&& سارا &&
هدفون رو روی گوشام گذاشتم و به گوشیم وصلش کردم …
روی آهنگ مورد نظرم کلیک کردم ، بعد از چند لحظه صدای آهنگ بلند شد :
” باز دلم پر زده سر زده بیای تو کوچه …
شب باشه سرد باشه دستاتو منو بپوشه !
ماه پشت ابر باشه ، بارون زمینو ببوسه … .
واسه عشقم کجا از دلِ تو قشنگ تر؟! …
واسه چشمام ، چی از دیدنت آخه بهتر … !
عشقتو بِم بده … من میزارمش روی سر …
مگه دسته خودته بخوای با من لج کنیو !
مگه دسته خودته قلب منو بد کنیو …
مگه دسته خودته ، بارون بشم … چتر نشی !
مگه دسته خودته با من بخوای ، سرد بشی؟! ”
” امیر خوشنگار _ باز دلم پر زده ”
نفس عمیقی کشیدم ، واقعا هم !
دلم اینقدر براش پر زده …
هوفی کشیدم که همون موقع در اتاق زده شد ، لب زدم :
+ بیا تو …
در باز شد ، ایلیاد داخل اتاق شد و در رو بست …
لبخندی به روم پاشید و گفت :
_ چه خبر آبجی کوچیکه؟! ، بهتری؟ …
لبخندی زدم … ساعت ۹ شبِ ، گفتم :
+ مرسی داداشی ، نه فکر کنم زیاد خوب نیستم …
اخم ریزی کرد ، روی مبل کنار تختم نشست و گفت :
_ چرا؟! …
پوفی کشیدم و گفتم :
+ حادثه ی امروز یه کابوس میشه واسم … مطمئنم !
_ بهش فکر نکن … اتفاقی بوده که دیگه گذشته ، نمیشه کاریش کرد … .
با ناراحتی لب زدم :
+ کاشکی به حرفت گوش میدادم و شنا نمی کردم به طرف اون قسمت ! …
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ اینم شد یه درس عبرت ! تا دومرتبه از دستورات سرپیچی نکنی …!
یکم ساکت نگاش کردم و بعد سرمو انداختم پایین …
توی فکر و ذهنم فقط افشین بود که چرخ میخورد !
پسری که منو پس زد … با بی رحمی !
با صدای ایلیاد به خودم اومدم :
_ اوممم ، سارا …
سرمو بالا گرفتم و جواب دادم :
+ جانم …
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ اومدم به … به قولی که بهت داده بودم عمل کنم !
متعجب ابرویی بالا انداختم و لب زدم :
+ قول … چه قولی؟! …
_ تو مگه نمیخواستی افشین رو ببینی؟! …
با شنیدن اسم افشین ، لبخند دندون نمایی زدم و با خوشحالی گفتم :
+ خب؟! …
لبخند ریزی زد و گفت :
_ میخوام تو رو ببرم پیشِش …
از روی تخت پایین اومدم ، به سمتش حرکت کردم و با ذوق و شوق گفتم :
+ جدی؟! …
روبه روش ایستادم که از روی مبل پا شد و گفت :
_ آره …
خنده ی بلندی کردم ، پریدم توی بغلش و در همون حین لب زدم :
+ واییی مرسی ایلیاد …
سرمو عقب بردم ، زل زدم توی چشاش و گفتم :
+ اما … چجوری؟! …
لبخندی زد ، سرشو جلو آورد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و لب زد :
_ منو افشین هر دوتامون به یه پارتی دعوت شدیم …
تورو همراه خودم به عنوان یه دوست میبرم …
لبخندی زدم و گفتم :
+ ایول … چه فکر عاقلانه ای !
اما با چیزی که یکهو به ذهنم اومد ، لبخند از روی صورتم پر کشید و با ناراحتی گفتم :
+ ولی ایلیاااد …
با همون لبخند جذاب روی لباش لب زد :
_ جونم عزیزم …
با لب و لوچی آویزون گفتم :
+ افشین اگه منو کنار تو ببینه منو میکُشه که … !
با پشت دستش ، گونمو نوازش کرد و گفت :
_ خوشگل خانوم … منم قرار نیس همینطوری تورو ببرم اونجا !
سرمو کمی کج کردم و با تعجب لب زدم :
+ یعنی چی؟! …
_ گریم میکنم … بعد می برمت !
لبخندی زدم و گفتم :
+ وایی خدا ، تو یه فیلسوفی واقعا ایلیااد …!
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ آره دیگه … دست کم گرفتیمون ابجی خانوم؟! …
لبخندی زدم و خودمو انداختم توی آغوشش …
این پسر … این پسر فوق العاده بود !
یه معجزه بود توی زندگیم !…