#مطهره
هواپیما که وایساد همه بلند شدند.
چشمهامو بستم و دستمو روی قلبم که بیتاب شده بود گذاشتم.
خدایا به امید خودت.
شخص کناریم که رفت بلند شدم و پالتومو پوشیدم.
نگاهم به انتهای هواپیما به مهرداد خورد.
با حرکت لب گفت: فقط آروم باش.
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم.
کیفمو روی شونم انداختم.
پیاده که شدم سوزش سرد مثل شلاق به بدنم خورد که باعث شد دو طرف پالتومو بیشتر روی هم بیارم.
با قدمهای تند به سمت سالن رفتم.
خواستم وارد بشم اما با دیدن نیما اونور در دلم هری ریخت و بیاراده وایسادم.
اول نگاهی به پشت سرم انداخت که از استرس بند کیفمو محکم گرفتم.
عدهای که مهرداد و حمید هم جزوشون بودند رفتند داخل.
نیما نذاشت در بسته بشه و با لبخندی که چه بخواد و چه نخواد مرموز میشد گفت: سرما میخوری خانمم، بیا تو.
به زور پاهامو تکون دادم و جلو رفتم.
با وارد شدنم هوای گرمی به صورتم خورد و از سرمای پیچیده شده توی وجودم کم کرد.
– سلام ملکه خانم.
نگاه ازش گرفتم و سری تکون دادم.
– میرم چمدونمو بردارم.
به جلو اشاره کرد.
با پیدا کردن چمدونم وقتی بهم رسید خواستم برش دارم ولی زودتر اینکار رو کرد و به یکی اشاره کرد که بیاد.
یه پسر فوق العاده هیکلی و مشکی پوش خودشو بهمون رسوند که نیما چمدونمو بهش داد.
– میرم هتل.
اخم ساختگی کرد.
– اوه عزیزم، حرفت مثل فحش بود برام، تا من جا و مکان دارم هتل چرا؟
با طعنه گفتم: چقدرم که دوست دارم کنارت باشم!
لبخند کجی زد.
– مجبوری باشی خانمم، پس غر نزن دنبالم بیا.
بعدم چرخید و رفت که دندونهامو روی هم فشار دادم و پشت سرش رفتم.
نگاه دقیقی به اطراف انداختم.
با دیدن مهرداد که کنار یه مجسمه وایساده بود دلم کمی آروم گرفت.
از سالن که بیرون اومدیم سوار یه بنز مشکی شدیم.
اول ماشین جلومون به راه افتاد و بعدم ما.
خوب به در نزدیک شدم تا هر چی میتونم ازش دور باشم.
توی ماشین بوی همون ادکلن قدیمی همیشگیش پیچیده بود و به طور دردناکی گذشته رو به یادم میاورد.
یه روز به عنوان زنش و به قول خلافکارهای دیگه نترسترین زن قاچاق کنارش بودم.
ناخون شستمو توی دهنم بردم و مدام گازش گرفتم.
– شاهین؟
با صداش نیم نگاهم کوتاه به سمتش کشیده شد.
– چشم آقا.
ابروهام بالا پریدند.
چی چشم؟
نگاهم به جلو افتاد که فلشیو توی ضبط کرد.
از کجا فهمید اینو میگه؟
نیما کنسول عقبو پایین آورد و از جای لمس آهنگش یه آهنگو انتخاب کرد.
با پخش شدن آهنگ hero اونم با بیس بالا سریع بهش نگاه کردم.
– عوضش کن.
خونسرد نگاهم کرد.
– چرا؟ یاد قدیما میندازتت؟ قسمت هیجان زندگیت؟ با کلت دوست بودنت؟
با فکی قفل شده گفتم: عوضش کن.
پا روی پا انداخت و بیرونو نگاه کرد.
– باید یادت بیاد کی بودی، زیادی ضعیف شدی.
نم اشک چشمهامو پر کرد و نگاه ازش گرفتم.
صد سال سیاه نمیخوام وقتیو یادم بیاد که دو نفر رو کشتم؛ همینطور وقتی که مجبور شدم بخاطر دخترم یکیو بکشم.
وارد یه محوطهی خونه ویلایی شدیم.
نسبت به خونهی قبلیش حسابی کوچیکتر بود و همین متعجبم کرد.
نیشخندی زدم.
– انگار به کوچیکی زندان عادت کردی که اندازهی خونتم آب رفته!
– خودتو مسخره کن مطهره؛ بیشتر از این نیاز نداشتم؛ تازشم کوچیک گرفتم که اگه دوباره ترکید دلم نسوزه.
بهش نگاه کردم.
– اون عمارتت چی شد؟
بهم نگاه کرد.
– همونطوری ویروونه مونده.
با ابروهای بالا رفته گفتم: عجیبه که نفروختیش!
نگاه ازم گرفت و پوزخندی زد.
– نگهش داشتم تا جاوید رو همونجا بکشم و چال کنم.
از نفرت توی لحنش یه لحظه خوف برم داشت.
راننده زیر یه سایهبون وایساد و اون یکی ماشینم کنارمون پارک کرد.
پیاده شدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم.
درخچههای تازه کاشته شدهای همه جا رو پر کرده بود.
انگار اینجا تازه ساخته شده.
به نیما نگاه کردم.
- بچم کو؟
دست از صحبت با محافظش برداشت و بهم نگاه کرد.
– بچمون.
نفس پر حرصی کشیدم.
– کجاست؟
– به وقتش میبینیش.
به سمتش رفتم و کیفمو بهش کوبیدم.
– میگم کجاست؟ میخوام ببینمش.
تو صورتم خم شد و با تحکم گفت: منم گفتم به وقتش.
با نفرت به چشمهاش زل زدم.
جدیت بیشتری نگاهشو پر کرد و آرومتر و تهدیدوار گفت: بهتره دیگه اینجوری نگام نکنی مطهره چون عاقبت خوبی نداره.
اینو گفت و از کنارم گذشت.
به سمتش چرخیدم و بلند گفتم: ببین چی میگم، تا بچمو نیاری ببینم اینجا نمیمونم، الانم میخوام برم هتل، فهمیدی؟
به سمتم چرخید و دستهاشو از هم باز کرد.
– اگه تونستی برو عزیزم.
سری تکون دادم و عصبی داد زدم: اوکی.
چرخیدم و چمدونمو از دست نگهبان چنگ زدم.
خواستم برم ولی رو به روم وایساد.
از کنارش رد شدم ولی بازم جلومو گرفت.
با عصبانیت غریدم: برو کنار.
اما تنها مثل آدم آهنی رسمی وایساد و اونقدر قدش بلند بود که راحت جلوشو نگاه کرد.
دسته رو توی مشتم فشردم.
خواستم از اون طرفش رد بشم ولی بازم هیکل غول مانندشو سد راهم کرد.
از عصبانیت انگار آتیش گرفتم.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
دیگه طاقت نیاوردم؛ چمدونو ول کردم، سرشو گرفتم و پایین کشیدم و آرنجمو محکم به پس سرش کوبیدم که دادی کشید.
بلافاصله زانومو هم به صورتش کوبیدم و با شدت روی زمین پرتش کردم که صدای آخش بلند شد و صورتشو گرفت.
تند چمدونمو برداشتم و از کنارش رد شدم.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که یه عده دیگه جلومو گرفت.
چرخیدم و عصبی داد زدم: نیما!
بلند و با خنده گفت: بیا بریم تو سرده خانمم، سرما میخوری.
بهم اشاره کرد.
– بیا.
#آرام
از گردنش آویزون شدم.
– بریم توی جنگل، لطفا.
ابروهاش بالا پریدند.
– مگه الان کجاییم؟ تو بیابونیم؟
– نه منظورم اینه که از محیط کلبهی بابا بزرگت بریم بیرون، بریم یه کم بچرخیم، مثلا روفرشی اینا بردار تنهایی بریم یه جایی بشینیم.
پوفی کشید.
– آرام از منطقه نباید خارج بشیم!
مثل گربهی شرک بهش نگاه کردم و کشیده گفتم: رادمان جونم؟
سعی کرد نخنده.
سرمو کجتر کردم.
– میشه بریم؟
درآخر نتونست خودشو کنترل کنه و خندید.
– باشه میریم.
ذوق کرده دو طرف صورتشو گرفتم و گونشو محکم بوسیدم.
- مرسی مرسی، پس برم آماده بشم.
خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد.
– برو.
با دو وارد کلبه شدم و زیر نگاه همه از پلهها بالا اومدم.
توی اتاق رفتم و لباس راحت و گرم مخصوص جنگل گردیو پوشیدم و بوتمم پام کردم.
موهامم بستم و یه شال گردن برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
همین که در رو بستم نفس از اتاقش بیرون اومد.
با تعجب به سمتم اومد.
– کجا میری؟
با ذوق گفتم: با رادمان میرم جنگل گردی یه کم از اون دختره سارا دورش کنم، دارم روانی میشم انگار.
نالید: کاش میشد منمو قاچاقی ببرید؛ کنار آرمین عصبی میشم.
کل ذوقم پرید.
– آرمین قبول میکنه باهامون بیاین؟
سری بالا انداخت.
– نه بابا! خوبه میگی باهم دشمنند اینا.
با کمی مکث گفتم: پس منم نمیرم، میرم لباس هامو عوض کنم.
خواستم وارد اتاق بشم اما زود مچمو گرفت.
– بیجا کردی نمیری، برو ببینم.
– آخه تو…
– میگم برو.
به جلو هلم داد.
– زود، تا یه دقیقه دیگه اینجا نبینمت.
لبخندی روی لبم نشست.
فکشو گرفتم و گونشو محکم بوسیدم.
– عوضی دوست داشتنی!
سعی کرد نخنده و لگدی به پام زد.
– برو.
عقب عقب رقتم.
– زود برمیگردم.
– لازم نکرده، هر چی بیشتر این دختره دور رادمان نباشه بهتره.
خندیدم.
– از دست تو!
دستی براش تکون دادم.
– فعلا خداحافظ.
لبخندی زد و همین کار رو تکرار کرد.
– خداحافظ.
از خونه که بیرون اومدم رادمانو دیدم که داره وسایلی توی چیپ میذاره.
به سر تا پاش نگاهی انداختم.
شبیه این نظامیها شده.
– کمک میخوای؟
دست هاشو به هم کشید.
– اون کیسهها رو بیار بذار توی ماشین.
باشهای گفتم و برشون داشتم.
در ماشینو باز کرد.
– بشین که بریم گم و گور شیم.
خندیدم و معترضانه گفتم: عه خدانکنه!
باز خندید و نشست.
کیسهها رو گذاشتم و در صندوقو بستم.
در رو باز کردم و نشستم که بلافاصله ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
– جاوید نگفت کجا میری؟
– چرا گفت، گفتم میریم یه کم بگردیم؛ بعدم گفت که حواسمون جمع باشه اینجا صخره مخرهی بلند زیاد داره.
آهانی گفتم.
با شال گردنم گوشهامو پوشوندم.
– بخاریو روشن میکنی؟
روشنش کرد که تشکری کردم.
دستمو زیر چونم زدم و به جنگلی که با وجود نزدیک بودن به ماه آخر پاییز هنوز مقدار زیادی سبز بود نگاه کردم…
هیزمها رو آتیش زد و کتریو روش گذاشت.
– هیچ چیزی مثل چای ایرونی نمیشه.
کنارم تکیه به ماشین نشست و دستشو دور شونم حلقه کرد.
سرمو روی شونش گذاشتم و زانوهای خم شدمو به پاش تکیه دادم.
شال گردنمو خوب روی گوشهام گذاشت و بوسهای به موهام زد که با لذت چشمهامو بستم.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
– کاش بشه همه چیز زودتر تموم بشه.
– بستگی به خودت داره که کی تموم بشه، زودتر از این انتقام دست برداری زودترم تموم میشه.
سکوت کرد و حرفی نزد.
با بلند شدنش درست نشستم و سرمو بالا گرفتم.
– کجا میری؟
پشت ماشین رفت.
– کیکو بیارم.
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث بلند شدم.
خواستم بند بوتمو ببندم اما بیحوصله از خم شدن و یا دوباره نشستن بیخیالی گفتم.
سکوت جنگل با رودخونهی پایین صخره میشکست.
با احتیاط لب پرتگاه که خاکهاش گلی شده بودند وایسادم و نگاهی به پایین انداختم.
چقدر مخوف و نسبتا بلنده!
تا چشم کار میکرد رودخونهی پهنی بود و مشخص نبود تا کجا امتداد داره.
انگار پر از آبه؛ چجوری هم موج میزنه!
– آرام؟
– جونم؟
– کیسهی کیکو کجا گذاشتی؟
– همشونو یه جا گذاشتم دیگه!
صدای جا به جایی کیسهها بلند شد.
– نیست که!
خواستم بچرخم اما هردوتا بند کفشهام زیر پام رفت و تا بفهمم چی شده پام از لبهی پرتگاه به بیرون لیز خورد و با یه جیغ از ته دل پرت شدم.
دستهام به سنگها کشیده شدند اما با این وجود زود اولین چیزی که به دستم رسید و یه شاخهی درخت بود رو گرفتم.
صدای داد رادمان بلند شد: آرام؟
با وحشت به پایین که تعدادی سنگ درحال سقوط بودند نگاه کردم و نفس بریده داد زدم: رادمان؟
با هردو دستم شاخه رو محکم گرفتم.
ثانیهای نگذشت که بالای پرتگاه دیدمش.
نگاهش که بهم افتاد با ترس گفت: محکم شاخه رو بگیر.
بعدم خم شد و دستشو دراز کرد.
– سعی کن دستمو بگیری.
از ترس داشتم جون میکندم و هر لحظه منتظر دیدن عزرائیل بودم.
یه دستمو برداشتم که فشار بدی روی اون دستم اومد و شدید درد گرفت.
– بده دستتو.
دستمو بالا گرفتم اما بهش نرسید.
بغض بدی به گلوم چنگ زد.
با لحنی که انگار درست و حسابی نفس نمیکشید گفت: تلاش کن خودتو بکشی بالاتر.
تا تونستم زور زدم و هم شاخه رو محکمتر گرفتم.
با بغض گفتم: دستم نمیرسه.
تو نگاهش اشک جمع شده بود.
– تحمل کن برم ببینم طناب توی ماشین هست یا نه.
بعدم سریع بلند شد و رفت.
با اون دستمم شاخه رو گرفتم و سعی کردم پامو به جایی گیر بدم.
با بغض چشمهامو بستم.
هر لحظه بغض بیشتری گلومو به درد میاورد.
خدایا غلط کردم، بخاطر همه گناهام غلط کردم نجاتم بده؛ تو نجاتم بده قول میدم مسلمون خوبی بشم، میدونم دربرابر کارهایی که تو برام کردی و چیزهایی که تو بهم دادی من هیچ کاری واست نکردم و به حرفهات گوش ندادم، میدونم بیمعرفتی و نامردی کردم ولی تو نجاتم بده.
– نیست.
با صداش سریع چشمهامو باز کردم.
دستشو دراز کرد و سعی کرد بیشتر پایین بیاره.
– بگیر دستمو.
دستمو به سمتش بردم اما نرسید.
این دفعه بغضم شکست.
– نمیشه رادمان.
با بغض گفت: میتونی قربونت برم، میتونی.
با گریه گفتم: میمیرم.
قطره قطره اشک روی گونش چکید و تشر زد: حرف نزن تلاش کن.
دست لرزونمو بیشتر کشیدم.
هر لحظه ممکن بود بخاطر یخ زدن و لرزش دستهام شاخه رو ول کنم.
سر انگشتهام به سر انگشتهاش خورد اما یه دفعه صدای ترک برداشتن شاخه بلند شد.
وحشت وجودمو پر کرد و بیشتر تلاش کردم.
از درد دست داشتم میمردم.
با گریه گفت: بدو خانمم، داری میرسی.
اشک چند ثانیه یک بار جلوی دیدمو تار میکرد.
واسه چند لحظه نگاه پر از اشکم به نگاه ترسیده و لبریز از اشکش گره خورد.
چیزی نمونده بود که دستمو بگیره اما با شکستن شاخه دستم بیرون کشیده شد و صدای جیغم با صدای فریادش ترکیب دلخراش و دردناکیو ساخت.
#رادمان
برای سومین بار با گریه زجه زدم: آرام؟
و پس بندش صدای هق هق و دادهای مردونم فضا رو پر کرد.
هنوز دستم به امید نجاتش دراز بود اما رفته بود، آرام من رفته بود.
دستهامو به لبهی پرتگاه گذاشتم و با هق هق بلند گفتم: آرام؟
پایین هیچ اثری ازش نبود.
داشتم جون میکندم و حس میکردم دارم میمیرم.
سریع بلند شدم و هراسون به دنبال جایی که بتونم ازش پایین برم به اطراف نگاه کردم.
راهی پیدا نکردم که بدون خاموش کردن آتیش و برداشتن کتری سوار ماشین شدم و بعد از روشن کردنش به سرعت به راه افتادم.
پیدات میکنم خانمم، پیدات میکنم.
واسه چند لحظه اشک جلوی دیدمو گرفت.
اونقدر شدت گریم زیاد بود که اشکهام از ته ریشم چکه میکرد.
اونقدر رفتم تا بالاخره نزدیک رودخونه دراومدم.
سریع پیاده شدم و با تموم توانم به سمتش دویدم.
نگاهی به بالا انداختم.
تقربیا همونجایی بود که بالاش بودیم.
به عقب رفتم و کت روی لباسمو درآوردم.
با دو به سمت آب دویدم و داخلش شیرجه زدم که از سردیش نفسم رفت.
زود بالا اومدم و نفس گرفتم و باز به زیر آب رفتم.
مهم نبود که شاید ذات الریه کنم، فقط مهم این بود که زودتر پیداش کنم.
بدون اون نمیتونم، حتی یه لحظه هم نمیتونم.
#راوی
جاوید نگاهی به ساعت انداخت.
– یکی یه زنگ به رادمان بزنه داره شب میشه.
سایمون گوشیشو بیرون آورد.
– من میزنم.
بعدم شمارشو گرفت.
یه بار، دوبار، سه بار، شش بار اما برنداشت.
نگاه نگران جاوید روش زوم بود.
خواست واسه بار هفتم زنگ بزنه که جان با نگرانی گفت: بوق میخوره؟
سری تکون داد و باز زنگ زد.
جاوید دستهاشو محکم به هم قفل کرد.
بیرون از منطقهی کلبش حسابی خطرناک بود، مخصوصا واسهی شب بیرون موندن.
یه روزی این جنگل زن زندگیشو ازش گرفته بود و هراس داشت از اینکه بلایی سر رادمانم آورده باشه.
بازم جوابی نداد که اینبار جاوید بیتاب شده گفت: بچهها رو بردارید بریم دنبالش.
الیور: یه کم صبر کنیم شاید اومد.
جاوید روی دستهی ویلچرشو لمس کرد و به سمت در رفت.
– شب بشه کاری از دستمون برنمیاد؛ زود باشید.
#رادمان
ناامید شده روی سبزهها فرود اومدم و به آب بیرحمی که با امواجش خشونت و قاتل بودنشو به رخم میکشید زل زدم.
اشکهام به مرحلهای رسیده بودند که بیاراده و بیصدا میریختند.
نبود، آرام من نبود، پیداش نکردم.
تا تونستم از سطح آب فاصله گرفتم اما به جایی رسیدم که بخاطر جریان تندترش دیگه نتونستم پایینتر برم.
از سرما میلرزیدم و حس میکردم قراره از حال برم.
کاش منم بمیرم؛ بعد تو نمیخوام زنده باشم آرامم.
چشمهامو بستم که بازم صحنهی افتادنش جلوی چشمهام رژه رفت.
صداهای بلندی از پشت سرم بلند شد اما اونقدر تو غم خودم غرق شده بودم که نمیفهمیدم اصلا چیه.
چشمهامو باز کردم و مصمم شده به سختی بلند شدم.
بازم باید بگردم، نباید تسلیم بشم.
چند قدم به عقب رفتم و دویدم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که یکی بازومو محکم گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
دایی سایمون بود.
با چشمهای گرد شده گفت: داری چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ آرام کو؟
چونم از بغض لرزید و دستشو به شدت پس زدم.
با گریه گفتم: باید نجاتش بدم.
بازم خواستم بدوم ولی اینبار محکم بازوهامو گرفت و با نگرانی گفت: چی شده؟
به پشت سرم اشاره کردم.
– آرام…
اما گریه مانع حرف زدنم شد.
به بدنم نگاه کرد.
– داری مثل بید میلرزی پسر! خیسی! بیا بریم توی ماشین.
پسش زدم و با گریه داد زدم: من تا آرامو پیدا نکنم هیچ جایی نمیام.
صدای آشنایی از کنارمون بلند شد.
– رادمان؟
بهش نگاه کردم.
لادن بود.
به دایی نگاه کردم و یقشو گرفتم.
– دایی تو هم بیا کمک، کمکم کن پیداش کنم، پیداش نکنم میمیرم، بخدا میمیرم، به مسیح قسم میمیرم.
مچهامو گرفت و نگران و عصبی گفت: د درست حرف بزن آرام چی شده؟
لادن بهمون رسید و نفس زنان گفت: آرام کجاست رادمان؟
دیگه پاهام لرزش بدنمو تحمل نکردند که روی زمین فرود اومدم.
چشمهامو بستم و از ته دل زار زدم.
رو به روم نشستند.
لادن با ترس گفت: رادمان حرف بزن.
لباس خیسمو توی مشتم فشردم و فریاد زدم: آرام من رفت، از پرتگاه پرت شد پایین و نتونستم دستشو بگیرم و نذارم این اتفاق بیوفته.
صدای تحلیل رفتهی لادن بلند شد.
– چی؟ آرام چی؟
بازم جنونوار فریاد زدم: منم باید بمیرم، منی که نتونستم عشقمو نجات بدم باید بمیرم و لیاقت زندگی ندارم منم…
نفسم رفت که به زمین چنگ زدم.
بازوهام گرفته شد و دایی با ترس گفت: بلند شو باید ببرمت کنار آتیش.
لرزش بدنم از هر لحظه بیشتر شده بود و حتی چشم بسته هم حس میکردم سرم داره گیج میره.
با همون لحن گفت: لادن کمکم کن.
زیر بازوهامو گرفتند و بلندم کردند اما نتونستم روی دو پا بمونم که سریع محکمتر گرفتنم و کشوندنم.
درحالی که به زور نفسم بالا میومد گفتم: باید… آرا… مو…
با نگرانی داد زد: همهی افراد رو میفرستیم پیداش کنند اما اول تو باید گرم بشی وگرنه تو هم میمیری احمق.
پاهام به مرحلهای رسیده بودند که دیگه روی زمین کشیده میشدند و سرمم به پایین افتاده بود.
لادن یه چیزی گفت اما صداش توی گوشم به طور نامفهومی پیچید و بعد از اون سیاهی مطلق!
#نفس
با تک تک جملههای لادن دنیا روی سرم خراب شد و کنار در اتاق شکه روی زمین فرود اومدم که نگاه همه به سمتم چرخید.
نمیتونستم باور کنم، نمیتونستم حرفهاشو قبول کنم.
مثل دیوونهها خندیدم.
– آرام پرت شده پایین؟
آرمین به سرعت رو به روم نشست و سرمو بالا آورد.
با نگرانی گفت: خوبی؟
باز خندیدم.
– حتما یکی نجاتش داده نه؟
صورتمو گرفت.
– چی میگی؟
صدای جاوید که کناد رادمان نشسته بود بلند شد.
– الیور سریع افراد رو بردار و همه جا رو دقیق بگردید.
الیور با تعجب گفت: الان شبه آقاجون خطر…
جاوید با تحکم گفت: قبل از به هوش اومدن رادمان باید آرام پیدا بشه، فهمیدی؟
با نارضایتی گفت: باشه.
جاستین: منم همراهش میرم نمیتونم بذارم تنها بره.
شکه بودم اونم زیاد.
اون حرفهای مزخرفو درک نمیکردم، درک نمیکردم دقیقا چه بلایی سر آرام اومده و تنها یه جمله و اونم از پرتگاه پرت شده پایین و افتاده توی رودخونه توی گوشم اکو میشد.
آرمین تکونی بهم داد.
– نفس؟
حتی زبونمم بند اومده بود.
دو نفر از کنارم رد شدند.
یکی دیگه پیشم نشست که از صداش فهمیدم لادنه.
– نفس؟
قلبم تند میتپید.
نگاهم به رادمانی خورد که روی تخت دراز به دراز افتاده بود.
جاوید: رادمانو برمیگردونیم شهر، باید ببریمش بیمارستان تبش هیچ جوری قطع نمیشه.
با سیلی که به صورتم خورد یه لحظه لرزیدم و همین قفل مغزمو شکست که کم کم تموم اتفاقات و حرفها واسم مفهوم شد و بلافاصله با شتاب بلند شدم.
بغض به گلوم چنگ زد و با ترس عقب عقب رفتم.
– نه نه نمیشه… آرام نمیتونه…
آرمین سردرگم بلند شد.
– نفس چت شده؟
به دقیقه نکشیده اشک سیلی روی گونم به راه انداخت و هق هقمو بالا برد که جا خورده نگاهم کرد.
پامو به زمین کوبیدم و با گریه داد زدم: آرام نمرده، اون نمیمیره میفهمید؟
اینو گفتم و با وحشت توی وجودم به سمت پلهها دویدم که صدای داد آرمین بلند شد: نفس؟
دستمو جلوی دهنم گرفتم و از پلهها پایین اومدم.
آرام هممون دق میکنیم، من، مامانت، بابات، همهی همه، پس عوضی بازی درنیار بگو که خودتو نجات دادی.
به سمت در دویدم و با زجه فریاد زدم: آرام؟
بند بند وجودم میلرزید.
فکر از دست دادنش تا جنون میکشوندم.
دستم رو دستگیره ننشست و یکی به عقب چرخوندم.
– احمق شدی؟
به عقب پرتش کردم و با گریه داد زدم: همش تقصیر شماهاست، اتفاقی واسش افتاده باشه همتونو میکشم، اول از همه هم اون رادمانو میکشم.
حسابی تعجب کرده بود.
چرخیدم و تند در رو باز کردم اما به داخل کشوندم.
– چی داری میگی؟ آروم باش ببینم.
در رو گرفتم و با هق هق گفتم: ولم کن باید برم نجاتش بدم.
محکمتر کشیدم و اینبار عصبی داد زد: چته تو؟ چه ربطی به تو داره هان؟
#الیور
بابا روی فرمون ضرب گرفت و پوفی کشید.
– این پدر منم دستورایی میده! این وقت شب از کجا اون دختره رو پیدا کنیم؟
نگاهی به اطراف انداختم.
همه پراکنده شده بودند و تو اون تاریکی و هوای سرد دنبال یه دونه آدم میگشتند.
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
– لازم نبود بیایم، مدتی بیرون میموندیم بعد میگفتیم پیداش نکردیم؛ تازشم، از کجا معلوم خود رادمان دختره رو پرت نکرده باشه پایین!
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
– میفهمی چی میگی؟ ندیدی حالشو؟ یه وقت همچین حرفیو جلوی آقاجون نزنی پسر!
پوفی کشیدم.
با کمی مکث گفتم: فرصت نکردیم تنها حرف بزنیم.
بهم نگاه کرد.
– مشکلی پیش اومده؟
– چه خبر از نیما؟
شونهای بالا انداخت و بیرونو نگاه کرد.
– اون ضعیف شده مهم نیست برام.
پوزخندی زدم.
– تا ابد ضعیف نمیمونه بابا، جلوشو نگیریم بازم رقیبمون میشه.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: آقا جونت واسشون برنامه داره نگران نباش، بهم گفته خودمو عقب بکشم.
اخمهام درهم رفت.
– واسشون؟ منظورش کیاست؟
چراغ قوشو برداشت.
– نیما و زنش.
ابروهام بالا پریدند.
اینو گفت و به یکی زنگ زد.
چند ثانیه بعد پوفی کشید.
– موبایلهاشونم آنتن نمیده که!
در ماشینو باز کرد و پیاده شد.
– میرم صداشون بزنم از ماشین پیاده نشو.
سری تکون دادم.
در رو بست و دور شد.
از رفتنش که مطمئن شدم گوشیمو درآوردم و به سم زنگ زدم.
به سه بوق نکشیده جواب داد.
– In the service of my master.(درخدمتم ارباب.)
– Come back to New York, tomorrow as soon as the sun rises, take the band to New York and explore this forest everywhere, we must find the girl first and foremost.
( برگرد نیویورک، فردا به محض اینکه آفتاب طلوع کرد گروه توی نیویورکو بردار و همه جای این جنگلو بگرد، باید قبل از همه اون دختره رو پیدا کنیم.)
– Yes sir. ( چشم قربان.)
– You found his alive Take his to the address I sent you but call me if you find his corpse.
( زنده پیداش کردی ببرش به این آدرسی که برات میفرستم اما اگه جنازشو پیدا کردی بهم زنگ بزن.)
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
همین الیور کم داشتیم که ارام بدزده تا فردا باید صبر کرد نوییسنده رمان توی تل بزاره ببینیم ارام زنده اس یانه
اره دیگه
اینجام لطفا بگین که چیشد
دیروز فعلا از ارام گفته نشد الان نیما میخواد مطهره ببرره پیش ارام مهرداد میره خونه جاوید امشب هنوز نخوندم مال امشب
باید رمان یه هیجانی داشته باشه دیگه/: آرام بمیره هیجانش میپره پس زندس
معلومه که آرام زندس ولی دوباره یه ماجرای دیگه شد ممکنه مثل مطهره که فراموشی گرفت اینم بگیره
بابا این جوری نشه خیلی دیگه موضع تو موضع میشه همش یه اتفاق جدید
نویسنده چرتش نکن لطفا خوب بود همین طور داشت پیش میرفت دیگه این اتفاق چی بود 😐😐
این جوری بیخود میشه که ارام هم فراموشی بگیره حتما الیور میاد دروغی میگه من نامزدتم شد عین نیما و مطهره دقیقا امشب توی تل بزاره معلوم میشه چی میشه
شایدم الیور عاشقه ارام شه
من یه رمانی کامل نوشتم میخوام بزارین سایت باید چیکا ر کنم؟؟
ایدی تلگرام یا شمارتونو بزارید باهاتون تماس بگیرم
اسم رمانت مه آلود هستش عایا؟؟😁
نه اسمش یه چیز دیگه اس
من فکر میکنم که الیور آرام رو بفروشه یا از طریقی اونو تو باند خلاف بیاره
ای خداااااا.نویسنده خواهش میکنم جریان ارام مثل مطهره نشه….ولی من فکر میکنم که ارام زندس و الیور اونو پیدا میکنه و ازش علیه رادمان بیچاره استفاده میکنه
دیگه خیلی مسخره شدا :/
شایدم بخواد از طریق ارام رادمانو تهدید کنه
ببخشید یه سوال، خارجیای کدوم کشور به پدر بزرگ میگن آقاجون؟
ببخشید منم ی سوال بپرسم 🤨😏😐
الان سوال تو چه ربطی به موضوع داشت
اونا ایرانین که این جوری میگن
چند جا تو داستان پسرای جاوید اونو آقاجون خطاب کردن، الان جاوید ایرانیه؟
🤨🤨🤨🤨🤨
به نکته ی خوبی اشاره کردی 😁😁😁😁
خب ن بقیه موقعی ک میگن آقا جون اونا هم از اون یکی ها یاد میگیرن دیگ حاجی
پارت جدید نمیذارین؟
اقا منم ی سوال؟؟؟؟این رمانو تو تلگرام هم میذارن؟؟؟اگه بخام به همین روال بخونم خیلی طول میکشه.فکر کنم از استرس بیمارستانی شم!!!
اره میزارن الان اگه ادرسشو بدم بهت ادمین قبول نمیکنه چون تبلیغات محسوب میشه
اما خودت سرچ کنی رمان معشوقه جاسوس یا معشوقه جاسوس میتونی پیدا کنی
فدات عزیز دل.مرسی که گفتی.
سلام پس پارت ۴۷ رو کی میذارید
امروز ساعت ۴ عصر
خیلی مزخرف شده،هرروز یکی دزدیده میشه،رمان با همین دزدیها،گزشت اصلا مزه نداره به نظرم نباید چند شخصیتیش میکردین آدم نمیدونه طرف کیو بگیره،جنده ها خانم یا آقایون،تازه از بس نفس و آرام پولشونو به رخ کشیدن،بیش از حد برام نفرت انگیز شدن،بعد یه جوری تهدید میکنن انگار با بزرگترین نترس دنیا طرفی،شخصیت اونها اصلا افتضاح من که نه تنها از شخصیت این دو تا زده شدم بلکه اصلا دوس ندارم دیگه این رمان و بخونم