بدون دیدگاه

رمان مرد قد بلند پارت 14

4.7
(9)

بشقاب و روی میز گذاشتم و اخم ساختگی کردم…

_دیگه نمیخورم.خوبه منم تو رو مسخره کنم؟

چشم هاشو به طرز ماهرانه ای گرد کرد و با حرصی که الکی میخورد گفت

_جرئت داری مسخره کن…

_پس چی که جرئت دارم. پاشو واستا تا ریز به ریز اشکالاتتو بهت بگم…تمام قد ببینمت بهتره!

سریع بلند شد و دست به کمر رو به روم ایستاد… چشم هامو ریز کردم و به تیله های وحشی شده اش خیره شدم…پلک زد و فرصت پیدا کردم تا از فرق سر تا نوک پاشو نگاه کنم … مغرورانه بهم خیره شده بود و با چشم هاش خط و نشون میکشید…ابروها بالا انداخته بود و به نحو خودش زبون درازی میکرد…به ریتم انگشت های پاشو بالا و پایین میکرد و صدای تق تق کفش هاش سکوت و میشکست…

قصد کشتن داشت و نمیدونست پیش از این مُرده بودم…!

دست هامو به نشونه تسلیم بالا آوردم …

_تسلیم…حق با تو بود.

پیروزمندانه خندید …برای من و این دل اتمام حجت کرد و رفت…

_کجا؟

_نهارو آماده کنم.

نگاهمو ازش گرفتم…بیشتر از این جایز نبود! جعبه کادو پیچ مشکی قرمز وسوسه ام کرد…از روی میز برداشتمش و پاپیون روش و باز کردم…در جعبه عطر و باز میکردم که از آشپزخونه صدام زد

_کوهیار من بوش و خیلی دوست داشتم .راستشو بگو..خوبه؟

در عطر و برداشتم و دو تا پیش زیر گلوم زدم.بو خیلی خوبی داشت…حداقلش برای منی که تا حالا از این مارک عطر نزده بودم دلچسب بود…

_عالیِ آوا..چند خریدی؟

دوباره از همون چشم و ابروهای کوهیار کش تحویلم داد …

_سوالتو نشنیده میگیرم…

از روی مبل بلند شدم و با خنده به سمتش رفتم

_نشنیده بگیر…حالا چرا لپات گل انداخته؟

طرف دیگه ی اپن ایستاده بود و کاهو چینی هارو دقیق خرد میکرد…رو به روش ایستادم و منتظر جواب موندم…حرفی نزد

_جوجه با توام…

_هیچی…بوی عطرت خوبه

سمت اپن خم شدم و صورتم و نزدیک صورتش بردم…از رفتارم جا خورد و پیش از اینکه حرفی بزنه گونه اش و بوسیدم.

_دست خانومم درد نکنه.عطرم داشت تموم میشد.

فاصله گرفتم و همزمان چاقو رو از دستش گرفتم.

_من خرد میکنم.فکر کنم خسته شدی…یه خورده رنگ و روت پریده.

صورت سرخ شده بود و برای یه لحظه احساس کردم الانه که سرم داد بزنه اما لبخند زورکی زد و گفت

_برم میوه پوست بکنم باهم بخوریم؟

مونده بودم خودم و تحسین کنم یا آوایی که حداقل رفتارش نسبت به من زمین تا آسمون عوض شده بود…

_فکر خوبیِ…زیاد پوست بکن که من با اون همه خامه ای که بلعیدم میترسم نتونم نهار بخورم.

لبخندش پهن تر شد و اپن آشپزخونه رو دور زد. مشغول کار خودمون بودیم که تلفن زنگ خورد.از احوالپرسی های آوا فهمیدم که عمه خانوم پشت خط…اینقدر خوش زبون بود که آوا بیشتر از اینکه حرفی بزنه میخندید …مدت زمان حرف زدنشون به اندازه ای طولانی شد که با خودم گفتم حتما عمه خانوم تولد پسر برادرش و یادش رفته …تا اینکه آوا گوشی و زمین گذاشت و گفت که نوبت منه با عمه خانوم حرف بزنم.

_سلام عمه خانوم.چه عجب یاد منم کردید…کم کم داشتم نا امید میشدم.

_سلام قربون شاخ شمشادم برم.مگه میشه تو از یادم بری…درسته پیری و فراموشی …خوبی مادر؟ تولدت مبارک…صد سال سالم و تندرست باشی…به دل خوش زندگی کنی…

_عمه خانوم مگه این آوا میذاره من صد سال عمر کنم.همه اش اذیتم میکنه…!

لحن شوخم آوا رو به مرز خنده کشوند. عمه خانوم معترضانه از عروسش تعریف کرد و حرف های منو تکذیب…

_بیخود پشت سر عروس من حرف نزن…یه تیکه جواهره. لی لی به لالات گذاشته زبون درآوردی…

دیگه کم کم عمه داشت حکم اعداممو صادر میکرد…

_عمه خانوم غلط کردم.تسلیم…به خدا شوخی کردم.

آوا بلند تر خندید…

_بار آخرت باشه ها کوهیار…فکر نکنی چون از اون بچه خیبی بزرگتری میتونی دائم نصیحتش کنی…تو شوهری نه پدرش…نه دکترش…میتونی در حد یه دوست نصیحتش کنی…بیشتر بشه حوصله سر بر میشی…

_ای وای عمه خانوم…غلط کردم.هرچی شما بگید.اصلا آوا ماهه…یه دونه است..و.از سرمم زیاده…خوب شد؟

عمه خانوم خندید و آوا باز لبخند پیروزمندانه ای زد.

_باشه مادر…ایشالا صد سال کنارهم باشید.هوای اون دخترو داشته باش.غم پشت چشم هاش و نمیشه نادیده گرفت…بهش محبت کن…دختر توداریِ اما هرکسی یه روزی از جلد خودش بیرون میاد..بذار باهات صمیمی تر بشه…من هنوزم فکر میکنم ازت خجالت میکشه…درسته سنت به سن و سال اون دختر نمیخوره…قبول کن که تو باید جوونتر بشی …چه میدونم…ببرش سینما…پارک…خرید…گردش…بر ید تو حیاط والیبال بازی کنید…نذار تو فکر و خیال فرو بره.تنهایی واسش سمه.ازدواج کرده که کنار تو باشه…اگه توام مدام سرت به کار خودت باشه اون بچه حس پوچی میکنه…دیگه اینایی که گفتم و خودت بهتر میدونی…بعضیاشم گفتن نداره!

_عمه خانوم اینکه شما هستید یه نعمت بزرگ برای من و آواست.تک تک حرفاتون روی چشمم..اطاعت امر…ممنون یادآوری کردید…

_قربونت بره عمه…برو به سلامت…کادوت ام بمونه واسه هروقت که با آوا بهم سر زدید…

_دستتون درد نکنه.مزاحم میشیم…تو اولین فرصت

_مراحمید مادر…منتظرم…

_خدانگهدار

چند لحظه به حرف های عمه فکر کردم…راستم میگفت…مثلا همین امروز چقدر باهاش بودم…همه اش تو اتاق سرم به کار خودم گرم بود…باید اونقدر کنارش باشم تا تمام فکر و خیالش سمت خودم باشه تا گذشته اش…

نهار خوردنمون به قول آوا شد عصرونه…ساعت پنج روی تخت حیاط نهارمون و خوردیم و بعد چایی نباتی که خوردیم پیشنهاد دادم که بریم بیرون و یه گشتی بزنیم…حق با عمه خانوم بود…آوا خیلی زود پیشنهادم و قبول کرد و حاضر و آماده زودتر از من جلوی در ایستاد…

تا پارک نزدیک چهار راه خونه پیاده راه رفتیم و حرف زدیم…آوا از دغدغه های الان رها میگفت و اداشو در میارود…بهش که گفتم دوست داشتی کنارشون باشی یا نه گفت امروز نه! بازم حرف همیشگیش و زد…بودن مادرش آزارش میداد و باید برای شب عروسی برای چند ساعت تحملش میکرد.

تو پارک قدم زنون برام شعرهای شاملو رو که حفظ کرده بود و خوند…اولش تعجب کردم اما وقتی فهمیدم کتاب منو برداشته و خونده از تعجبم کم کرد…دقیقا شعرهایی رو میخوند که توی اون کتاب علامت زده بود و هرکدومشون تو روزایی نبودش من و یادش می انداختند…

“در فراسوی مرز های تن ات تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی آب و شراب را

آسمان بلند و کمان گشادهی پل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده یی که می زنی مکرّر کن

در فراسوی مرزهای تن ام

تو را دوست می دارم

در آن دور دست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد

چنان روحی که جسد را در پایان سفر،

تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد

در فراسوهای عشق

تو را دوست می دارم،

در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده”

_میگم بیا یه شب شعرم راه بندازیم…نظرت؟

حسابی خسته شده بود…سرش و روی شونه ام گذاشت و خوابالود گفت

_من فقط پنج تا شعر حفظم…تو پنج تا کتاب! بی خیال…من خوابم میاد.برگردیم؟

دستم و نوازش وار پشت کمرش کشیدم…با اینکه بازم منقبض شدن بدنش رو حس میکردم اما دست نکشیدم…

_بریم…منم خوابم گرفته.تازه باید یه نامه دیگه ام ترجمه کنم.

بلند شد و دست هاشو گرفتم…تا خونه دیگه بیشتر من حرف زدم تا آوا.بهش گفتم که فردا صبح زود میرم شرکت عرفان و عصر برمیگردم…قرار شد ماشین و براش بذارم تا خودش بره آرایشگاه و برگرده.منم قرار شد یکی دو ساعت قبل از حرکتمون بیام خونه و دوش بگیرم.

وقتی رسیدیم اول از همه وضو گرفتم و نماز خوندم…کتری و پر کردم و روی گاز گذاشتم.موقع رفتن تو اتاقم دیدم که داره توی اتاقش نماز میخونه.

کامپیوترم و روشن کردم و کتابم و کنارم گذاشتم….حین کار ترجمه ام آوا برام چایی آورد و روی میزم گذاشت.

_میری بخوابی؟

_نه میخوام تلوزیون ببینم…کاری داشتی صدام کن.

_باشه …قند پهلو شروع شد منم صدا بزن بیام باهم ببینیم…

_اونکه ساعت یازدهه…من خوابم میبره

_سرشب چه وقته خوابیدنه…بیدار میمونی !این یه دستوره…

خندید و به چشم های خواب آلودش دست کشید…چشمم به شلوار بلندش افتاد که پایینش و تا زده بود…بلند شدم و جلوش زانو زدم و با چهار انگشتی که کنار هم قرار داده بودم بلندی شلوارش و اندازه گرفتم…

_چهارتا و دو انگشت…خیاطی ام نکرده بودم که به لطف داشتن تو یاد گرفتم…

خندید و موهاشو محکم خاروند.

_پس خداروشکر کن…

بلند شدم و ناغافل پیشونیش و بوسیدم.اینبار نه بغض کرد نه شرمگین نگاهم کرد.بلکه خندید و با حالت با مزه ای گفت

_شلوارم کوتاه بشه میری شمال یکی مثل همین واسم میخری.بلد نیستی ببرم بیرون کوتاهش کنن.

_لازم نکرده.دیگه این یه کارو از پسش برمیام.

_خود دانی…از من گفتن بود.

بیشتر از این نباید توی این موقعیت قرارش میدادم.برگشتم و روی صندلیم نشستم. صدای تلوزیون و شنیدم …

ترجمه آخرین نامه ی دریافتی بیشتر از قبلی ها طول کشید…چشمم به چایی ام افتاد که لب نزده بودم.

صدای تلوزیون هنوزم می اومد.چراغ پذیرایی و روشن کردم …آوا روی مبل خوابش برده بود…از سرما خودشو روی مبل جمع کرده بود و زانوهاش و بغل کرده بود.

بالای سرش که رسیدم آروم صداش زدم.موهایی که روی صورتش بود کنار زدم و آروم روی پلک هاش دست کشیدم…چشم هاشو باز کرد…خاکستری نگاهش میون سرخی چشم هاش خواستنی از هر وقتی بود…

_پاشو برو تو اتاقت بخواب…

_تو چرا بیداری؟

_دستم هنوز روی دستش بود…

_کارم تازه تموم شد.پاشو خانوم …

غلتی زد و به زور بلند شد.بازوشو گرفتم تا احیانا به در و دیوار نخوره…با چشم های بسته خوب راه میرفت…لحافشو از روی تختش کنار زدم .شب بخیر گفت و بدون اینکه منتظر پاسخی باشه آروم روی تختش خزید…دل کندم از تصویر نیمه کاره ی توی ذهنم…

حواست و به من بده وقتی حالم خوش نیست…صورتت و برگردوند سمت صورتم و توی چشم هام نگاه کن وقتی حالم خوش نیست…خواب سر شبت و رها کن…سرما و باران و برف و بوران و فراموش کن وقتی حالم خوش نیست… وقتی حالم خوش نیست زمین و زمان و دنیا رو ترک کن… فقط دستهاتو به دست های من بده … بذار کشتی های تنگه ی هرمز تحریم بشن، یخ های قطب شمال آب بشن،بذار جنگ جهانی چندمی که به راه افتاده به صلح برسه…

بگو به درک… بگو به درک همه ی این ها و دست هاتو به من بده وقتی حالم خوش نیست. وقتی حالم خوش نیست، بی بهانه ببوستم. به دنیا بگو به درک و در آغوشم بگیر … به من وقت کافی بده تا آشوبم ترکم کنه. وقتی حالم خوش نیست ساعتِ خوابت و پرت کن وسط خیابون و بی بهانه کنارم بشین…

وقتی حالم خوش نیست بفهم که حالم خوش نیست رفیق…!

بفهم که آسفالت های خیابون برای پاک کردن اشک های مردونه ام دست ندارن. نمی شه سر روی شونه های دیوار گذاشت. رفیق…!

وقتی حالم خوش نیست کارهای امروزت و به فردا بنداز؛ باور کن اون قدر عمر بیهوده داریم که برای خوردن چای و دوش گرفتن سر شب وقت باشه. وقتی حالم خوش نیست، مراقبم باش رفیق. من و به دست های سرد مرگ واگذار نکن. وقتی حالم خوش نیست آرومم کن…همین!

“آوا”

صبح که از خواب بیدار شدم بوی عطرش همه جا پیچیده بود…رو تختم و مرتب کردم و دست و صورتم و شستم.نیم ساعت وقت داشتم تا صبحونه بخورم…

میز صبحونه ی چیده شده حسابی سر ذوقم آورد…روی میز یه کاغذ گذاشته بود و روش نوشته بود” صبحونه اتو کامل بخور ضعف نکنی…کارت ملتم روی میز کامپیوتره…رمزشم که میدونی…از اونجایی که خودم و خیلی دوست دارم تاریخ تولد خودم و گذاشتم….داری میری تند رانندگی نکن…به منم اگه اشکالی نداره تا ساعت دو زنگ نزن چون گوشیم و نمیتونم جواب بدم…مراقب خودت باش …رسیدی خونه بهم خبر بده…دوست دارم زیاد…”

صبحونه امو کامل خوردم و دندون هامو مسواک زدم…از توی کمد کوهیار شکلات مرسی که هنوز جعبه اش بازم نشده بود برداشتم…دو روز بود که هوس کرده بودم ناخنکی بهشون بزنم.چهار تا برداشتم و توی کیفم انداختم…کارت و زیر یکی از کتاب هاش پیدا کردم و برداشتم…

تو راه رها به گوشیم زنگ زد …ماشین و گوشه ای پارک کردم و باهاش حرف زدم..

_پس همه چی خوب و خوش تموم شد؟

_آره …منتهی این خواهر میعاد داره میرینه به اعصاب من…ببین دیشب چیکار میکرد که پریسان دوبار زد تو برجکش…ایشالا چشماش لوچ بشه از بس واسه من چشم و ابرو میاد…

خنده ام گرفته بود…

_رها نگو میعاد میشنوه…

با حرص گفت

_دیشب همه رو بهش گفتم…نکبت به من میخنده میگه حرص میخوری خوردنی میشی…!! این حرفه آخه؟

_چی بگم آخه…

_چرا میخندی آوا؟…من الان دارم حرص میخورم…به خدا دیشب اگه بودی اون خواهر میعاد و اون ننه ی فلان خودمون جرئت نمیکردم هی واسه من قیافه بیان…نبودی ببینی مهمونا خونه ی مامانو به چه گندی کشوندن…همه با کفش اومدن این خانومم فرشاشو جمع نکرده بود…کلی خوشحال شدم دیدم داره حرص میخوره

_رها جان…قربونت برم یه امشبم تحمل کن…خواهر میعاد که میره .اون یکی ام ایشالا دور تو و من و باهم خط میکشه… بی خیال الان در چه حالی؟

پوفی کشید و با خستگی گفت

_الان این خانومه محترم داره با آرنجش سینه ی منو سوراخ میکنه!

صدای خنده ی آرایشگر بلند شد و رها با همون لحن شوخ خودش بهش گفت

_خب قربونت داری خط چشم میکشی …خوبه کار دیگه نمیکنی…داغونم کردی .این دستتو بذار رو سرمن…

چه شانسی آورده بود آرایشگر خوب به تورش افتاده بود.

_الو آوا…تو کجایی؟

_منم…هستم ! واسه مراسم میام میبینمت…جون آوا حرص نخور…

_باشه عزیزم…واسه مراسم عقد که میای؟

_آره…زودترم میام..خیالت راحت.کی پیشت هست؟

_فعلا هیشکی…نسرین نیم ساعت دیگه میاد پیشم.کاری نداری؟

_از اولم تو کار داشتی بچه پرو…خدافظ

خندید و گوشی و قطع کردم…یک ربع با تاخیر رسیدم آرایشگاه…بغیر از من سه تا خانوم دیگه ام بودن که هرکدومشون برای کاری اومده بودند…مجله ی روز میز و ورق میزدم که یکی از آرایشگر ها صدام زد…

آرایش صورتم و اول انجام داد…یک ساعت طول کشید تا تونستم سرم و بالا بگیرم و تو آینه نگاهی بندازم…آرایش کاملا ملیح و ساده…چیزی که خودم دوست داشتم و گفته بودم…

نوبت به موهای کوتاهم رسید که با اضافه کردن چند تیکه موی مصنوعی درست همرنگ موهای خودم شینیون باز و بسته ای از توش در اومد…

_نیفته از سرم؟ آبروم میره ها…

آرایشگر شاد و شنگول غش غش خندید و گفت

_خیالت راحت…هرچقدر بالا و پایین بپری از سرت تکون نمیخورن. حالا خوشت اومده؟

ظاهرم خیلی خوب شده بود…اما نگران موهام بودم..احساس میکردم هرچی روی سرمه مصنوعیِ…کاش با موهای خودم میتونست کاری کنه.اگه وا میشدن آبروم میرفت…

_خیلی خوب شدی…نگران نباش.دیگه ما کارمون و بلدیم.

_میدونم اما اگه شل شد چی؟

ریمل و از روی میز برداشت و گوشه ی چشمم و محکم کشید…مژه هام بالا و پایین میشدن و من به زور میخواستم چشم هامو باز کنم.

_بهت سنجاق سر میدم اگه احساس کردی داره از سرت باز میشه خودت بزن.اوکی عزیزم؟

“عزیزم” آخرش و یه طوری گفت که انگار باید خفه شم تا جون سالم به در ببرم..

ساعت یازده اومده بودم و ساعت سه بیرون زدم.روسریمو کامل جلو کشیده بودم و عینک دودی بزرگمو روی صورتم زده بودم…جلوی پای خودمم به زور میدیم…برای همینم وقتی نشستم پشت فرمون روسریمو کمی عقب دادم و عینکم رو برداشتم…تا خونه راه زیادی نبود…چند دقیقه ای رسیدم و ماشین رو پارک کردم.

وارد خونه که شدم اول یه پارچ شربت پرتقال برای خوم درست کردم..حسابی تشنه ام بود و نصف پارچ و در عرض نیم ساعت اول خوردم…لباسم و روی تخت انداختم و رای خودم جلوی آینه رژه میرفتم..از شکل و شمایل جدیدم خیلی خوشم اومده بود…با دوربین از خودم عکس میگرفتم و مثل دیوونه ها گه گداری ام میخندیدم و یه جورایی لذت میبردم!

_کسی خونه نیست؟

با شنیدن صدای کوهیار با خوشحالی از اتاق بیرون پریدم.

_سلام…

کتشو داشت از تنش در میاورد که بین راه موند!

_یا بسم الله…جلل الخالق…موهات یه روزه چقدر بلند شدن..چی ریختی پاشون؟

با خنده نزدیکش رفتم و کمک کردم تا کتشو دربیاره…دگمه ی بالای پیرهن شکلاتیشو باز کرد و روی مبل ولو شد…

_آخیش…امروز خیلی خسته شدم.

_بی احساس!

_جاان؟

کتشو کنارش انداختم …این همه خوشگل شده بودم یه مبارکه به دهنش نیومد!

_میگن مردا کور رنگی دارن…تو کلا پیر چشمی داری.

با خنده پا روی پا انداخت و سرشو به مبل تکیه داد…

_آهان…از اون لحاظ؟

چشم غره رفتنم باعث نشد خنده هاش تموم بشه .خستگی کاملا از صورتش مشهود بود…

_بیا بشین اینجا ببینم به چشم و چالت چی زده که نمیتونی بازشون کنی.

_نمی خواد …برو لباساتو عوض کن نیم ساعت دیگه راه بیفتیم.

خواستم از کنارش رد بشم که دستمو کشید..

_بهت میاد…الان میری رها از تو زشت میشه اونوقته بابای اون میعاد بدبختو درمیاره.

حرصم و درآورده بود…توقع داشتم دوباره صورتم و ببوسه! چرا امروز که اینقدر خوب شدم دیگه دستشو دور کمرم حلقه نمیکنه؟ عادت داره منو با ریخت و قیافه کج و معوج ببینه…

دستشو کشیدم تا بلندش کنم…چقدرم زورم بهش میرسید

_پاشو تنبل خان…پاشو دیگه…

_نمیشه نیم ساعت بخوابم بعد بریم؟

قیافه ی مظلومش مجابم کرد به قبول درخواستش…

_باشه خب…دیر که نمیشه.

بلند شد و در حالی که سمت اتاقش میرفت با خنده گفت

_این مو مصنوعی هات بیفته …آخ که چقدر بخندم!

بدتر داشت کفریم میکرد…نفس عمیق کشیدم و برای خراب نشدن آرایش صورتم تصمیم گرفتم عصبانی نشم تا بین ابروهام چین نیفته …

_آوا حالا اگه وسط رقصیدن یه تیکه اش بیفته زمین اون خواهر میعاد نگه خواهر عروس کچله؟

صدای قاه قاه خندیدنش به گوشم رسید…داشتم آمپر میچسبوندم که در اتاقشو باز کرد به قیافه آماده پرخاشم بیشتر خندید…

_قیافه اشو…حرص نخور چروک می افته بین ابروهات…نهایتش افتاد زمین بردار یواشکی بردار بنداز یه گوشه…

چشماش از شدت خنده اشک افتاده بود…با حرص ستمش رفتم تا شاید با مشت زدن تو شیکمش بتونم حرصمو خالی کنم…

_آروم بیا موهات نیفتن!

دیگه نفهمیدم دارم چیکار میکنم همینکه مشت دستمو خواستم ببزنم تو شیکمش…دستمو گرفت و تو یه حرکت طوری چرخوندم که نفهمیدم چی شد و کی از پشت بغلم کرد…

_میخواستی چیکار کنی؟؟ منو بزنی؟ فکر کردی میذارم ؟

قلبم سنگکوب کرده بود…بدنم مثل چوب رختی سفت شده بود…دست کوهیار درست روی دستم و زیر سینه ام قفل شده بود…عرق سردی روی پیشونیم نشست…

_زبونتو موش خورد؟ از دور خوب رجز میخونی…

آب دهنمو قورت دادم و چشم هامو محکم بستم.دلم میخواست بهش بگم که ولم کنه اما…اما…اما…

_کوهیار …؟!

سرش و بین موهام فرو میبرد که نفسم رفت…تماس لب هاشو با پشت گردنم حس کردم و یکپارچه آتیش گرفتم…

صدای بمش توی گوشم طنین انداز شد…

_جانم…؟!

دستمو روی دستش گذاشتم…من از پیشروی ها میترسیدم.

_مگه… نمیخواستی …بخوابی؟

حجم سنگینی از روی شونه ها و پشت کتفم برداشته شد…دستش از زیر دستم سر خورد و کنار رفت.نفس حبس شده ام با تاخیر بیرون فرستادم و با تردید پلک هامو باز کردم.

_آوا…؟

من “جانم” نثارت نمیکنم..نه اینکه نخوام..جونی ندارم که تعارفت کنم…

دستش روی پهلوم نشست…به سمت خودش برم میگردوند و من طاقت دیدن چشم های سیاهش رو نداشتم.

_منو نیگاه کن…سرتو چرا پایین انداختی؟

سرم و بلند کردم و چشم های خسته اش و باز و بسته کرد و باز لبخند دلنشینش آرومم کرد.

_ترسیدی؟

دهنم خشک شده بود و حرف ها برای گفتن داشتم…سر تکون دادم و فاصله بینمون و پر کرد…صورتش نزدیک صورتم میشد و من میخکوب مردمک های سیاه چشم هاش شدم…

_میدونی که خیلی دوست دارم.

لب هام برای “آره” گفتن باز شد و با لب هاش بسته شد…پلک زد و پلک هام روی هم افتاد.راه نوازش دست هاش پیشی نگرفت برای لمس برجستگی های تنم…مترسیدم از زیاده روی های مردانه اش اما نه…بوسیده شدن نوازش کردن اوج مردانگی مرد من بود؟…دست های بی جونم کنار افتاده بودند و توی ذهنم صدای مردی اکو میشد که کوهیار نبود ” مگه جای خواب نمیخوای؟…لباس نو چی؟..ببین داری میلرزی…دوست نداری جلوی شومینه بشینی تا گرم بشی؟…بیا…نترس…عادت میکنی”

به هول سرمو عقب کشیدم و دست هاشو به هول از دور کمرم باز کردم…

_نه…کوهیار نه…تروخدا!

سرخی رژ لبم روی لب هاش خودنمایی میکرد…به نفس نفس افتادم و دستم روی قلبم مشت شد…ترسیدم…اون صدا میتونست شبیه صدای کوهیارم بشه؟

مات و مبهوت به چشم هام خیره شده بود و با پلک نزدنش تشویشم بیشتر شد…

_من فقط بوسیدمت…همین!

غلتیدن اشک هایی که روزی با التماس میریخت و با نیشخند بوسیده میشد دوباره به جوشش افتادند…

التماسم و از کوهیار دریغ نکردم…ترسم گفتنی نبود…ترس منو هیچکس نمیفهمید…

_کوهیار ترو خدا…هیچی نگو…تو که نمی خوای منو اذیت کنی؟

همینکه پاشو بلند کرد تا قدمی به سمتم برداره عقب رفتم…سرجاش ایستاد و با پشت دستش لبش و پاک کرد…کلافه نبود…لبخند مهربونش هنوز روی لبش بود…خبری از قهر و دعوا…نیشخند و کنایه…هیچ اعتراضی نکرد …

_عزیز دلم…قربونت برم چیزی نشد که…من غلط بکنم بخوام تو رو اذیت کنم.ببخشید زیاده روی کردم.الانم اتفاقی نیفتاده…چرا رنگت پریده…

مثل همون روزایی که زیر بارون و سرما میلرزیدم و یخ میبستم شده بودم…تک تک سلول های بدنم میلرزیدند و دندون هام از سرما بهم میخوردند…

_واسه چی گریه میکنی؟…آرایشت خراب میشه خانومم…تقصیر من شد…بی اجازه نباید میخواستمت! حالام چیزی نشده که…برو اشکات و پاک کن تا صورتت و خراب نکرده…باشه گلم؟

دست هامو بغل کردم و از بازوم نیشگون گرفتم…کوهیار مهربون بود…کوهیار حتما توی رختخواب هم مهربون میمونه…من نباید ازش فرار کنم…من که دوسش دارم…اونکه دوستم داره…منکه آروم میشم وقتی بغلم میکنه…منکه ضعف همه وجودم و میگیره وقتی تنش به تنم میخوره…من دیگه چرا؟

جعبه ی دستمال و به سمتم گرفت…دست هام میلرزیدن…خودش یه دستمال و از جعبه بیرون کشید و آروم به سمتم اومد…پاهای خشکم به زمین نچسبیده بودند…من خودم خواستم که فاصله نگیرم…

تیکه ای از دستمال و روی انگشت اشاره اش گذاشت و آروم روی اشک هام ضربه زد. پلک هام باز و بسته میشدند و باز مزاحم های همیشگی میریختند…نمیذاشتند تصویر شفافی از مردی ببینم که عاشقانه …با لبخند…با اوج مهربونی و نیاز سرپوش گذاشته اش دونه دونه ی اشک هامو پاک میکرد…این لعنتی های مزاحم دست از سرم برنمیداشتند…

_گریه نکن خانوم…باور کن داره زیر چشمات سیاه میشه…نگهشون دار واسه روز مبادا…! یادته که…قرار نیست هیچ روز زندگی ما روز مبادا باشه…جلوی اینها رو میگیری یا این خاکستری هاتو از کاسه دربیارم؟

قوّتی توی پاهام نمونده بود…روی زمین نشستم و قالیچه ای که گوشه دیگر زمین بود برداشت و آورد

_پاشو روی این بشین…آفرین دختر خوب.

کمکم کرد تا بلند بشم.چشمم به دست های پهن و مردونه اش بود که دور ساعد دستم پیچیده شده بود..دوباره روی زمین نشستم و کوهیار به اتاقم رفت…

هنوز سردی اون روزا تو تنم بیداد میکرد و من فکر میکردم خوب شدم! نشدم…نشد…همه چیو خراب کردم..حس خوبی ام که داشتم پرید…گند زدم به تموم خواستنش…شده عروسک گردون زندگی من…من خوب نشدم و ناامیدیش داره دمار از کوهیار درمیاره…من باعث و بانی مطب نرفتنش شدم…این همه درس خوند و به خاطر دنیای سرد و تاریکی که دست از سرم برنمیداره مدرکشو بوسید و گذاشت کنار… لعنت به تنی که گرمی عشقش و نابود میکنه…کاش بشه بمیرم…

_بیا برو روی تخت دراز بکش…تا منم دوش بگیرم و بریم..خوبه؟

ناراحتی چشم هاشو ازم پنهون میکرد…دزدیدن نگاهش عذابم میداد…

_ببخشید کوهیار…ناراحتت کردم.

لب هامو به دندون گرفته بودم و دنبال مزه ی خوشبختی میگشتم…اونقدر درگیر ترس و اضطراب خودم بودم که شیرینی لحظه وصالمون یادم نبود…

_قربونت برم…پاشو عزیزم…پاشو خانومم.دستتو بده به من.

دستمو دراز کردم و دستشو گرفت…استخوان پوک دستم میون گرمی دست های مردونه اش ذوب میشدند…

تا اتاق همراهیم کرد و وقتی روی تخت دراز کشیدم آینه دستمو بهم داد و دستمال مرطوب و کنار بالشم گذاشت. پیشونیم و اینبار خیلی کوتاه بوسید…لرزش لب هاشو حس کردم…پوست خشک و کویری من باز به التهاب افتاد.

_برم یه دوش بگیرم..مثل شما خوشگل کنم بریم…توام این سیاهی زیر چشمتو پاک کن …باشه؟

چشم هامو باز و بسته کردم به نشون تایید حرفش.

لبخند رضایتمندی زد و از اتاق بیرون رفت…

تقصیر هیچکس نیست…

تقصیر تو که وقتی تو بارون از راه می رسی دلم برات پهن می شه کفِ زمین ِ خیس نیست؛ تقصیر من که دلم پهن می شه کفِ زمین ِ خیس وقتی تو بارون از راه می رسی نیست؛ تقصیر درد ِ!… آره…تقصیر دردِ، تقصیر این دردهای تلمبار شده روی سینه ی من که شبیهِ دردهای هیچ زنی نیست. چیکار کنم!؟

بشینم بشکافمشون برات بریزمشون روی داریه که چی!؟ که چی بشه!؟ که بگی دیوونه است این دختر!؟… اصلا از کجا شروع کنم؟! مثلا بشینم شعر بخونم و سر روی سینه ات بذارم و گریه کنم و بگم آرومم کن!؟ آخه اینم شد دلیل ِ گریه!؟ یا اینکه چرا اینهمه دوست دارم؟

خودم و میذارم جای تو، خودم و که میذارم جای هر مردِ دیگه ای، هیچکس دلش نمی خواد زنی و دوست داشته باشه که دغدغه هاش هیچ کدومشون به آدمیزاد نرفته! می دونی چقدر سخت ِ که شبیهِ آدما رفتار کنی اما دردهات شبیهِ آدم ها نباشن؟!.. تقصیر هیچکس نیست که یک شب هایی دلم اونقدر لب به لب می شه که لمه زدنش و توی دل حس می کنم!…

منو نفهم؛ عزیزم من خودم هم خودم و نمی فهمم، خودِ خدایی هم که این همه احساس و تو وجود من ریخته و یادش رفته که طاقتِ تحملشون بده منو نمی فهمه!، نمی خوام بفهمیم، فقط بغلم کن و دو سه کلمه ای از همون چیزهایی که می خوام بشنوم و بگو… همین!… گذشت اون عصرهایی که دلم می خواست وقتی دلم لب به لب ِبلند شی و هرطور شده بیایی و حتی شده نیم ساعت ببینیم و شاید کمی راه بریم و حرف بزنیم و بخندیم و شاید قهوه ای بخوریم… فقط دو سه کلمه از چیزهایی که می خوام بشنوم و بگو حتی اگر خسته ای و گیج از خواب؛ باور کن به همین سادگی و حتی ساده تر از این حرف ها خوب می شه حالِ شب و دلم… خوب می شه و این گاهی تمام چیزیِ که پلنگ از ماه می خواد!…

_آوا خانوم پاشو دیرمون میشه ها…جوجه…پاشو نیم ساعت ِ حاضر آماده دارم بالا سرت رژه میرم.تو مگه دیشب راحت نخوابیدی؟ ما باز ویخواب شدیم یه چیزی! پاشو..

تماس پوست دستشو با گونه ام حس کردم…چند لحظه ای طول کشید تا منظور حرف هاشو بفهمم…برعکس خواب دم غروب بی رمغم کرده بود…نیم خیز شدم که بازومو گرفت …

_به به خانوم خانوما…

تو کت و شلوار مشکی که انگار برای خودش دوخته شده بود و بس باقابل تر به نظر میرسید.

_سلام…ساعت چنده؟

دستم هنوز توی دستش بود که با خنده گفت

_رها زنگ زد جرئت نکردم بگم خوابی…گفتم رفتی آرایشگاه گوشیت و جا گذاشتی.پاشو اگه جونتو دوست داری.

از روی تخت بلند شدم و توی آینه به مو و صورتم خیره شدم.

_خیالت راحت…کار آرایشگر محلمون خوب بوده…تکون نخوردی.

لباسم و از روی آویز برمیداشتم که کوهیار جلوی آینه نشست و موهاشو شونه کرد.منتظر مونده بودم تا بره بیرون اما با خنده ی مرموزی گفت

_واسه بستن زیپ لباست بهم احتیاج پیدا میکنی…نه عزیزم؟

شیطنت نگاهش شیرین بود و دوست داشتنی…اما من از تلخی ِ بعدش فراری بودم.

_خواستم زیپشو ببندم صدات میکنم.

مثل بچه ها سرشو گذاشت روی میز و گفت

_بیا نیگا نمیکنم. بپوش خانوم دیر شد…

باید ماجرای نیم ساعت پیش و فراموش میکردم اما ثانیه به ثانیه اش توی ذهنم تداعی میشد…

_پوشیدی؟

با صدای کوهیار تکونی خوردم و به هول گفتم

_تا من نگفتم سرتو بلند نکنیا…

لرزش شونه هاش برای دلگرم کردن من بود یا داشت مسخره ام میکرد؟

_من بهت دو دقیقه بیشتر فرصت نمیدم.نپوشی خودم میام تنت میکنم.گفته باشم.

میدونستم حرفی که زده رو عملی نمیکنه اما لباس هامو درآوردم و روی تخت انداختم…زیپ بلند لباسم و پایین کشیدم و به خاطر تنگی پایین لباسم مجبور شدم از بالا لباس و تنم کنم.

برای چند باری خودم سعی کردم که زیپ لباس و بالا بکشم اما بی فایده موند…راضی نبودم به کوهیار بگم اما چاره ای نداشتم…

_کوهیار…

سرشو بلند کرد و با نشاطی که توی صورتش موج میزد بهم لبخند زد…تمام انرژی از دست رفته ام به وجودم برمیگشت هربار که لبخند به لبش می اومد و خیره به چشم هام پلک میزد…

_ببین چی شدی…شک نکن تو از رها قشنگتر میشی…اونوقته که غرشو به جون میعاد بزنه.

سعی میکردم با حرف زدن درباره ی شوخی کوهیار به نزدیک شدنش فکر نکنم…

_خوشحال میشی میعاد موهاش دونه دونه کنده بشه؟

وقتی پشت سرم قرار گرفت و هرلحظه منتظر بودم تا باز گرمی پوست دستش و روی تنم حس کنم …امابدون اینکه تماسی با بدنم داشته باشه زیپ لباسم و بالا کشید …

_اینم از این…بریم؟

به لب های تر شده اش نگاه میکردم و حسرت شرینی بوسه ای که ناتموم موند دوباره توی دلم تازه شد…

_من اذیتت میکنم؟..میخوای که نباشم؟

نزدیک صورتم که شد …همینکه نفس های گرمش مثل نسیم خنکی به صورتم خورد دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرم و روی سینه اش گذاشتم…غافلگیر شد یا نه نمیدونم…شاید از عاقبت بغل کردنم ترسید که دست هاش دور کمرم حلقه نشد…

_آوا هیچی به اندازه ی بغض کردنت اذیتم نمیکنه…خواهش میکنم خودتو اینقدر اذیت نکن…همه چی زمان میخواد…قرار نیست یه روزه تو بتونی گذشته اتو خاک کنی…قرار نیست منم یه روزه بشم مرد زندگیت…اینکه خودتو به خاطر من اذیت کنی اذیتم میکنه…

گرمی لب هاش روی شونه ام حفره ی عمیقی ایجاد کرد…گرمی دستاش دور کمرم دل آشوبه ی خوبی نصیبم کرد…حالم خوب بود و دلم آغوش بیشتر میخواست…حالم خوب بود و دلم نوازش دست های پر محبت مرد قد بلندم و میخواست…حالم خوب ِ فقط…گذشته ام درد میکنه….

_جوجه این لباسه خیلی بهت میاد.فقط میعاد اومد تو قسمت زنونه حواست به حجابت باشه ها…

نیشگون ریزی که از پشت کتفم گرفت قلقلکم داد.دوست نداشتم ازش فاصله بگیرم اما گرفتم…

_حواسم هست…یادت رفته واسه لباسم کت خریدی؟

خبر خوشحال کننده ام رو شنید …

_یادم رفته بود…کوش؟

سمت کمد رفتم و کتم و پوشیدم.جلوتر اومد و به پلاک گردنبندم دست کشید…مور مور شدن پوست بدنم و دید و دستش و عقب کشید…

_سر عقد شالت و روی سینه ات بنداز…میعاد شب عروسیشه رو ابراست اما بقیه…ما که نمیدونیم چجور آدمایی دعوتن…مگه نه؟

سر تکون دادم و شالم و از روی آویز بهم داد و روی سرم انداختم…

تو ماشین سرم و به شیشه تکیه داده بودم و نگاهم به خط صاف اتوبان بود که مثل مغز من کش می اومد…

تو دلم یه مشت حرف بود که نمیشد با کسی زد…کوهیارم ساکت شده بود و هراز گاهی سنگینی نگاهش و حس میکردم …

من کاری با اشک ندارم…کاری با دل ندارم اما چه کنم دست از سرم برنمیداره این غم لعنتی..انگار از همه ی بچگی هات یه عروسک قدیمی باقی مونده باشه و هرچند وقت یکبار بعد از خونه تکونی اتاقت یهو پیداش کنی…مثل حس امروز من…فکر میکردم اتفاق خاصی نمی افته اما افتاد…اون حس برگشت و من مثل همون عروسک قدیمی پیداش کردم…

یه روز می رسه… که تو می درخشی.. یه روز می رسه که زخم هام خوب می شه.. سرم و روی سینه ات میذارم و با لبخند چشم هایت را می بندی.. یه روز می رسه که حکایت ما جاودانه می شه.. ایمان بیار.. ایمان بیار به دست های سرد.. به نگاه های سرد.. به دوست های سرد.. به خیابون های سرد.. به روزگار سرد.. به آدم های سرد.. یه روز می رسه که تو می درخشی.. و گرمای وجودت تمام سردها و یخ های منو از خجالت، آب می کنه..

جلوی تالار که رسیدیم با دیدن مردهای غریبه ای که ایستاده بودند ناخودآگاه دستم به سمت شالم رفت…موهامو زیر شالم فرستادم و دستمال کاغذی توی دستم و نزدیک لبم گذاشتم…

_پارکینگ داره؟

_آره عزیزم…میخوای تو بری داخل.من ماشین و برم پارک کنم؟

نگاه دیگه ای به ورودی تالار انداختم و رو به کوهیار که منتظر جوابم بود گفتم

_با تو میرم…

ماشین و توی پارکینگ تالار پارک کرد و باهم وارد تالار شدیم..همینکه دستمو گرفته بود بهم آرامش میداد…سرم و پایین انداخته بودم تا با کسی چشم تو چشم نشم..

_همکارای شرکتتم که وایسادن!

با حرف کوهیار سرمو بلند کردم تا ببینم منظور از همکارا کیه…با دیدن علیرضا و سامان که مشغول حرف زدن بودن دوباره سرمو پایین انداختم

_تو باید بری سمت راست…لباستم بگیر بالا خاکی شد.

نفسمو با صدا بیرون فرستادم و کوهیار با خنده انگشت اشاره اشو روی بینی ام زد

_بچه مگه میخوای بری کشتی بگیری؟…برو خیالت نباشه…فقط به رها فکر کن و شب خوشحالیش…دیگه اینکه کی تو مهمونی هست و کی چشم و ابرو میاد نباید برات مهم باشه.خوشحالی رها از همه چی با ارزشتره…مگه نه؟

اضطرابم و نمیتونستم از کوهیار پنهون کنم..

_اگه مامانم بیاد باهام حرف بزنه…آخه…میدونی…

_گفتم به چی فکر کن…قراره بهت خوش بگذره…رها یه بار عروسی میکنه و توام یه بار تو مراسم جشن شادی خواهرت میری…اگه بخوای غصه بخوری و یه گوشه ساکت بشینی بعدا حسرت میخوری که چرا شاد نبودی…لحظه ها رو از دست میدی خیلی زودم تاسف میخوری…الان وقته مامانم و مامانش و خواهرش نیست…وقته شادی…تو زندگی من و تو که همه اش غصه اس بیا یه بار که فرصت شاد بودن سراغمون میاد پسش نزنیم…باشه خوشگلم؟

همه ی حرفای خوبش یه طرف و این کلمه ی فریب دهنده ی آخرش یه طرف…

_مسخره میکنی؟

با تعجب چشم هاشو گرد کرد

_چی؟ چیو؟

_منو…این خوشگلمت از صدتا فحش بدتر بود…خودم میدونم هیچ پخی نیستم…مامانم منو ری…

انگشت اشاره اشو با ضرب روی دهنم زد و با اخم ساختگی گفت

_بی تربیت…مگه نگفتم نباید فحش بدی؟ دفعه دیگه یا با پشت دست میزنم تو دهنت با فلفل میریزم…

_تو دست بزن داشتی و رو نمیکردی؟ نذار به رها بگم زدی تو دهنما…

_من؟ من کی زدمت عزیزم…؟ شما همین یه برخورد کوچیک انگشت اشارمو با لبت میگی ؟

_به هرحال به رها میگم…میدونی که چقدر رو من حساسه.شاید از امشب دیگه نذاره باهات بمونم…روزای خوبی باهم داشتیم خدافظ!

براش دست تکون میدادم و دور میشدم که سریع اومد سمتم و با خنده دلنشینش گفت

_تو بگو ببین زبونتو چجوری کوتاه میکنم…یه کیلو فلفلم میریزم تو دهنت تا دیگه نه فحش بدی نه دروغ بگی…

_به هرحال به خواهرم میگم….حالام از جلو چشمام خفه شو!

قاه قاه خندیدنش از چشم دو تا خانوم ناآشنایی که از کنارمون رد میشدند دور نموند…چپ چپ نگاهش میکردم که صدای بوق ماشین توجهمون و جلب کرد…

_بیا عروسم اومد…

کوهیار دستم و گرفت و باهم گوشه ای به تماشای رها و میعاد ایستادیم…شنل رها روی صورتش و کاملا پوشونده بود و میعاد تمام حواسش به رها بود..میتونستم حدس بزنم رها داره زیر لب غر میزنه که میعاد اینقدر دستپاچه داره دور و بر رها میگرده…

_اون مامانت نیست؟

نگاهم به مادرم افتاد…لباس بلند طلاییش و که تا روی زانو چاک داشت زیر مانتوی کوتاه مشکیش خودنمایی میکرد…شالش روی شونه اش افتاده بود و کنار خواهرهای میعاد ایستاده بود و با لبخند گل و گشادی که روی لبش بود برای عروس و دوماد دست میزد…

_روز به روز جوونتر میشه…اونوقت بابام..

بقیه حرفم به دهنم نیومد…! واقعیت بود جونتر شده مامانم و نابود شدن پدرم…

_قرار بود به هیچی فکر نکنی خانوم.

_من خوشگلترم یا مامانم؟! من الان بهتر شدم یا مامانم؟ اصن لباس من قشنگتره یا مامانم؟

با هرجمله ام صداس خنده ی کوهیار بیشتر روی مخم میرفت…مامان من به معنای واقعی زیبا بود…خوش پوش…خوش خنده…بوی خوشش هنوز تو مشامم هست…

_باور کن شدی شبیه وقتایی که مهتا می اومد خونه امون…! میدیدیش قیافه ات همین شکلی میشد…

شنیدن اسم “مهتا” اونم از زبون کوهیار خونمو به جوش آورد.قید نگاه کردن به خواهرم و زدم و سینه به سینه ی کوهیار ایستادم

_برای چی میخندی؟ برای چی اسم مهتا رو آوردی…؟ دوست داری منو حرص بدی…آره؟

“آره ” آخر و با صدای بلند گفتم و شاید اگه صدای آهنگ ماشین مهمونا نبود به گوش بقیه ام میرسید.بلافاصله لبخندش جمع شد.

_چرا عصبانی میشی آوا…من شوخی کردم…

لثه هام به درد اومدند از شدت ساییدن دوندون هام…دست خودم نبود…دیدن مامان…شنیدن اسم مهتا…خنده ی پر معنی کوهیار برای تمسخرم…انگار همه اسامی همه زندگی دست به دست هم داده بود تا منو باز بهم بریزه….

_کوهیار وقتی حالم خوب نیست حرف گذشته رو نزن…خواهش میکنم

چشم هاشو باز و بسته کرد و باز با لبخند مزخرفی که اینبار برعکس کاملا عصبانی ترم میکرد گفت

_عزیز من چرا خودتو ناراحت میکنی…داری نفس نفس میزنی خانوم ِ من…

دستشو از روی بازوم پس زدم و کلافه نفسم و بیرون فرستادم.

رها به محض دیدنم سمتم اومد…روبوسی و احوالپرسیم و خیلی زود جمع کردم و از رها فاصله گرفتم…دوباره فکر های اون روزا سراغم اومدن…رها روزایی که من زجر میکشیدم خوش بود..مثل الان…رها وقتایی که من از سرما میلرزیدم کنار مامانم گرم بود!! حالا هم زندگی من زهرمار ِ و زندگی اون…

عروس و داماد وارد تالار میشدند و مهمون ها پست سرشون میرفتند.اگه دست خودم بود قید مهمونی امشب و میزدم…کنار کوهیار به دیوار تکیه داده بودم و بازی دختربچه و پسری که رو به رومون دنبال قاصدک میدوییدند واسه یه لحظه تموم فکر و ذهنم رو زیر و رو کرد.

زیر لب به خودم و زندگی نکبتم لعنت فرستادم و بدون اینکه از کوهیار بخوام تا همراهم بیاد وارد تالار شدم…صدای پاش از پشت سرم شنیده میشد…از مستخدم تالا پرسیدم که اتاق عقد کجاست…یه سری از مهمونا که دعوت نبودن همون طبقه اول مونده بودند و فقط اقوام نزدیک میعاد و دیدم که توی راهرو مشغول حرف زدن بودن…

_آوا جان…سلام!

_سلام.

خاله بود و صورتش و خوب به خاطر داشتم…صدای نازکش به سن و سالش نمی اومد.رو بوسی و کاملا به اجبار انجام دادم.چشمم به دخترخاله هام افتاد..

_خوبی قربونت برم…وای ماشالا ماشالا…اصلن عوض نشدی…!

با دخترخاله هام دست دادم و اونهام نظر مادرشون و تایید کردند.متنفرم بودم از تک تکشون…

پوزخندی روی لبم نشوندم و به تک تکشون نگاه کردم و رو به خاله گفتم

_خاله جان منظورت از دوازده سالگیمه دیگه؟ فکر نمیکردم اینقدر خوب مونده باشم! شایدم منظورتون نسبت به چهره ی رهاست…! چقدر خوبه که ما دوقولییم نه؟

ضد حالی که بهشون زدم نگاه های سنگین هرکدوم و در پی داشت…نازی یکی از دخترخاله هام قیافه ای برام گرفت و با کلی ناز و ادا گفت

_عزیزم نکه هستی! کجایی دختر؟

آنا جوابشون و دادم…

_هرجا که فک و فامیلم نباشن…امروزم به خاطر رها اینجام..وگرنه شما که با دیدن رها دلتنگیتون نسبت به من کم میشد…مگه نه خاله جون؟

قیافه ی خاله دیدن داشت وقتی کوهیار اومد کنارم و دستش به صورت کاملا واضحی روی شونه ام قرار گرفت.

_سلام…ایزدپناه هستم…همسر آوا…خوشبختم

خاله دستشو سمت کوهیار دراز کرد و خودشو معرفی کرد…نحوه ی دست دادن کوهیار کاملا نشون میداد که به اجبار بوده…فقط چهار انگشتش کف دست خاله رو لمس کرد و بس…

نمیخواستم بیشتر از این زیر نگاه های بی مورد و دقیق دختر خاله هام بایستم.با اومدن سامان و سلام و احوالپرسیش با کوهیار چشمم به سنا افتاد …صدای خنده های بلندش میون همهمه کسایی که ایستاده بودند حسابی به گوش میرسید…

پشت سرش که رسیدم دستمو به پهلوش زدم و میرغضبانه گفتم

_خانوم صدا خنده ات بلنده!

تا برگشت و چشمش بهم افتاد جیغش بلند شد و دوباره توی بغلش آبلمو شدم!

_الهی فدات بشم…چه عجب تو شکل آدمیزاد شدی…چقدر بهت میاد موهات.کوفت کوهیار بشی…دراز خان چه تیپی زده…

خودمو از توی بغلش بیرون کشیدم و شالم رو که از سرم افتاده بود روی سرم انداختم.

_..من از اولم خوب بودم…

غش غش خندید و تخت سینه ام زد…

_مرده شورتو ببرن که ناف تو رو با فحش بستن…ننه ی جلفت چه تیپی زده !

میدونست با مامانم مشکل دارم و میگفت…از قصد میگفت.

_حوصله شوخی ندارم سنا…گم شو

صورتشو نزدیکم آورد و چشم هاشو گرد کرد…

_عروس شدی یا نه؟

کفری بودم…کلافه…سردرگم…

_بی خیال…خوش باش

از کنارش رد شدم و به بقیه مهمون ها که بعضی هاشون آشنا بودن سلام کردم.

رها و میعاد کنار سفره عقد ایستاده بودن و با یه خانوم و آقایی سلام و علیک میکردن…تازه فرصتی شد که با میعاد سلام و احوالپرسی کنم.

_سلام…

_سلام..مبارک باشه

چشم های رها برق زد وقتی نگاهش بهم افتاد…

_چطوری عروس خانوم؟

لبخند غمگینش …نگاه ترک خورده اش…قطره ی اشکش…آغوش گرم و دست های پر حسرت من برای به آغوش کشیدن…

_آوا…دلم گرفته…

بغلش کردم و برای چند دقیقه شاید بعد مدت ها قربون صدقه ی خواهرم رفتم…از گوشه چشم نگاهم به کوهیار افتاد که با میعاد حرف میزد…گناه اون چی بود؟

_دختر لوس…ولم کن.

_دلم برات تنگ شده بود…نمیشه یه خورده دیگه تو بغلت بمونم؟

دستاشو از روی بازوم برداشتم و عقب رفتم…گریه کرده بود…اشک هاشو پاک میکردم که کوهیار کنارمون اومد…

_رها چقدر زشت شدی!

رها شنلشو روی سرش جابجا کرد و میون گریه و خنده به کوهیار گفت

_این آرایشگره گند زد به صورتم…زنیکه پتیاره بهش میگم خط چشم نازک بهم نمیاد..گه میگه خیلی ام خوبه…تازه کوهیار موهامو ندیدی…خاک تو سر قرار بود شنیون کنه اما ساده درستش کرده…

کوهیار میخندید و میعاد سر تکون میداد…

_میعاد …بالاخره یه روزی میرسه که این دوتا اینقدر فحش ندن…؟

_ نه داداش…ما دوتا عوض میشیم ولی این دوتا خواهر عمرا…البته آوا خانوم ببخشیدا….

نگاهم به صورت رها بود و اشک هایی که هنوز میریخت.شوخی های میعاد و کوهیار رها رو به حرف آورد …

مراسم عقد که شروع شد مامانم سمتم اومد و ازم خواست کادو ها رو اعلام کنم.یه کلام بیشتر باهاش حرف نزدم…حتی بهش نگاهم نکردم…فقط گفتم “نه” اونم راشو گرفت و رفت.

مراسم عقد انجام شد و کوهیار کنار شوهر خواهر های میعاد ایستاده بود .کادومون و کوهیار داد و همون موقع هم رها ساعتشو دستش بست و میعاد هم انگشترشو دستش کرد.شوهر مادرم مرد بدی به نظر نمیرسید…متوجه نگاه های پی در پی اش شدم.سمت کوهیار رفت و خوش و بش کرد…

نمیدونم چه مرگم بود…قرار بود بهم خوش بگذره…قرار بود با دیدن خواهرم شاد بشم…قرار بود به مادرم و زندگی از هم پاشیدمون فکر نکنم…اما یهو…نمیدونم چی شد…یهو یاد اون سالا تو دلم تازه شد…نزدیک بود شب عروسی خواهرم کوفتش کنم…همینکه خودمو کنترل کردم و تونستم بغلش کنم جلوی زبون تلخمو گرفت…کاش با کوهیار اونطور حرف نمیزدم….دست خودم نیست تر و خشک و باهم سوزوندن…

به خودم که اومدم دیدم تو قسمت زنونه تو اتاق پرو ایستادم و مثل آدم های مریض به خانومایی نگاه میکنم که همه تلاششون به یه دست بودن ریمل و سایه دور چشمشونه!

مانتو مو درآوردم و با شالم آویزون کردم…موهامو مرتب کردم و برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه کردم.من یه دختربچه ی عقده ای بودم!! چون خودم ناراحتم…چون خودم غمگینم…چون خودم ناتوانم…انگار باید همه همینطور باشن..انگار که بقیه حق زندگی ندارن..خب قسمت این بوده…چه ربطی به خواهرم داره؟ من حتی دوست نداشتم رها جای من باشه! فکر اینکه اون روزا من جای رها پیش مامانم بودم دیوونه ام میکرد…رها مثل من نبود…اگه اون پیش بابا می موند مطمئنم تا الان زنده ام نبود…

دلم برای کوهیار سوخت..از خودم بدم اومد…بوی تعفن میدادم…صورت بی رنگ و رویی که با یه من آرایش هم هنوز بیمار نشون میداد بدتر بهم حالت تهوع داده بود…روی پیشونیم عرق سرد نشسته بود و دست هام میلرزید…

کیفم و برداشتم و متوجه پریسان و سنا شدم…سر میز که رسیدم پریسان با تعجب سر و شکلم و نگاه کرد و بهم سلام کرد…بی حوصله جوابشو دادم و روی یکی از صندلی ها نشستم.صدای آهنگ بلند شد و سنا و پریسان خیلی زود از کنارم بلند شدند.نگاه سنگین مهمون ها و پچ پچ هاشون عصبانیم میکرد…اگه با رها دو قول نبودم اینقدر به چشم نمی اومد…حتی به روی خودم نمیاوردم که خواهر عروسم…تا مجبور نشم به زور سلام و علیک کنم.

خواهرهای میعاد حسابی مجلس و شلوغ کرده بودند و سنا و پریسان و دو تا دخترخاله های پر فیس افاده ی منم در تلاش بودند تا کم نیارن و نشون بدن که فامیلای عروسم بلدن…چیو بلدن؟ رقصیدن؟کل کشیدن؟…

سر و صداها سرم و به درد آورده بود…توی کیفم دنبال قرص میگشتم که گوشیم روشن شد.کوهیار دوبار بهم زنگ زده بود…بهش پیام دادم

“کاری داشتی؟”

زود جواب داد…

“خوبی خانوم؟”

خوب نبودم…دلم جیغ میخواست…داد…هوار…گریه…ح تی خودزنی…هیچکدوم از این مهمون ها…هیچکدوم از این قوم و خویش…نمیدونستن تو دلم چه آشوبیِ…

احساس میکردم همه بهم بدهکارن و هیچکس قصد پاس کردن طلبشو نداره…هیچکس به روی خودش نمیاره که سر من چی اومد و من چی کشیدم…این وسط همه کاسه کوزه هارو سر کوهیار شکوندم…بزرگترین جرمی ام که مرتکب شده دوست داشتنه منه…دلیل از این مهم تر برای اذیت کردنش؟وقتی سر عقد دیدم مظلومانه یه گوشه ایستاده و بازم با دیدنم لبخند به لبش میاد از خودم بدم اومد…از اینکه زندگیشو تباه کردم و روز به روز همه چیو خراب تر میکنم متنفر شدم.اون هرچی نباشه یه مرده! غرور داره..یه اندازه ای صبر و تحمل داره…من با تک تک کارهام غرورشو له میکنم و باز توقع دارم کنارم باشه…

جوابشو ندادم تا اینکه دوباره زنگ زد…زن هایی خیره شدم که برای خودشون میرقصیدن و پایکوبی راه انداخته بودند…رها اما مثل همیشه نبود…حتی رقصیدنش…

_بله؟

_جواب ندادی نگران شدم…خوبی؟

_نه…خوب نیستم.عذاب وجدان گرفتم…

_چرا؟..عذاب وجدان واسه چی؟ چیکار کردی؟ با رها بد حرف زدی؟

_با تو بد حرف زدم! عذاب وجدان داره خفه ام میکنه…

خندید و گفت

_به عذاب وجدان بگو زنه منو بیخیال بشه بعدم تو مسائل خصوصی ما دخالت نکنه.مسائل زن و شوهری ما به خودمون ربط داره…

با دستمال عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردم و فرصت دادم به خودم تا بغضشو پایین بفرسته !

_ یا من خیلی بدم یا تو خیلی خوب….کدومشِ کوهیار؟

_دختر خوب…یهو از این رو به اون رو میشی ..چی بگم به تو؟ گوش هات مثل دروازه میمونه…حرفم از این ور میاد از اون ور میره…یا قبولم نداری یا داری باهام لج میکنی…کدومش آوا؟

به زیر چشمم دست کشیدم و سیاهی رو با دستمال پاک کردم.هرچی میگفت راست بود…

_به خدا هیچکدوم…! همه دنیا یه طرف تو یه طرف. تروخدا باور کن هروقت این دهنم و باز میکنم و به تو حرفایی و میزنم که لایق خودمه از ته دل نیست…تو دم دستمی همه کاسه کوزه ها رو سر تو میشکونم…

_اتفاقا الان سرم درد میکنه…خدایی میگم!

یه آن دلشوره گرفتم که نکنه باز گردنش درد گرفته باشه.

_وای گردنت درد گرفته؟ قرصات باهاته…میخوای بریم خونه بیاریم…اصلا بیا بیرون ببینمت…

_وایسا آوا…چی داری میگی…خوبم چیزیم نیست…

چیزیم نیست..یعنی هست..!

_جون آوا خوبی؟

_وای خدا…من از دست تو باید سر به بیابون بذارم.

_میخندی کوهیار…من الان جدی ام…نگرانت شدم.

_خوبم خانوم…پاشو برو پیش رها…حتما الان تک و تنها گرفتی نشستی…آره؟

_اوهوم…اونم همه اش داره نیگام میکنه.فکر کنم بغضم داره.لباشو ورچیده…!

_پاشو خانومم…این خواهر میعاد و بشون سر جاش خواهر خودت کیف کنه!

شوخی خاله زنکیش به خنده وادارم کرد…نگاهم به خواهر بزرگه میعاد افتاد که قدم زنون به سمتم می اومد…فکر بدی ام نبود حالگیری کردن خواهر میعاد…

_چشم…شب گزارش کار تحویل میدم…خوبه؟

با خنده گفت

_مراقب خودت باش…کاری داشتی زنگ بزن.حواسم به گوشی هست

_باشه عزیزم…فعلا

گوشیو توی کیفم مینداختم که فرناز به میزم رسید و تابی به موهای مش شده اش داد…منتظر بود من سلام کنم اما اونقدر دست دست کردم که خودش گفت

_چه عجب خانوم…چشممون به جمال شماهم روشن شد…سلام عرض کردم!

من نمیدونم تمام مردم چه پدرکشتگی با من داشتند که تا بهم میرسیدند نیش و کنایه زدنشون شروع میشد…

بلند شدم و باهاش دست دادم…نیشخند قهارانه ای روی لبم نشوندم

_عزیزم..ایشالا خدا قسمتت کنه ازدواج کنی…دیگه وقت و فرصتت دست خودت نیست…منم رفته بودم ماه عسل…

چشم هاشو با قر و قمیش گرد کرد

_آخی..میدونم اوایل آدم خیلی ذوق داره…!

اه…نامرد…دارم واست…حال منو میخوای بگیری؟

_وای آره دیگه…مخصوصا اینکه روز و شبتو کنار کسی میگذرونی که از جونتم برات عزیزتره…ای بابا…میگم باید خدا قسمتت کنه !

تیکه و متلکمون با اومدن خواهر دیگه ی میعاد به پایان رسید و من خودم و برنده اعلام کردم…به بهونه ی فک و فامیلش رفت.رها روی مبل مخصوص عروس و داماد نشسته بود…کیفم و روی صندلی گذاشتم و پیش رها رفتم…هر قدم که بهش نزدیکتر میشدم خنده ی روی لبش پهن تر میشد.

_نشستی؟…تو که میگفتی شب عروسیم همه اش وسطم…چی شد پس؟

لباس پر نگینش دور تا دورش و گرفته بود…نگاه خیره اش هنوز بهم ثابت مونده بود که دستشو گرفتم

_با من میرقصی؟

رها خود من بودم…فقط کمی شاداب تر…خوشحال تر…خوشبخت تر…حتی خوش خنده تر

_آخ جون…بریم.

دستشو گرفتم و باهم بین کسایی که میرقصیدن رفتیم…موقع رقصیدن همه سعی ام براین بود که نگاهم به مامانم نیفته.رها کم کم شد همون دختر شیطونی که همیشه بود…دو تا آهنگ بیشتر نتونستم باهاش برقصم.خیلی زود کم آوردم و دوباره برگشتم سر میز خودم…

پیام گوشیمو باز کردم و با دیدن نوشته ی کوهیار خنده ام گرفت

“آوا جان زیاد شیطنت نکن…به خاطر موهات میگم”

آینه کوچیکمو برداشتم و موهامو مرتب کردم.خداروشکر کوهیار به آرزوش نرسیده بود و همه چی امن امان بود.

براش نوشتم “خیالت راحت…نفس کم آوردم نشستم سرجام”

گوشیمو روی میز گذاشتم تا شاید اگه دوباره پیام اومد زودتر ببینم.

برای خودم میوه برداشتم و توی ظرف گذاشتم.شیرینی هاش خوشمزه نبود .همه ی حواسم به پوست کندن پرتقال توی دستم بود که صندلی رو به روم کشیده شد و صداش توی گوشم پیچید…

_اجازه هست؟

چشم توی چشم مادری بودم که با وقاحت تمام بهم زل زده بود.منتظر اجازه نموند و روی صندلی نشست.

_مبارکا باشه آوا خانوم.دیگه ما شدیم غریبه …نگفتی به مامانم یه زنگ بزنم دعوتش کنم؟ اگه واست کاری نکردم نه ماه که حملت کردم…بهت شیر دادم.شب تا صبح که بیدار بودی بالاسرت بودم…

یه ریز داشت زحمات چندین ساله اش و به رخم میکشید…

چاقو رو توی بشقاب پرت کردم و در حالی که دستم و با دستمال خشک میکردم به روش خندیدم.

_خیلی ممنون که نه ماه منو نگه داشتی…واقعا سپاس گذارم که بهم شیر دادی…شرمنده ام کردی بابت اون شب تا صبحی که بالا سرم نشستی…کافی ِ یا بازم بگم؟

آرنجش دو تا دستاشو روی میز گذاشت و با لحنی که عاری از تمسخر نبود گفت

_توام مثل باباتی…اگه دستمو تو ظرف عسلم بکنم و بذارم تو دهنتون باز گاز میگیرید.اون مرتیکه مفنگی ام که هنوز فکر میکنه من باعث و بانی معتاد شدن و به گه کشیدن زنگیشم…توام صد پله از اون بدتر…فقط خودتونو میبینید…اگه اندازه نوک سوزن هم به فکر من بودی اینجوری نمیگفتی آوا خانوم…

تا سر چرخوندم نگاهم به چشم های نگران رها رسید…سر تکون داد و خواست بلند بشه که بهش اشاره کردم و لبخند زدم…میخواستم بهش بفهمونم که مشکلی نیست و نگران نباشه.زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم…شاید به خاطر همون لبخند روی لبم بود که پیشمون نیومد…

_حالا این پسره ی بی پدر مادر و از کجا گیر آوردی…الکی به همه گفتی دکتره …نه؟

از چشم هاش تمسخر میبارید …پوزخند کنج لبش پهن تر شد.

_چی شد؟ حرف حق تلخه نه؟

کف دست های سردم خیس عرق شده بودن…زبونم و توی دهن خشکم چرخوندم .

_مامان…تمومش کن.امشب وقت تسویه حساب نیست.زندگی من و که به گه کشوندی.بذار رها خوشبخت بشه.آبروریزی راه ننداز…دهن منم باز نکن!

تابی به موهاش داد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن…بین حرفام هیچ حرف خنده داری پیدا نکردم.

دستمال و کف دستم میکشیدم که با خنده گفت

_دکتره روانشناس ِ…نه؟ پس چرا نمیتونه تو رو خوب کنه؟ از این قلابیاست؟

میخندید و حلقه ی اشک توی چشماش بند بند وجودم و آب میکرد.بدنم بی حس شده بود و کف پاهام گز گز میکرد.به صندلیم تکیه دادم …نفس نصفه و نیمه ای کشیدم و با صدایی که به زور از توی گلوم در می اومد گفتم

_حیف درد زایمانی که مادرت به خاطر تو کشید!

از روی صندلی بلند شدم. صدای خنده ی مزخرفش قطع شد.تنه ام به سنا خورد و نگاهش بین من و مامانم چرخید…

_طوری شده؟ رنگ به رخسار نداری دختر…

کنارش زدم و درحالی که به روی نگران و کنجکاو رها لبخند میزدم به طرفش رفتم.تمام بدنم میلرزید و بیشتر خس خس گلوم مضطربم میکرد.

_چی میگه آوا؟

همینکه کنارش نشستم بوی دلنشین عطرش توی مشامم پیچید.دست های گرمشو روی پام گذاشت و سرم روی شونه اش گذاشتم..محتاج محبتش بودم…محبتی که شاید از فردا کمتر و کمتر میشد.

_هیچی…ولش کن.

نفسم خوب بالا و پایین نمیشد …کافی بود رها به پره های بهم چسبیده ی بینیم نگاه میکرد و همه چیو میفهمید…

با اومدن مادر میعاد و هم صحبتیش با رها تنهاش گذاشتم و پیش سنا و پریسان برگشتم.خبری از مادرم نبود.چشم چرخوندم و باز ندیدمش…دلم هوای تازه میخواست…سنگینی هوای تالار روی سینه ام افتاده بود.

پریسان بادبزن توی دستش و تکون میداد و زیر زیرکی نگاهم میکرد.سنا همچنان دیگرون و سوژه میکرد …بیشتر از من فک و فامیل میعاد و میشناخت و ازشون میدونست.درباره ی هرکدومشون و تعداد نوه نتیجه هاشون واسم توضیح داد و آخرین آمار طلاق و ازدواج هر کدوم و گفت.کم کم تونستم به خودم مسلط بشم …بدنم کاملا خیس عرق بود و مدام با دستمال زیر گلو و پیشونیم و خشک میکردم…دوبار اسپری زدم اما از چشم پریسان دور نموند …

_میخوای بریم بیرون یه هوایی بخوری؟ صورتت سرخه سرخه…

فکر کردم شاید بخواد مثل سنا با آخرین آهنگی که ارکستر میزد برقصه

_تو نمیخوای بتکونی؟

با خنده جمعیت و نگاه کرد و شالشو از روی صندلی برداشت

_خسته شدم.اون سنا رم میبینی کم نمیاره قبل از اومدن تقویتی زده.

بلند شدم تا برم اتاق پرو که چشمم به مامانم افتاد…کنار خاله نشسته بود و دم گوشش پچ پچ میکرد.پریسان متوجه تعللم شدم و خودش خواست که بره و مانتو و شالم و بیاره.جلوی دری که بهش پرده زده بودند منتظر وایساده بودم که اومد.

_بیا…بپوش بریم

_دستت درد نکنه.

_خواهش…بریم تا شام و نیاوردند.

بیرون هوا خیلی بهتر از داخل تالار بود.تنها شلوغی جلوی در معذبم کرده بود که با حرف زدن پریسان و بچه ای که شیرینی زبونیش دلنشین بود نسبت به مردهای دور و اطرافم بی توجه شدم.

_آوا میگم تو شوهرت سنش بالاست باید زود بچه بیاریا…اختلاف سنیشون خیلی زیاد میشه اونوقت نمیتونه با پدرش خوب ارتباط برقرار کنه…

نگاهم به شیطنت دختر بچه بازیگوش بود

_من بچه خیلی دوست دارم.فقط…

_فقط چی؟ بذار یه سال بگذره یه بچه بیار…هرچند تو از اون مادرای گوشت تلخه بد اخلاق میشی…

میرغضبانه نگاهم و به چشم هاش کشوندم.دوست نداشتم اینطور خطابم کنه.هرچقدرم از من بدش می اومد اما قرار نبود من برای بچه ام مادر بدی باشم.قرار نیست سختی هایی که من کشیدم بچه امم بکشه…قرار نیست عقده هامو سر بچه ام خالی کنم

_خب راست میگم دیگه…کوهیار مرد مهربونی به نظر میاد اما قبول کن که تو اصلا اخلاق نداری.بیشتر شبیه مامانتی…تو همین چند وقتی که دیدمش تازه فهمیدم تو بیشتر از رها شبیهشی…چشم و ابرو اومدنت…اخمات…حتی مدل نگاه کردنت و لحن حرف زدنت شبیه مادرته.منتهی اون سیاست داره و با نیش باز همیشه حرفاشو میزنه. تو اینجوری نیستی…رک و صریح بودنت با لحن جدیت تو ذوق میزنه…تازه یه اخلاق بد دیگه اتم اینه که ترو خشک و باهم میسوزونی…اصلا انگار همه جا و همیشه حرف حرفه توئه…

بیشتر خنده ام گرفته بود تا اینکه عصبانی بشم…امشب قرار بود از زمین و زمان بهم بباره که خداروشکر با صراحت پریسان تکمیل شد.

_پیشرفتم کردی…جلو مامانت که سنگکوب کردی لام تا کام حرف نزدی..جلوی منم که نیشتو باز میکنی…!

خنده ام بلافاصله جمع شد.

_مگه تو حرفای مامانمو شنیدی؟ کجا بودی؟

پاکت سیگارشو باز کرد و بهم تعارف زد

_پشت سرت نشسته بودم…ببینم تو دعوای تو و مامانت کدومتون مقصرید؟

نگاهمو به مردهای دور و برم انداختم و وقتی از نبود کوهیار مطمئن شدم یه برگ از سیگارشو برداشتم.فندکشو دوبار زد تا روشن شد…گوشه ی محوطه ی تالار رفتیم تا از چشم بقیه دور بمونیم.

_لال شدی…؟ کوهیار زبونتو کوتاه کرده…نه؟

با اینکه نفس تنگیم شدت گرفته بود اما بازم نتونستم دست از سیگار بکشم.پک کوتاهی بهش زدم و اثر رژ لبو از روش پاک کردم

_کوهیار با گرفتن من خودشو هفت جدشو بیچاره کرد…!

دود سیگارش و با خنده به سمت صورتم فرستاد

_منم به بچه ها همینو گفتم.بیچاره پسر مردم…

پک بعدی رو عمیق تر کشیدم و اینبار دودشو با ولع تو ریه هام فرستادم.

_من خیلی شبیه مامانمم؟

سر تکون داد و خاکستر سیگارشو تکوند.

_دوست ندارم شبیه اون باشم.من میخوام مادر خوبی واسه بچه ام باشم.درس خوندم تا مادر تحصیلکرده ای واسش باشم…اخلاقمم کم کم درست میشه…مگه نه؟

تعجب پریسان و نگاه ماتش و نفهمیدم…باز ادامه دادم..

_آخه میدونی چیِ؟.. مامانم دوازده سالم که بود ولم کرد و گذاشتم پیش بابام.با خودش رها رو برد تا بزرگ کنه…من پیش بابام خیلی سختی کشیدم.چند باری که مامانم سراغم اومد بهش گفتم برم گردونه پیش خودش اما اون هربار که التماسش کردم قبول نکرد و باز تنهام گذاشت.بعد چند سال بیخبری که پیدام کرد بهم گفت برم پیششون زندگی کنم…اما من با پولی که از کوهیار داشتم تونسته بودم یه خونه بخرم…مامانم وقتی باهام لج افتاد که رها رو بردم پیش خودم…همون روز اول اومد یه داد و بیدادی راه انداخت اما بعدش همینکه رها منو به اون ترجیح داد بیشتر و بیشتر از من متنفرش کرد…حالام دوست داره با این نیش و کنایه زدن خودش و خالی کنه…وقتی میبینم بحث کردن باهاش بی فایده اس چرا باید خودمو ناراحت کنم؟ باورت نمیشه اما همینکه اول مراسم دیدمش یهو سگ شدم و پاچه ی کوهیار بدبختو گرفتم…به قول تو تر و خشک و باهم میسوزونم..الانم که همه اش کوهیار دم دستمه کاسه کوزه هارو سر اون میشکونم…امشب سر میز که مامانم اون حرفارو بهم میزد دلم برای کوهیار سوخت…ارزش اون بالاتر از این حرفاست…حیف اونکه تو فامیل به گه کشیده ما اومد…من خیلی بدم؟…کوهیار حیف شده مگه نه؟ ..ممکنه ازم خسته بشه طلاق بگیره؟ اصلا مردی پیدا میشه که بتونه اخلاق گند منو تحمل کنه؟ به نظرت دوسم داره؟

بهت و حیرت پریسان طاقت نیاورد و حرفم و قطع کرد

_وای آوا…خودتی؟ تو چقدر عوض شدی…! بابا من گفتم عیب و ایراد داری اما نگفتم که کوهیار ازت سرتره یا ولت میکنه…اصلا چه اشکال داره یه خورده بد اخلاقی؟ مگه زندگی شوخی داره که مدام نیشت باز باشه؟ درضمن سختی هایی که کشیدی کم نبوده…شاید هرکسی جای تو بود خیلی زودتر کم میاورد.منم اگه پیاز داغشو زیاد کردم چون اخلاق سگیت همیشه شامل حالم میشد گفتم حرصمو خالی کنم…

سیگارشو انداخت روی زمین و بلافاصله سیگار لای انگشت هامو گرفت و پک زد…

_شوهرت داره میاد…حواست به بوی دهنت باشه! این آدامس و بجو..

آنی گر گرفتم و آدامسی که پریسان بهم داد و جویدم…نه اینکه کوهیار دعوام کنه …بیشتر به خاطر اینکه ناراحتش نکنم.قول داده بودم سیگار نکشم…اون روز توی شمال هم سر همین سیگار اون دلخوری ِ چند ساعته ی طاقت فرسا پیش اومد.دوست نداشتم دوباره اون روز تکرار بشه…

رو برگردوندم و کوهیار نزدیک بهمون ایستاد…لبخند پهنی روی لبش بود

_خانوما بیرون چیکار میکنن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x