&& سارا &&
با گریه روبه دکتر لب زدم :
+ توروخدا آقای دکتر …
حداقل وایسید تا شب سیما بهش باشه …
اگه … اگه خوب نشد ، اگه به هوش نیومد اونوَقت بیاید قطع کنین سیم ها رو ازش … .
دکتر کلافه هوفی کشید و گفت :
_ آخه دخترِ خوب … این آقا به هوش نمیاد …
من هرکاری از دستم بر میومد انجام دادم ولی …
ولی مثل اینکه خدا کلا همراهی نمیکنه ! …
حتی اگه تا یه ماه دیگه هم این سیم ها بهش وصل باشه …
بازم تاثیری نداره … .
با هق هق و لکنت گفتم :
+ ازتون خواخش میکنم ، تمنا میکنم …
تا شب … فقط تا ساعت ۱۰ شب بهش وصل باشه سیما …
من توی دلم کلی حرف دارم … بزارید خودمو تخلیه کنم …
ناراحتیمو پیشش ابراز کنم ، شاید … شاید دلش به رحم اومد و برگشت … توروخدا … .
یکی از پرستارا بی حوصله روبه اقای دکتر کرد و گفت :
_ الان ما چیکار کنیم دکتر؟! …
دکتر بعد از چند لحظه ، زبونی روی لباش کشید و رو به پرستارا گفت :
_ شماها میتونید برید …
پرستارا یکی یکی اتاقو ترک کردن ، لبخند ریزی روی لبام نقش بست … دکتر برگشت سمتم و جدی گفت :
_ فقط تا ساعت ده … اگه حال و احوالش فرقی نکرد ، دیگه نباید شکایت و گله و اصرار کنی که سیما رو جدا نکنین … باشه؟! …
خوشحال سری تکون دادم که بعد از چک کردن وضعیت افشین ، اتاق رو ترک کرد و در رو بست … .
آب دهنمو قورت دادم و بعد از چند لحظه برگشتم سمت افشین …
یکم ساکت بهش زل زدم …
آهی کشیدم و کنار تختش روی صندلی نشستم …
مچ دستمو بالا اوردم و ساعتو چک کردم …
” ۳۰ : ۷ ” شب بود …
تنها دو ساعت و نیم مهلت داشتم …
دستمو پایین انداختم و به چهرش خیره شدم …
و این خیره شدن اونقدر طول کشید که نفهمیدم ۲ ساعته داره میگذره و من مشغول تماشای چهره ی جذابشم ! …
بغضی که اینهمه وقت سراغم اومده بود ، بالاخره شکست …
شروع کردم به اشک ریختن و در همون حین لب زدم :
+ افشین … میشه چشماتو باز کنی؟! …
میشه نری؟! … میشه منو تنها نزاری؟! …
دست مردونشو گرفتم توی دستم و ادامه دادم :
+ افشین من میترسم …
من … من بدون تو میترسم …
من توی این کشور غریب فقط تورو داشتم ،
که تو هم داری منو تنها میزاری و میری … .
توروخدا … برگرد … اشتباه کردم ، غلط کردم ...
من … من واقعا پشیمونم ! …
بابت همه چی ! …
بابت بچه بازیام … بابت حرصایی که بهت دادم …
بابت فشار عصبی ای که بهت وارد کردم …
اقشین من بابت همه چی متاسفم و پشیمون ! …
با آستین لباسم چشمای تَرَمو خشک کردم و نا امیدانه ادامه دادم :
+ افشین منو ببخش … ببخش که عاشقت شدم ! …
ببخش که … که عاشقت کردم … .
اصلا مقصر اصلی تمام این اتفاقات منم …!
اگه منی وجود نداش … تو الان این حال و روز رو نمیداشتی …
افشییییین … جواب عمو و زن عمو رو چی بدم؟! …
بگم با رفتنم موجب مُردن پسرتون شدم؟! …
بگم اگه نمیرفتم حداقل دیگه این فاجعه به بار نمیومد؟! …
چجوری بگمممم؟! … با چه رویی؟! …
به مامان بزرگ چی بگم؟! … بگم عذاب وجدان نداشته باش ، افشین مُرد؟! …
افشییییییین؟! … هیچ فکر کردی با رفتنت نابودم میکنی؟! … هااااان؟! …
از من ناله و شیوَن … از اون سکوت ! …
از من گریه و ابراز پشیمونی … از اون بازم سکوت … !
سکوتی که خیلی رو مخم بود … سکوتی که زجر آور بود …!
سکوتی که داشت منو تا مرز سکته می بُرد ! …
با زجر و ناراحتی گفتم :
+ افشیییین … من اومدم تا همه چی رو برگردونم به روال سابق …
تا … تا یه زندگی عالی و عاشقانه رو با هم شروع کنیم ! …
نمیدونستم اینقدر شومم … نمیدونستم …
پوزخند تلخی زدم و ادامه دادم :
+ میدونی …
حالا که خوب فکر میکنم ، مامان بزرگ درست میگفت ! …
ما از اول قسمت هم نبودیم افشین …
حتی تو هم اینو درک کردی و ازم دل کندی …
ولی من نتونستم … من بعد از پنج سال ، باز اومدم سراغت چون … چون واقعا دوستت داشتم … چون از ته دلم میخواستمت …
زبونی روی لبام کشیدم و ساکت بهش خیره شدم …
و بازم سکوت … !
+ نمیبخشی نه؟! …
مثل اینکه خیییلی دلت ازم پره که اینقدر کینه به دل گرفتی وگرنه افشینی که من میشناختم ، مهربون تر از این حرفا بود …!
در ادامه ی حرفم زدم زیر گریه … دقیقا پنج دیقه ی دیگه سر و کله ی پرستارا پیدا میشد که میومدن ببرنش سردخونه … .
خودمو جلو کشیدم و سرمو گذاشتم روی سینش …
گریه کردم و گریه کردم …
با چند تقه ای که به در خورد به خودم اومدم …
سرمو بلند کردم و به در زل زدم که باز شد و قامت ایلیاد توی چارچوبش قرار گرفت … .
لبخند تلخی نثارم کرد و بعد از چند لحظه سکوت ، آهی کشید و گفت :
_ سارا … اومدن ببرنش … .
با ناراحتی سرمو چرخوندم سمت افشین و بهش خیره شدم …
سر تا پاشو بررسی کردم …
این اخرین نگاه بود … آخرین نگاه ! … .
آهی کشیدم و خواستم از روی صندلی بلند شم که دقیقا همون لحظه حس کردم انگشتای دست چپش که روی سینش بود ، تکون خوردن …
چشمامو چند بار باز و بسته کردم و دوباره با دقت به دستش خیره شدم که برای بار دوم هم حس کردم انگشت اشارش رو تکون داد … .
لبخند ناباوری زدم … برگشتم طرف ایلیاد و لب زدم :
+ ای … ایلیاد … اون … اون به هوش اومده ! …
انگشتشو … همین ، همین الان تکون داد … .
اهی کشید … سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
_ این خیالات توعه سارا … توَهم زدی !…
دستشو به طرفم گرفت و ادامه داد :
_ بیا بریم ، میخوان بیان ببرنش ، زود باش … .
لبمو زیر دندون گرفتم و با دودلی دوباره نگاهی به افشین انداختم …
من مطمعن بودم دستش تکون خورد …
توهمات من نبود ! … .
برای بار سوم انگشتشو تگون داد …
نفسمو با فشار بیرون فرستادم و به سمت در اتاق حرکت کردم …
ایلیاد منتظر بود دستمو بزارم توی دستش تا با هم بریم کلی از کنارش گذشتم و رو به سر پرستاری که دمِ در معطل بیرون اومدن من بود ، لب زدم :
+ میشه برای بار اخر بیاید معاینش کنی …
من … من واقعا حس میکنم به هوش اومده … !
پرستار ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ ولی … .
پریدم بین حرفش و مظلومانه گفتم :
+ خواهش میکنم … توروخدا … این لطفو در حقم بکن !…
پوفی کشید و در آخر سری تکون داد و داخل اتاق شد …
لبخند جونداری زدم و پشت سرش داخل شدم …
مشغول معاینش شد که ایلیاد همونطور که دست به سینه به چاچوب در تکیه داده بود ، گفت :
_ سارا تو تَوَهم …
حرفش با جمله ای که پرستار با تعجب گفت ، قطع شد … :
_ اون … اون به هوش اومده ! …
هر دومون با بهت به پرستار زل زده بودیم که برگشت و به سمت در اتاق حرکت کرد …
رو به یکی دیگه از پرستارا گفت :
_ برو به اقای دکتر لاوال بگو زودی بیان اینجا …
پرستاره با تعجب و بهت ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید :
_ چرااا؟! …
_ مریض به هوش اومده ! …