این دفعه دلوین لب باز کرد و زود تر از من گفت:
ــ خب بچه ها… من و آرسام از جلو میریم شما پشت سر ما بیاین …
متعجب نگاشونو به من و دلوین دوختن و کیارش گفت:
ــ کجا؟! گفته باشم ما از گروه بیرون نمیریم!
هیلدا به نشانه ی تایید سرشو بالا پایین کرد و دست کیارشو محکم تو دستاش گرفت ..
لبخند مهربونی تحویلشون دادم و رفتم نزدیک:
+ نه بابا کی گفته از گروه خارج میشین !
فقد یکی دو شب تو خونه خودتون میمونین بد برمیگردین
اوکی؟!
هیلدا دو دل نگاهی به کیارش انداخت و بلخره اوکی دادن
🪐🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🪐
تو راه بودیم که دلوین دستمو گرفت و گفت:
ــ آرسام … یه چیزی بگم مسخرم نمیکنی؟!
چی میخواد بگه؟! نرینه به شبمون؟! نگه ما مال هم نمیشیم؟! نه..!
چشامو ریز کردمو متعجب نگاش کردم
ــ خ..خب راستش میخوام بگم…
نفسشو کلافه بیرون فرستاد و دو دل نگاهشو بهم انداخت …
+خب بگو دیگه جونم اومد رو لبم!
بلخره تصمیمشو گرفت و بعد نفس عمیقی گفت:
ــ خیلی دوست دارم …
شاید اون لحظه که گفت دوست دارم بهترین زمان زندگیم بود …
بعد چند روز اعتراف کرد…
به زبون خودش گفت دوست دارم…
اینکه یه نفر به عشقش بگه “منم دوست دارم” شاید جمله جذابی نباشه و نتونه قلب طرفو کامل در اختیار خودش بگیره!…
این حسی که تو قلبم داشتم یه چیزی بالا تر از عشق بود که تا مرز سکته منو کشوند و امشب … امشب حسم بهش هزار برابر شد!
مات صورتش بودم که یهو داد زد
ــ وایییی آرسااااام جلوتو نگا کن
فورا به جلو خیره شدم و یه ماشین سنگینو رو به روم دیدم …
خیلی حول شده بودم و به سختی به خودم اومدم و تو جیغ جیغای دلوین فرمونو چرخوندم سمت خاکی …
بعد چند لحظه هیلدا و کیارش با عجله از ماشین پایین اومدن و چهره نگرانشون پشت شیشه نمایان شد..!
با دست به شیشه ماشین میکوبیدن و من و دلوین مات و مبهوت داشتیم همدیگه رو نگا میکردیم و دهنمون اندازه غار علیصدر باز شده بود…
یه 5 دیقه ای از زل زدنمون به همدیگه گذشت که یهو عین دیوونه ها خندیدیم ..
چهره ی هیلدا و کیارش خیلی دیدنی بود ..! صداشون میومد:
کیا ــ خل وضعا مسخره کردین مارو؟ داشتین میمردین الان میخندین؟!
هیلدا ــ اه اه اه از نگرانی سکته کردم چرا میخندیننننن؟!
وسط خنده هامون بریده بریده حرف زدیم :
ــ آ..آرسام.. دیدی ..دیـ.دیدی… چیشد؟!
قهقه بلندی زد و این باعث خنده ی بیشتر منم شد
+آ..آره او..اونا رو نگا..نگا کن
دوباره سرشو برگردوند سمت شیشه ماشین و هیلدا رو که صورتش مثل گوجه شده بود رو نگا کرد و بازم خندید …
اون شب تا ساعت 2 تو راه بودیم تا بلخره رسیدیم خونه ای که برای هیلدا و کیارش انتخاب کردیم …
دست دلوینو تو دستام گرفتم و هیلدا و کیارشو سمت خونه شون هدایت کردیم !
هیلدا ــ وایییی کیاااا چقد خوشگله!
کیارش ــ آره خیلی
لبخند مهربونی زدن و برگشتن سمت من و دلوین
کیارش ــ ما راضی نبودیم این همه واسمون زحمت بکشین!
دلوین ــ این حرفا چیه ! اگه میخواین جبران کنین فقد یه کاری هست که میتونین واسم بکنین!
هیلدا اومد نزدیک و لب زد:
ــ چه کاری؟!
دلوین ــ خب من نمیخوام شما دوتا
با دست به کیارش و هیلدا اشاره کرد و ادامه داد
دیگه تو گروهم باشین… وجودتون خطرناکه
کیارش اخماش تو هم رفت و گفت:
ــ این چه کاریه دلوین؟! ما این همه سال باهات بودیم حالا که میخوای کار اصلیتو انجام بدی مارو دور انداختی؟!
+گوش کنین! دلوین شمارو دور ننداخته!
فقد نمیخواد تو خطر باشین .. با این کارتون لطف بزرگی در حقش میکنین و دیگه نگرانتون نمیشه
هیلدا که قطره های اشک رو گونش بود اومد نزدیک و دستمو گرفت :
ــ آرسام تو یه چیزی بهش بگو من نمیخوام ازش جدا بشم
دلوین ــ هیلدا این چه حرفیه؟! جدا نمیشیم منم با آرسام خانتون میام سر میزنم
بعد کلی دنگ و فنگ راضی کردنشون بلخره تصمیم گرفتیم برگردیم ….
اوخییییییییی
چرا اوخیییییی
دلم برا هیلدا سوخت😂