمی‌دونم محمد کی آزاد می‌شه؛ ولی شک نکن که می‌شه. نمی‌ذارم که نشه! پس هرچی رشته کردی رو پنبه کن و بشین سر زندگی ات تا بچه اتو بزرگ کنی.
منتظر جوابی نمی‌مانم؛ از خانه خارج می‌شوم و دوباره در را محکم به هم می‌کوبم.

پناه:

گوشی موبایلم برای هزارمین بار می‌لرزد و پیامکی تازه از طرف شیرین می‌آید: اینو یادم رفت، شل نگیری؟ این جماعت راحت فرو می‌کننا؟!
زیر لب بدو بیراهی نثار ادبیاتش می‌کنم و بی آنکه چیزی در جوابش بنویسم، گوشی را توی کیفم پرت می‌کنم. از دیشب که فهمیده بود طاها یک مصاحبه صوری تدارک دیده تا بتوانم با صادق علیوردی رو به رو شوم، یک ریز دارد پیام می‌دهد که چه کار کنم. چقدر هم حیفش آمده بود نمی‌تواند بیاید و خشم یاکوزای علیوردی را ببیند!
به سر در نشریه زل می‌زنم، بزرگ و شکیل نوشته شده: مُرِّ عدالت.
لبخند تلخی به نام تلخش می‌زنم. دلم می‌خواهد یک ماژیک بردارم و اسمی که روی تابلوی ال ای دی است را کامل کنم: و فقط گناهکاران هستند که عدالت برایشان تلخ و جانکاه است…

وارد آپارتمان می‌شوم. پشت در واحدی که در طبقه دوُم است می‌مانم و به طاها خبر رسیدنم را می‌دهم. در که به رویم باز می‌شود، طاها با آن قد متوسط و ریش بلند مقابلم ظاهر می‌شود. بی خیال سلام کردن مواخذه گرانه می‌گوید:
_کجا موندی تو دختر؟ مثلاً قرار بود قبلِ این بابا بیای.
وارد می‌شوم و به اطرافم خیره می‌شوم. فضای نه چندان کوچک و نه چندان بزرگی که با آینه کاری های اسلیمیِ روی دیوار، نمای‌اش را چند برابر کرده. نور هالوژن های طلایی دور تا دور سالن روی موزایک های نه چندان نو و تمیز افتاده و فضا را اداری تر کرده.
جایی که ما ایستاده ایم یک راهرو کوتاه و تنگ است که به سالن اصلی باز می‌شود و در سالن اصلی دو در وجود دارد که گویی در هر اتاق باز هم دری وجود دارد به اتاقی دیگر.
به سمتش می‌چرخم و به چشمان تیره اش زل می‌زنم، مثل خودش بی‌خیال سلام و احوال پرسی می‌شوم:
_ماشین، بازی در آورد؛ خیلی وقته اومده؟
کیف جیر و اداری‌ام را از دستم می‌قاپد و در حالی که به سمت یکی از اتاق ها می‌رود، می‌گوید:
_کی‌ می‌خوای اون عتیقه رو رد کنی بره خدا عالمه!
می‌خندم و از پشت به او زل می‌زنم. پیرهن کرم رنگش را با شلوار عسلی کبریتی سِت کرده و موهای کوتاهش را مثل همیشه بالا فرستاده. تنها شباهتش به خواهرش شیرین همبن علاقه وافری‌ست که به کوتاهی مو آن هم تا این حد، دارد!
دنبالش راه می‌افتم و می‌گویم:
_ول کن حالا اون ماشین عتقیه رو، علیوردی کجاست؟
پشت در اتاقی می‌ایستد و دستش را روی دستگیره در نگه می‌دارد.
ابرو هایم بالا می‌پرند؛ نگاهش خندان می‌شود. دست آزادش قسمتی از موهایم که داخل صورتم ریخته را کنار می‌زند و مثل تمام سال های عمرم حامیانه می‌گوید:
_ تو پناهی. هرچقدرم که این سر دسته مافیا گند دماغ باشه، تو پناه سرتق و کله شق منی.
حرف هایش هیجانم را تبدیل به اضطراب می‌کند، نگاه به در زل زده ام را به سختی به چشمانش می‌دوزم و می‌خواهم چیزی بگویم که
بینی ام را بین دو انگشتش می‌گیرد و می‌کشد:
_تنها کسی که از پسش برمیاد خودتی.
حرفم را فراموش می‌کنم، بینی ام را می‌مالم و نق می‌زنم:
_ اَه! دست از این عادت بچگی‌ات کی برمی‌داری محمد طاها؟!
پرشیطنت می‌خندد و ناغافل در اتاق را باز می‌کند. چشمانم از دیدن مرد اخمویی که در اتاق نشسته و با باز شدن در یک دفعه به ما خیره شده، بیرون می‌زند. دست از بینی ام می‌کشم و از همان جا تند سلام می‌دهم.

سخت هیجان زده شده ام، تا حدی که کنترل کردن اوضاع از دستم خارج شده. با این حال همراه با طاها وارد اتاق می‌شوم و با ورودمان، مردی که شاید پنجاه ساله باشد؛ می‌ایستد.
نگاه مشکوکش را بین من و طاها نوسان می‌دهد.
محمدطاها سینی روی میز را که شامل سه فنجان چای نیم خورده و مقداری شیرینی است، برمی‌دارد و گرم و صمیمی می‌گوید:
_بفرمایین خواهش می‌کنم. تا شما آشنا بشین، می‌رم ببینم بچه ها اسباب ضبط مصاحبه رو آماده کردن یا نه.
معذب و درمانده به نگاهم طاها را بدرقه می‌کنم و توی دلن خط و نشانی برای این بی مقدمه رو به رو کردنمان می‌کشم.

با لبخند به مبل های کلاسیک و پایه بلندی که مقابلمان است اشاره می‌کنم و می‌گویم:
_بنشنین.
نه خواهش کردم، نه کلمه اضافه ای بارِ لغت دستوری ام می‌کنم. شرط اول یک جدل پیروزمندانه، غالب بودن بر اوضاع ست.
قدش کوتاه و وزنش بالاست؛ اما تا بخواهی جذبه دارد با آن سیبیل های کلفت و چخماغی‌اش‌! روی مبل تقریباً ولو می‌شود و با اخمی کمرنگ منتظر می‌ماند خودم را معرفی کنم.
با دم های کوتاه و باز دم های طولانی سعی می‌کنم هیجان کاذبی که محمدطاها با حرکت نمایشی‌اش به من بخشیده بود را خنثی کنم.
کمرم را می‌کشم، صاف و با قدم هایی مستحکم به سمتش می‌روم و مبل رو به رویی‌اش را اشغال می‌کنم. تاحدودی آرام شده ام؛ اما هنوز کمابیش خشونت چهره اش حالم را دگرگون می‌کند.
در تمام این مدت نگاه خیره ام را بدون کم ترین پلک زدنی به او دوخته ام و صدمِ ثانیه ای هم جدا نکرده ام:
_ خوش اومدین.
تشکر زیر لبی می‌کند و همچنان منتظر می‌ماند.
_می‌دونم الان منتظرین که من خودم رو معرفی کنم و برم سر اصل مطلب؛ اما… به نظرم لطفِ این دیالوگ به اینه که من ناشناس بمونم و بهتون یه سری اطلاعات بدم تا بتونین بدون پیش داوری حرف هام رو آنالیز کنین.
اخم می‌کند و سر تا پایم را رصد می‌کند:
_صمدی نگفته بود قراره یکی باهام جلسه بذاره! من وقتی واسه این کارا ندارم دختر جون، اینجام تا به رسانه ها از برنامه آینده امون حرف بزنم تا رقبا تکلیفشونو بدونن.
خب. برای اول کار زیاد هم بد پیش نرفته ام. لبخند پر اعتماد به نفسی می‌زنم و سعی می‌کنم در مردمک هایش رسوخ کنم.
_این چند وقته که تصمیم داشتم باهاتون حرف بزنم، زیاد در مورد خلق و خوتون تو روزنامه ها خونده بودم. نگید که مردونگیِ دهه چهل و پنجاهی که ازتون شنیدم بیراه بوده! یعنی به اندازه ده دقیقه هم بهم فرصت حرف زدن نمی‌دین؟
اخم هایش را ببشتر در هم می‌تند:
_بگو دخترم. ( لبخندم را عقیم می‌کند با آن لحن ارباب منشانه اش) ولی فقط ده دقیقه!
نگاه سطحیی به کیف و وسایل زنانه ای که روی میز است می‌اندازم، سعی می‌کم بدون کوچک ترین مِن و منی حرف بزنم:
_پس بدون مقدمه باید رفت سر اصل مطلب! اینطوری شروع کنم! حتماً تا الان متوجه قراردادِ کار مشترکِ تابان ها با جناب خدابنده شدین. (لبخندی می‌زنم تا گاردی که با همین یک جمله بست را کم کنم) کیه که نشنیده باشه! اما من اینجا نیستم تا در مورد اون ها حرف بزنم. می‌خوام در مورد شما و شرکت های کوجیکی که زیر سایه‌تون یکی شدن حرف بزنم!

آنقدری پر نفوذ لغات را ادا کرده ام که گاردش را فراموش کند، خم شود و جدی بپرسد:
_کی هستی؟
حواسش را کاملاً جلب کرده ام. تو چشم هایش دقیق می‌شوم و آن خویِ خدا بنده ای‌ام را از اعماق وجود صدا می‌زنم تا مثل خودش ارباب منشانه حرف بزنم.
_قرار شد صبر کنین. به همین زودی قرارمون رو فراموش کردین؟
چشم هایش برق می‌زنند و من امیدوارانه فکر می‌کنم عصبی نشده. میان سکوتش ادامه می‌دهم:
_ این که بالاخره صاحبان تجارت به این نتیجه رسیدن که با اتحاد می‌تونن بهتر کار کنن، به نظرم فوق العاده است. به نظر اون دوتا شرکت هم همین طور؛ منتهی… نه تا وقتی که بحثْ بحثِ واردات شکر باشه!
ابروهایش بیشتر در هم می‌روند و نگاهش ریز تر می‌شود. از اینکه اینقدر خوب پیش رفته‌ام توی چهره ام برق غرورآمیزی می‌افتد که به هدف نزدیک ترم می‌کند.
به مبل تکیه می‌زنم، یک پایم را روی دیری می‌اندازم و سعی می‌کنم بدون هیچ حسی حرفم را کامل کنم؛ تنها در این صورت است که تحت تاثیر قرار می‌گیرد:
_یک کلام: چشم انداز خوبی واسه آینده اتون نمی‌بینم!
برق توی چشم هایش به سر حد خود می‌رسد و امیدم برای آرام بودنش نقش بر آب می‌شود. کف دستش را روی میز می‌کوبد و جوری که پژواک صدایش توی اتاق بپیچد فریاد می‌زند:
_کی هستی؟!
از جا نمی‌پرم، نمی‌ترسم، اصلاً جوری تماشایش می‌کنم که انکار عادی ترین صحنه عمرم را دیده‌ام. هرچقدر هن که این میر مرد جذبه داشته باشد من در برابر این جور آدم ها تجربه دارم. برخورد با خانواده های شاکی و فعالیت های مدنی باعث شده به این جور تنش ها عادت کنم و خوب بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. فقط… چطور است که بعد از آبروریزی که سر گشت ارشاد شد، هنوز نوه متخلف و بی آبرویِ حاج یحیی را نمی‌شناسد؟!
مثل خو

دش خم می‌شوم، چشم ریز می‌کنم و صدایم را خلاف او تا جایی که امکان دارد پایین می‌آورم:
_اینکه من کی‌ام فقط در یه صورت مهمه! اینکه بدونین من دشمنم یا دوست.
سریع تر از قبل کمرم را صاف می‌کنم و دسته های مبل را چنگ می‌زنم:
_من یه دوستم… یه دوست که هیچ دلش نمی‌خواد هزار نفر بیکار به این جامعه تحویل بده تا جیب دوتا شرکت پر پول رو پر تر کنه.
نفسش را لرزان بیرون می‌فرستد و او هم صاف می‌نشیند. پر از تردید می‌گوید:
_ بگو کی هستی؟
سکوت می‌کنم؛ سرم پر از حرف برای گفتن است؛ اما همین قدر کافی‌ست. تا اینجای کار هم خوب پیش آمده ام. فقط باید چنان از

موضع قدرت وارد شوم که مشوش شود و برای پیشنهاد آخرم کوتاه بیاید. مشغول دو دوتا کردن هستم و
هنوز حرفی نزده ام که در اتاق باز می‌شود و خلاف انتظارم دختری هم سن و سال خودم وارد می‌شود. سرم را که چرخیده به سویش را می‌بیند و ناباورانه لب می‌زند:
_پناه؟
ماتم می‌برد.
_مژگان؟
با یادآوری اسم فامیل دوست و هم‌دوره ی دبیرستانم چشم هایم گرد تر می‌شند:
_ مژگان علیوردی؟
می‌خندد. لوس و دلبرانه. می‌ایستم و او که نزدیک آمده بدون تامل در آغوشم می‌کشد:
_خود خودشه پناه خدابنده…
میان فشار تنگ آغوشش یک دفعه پلک هایم را به هم می‌فشارم. آخ که زود بود شناختن هویتم!

از او فاصله می‌گیرم و به جانب پدرش می‌چرخم.
واکنشش برایم عجیب است، نه به آن اندازه که انتظار داشتم عصبانی شده، نه اخم های در هم تنیده اش را باز کرده. هنوز آن‌قدر شوکه هستم که ندانم باید دقیقاً چه کنم!
مژگان به سمت پدرش می‌رود و با چشمانی که از شادی برق می‌زنند می‌گوید:
_بابا می‌بینی دنیا چقدر کوچیکه؟
علیوردی دستی روی سیبیل هایش که بی شباهت به نعل اسب نیست، می‌کشد و سر تا پایم را برانداز می‌کند.
آرام و با طمٵنینه روی صندلی‌ام جای می‌گیرم و نفس حبس شده ام را آزاد می‌کنم:
_خب… دیگه معمایِ ذهنتونم حل شد؛ هرچند الان وقتش نبود.
علیوردی تیز به سمتم برمی‌گردد؛ اما مژگان همچنان با انرژی بی‌پایانش ادامه می‌دهد:
_بابا خیلی دوست داشت تو رو ببینه پناه! همیشه بهش می‌گفتم که تومنی صنار با خواهرات فرق داری و اگه یکی تو خونه اتون باشه که به پدر خدا بیامرزت رفته باشه، اون خود تویی.
پدرم؟ به سمتش می‌چرخم:
_ پدر منو می‌شناسین؟ وقتی تو دبیرستان بودیم بابام فوت کرده بود؛ توام که منو از مدرسه می‌شناسی پس…
گل از گل مژگان می‌شکفد و علیوردی همچنان دست به سیبیل است:
_ من اون وقتا چیزی از پدرت نمی‌دونستم، یعنی چیزی بهم نگفته بودن.
کنارم، روی مبل دو نفره ای که نشسته ام می‌نشیند و پنجه هایم را سفت در چنگ می‌گیرد:
_خیلی خوب شد که دیدمت. پدرت کار بزرگی در حق ما کرد و باعث شد…
هرلحظه گیج تر از لحظه قبل می‌شوم؛ علیوردی میان صحبت دخترش می‌آید و می‌گوید:
_ دختر لعیای خدا بیامرزی؟
گیج تر از قبل سر تکان می‌دهم:
_فقط مادرت می‌تونست لایق حاج مهدی باشه. چرا از اولش نگفتی کی هستی؟
تشکری می‌کنم و سعی می‌کنم افکارم را ردیف در یک خط بچینم:
_گفتم که. نمی‌خواستم پیش‌داوری کنین، مطمئناً باشنیدن اسم خانوادگی‌ام حتی اجازه نمی‌دادین حرف بزنم!
لبخند در پس آن همه سیبیل جوگندمی رنگ، تضاد دلشنینی دارد. با این حال حرف را عوض می‌کند:
_ من حیث مجموع، ما در مورد واردات شکر کوچیک ترین نرمش و انعطافی نداریم جوون. چه دختر حاج مهدی خودت رو معرفی کنی‌، چه نوه‌ی اون دیکتاتور پیر.
علناً لال می‌شوم. هم از تفاوت و تمایزی که بین پدر و پدر بزرگم قائل است، هم از لحن کوبنده اش.
مژگان دستم را رها می‌کند و ناباورانه می‌پرسد:
_شنیده بودم کانون قبول شدی، نمی‌دونستم داری واسه پدر بزرگت کار می‌کنی!
از علیوردی رو نمی‌گیرم:
_فرق می‌کنه. اگه قبول دارین که دختر مهدی‌ام، باید قبول داشته باشین کاری نمی‌کنم که به ضررتون تموم شه.
نمی‌دانم چقدر درست حرف زده ام یا نه، اصلاً نمی‌دانم بابا چه کرده که این همه در دلشان خوش نشسته است. فقط امیدوارم به حرفم گوش دهد؛ خلاف تصورم با لبخندی که سعی دارد عمقِ خامی و بی‌تجربه بودنم را به رخم بکشد می‌گوید:
_من جایی نمی‌خوابم که زیرم آب بره جوون.
_مخالفم. درست جایی خوابیدین که قراره سونامی همه جاشو برداره.
از حاضرم جوابی‌ام اخم به چهره می‌نشاند:
_فکر می‌کنم ده دقیقه زمانی که خریده بودی تموم شده و وقتشه که بری.
مستٵصل می‌شوم؛ اما پا پس نمی‌کشم:
_اگه الان تو این وضعیت کنارتون نشستم و دارم بهتون پیشنهاد می‌دم به حرف هام فکر کنین، فقط به این خاطره که صد ها خانواده رو تو آستانه بدبختی و فلاکت می‌بینم.
تند و عصبی می‌گوید:
_از این اتاق می‌ری بیرون یا ما باید بریم؟ صمدی؟ آقای صمدی؟
صدایم را بالا می‌برم تا بشنود:
_از سمت ما هیچ مصالحه ای در کار نیست، حتی برنامه اش رو هم ندارن! اگه دلتون به حال خودتون نسوزه و بخواین لجبازی کنین…
صدای فریادش قلبم را از جا می‌کند:
_صمدی؟
محمدطاها این رفتارها را پیش بینی می‌کرده که هرچه صدایش می‌زند، نمی‌آید.
_چرا نمی‌خواین گوش بدین؟ شما ریاستِ بیستا شرکت خرده و کوچیک رو به گردن گرفتین، اونا بهتون اعتماد کردن که شما به نفع منافع شون عمل می‌کنین و…
از جا بلند می‌شود و کیفش را پر خشونت به چنگ می‌کشد، مثل خودش می‌ایستم و به سمتش می‌روم، یک نفس، با یک جمله کوتاه تیر آخر را می‌زنم:
_ می‌خوان پروپاگاندا راه بندازن!
رو در روی هم ایستاده ایم و هردو نفس نفس می‌زنیم؛ او از خشم، من از ترس. می‌نالم:
_با تبلیغات سیاسی اونا، قدرت دفاع شما صفر می‌شه!
مژگان که پشت سر پدرش ایستاده با اتمام جمله‌ام بازوی پدرش را چنگ می‌زند و با نگرانی به او زل می‌زند:
_فقط بشینین و بهم گوش بدین… لطفـاً!

مژگان بازوی پدرش را می‌فشارد: بابا…
چهره پیرمرد، سخت در هم فشرده شده و به سرخی می‌زند. گویی چیزی بر سرش آمده باشد که از آن واهمه دارد. روی مبل خودش را پرت می‌کند و به قلبش چنگ می‌زند:
_بابا؟ حالتون بد شد؟ قرصتون و بدم؟
پیر مرد سری در جهت مخالف تکان می‌دهد و به من خیره ی‌شود. مثل اعدامیِ خشمگینی که آخرین راه چاره اش زل می‌زند.
_آروم باشین. باور کنین من امروز با هزار بدبختی اومدم اینجا تا نذارم کمترین ضرری به کسی برسه.
پوزخند می‌زند و همانطور که قلبش را ماساژ می‌دهد می‌گوید:
_پس اون سگ پیر هنوز بعد این همه‌ سال معنی رقابت کردن رو نفهمیده.
به من برمی‌خورد؛ اما وقت توپ و تشر نیست:
_حاج یحیی دلش به این کار رضا نیست؛ لااقل من اینطور برداشت کردم. دیگران دارن لای منگنه می‌ذارنش. به همین خاطره که اومدم تا حرف بزنیم.
پر خشونت به سمتم خم می‌شود:
_ببین دختر جون! یه الف بچه بودم که تو این بازار سیاه دوویدم و کار کردم. بیدی که تو این سالا از خودم ساختم، اونقد ریشه داره که با این بادا نلرزه. نه من، نه هیچ کدوم از طرف های هم قرارداد با من، امتیاز شکر رو به کسی نمی فروشه. حتی اگه…
از پارچ روی میز لیوان آبی می‌ریزم و به جانبش هل می‌دهم:
_نیومدم که بگم امتیازش رو بفروشین.
مژگان لیوان را برمی‌دارد و با نگرانی به دست پدرش می‌دهد:
_واضح بگو.
این بار به مژگان زل می‌زنم:
_شراکت! البته فقط در مورد شکر.
به یک‌دیگر نگاهی می‌اندازند و این بار هم مژگان می‌گوید:
_چطور شراکتی؟
لبخند نامحسوسم را پنهان می‌کنم. کجاست سولماز که ببیند علیوردیی که می‌گفت تحت هیچ عنوانی از ما سهام نمی‌‌خرد را چطور به راه آورده ام.
_شنیدم بین خودتون روابط و ضوابطی دارین. آقای علیوردی رٵس ماجراست و دو تا دیگه از شرکت های به نسبت بزرگ تر، مدیر عامل های اعظم کار به حساب میان. اگه واقعاً متحد شده باشین، همین سه نفر می‌تونن بیان و از ما سهم بخرن. تا تو خرید و فروش فقط شکر با هم همکاری کنیم. دیگه پخش و تقسیمش باخودتونه.
علیوردی لیوان آب را روی میز می‌کوبد و بالاخره لب به سخن باز می‌کند:
_نمی‌شه.
مثل بالونی که تا حسابی اوج گرفته باشد و یک دفعه پنچر شود، وا می‌روم. انگار سولماز پر بیراه هم نمی‌گفت:
_چرا؟! می‌خواین به خاطر شکر کل کار و کاسبی‌تون رو تو خطر بندازین؟
چهره اش هر لحظه در هم تر از قبل می‌شود:
_چون ما هیزمیم خدابنده ها آتیش؛ درختیم اونا رعد و برق. دست به هرکاری که زدیم کمش رو جلو ما پرت کردن، زیادش رو چاپیدن. دختر جون درسته که زمونه عوض شده و همه چی با کاغذ بازی پیش می‌ره؛ ولی هنوز اصلْ واسمون اعتماد و اعتباره؛ که نه اعتمادی بهشون هست، نه اعتباری واسمون دارن.
خدای من، این همه کینه از کجا می‌آمد؟! آق بابای ساکت و آرام من چه کرده که این همه دشمن دارد؟ سکوت کردم تا کمی بر اوضاع چیره شوم. باید یک راهی وجود داشته باشد!
نا امید شده ام و نشده ام. نمی‌دانم باید چه کنم و یا دقیقاً چه بگویم، فقط رنگ به رنگ شدن و چهره به چهره شدن علیوردی را تماشا می‌کنم و به وضوح می‌بینم که دارد هزار مدل فکر توی سرش جا می‌دهد.قبل از اینکه حرفی بزنم، علیوردی با لحن مشکوک و نامطمئنی می‌گوید:
_ما هم قبول کنیم و به این کار تن بدیم، حاج یحیی سهام شکرش رو بین کسی تخس نمی‌کنه.
مژگان پر سوال با آن چهره ملوس و کم آرایشش خیره خیره نگاهم می‌کند. لبخند محکمی می‌زنم:
_شما قبول کنین؛ من یه راهی بلدم که آق بابا قبول کنه. قبول کردن ایشونم مصادفه با کوتاه اومدن تابان ها.
در اتاق باز می‌شود و محمد طاها خندان وارد می‌شود.
_گروه ما واسه مصاحبه آماده اس.
از مژگانی که تردید و دو دلی ذ چشمانش موج می‌خورد، چشم نمی‌گیرم:
_خیلی خوشحالم که دوباره دیدمت، شماره تماسم رو برات می‌ذارم. کاش هرچه زود تر بهم زنگ بزنی و خبرای خوبی رو بهم بدی.
روی تکه کاغذی شماره ام را می‌نویسم و به سمتش می‌گیرم؛ اما وقتی که دستش می‌آید تا کاغذ را بگیرد کمی عقب می‌کشمش:
_تا آخر همین هفته! بعد از اون زنگ زدنتون دیگه لطفی نداره، چون امیریل تابان که تازه برگشته خیلی اصرار داره تو همین دو سه روز از طریق چهره های سیاسی مون تبلیغات رو پیش ببریم!

سست و بی حال کاغذ را از لا به لای انگشتانم می‌کشد. از جا بلند می‌شوم:
_از آشنایی باهاتون خوشوقت شدم جناب علیوردی. امیدوارم یه روزی هم شما این حرف رو با شادی بهم بزنین.
نگاهش طولانی و معنا دار در چشمانم می‌چرخد و من به سمت محمدطاهایی که با لبخندی مرموز و دوست داشتنی به من زل زده، می‌چرخم. می‌خواهم از در خارج شوم که مژگان می‌گوید:
_باهات تماس می‌گیرم.
لبخندم تماماً شادی می‌شود و کاش اوضاع همان‌گونه ای پیش‌ برود که برنامه اش را ریخته ام.

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x