چند هفته بعد …
+ خب پسرا …
اینجا رو نیگاه کنین ، ما از این راه مخفی میتونیم وارد اون عمارت بشیم … .
افشین در حالی که به نقشه ی روی میز زل زده بود ، با افسوس لب زد :
_ آخ … این نقشه ی کوفتی رو اگه من اون موقع ها داشتم ، هرگز توی جنگام شکست نمیخوردم … .
ایلیاد سری به نشونه ی تایید حرف افشین تکون داد و گفت :
_ دقیییقاااا …
باهات موافقم !…
خنده ی کوتاهی کردم و همونطور که روی صندلیم مینشستم ، لب زدم :
+ خیلی توی اشتباهید ! …
متعجب بهِم زل زدن که با پوزخند ادامه دادم :
+ شما ها حتی اگه این نقشه رو هم داشتین ، بازم شکست میخوردین … میدونین چرا؟! …
خب جوابش واضحه ! …
چون تعداد افراد هرکدومتون از تعداد افراد گروه خفاشا کمتره … .
بهَم دیگه نگاهی انداختن ، ایلیاد لب زد :
_ سارا درست میگه …
خفاشا تعدادشون خیلی زیاده ! …
افشین هم سری تکون داد و همونطور که روی صندلی می نشست گفت :
_ اوهوم … راستش من حتی الانم واهمه دارم که شکست نخوریم … !
ایلیاد هم نشست و سری به نشونه ی آره تکون داد …
همونطور که آدامسم رو می جوییدم لب زدم :
+ آخ ... شماها چقدر ساده این ! …
وقتی یه رئیسی مثه من دارین ، نا امیدی چرا؟! …
هر دوشون زدن زیر خنده …
با اخم ریزی بهشون خیره شدم که ایلیاد با صدایی که ته مونده های خندش توش نمایان بود ، رو به افشین گفت :
_ خانوم چقدرم خودشو دست بالا میگیره ! …
افشین همونطور که میخندید ، انگشت شصتش رو به نشونه ی لایک حرف ایلیاد بالا آورد …
اخمم غلیظ تر شد …
مشتمو کوبوندم روی میز و با ناراحتی گفتم :
+ ایلیااااد …
کمرش رو کمی خم کرد و گفت :
_ اوه ، عذر میخوام بانو …
افشین از دیدن این حرکت ایلیاد قه قهه هاش بالا رفت …
معلوم بود دارن مسخرم میکنن ! …
دندونامو از حرص روی هم فشار دادم …
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که نگاهشون میکردم ، با صدای بلندی لب زدم :
+ وارااان …
واران زودی داخل اتاق شد و به سمتم اومد ، کنارم ایستاد و با سری خمیده لب زد :
_ امری دارید بانو؟! …
ایلیاد و افشین متعجب داشتن نگام میکردن که با حرص گفتم :
+ این دو تا رو ببر بنداز توی قفس خرسه …
هر سه نفرشون با بُهت بهِم نگاه می کردن ! …
واران آب دهنشو به زحمت قورت داد و با لکنت گفت :
_ ا … اما بانو …
پریدم بین حرفش و با داد گفتم :
+ کاری که گفتمو انجام بده … .
افشین اخم غلیظی کرد و عصبی گفت :
_ زده به سرت؟! …
میخوای به کُشتن بِدیمون؟! …
محکم و جدی سری به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم :
+ اوهوم …
بهتون گفته بودم رئیس منم و حق ندارین مسخرم کنین ! …
حالام که از دستورم سرپیچی کردین …
لبخند دندون نمایی زدم و ادامه دادم :
+ باید برید یکم با آقا خرسه خوش بگذرونید … .
* * * *
با بی رحمی به نگهبانایی که افشین و ایلیاد رو به طرف قفس خرسه می بردن ، زل زده بودم که با صدای آبتین به خودم اومدم …
_ اینکارو نکن سارا …
برگشتم سمتش و با نگاه سرد و یخیم بهش خیره شدم که ادامه داد :
_ هرکی ندونه ، من که میدونم چقدر هر دوشون رو دوست داری ! …
کاری نکن که بعدا خودت بیشتر زجر بکشی … .
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به ایلیاد و افشین نگاه میکردم ، لب زدم :
+ درسته دوستشون دارم …
درسته نفسم به نفسشون بنده ! …
ولی … ولی اینبار باید تنبیه بشن تا دوباره به حرفای من نخندن ! …
_ صلاح مملکت خویش خسروان دانند … .
این جمله رو گفت و ازم فاصله گرفت …
شاید حق با اون بود ! من داشتم زیاده روی میکردم …
ولی … ولی آخه من بدم میاد همش حرفامو شوخی شوخی میگیرن … .
هوفی کشیدم و قبل از اینکه بندازنشون توی قفس ، با صدای بلندی لب زدم :
+ ولشون کنین …
نگهبانا با تعجب بهِم زل زدن …
به طرفشون قدم برداشتم و ادامه دادم :
+ پشیمون شدم …
رو به روی افشین و ایلیاد ایستادم و گفتم :
+ در قفس رو ببند واران …
همتون هم برید ! …
واران سری به نشونه ی اطاعت تکون داد و بعد از بستن در قفس ، با افرادش محل رو ترک کرد …
حالا فقط منو افشین و ایلیاد بودیم ! …
ایلیاد با خشم و نفس نفس گفت :
_ اصلا شوخی قشنگی نبود سارا …
اخم ریزی کردم و جدی گفتم :
+ شوخی نبود …
من جدی جدی قصد داشتم شما دوتا رو بندازم توی قفس خرسه …
ولی خب … دلم به حالتون رحم اومد ! …
این یه دفعه رو که می بخشم ولی دوباره حواستون رو جمع کنید که منو مسخره نکنید … .
ایلیاد که خیلی عصبانی بود ، دستاش رو مشت کرد و چیزی نگفت ، اما افشین …
یکم ساکت بهِم خیره شد و بعد چند لحظه ، با یه پوزخند ازم دور شد و به سمت عمارت رفت …
سری به نشونه ی تاسف واسه هر دوشون تکون دادم …
* * * *
خودمو توی آینه ی روبه روم برانداز کردم …
حسابی خفن و ترسناک شده بودم ! …
عین تو فیلما که یه لباس سیاه رنگ میپوشن …
به همراه یه پارچه واسه مخفی بودن صورتشون ! …
من دقیقا الان اونطوری بودم … .
دستمو بردم پشت سرم و گره پارچه صورتم رو محکم تر کردم تا یه وقت وا نشه و اونجا هویت اصلیم لو بده ! …
بعد از مطمعن شدن از لباسام ، به سمت کمدم حرکت کردم …
روی زمین نشستم و کشوی آخری رو کشیدم ، تفنگو و تمام اسلحه های لازم رو برداشتم و کشو رو بستم … .
تموم اسلحه هارو توی لباسامو کیف کمریم جا ساز کردم …
نگاعی به سراسر اتاق انداختم تا مطمعن بشم چیزی جا نمونده … .
همون موقع بود که چند تقه به در اتاق زده شد …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ بیا داخل …
بعد از گفتن این حرفم ، در باز شد و ایلیاد و افشین داخل شدن ، ایلیاد در رو بست و کنار افشین ایستاد …
لبم پایینیمو زیر دندونم گرفتم و دست به کمر براندازشون کردم …
دقیقا تیپ منو زده بودن ! بدون هیچ تفاوتی …
سری تکون دادم و گفتم :
+ خوبه … افراد آمادن؟! …
هردوشون سری به نشونه ی آره تکون دادن که لب زدم :
+ اوکی … منم دیگه کارم تمومه ! میتونیم بریم … .
به سمت در حرکت کردم ولی قبل از اینکه در رو باز کنم ؛ افشین خودشو بهم رسوند و با گرفتن بازوم ، لب زد :
_ سارا …
نگاهی به دستش که بازومو گرفته بود انداختم و بهش زل زدم و گفتم :
+ بله؟! …
نفس عمیقی کشید و عقب رفت …
بعد از یکم من من کردن لب زد :
_ من و ایلیاد از پس این ماموریت بر میایم …
تو نیازی نیست بیای …!
اخم غلیظی کردم و گفتم :
+ یعنی چی؟! …
من رئیس شما هستم …
بعد میگی من نیام؟! …
خنده ی عصبی ای کردم و ادامه دادم :
+ خیلی مسخرس ! …
ایلیاد نزدیک اومد و گفت :
_ درسته رئیس مایی …
درسته همه کاره تویی ، ولی …
ولی سارا این ماموریت خیلی خطرناکه …!
م … من و افشین دوست نداریم به تو آسیبی برسه …!
لطفا درکمون کن … .
نفسمو عصبی بیرون فرستادم و لب زدم :
+ چرت گویی رو تعطیل کنین …
حوصله ی شنیدن این خرافاتتون رو ندارم …
من میام شماهام اطاعت میکنین … .
تماااام ! … .
* * * *
یهو شخصیت سارا چقد تغییر کرد😐😂
عالی نویسنده همینجوری ادامه بده 🙃❤
😂😂😂🌷
عالی عالی عالییییییییییی
نویسنده همینجوری ادامه بدههههههه
ولطفاااااااااااا ی پارت دیگه هم بزاررر🥺
اگه شد شب یه پارت میزارم 😊
وگرنه هم میمونه واسه فردا 😅🌱
پارت لطفا 🥺🥺
لطفا ی پارت دیگ هم بزارید 🥺رمانتون عالیه
پارتتتتتت لطفاااااااااان
نویسنده امروز پارت های زیادی بزار که معتاد رمانتم🤤
عزیییزم 😅😘پارت ۴۳ رو الان میزارم 🌷