رمان جادوی سیاه پارت 11

4.5
(15)

* * * *

_ مواظب خودت باش …

لبخندی زدم و چشمی گفتم …
بی تاب سرشو جلو آورد و  بوسه ی کوتاه و سریعی روی لبام نشوند …
دستاشو دورم حلقه کرد و همونطور که بهم زل زده بود ، با فشار دادن باسنم لب زد :

_ کارمونو که انجام دادیم ، میایم همینجا و منتظر اون یکی دیگه میمونیم … اوکی؟! ‌… .

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ باشه … .

نفس عمیقی کشید ، به سختی ازم دل کند و عقب رفت …
لبخندی زدم که گفت :

_ می بینمت …

و بعد از این حرف ، برگشت و راه خودشو در پیش گرفت …
الان وسط ماموریت بودیم …
من باید داخل خونه ی تامی شلبی میشدم و اسناد و مدارک مهم رو بر میداشتم و ارسلان …
اون باید میرفت و توی غذا ها و خوردنی های افراد تامی ، ماده ی مسموم کننده میریخت ‌…
از دیوار پشتی بالا رفتم و پریدم توی حیاط عمارتش …
نگاهمو به اطراف دوختم و وقتی مطمعن شدم این طرفا در حال حاضر کسی نیس ، به طرف در عمارتش قدم برداشتم … .
زودی خودمو داخل خونه انداختم …
مثه اینکه هیچکی نبود ، چون همه جا خلوت و سوت و کور بود ! …
آب دهنمو قورت دادم و به طرف اولین دری که به چشمم خورد حرکت کردم …
در رو باز کردم و داخل شدم …
این کتابخونه بود و من دنبال اتاق کارش بودم ! …
از اون اتاق زدم بیرون و به طرف در بعدی قدم برداشتم ‌…
بازش کردم و نگاهمو به سراسر اتاق دوختم …
لبخند پیروزی زدم ، داخل شدم و در رو بستم …
این اتاق کارش بود ! …
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم …
چقدر بوی عطرشو دوست داشتم …!
دقیقا همون بویی که اون روز وقتی شونمون خورد بهَم ، ازش میود … این همون بو بود …!
سری تکون دادم و پوزخندی زدم ، هر چی باشه از بوی عطر مخصوص ارسلان که خوشبو تر نیس ! …
اصلا نمیدونم چرا همش توی فکر و ذهن و قلبم داشتم این دو تا پسر رو با هم مقایسه میکردم …
از همه لحاظ ، چه از لحاظ قیافه …
چه از لحاظ تیپ و هیکل و چه از لحاظ غرور و قدرت جذب بالاشون ! …
اما در آخر به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم …
چون هر دو نفرشون کپی هم دیگه ان …
یعنی من اصلا نمیتونستم یکیشونو انتخاب کنم چون …
چون هر دوتاشون خوب بودن و جذاب …
کلافه سری تکون دادم تا این فکر و خیالای مزاحم پَر بکشن و برن … .
به طرف میز کارش حرکت کردم و هر چیزی که دم دستم میومد و به نظرم مهم بود رو بر داشتم ‌…
سرم خم بود و داشتم تمومه وسایل مهمو میریختم توی کوله پشتیم که یکهو نگاهم افتاد به یه قاب عکس …
برداشتمش و بهش خیره شدم …
عکس خود لعنتیش بود ! …
نگاهم روی صورتش به گردش در اومد ..‌.
و باز هم مثه همیشه غرق نگاه آبی رنگش شدم …
این عکس ، جوری بود که اون دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود و یه سیگار لای انگشتای فاک و اشارش بود …
حالت صورتش خنثی بود …
نه اخمو و نه شاد و خوشحال ! …
آب دهنمو به سختی قورت دادم و اون عکسو هم انداختم توی کوله پشتیم …
به سرعت داشتم وسایلو جمع میکردم که در اتاق یهویی باز شد …
با ترس سرمو بالا گرفتم و به کسی که توی چاچوب در اتاق ایستاده بود ، خیره شدم …
واییییی ، خود لعنتیش بود ! …
من با بهت و ترس بهش خیره شده بودم ولی اون …
اون با نگاه سرد و خونسردش بهم زل زده بود …
یه طوری بود ، انگار … انگار انتظار دیدن منو داشته باشه ! …
بعد از یه سکوت نسبتا طولانی ، اون این سکوتو شکست و با زدن یه پوزخند لب زد :

_ پس بلاخره اومدی ! ‌… .

اخم ریزی کردم و قبل از اینکه اصلا به خودش بیاد یا بتونه کاری کنه ، تفنگمو از توی جیب مخفیم در آوردم و نشونه گیری کردم توی مغزش …
بدون هیچ ترسی ، همونطور دست به جیب بهم زل زده بود …
با اضطراب ، تند تند لب زدم :

+ ب … برو کنار میخوام ، میخوام برم … زود باش … .

پوزخندش عمیق تر شد …
سرشو چند بار آروم تکون داد و آهسته از جلوی در کنار رفت و یه گوشه ای ، دست به سینه ایستاد …
همونطور که زیر چشمی زیر نظرش داشتم ، زیپ کولمو بستم و یه طرفه انداختم روی شونم …
بهش خیره شدم ، نفسمو لرزون بیرون فرستادم و زودی نگاهمو از اون چشمای لامصبش گرفتم …
اگه یکم بیشتر به چشماش خیره میشدم ، مثه اون شب توی دام نگاش می افتادم ! … .
به طرف در اتاق پا تند کردم ولی هنوز خارج نشده بودم که لب زد :

_ کلارا … .

اسممو که از زبونش شنیدم ، یه جوری شدم ! …
یه حالتی بهم دست داد ‌که نمیتونم وصفش کنم …
نه اینکه ذوق زده شده باشماااا ، نه … ‌.
فقط ، فقط …
کلافه هوفی کشیدم و بدون برگردوندن سرم به طرفش ، خیره به رو به رو لب زدم :

+ بگو … .

_ ببین ، من وظیفمو دونستم یه هشدار بهت بدم …
بکش عقب ، تو نمیتونی حریف من شی ! …
من صدتای تورو تا حالا شکست دادم …
تو که یه جوجه ای بیش نیستی …!

نفسمو حرصی بیرون فرستادم و لب زدم :

+ مرسی از هشدارت ولی من پا پس نمی کشم …

سرمو به آرومی چرخوندم سمتش و خیره به چشماش ، با پوزخند ادامه دادم :

+ شکستت میدم ، تامی شلبی ! … .

و بعد از گفتن این حرف ، از اتاق زدم بیرون و اونجا رو ترک کردم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
30 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
la la
2 سال قبل

این رمانت جذاب نیست

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

رو مخ برای لحظه اوله
این ی بار دیگه کلارا رو ببوسه من خودمو از پنجره پرت میکنم پایین😂

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

دعوا نکنین عزیزان من این چیزا پیش می آید
مثلا من بخاطر دوستم امیلی رو وارد داستان کردم ولی اون الان یه خبر هم نمیگیره چیشد 😐

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

💖🙊🥺🥺🥺عشقمیاااا
ولی خداییش با ارسلان ن🤣من تامی میخوامممم

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

🥲فاقد نظریه

2 سال قبل

پارت بعد لطفا 🙏🏻

Sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

فرزندم پارت بزار من بیکارم😂

Sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من ایلیاد و تامی میخوام سنزحنسصدیذزنزجسنت😭😂

Delvin radmanesh
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ن بحث اون نی کلا با کسی ت رمانا فک نکنم مشکل داشته باشم🚶‍♀️🫂🍃

Sni
پاسخ به  Delvin radmanesh
2 سال قبل

+

Helya
2 سال قبل

اوففف اره
😂
با این نظر خیلی خیلی موافقم😂
😂😂اوف سارا و افشین خیلی نازن 😂من دوس
ایلیاد و آلیسم خیلی دوسسسس
اصلا من همه رو دوس به جز ارسلان😂😂😂😂😂

2 سال قبل

بچه ها میاین آیدی هاتون رو بزارین من یه گروه بزنم تو شاد اونجا چت کنیم؟ 😂
اینجا رو ترکوندین😂😔

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

مامان دوستام معلمن اونقدر برام از اسم مامانشون گروه ساختند از دستم خسته شدن😐😂

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

عععععه
منم بیارینا
گناه دارم😂😂😂

Helya
2 سال قبل

بوسسسسس 💖🙊

دسته‌ها

30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x