* * * *
_ مواظب خودت باش …
لبخندی زدم و چشمی گفتم …
بی تاب سرشو جلو آورد و بوسه ی کوتاه و سریعی روی لبام نشوند …
دستاشو دورم حلقه کرد و همونطور که بهم زل زده بود ، با فشار دادن باسنم لب زد :
_ کارمونو که انجام دادیم ، میایم همینجا و منتظر اون یکی دیگه میمونیم … اوکی؟! … .
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ باشه … .
نفس عمیقی کشید ، به سختی ازم دل کند و عقب رفت …
لبخندی زدم که گفت :
_ می بینمت …
و بعد از این حرف ، برگشت و راه خودشو در پیش گرفت …
الان وسط ماموریت بودیم …
من باید داخل خونه ی تامی شلبی میشدم و اسناد و مدارک مهم رو بر میداشتم و ارسلان …
اون باید میرفت و توی غذا ها و خوردنی های افراد تامی ، ماده ی مسموم کننده میریخت …
از دیوار پشتی بالا رفتم و پریدم توی حیاط عمارتش …
نگاهمو به اطراف دوختم و وقتی مطمعن شدم این طرفا در حال حاضر کسی نیس ، به طرف در عمارتش قدم برداشتم … .
زودی خودمو داخل خونه انداختم …
مثه اینکه هیچکی نبود ، چون همه جا خلوت و سوت و کور بود ! …
آب دهنمو قورت دادم و به طرف اولین دری که به چشمم خورد حرکت کردم …
در رو باز کردم و داخل شدم …
این کتابخونه بود و من دنبال اتاق کارش بودم ! …
از اون اتاق زدم بیرون و به طرف در بعدی قدم برداشتم …
بازش کردم و نگاهمو به سراسر اتاق دوختم …
لبخند پیروزی زدم ، داخل شدم و در رو بستم …
این اتاق کارش بود ! …
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم …
چقدر بوی عطرشو دوست داشتم …!
دقیقا همون بویی که اون روز وقتی شونمون خورد بهَم ، ازش میود … این همون بو بود …!
سری تکون دادم و پوزخندی زدم ، هر چی باشه از بوی عطر مخصوص ارسلان که خوشبو تر نیس ! …
اصلا نمیدونم چرا همش توی فکر و ذهن و قلبم داشتم این دو تا پسر رو با هم مقایسه میکردم …
از همه لحاظ ، چه از لحاظ قیافه …
چه از لحاظ تیپ و هیکل و چه از لحاظ غرور و قدرت جذب بالاشون ! …
اما در آخر به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم …
چون هر دو نفرشون کپی هم دیگه ان …
یعنی من اصلا نمیتونستم یکیشونو انتخاب کنم چون …
چون هر دوتاشون خوب بودن و جذاب …
کلافه سری تکون دادم تا این فکر و خیالای مزاحم پَر بکشن و برن … .
به طرف میز کارش حرکت کردم و هر چیزی که دم دستم میومد و به نظرم مهم بود رو بر داشتم …
سرم خم بود و داشتم تمومه وسایل مهمو میریختم توی کوله پشتیم که یکهو نگاهم افتاد به یه قاب عکس …
برداشتمش و بهش خیره شدم …
عکس خود لعنتیش بود ! …
نگاهم روی صورتش به گردش در اومد ...
و باز هم مثه همیشه غرق نگاه آبی رنگش شدم …
این عکس ، جوری بود که اون دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود و یه سیگار لای انگشتای فاک و اشارش بود …
حالت صورتش خنثی بود …
نه اخمو و نه شاد و خوشحال ! …
آب دهنمو به سختی قورت دادم و اون عکسو هم انداختم توی کوله پشتیم …
به سرعت داشتم وسایلو جمع میکردم که در اتاق یهویی باز شد …
با ترس سرمو بالا گرفتم و به کسی که توی چاچوب در اتاق ایستاده بود ، خیره شدم …
واییییی ، خود لعنتیش بود ! …
من با بهت و ترس بهش خیره شده بودم ولی اون …
اون با نگاه سرد و خونسردش بهم زل زده بود …
یه طوری بود ، انگار … انگار انتظار دیدن منو داشته باشه ! …
بعد از یه سکوت نسبتا طولانی ، اون این سکوتو شکست و با زدن یه پوزخند لب زد :
_ پس بلاخره اومدی ! … .
اخم ریزی کردم و قبل از اینکه اصلا به خودش بیاد یا بتونه کاری کنه ، تفنگمو از توی جیب مخفیم در آوردم و نشونه گیری کردم توی مغزش …
بدون هیچ ترسی ، همونطور دست به جیب بهم زل زده بود …
با اضطراب ، تند تند لب زدم :
+ ب … برو کنار میخوام ، میخوام برم … زود باش … .
پوزخندش عمیق تر شد …
سرشو چند بار آروم تکون داد و آهسته از جلوی در کنار رفت و یه گوشه ای ، دست به سینه ایستاد …
همونطور که زیر چشمی زیر نظرش داشتم ، زیپ کولمو بستم و یه طرفه انداختم روی شونم …
بهش خیره شدم ، نفسمو لرزون بیرون فرستادم و زودی نگاهمو از اون چشمای لامصبش گرفتم …
اگه یکم بیشتر به چشماش خیره میشدم ، مثه اون شب توی دام نگاش می افتادم ! … .
به طرف در اتاق پا تند کردم ولی هنوز خارج نشده بودم که لب زد :
_ کلارا … .
اسممو که از زبونش شنیدم ، یه جوری شدم ! …
یه حالتی بهم دست داد که نمیتونم وصفش کنم …
نه اینکه ذوق زده شده باشماااا ، نه … .
فقط ، فقط …
کلافه هوفی کشیدم و بدون برگردوندن سرم به طرفش ، خیره به رو به رو لب زدم :
+ بگو … .
_ ببین ، من وظیفمو دونستم یه هشدار بهت بدم …
بکش عقب ، تو نمیتونی حریف من شی ! …
من صدتای تورو تا حالا شکست دادم …
تو که یه جوجه ای بیش نیستی …!
نفسمو حرصی بیرون فرستادم و لب زدم :
+ مرسی از هشدارت ولی من پا پس نمی کشم …
سرمو به آرومی چرخوندم سمتش و خیره به چشماش ، با پوزخند ادامه دادم :
+ شکستت میدم ، تامی شلبی ! … .
و بعد از گفتن این حرف ، از اتاق زدم بیرون و اونجا رو ترک کردم … .
این رمانت جذاب نیست
خب آخه اولشه 😓😂
یکم بگذره ، تامی داخل داستان شه بعد تازه اون موقعه که داستان جذاب میشه 🤗…
بهتون حق میدم این ارسلانه خیلی رو مخه ولی بصبرید …
قراره تازه جنتلمن و عشق جدید خودم پر قدرتتتت 💪 بیاد داخل 🙂🌷
وگرنه که این جلد سه به نظر خودم خیییلی هیجانی تررر از جلد های قبله 😊💟
رو مخ برای لحظه اوله
این ی بار دیگه کلارا رو ببوسه من خودمو از پنجره پرت میکنم پایین😂
وااااا هلیاااا خب من کلا بخاطر تو اون روز صحنه دار و زیادی باز نوشتم بعد داری اینجوری میگی؟!🥺💔😂
دعوا نکنین عزیزان من این چیزا پیش می آید
مثلا من بخاطر دوستم امیلی رو وارد داستان کردم ولی اون الان یه خبر هم نمیگیره چیشد 😐
😂😂😂الهییی …
خب نمی بینی اینا سر ارسلان دارن بحث میکنن ! …
چیکارش دارین خب؟! … بزارین سودشو از وجود کلارا ببره دیگهه 😬😂
💖🙊🥺🥺🥺عشقمیاااا
ولی خداییش با ارسلان ن🤣من تامی میخوامممم
😂😂😂یکم بریم با یارای قدیمیمون چی؟! …
مثلا سارا و افشین🤤
یا الیس و ایلیاد 🤣😋
چون تامی و کلارا در حال حاضر اندازه ی ستاره ی های آسمون به توان ۱۰ از یکدیگر متنفرن 😂
😐تو مشکلی باهاش نداری؟!
🥲فاقد نظریه
پارت بعد لطفا 🙏🏻
اگه بشه تا قبل ۱۲ میزارم
فرزندم پارت بزار من بیکارم😂
چشم بصبرید یکم دیگه 😊😂
ایوللل 👌💎خداروشکر💟👀
یه طرفدار برای ارسلانمونم پیدا شد😍😂💪
من ایلیاد و تامی میخوام سنزحنسصدیذزنزجسنت😭😂
😂😂عع افشین چی پس؟!😓😂👀
ن بحث اون نی کلا با کسی ت رمانا فک نکنم مشکل داشته باشم🚶♀️🫂🍃
+
اها از اون لحاظ😂😂
اوففف اره
😂
با این نظر خیلی خیلی موافقم😂
😂😂اوف سارا و افشین خیلی نازن 😂من دوس
ایلیاد و آلیسم خیلی دوسسسس
اصلا من همه رو دوس به جز ارسلان😂😂😂😂😂
😂😂اوکی پس منتظر کلی کارای +۱۸ از طرف این دو زوج باش 😎😂
بیچاره ارسلااان😓👀😂
بچه ها میاین آیدی هاتون رو بزارین من یه گروه بزنم تو شاد اونجا چت کنیم؟ 😂
اینجا رو ترکوندین😂😔
شاد که نمیشه گروه ساخت😐 … .
وگرنه من ایدی نصفشونو میشه گفت دارم 😂
مامان دوستام معلمن اونقدر برام از اسم مامانشون گروه ساختند از دستم خسته شدن😐😂
عع عالیه پَ 🙄😍😂
عععععه
منم بیارینا
گناه دارم😂😂😂
هنوز که نزدیم😂
بزار با آتی حرف بزنم اگه شد یه گروه میزنیم ، حالا خبرشو بهت میدم عشقولک 😘
بوسسسسس 💖🙊
😂😂😂حالا بزارین بزنم اصلا بعد اینطوری بگید ! …