– ممنون …
– ببینم حالا این داماد خوشبخت کی هست ؟ …
– یکی از دوستان خانوادگیمونه …
– دوست داشتم ببینمش …اگه میتونه بگو بیاد شام دور هم باشیم …
– خانوم این جوونا حوصله ی ما پیرا رو ندارن که … خود این دخترم به زور دستگیر کردم آوردم … دیگه شوهرشو چیکار داری ؟
– استاد توروخدا اینطوری نگید … من از بودن اینجا لذت میبرم … اگه مزاحمتون نباشیم حتما زنگ میزنم بامداد هم بیاد …
– مزاحم چیه دخترم … زنگ بزن …
امیدوار بودم این بار در دسترس باشد …گوشی را که از کیفم درآورده بودم تماس از دست رفته اش را دیده بودم …
– الو …سلام … کجایی بامداد ؟
– سلام عزیزم …سر پروژه بودم گوشی آنتن نمیداد … تو کجایی ؟
– من خونه ی استاد صدیق … زنگ زدم بگم اگه میتونی بیای اینجا
– الان ؟
– اره برای شام … خودشون خواستن تو هم بیای …
– باشه عزیزم … برم یه دوش بگیرم بیام …
– منتطرم …
بامداد آراسته آمده بود … میتوانستم از برق چشمان گلاره جون بخوانم از بامداد خوشش آمده …
برای کمک به آشپزخانه رفته بودم … بامداد مشغول شطرنج شده بود با استاد …
انقدر گرم و صمیمی بامداد را پذیرفته بودند که باور اینکه اولین ملاقاتشان باشد سخت بود …
– فدرا برات خوشحالم … انتخاب خوبی داشتی…
– واقعا اینطور فکر میکنید گلاره جون ؟
– اره عزیزم … پسر خوبی به نظر میاد …
اولین مهمانی دو نفره مان بود که بامداد در کسوت همسر کنارم قرار میگرفت و چقدر باعث افتخارم بود این مرد …
کنارش نشسته بودم که استاد و گلاره جون از خاطرات نامزدیشان گفته بودند و دستانی که در هم فشرده شده بود …
شاید چند سال دیگر من هم با این مرد به اینجا می رسیدم …
… … … …
– الو …گلدرا …کجایی ؟ چرا آنتن نداری ؟
– سلام بیرونم … بگو …
– ببین آخر هفته مراسمه … سرم شلوغه … بیا این کارت دعوتتون رو بگیر
– ترانه تو خجالت نمیکشی ؟ داری عروس میشی …برمیداری کارتهای ما رو میاری دم در خونمون تحویل میدی
– ااا… گلدار من که رفتم برات آینه خریدم … من که انقدر خوبم … بیا دیگه
– عجب آدمی هستیا … خوبه تو جهیزیه نخریدی … مگرنه باید اونم من میرفتم تنهایی برات میخریدم
– اره بخدا … شوهرم جهیزیه اش تکمیله … مجبور نیستم بیفتم دنبال خرید …
– خیلی رو داری ترانه … باشه میام میگیرم … حالا کجا هست مراسم ؟
– تالار فرمانیه… خب کجاست ؟ خونه ی پدر شوهر عزیزم … چون مهمونامون خیلی زیاد نیستن …
– باشه … پس فعلا
– خدافظ
هنوز 1 ماه هم نشده بود که نیما پا پیش گذاشته بود و ترانه بله گفته بود … حالا داشتند مراسمشان را برگزار میکردند … انگار من همیشه باید آخرین نفر میماندم … بی دلیل هم نبود … ترانه گفته بود مراسم آنچنانی نمی خواهد … قرار بود در همان آپارتمان نیما زندگی کنند … با همان وسایل …
همه چیز را ساده گرفت بود ترانه …
… … … … … …
خانه ی آقای جوشن هم کم از تالار فرمانیه نداشت …خانه باغی زیبا که چراغانی شده بود …
همراه بامداد و مامان آمده بودیم … شکوه جون و آقای آرین با ماشین خودشان …
ترانه در آن لباس شیری رنگ و آرایش ساده زیباتر از آن شده بود که فکرش را میکردم …
آن شب همه چشمانشان اشکی بود … چشمهای آقای جوشن که به تنهایی تنها پسرش را سامان داده بود … چشمان مادر ترانه که دختر سر به هوایش عروس شده بود … چشمان من که ترانه را خواهرانه دوست داشتم … اما ادری لبخند داشت …
– ترانه … میدونی چقدر برات خوشحالم دیوونه ؟
– گلدار جان این چه وضعه صحبت کردن با عروسه ؟ عفت کلام داشته باش …
– بله ببخشید عروس خانوم … تبریک میگم … ایشالا نیما بتونه تا آخر عمر تحملت کنه …
– دلشم بخواد …
آدری خودش را به زور میانمان جا داده بود :
– چی میگید شما هی هی پچ پچ میکنید … ؟ عروس هم شدید ول کن نیستید ؟
– عروس شدیم …لال که نشدیم …
ترانه و آدری خوب از پس زبان هم بر می آمدند … در عکس یادگاری آن شب تنها چیزی که معلوم نبود عروس بودن ترانه بود … شاید سالها بعد بچه اش باور نمیکرد این عکسها شب عروسی مادر و پدرش باشد …
هدیه ام برای ترانه و نیما یکی از تابلوهای کلود مونه بود … با هزار بدبختی و زیر و رو کردن گالری های تهران پیدایش کرده بودم… شاید هدیه ای معمول نبود … اما میدانستم ترانه روی پانلش در کارگاه آثار کلود مونه را چسبانده بود که روزی بخرد …
– گلدااااار … باورم نمیشه… کلود مونه ! ! … عاشقتم یعنی …
– قابلتو نداره … گفتم یه چیزی بگیرم دوسش داشته باشید …
نیما در سکوت ذوق کردنهای ترانه را نگاه میکرد… و تحسین را از چشمهای بامداد میخواندم
این بار هم مثل عروسیه آدری …مثل عروسیه سارا با اشک ترانه را بدرقه کرده بودم … اما این بار حضور گرم بامداد را پشتم احساس کرده بودم … حضوری که هیچ گاه نمیگذاشت احساس کنم تنهایم … …
شستن آرایش و عوض کردن لباس طول میکشید … بامداد پشت میز تحریرم سرگرم جواب دادن ایمیلهایش بود …
مامان خوابیده بود … با دو چای سبز به اتاق برگشته بودم … کنار پنجره خیره به کوچه به روزهایی فکر میکردم که ترانه را تازه شناخته بودم … روزهایی که فکر میکردم دختر زیبا و خوش سر و زبانی که همراه بامداد موسسه آمده حتما سر و سری با بامداد دارد … روزهایی که با ترانه و آدری کافه رفته بودیم … سارا رفته بود … آدری هم … و حالا ترانه … و منی که به زودی در آستانه ی فصلی جدید از دخترانه هایم قرار میگرفتم …
پشت سرم گرمای حضورش را احساس کرده بودم … و دستانی که روی شانه هایم قرار گرفته بود …
– فسقلی من چرا تو فکره ؟
دست روی دستهایش گذاشته بودم …
– بامداد من هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز شاهد همچین صحنه ای باشم … ما دختر بچه های دیروز … حالا …
– فدرا تو هنوز هم همون دختر بچه ی دیروزی … چند سال از اون روزا که تازه دیده بودمت میگذره … و تو هنوز همون دختر بچه ای هستی که خیسش کرده بودم و زمین انداخته بودمش … باز هم اومده بود کنار استخر و از من دلجویی میکرد
– مگه تو اون روزا رو یادته ؟
– پس چی ؟ همون روزا بود که فکر میکردم تو چرا انقدر بچگانه بزرگی …
– و من چقدر از کلافگی تو و بی توجهی کژال غصه میخوردم …
شانه هایم را فشرده بود … نیمه های شب پشت پنجره برای هم اعتراف میکردیم
– به نظرت ترانه و نیما الان چیکار میکنن ؟
– به نظرم الان نیما داره قربون صدقه ی ترانه میره و ترانه داره لگد پرانی میکنه …
خندیده بودم … با صدای بلند … دست روی لبهایم گذاشته بود …
– قربون خنده ات برم … یواش …مامانت خوابه …
حرکتش نه تنها خنده ام را بند آورده بورده … خون میان رگهایم را هم جوش آورده بود
همیشه واژه ی عروسی استعاره از خوشحالی بود … میگفتند طرف در دلش عروسی است … اگر واقعا اینطور بود … بودن کنار بامداد هر شبش عروسی بود … عروسی ای با شکوه که تمام وجود مرا چراغانی میکرد
اگر عروسی و مراسم بعدش همان بود که من فکر میکردم صبح مادر ترانه برایشان صبحانه میبرد … با بامداد تخته بازی کرده بودم … میخواست کار کند …از سر و کولش بالا رفته بودم … به غذای مامان در آشپزخانه ناخنک زده بودم … اما از آن جمعه هایی بود که ساعت نمی گذشت …
جانم به لب رسیده بود تا عقربه ساعت چهار را نشان داده بودند …
– بامداد پاشو حاضر شو بریم خونه ی ترانه اینا …
– خونه ی ترانه ؟ ساعت 4 ظهر جمعه ؟ فردای عروسی ؟ خوبی فسقلی ؟
– بله … ساعت 4 جمعه فردای روز عروسی خونه ی ترانه … از صبح تا حالا منتظرم ساعت بگذره برم ترانه رو اذیت کنم … توروخدا پاشو دیگه …
– آخه فسقلی چیکارشون داری …بذار خوش باشن …
– به اندازه ی کافی خوش بودن تا الان …
بامداد میدانست بحث بی فایده است …
دست روی زنگ خانه شان گذاشته بودم … یک بار … دو بار … سه بار … بامداد در سکوت نگاه میکرد …حالا که آمده بود نمیخواست شماتتم کند … شماره ی ترانه را گرفته بودم …
– به سلام گلدار …
– چرا درو باز نمی کنی ؟
– در کجا رو ؟
– دروازه شیرازو … خب در خونتونو دیگه
– تو دم در خونه ی ما چیکار داری ؟ … تازه عروس و دامادو که مزاحمشون نمیشن …
– اونا عروس دامادای معمولین نه تو ! … حالا درو بزن
– خب خودت جواب خودتو دادی …اونا تازه عروس دومادای معمولین که میشینن تو خونشون تو بری کرم بریزیم … بنده الان با همسرم دارم کنار سواحل زیبای دریای خزر قدم میزنم …
– داری دروغ میگی
– نه خره … صدای دریا رو نمیشنوی ؟
– ترانه یک هیچ به نفع تو تا حالتو جا بیارم
– باشه طلبت عزیزم …
– خوش بگذره
– بای بای …
– چی شد ؟
– رفتن شمال
بامداد زده بود زیر خنده …
– منو بگو میگم زشته بریم … نگو شما دو تا وروجک بهتر همو میشناسید … خب حالا کجا بریم ؟
– بریم خونه استراحت کنیم … از صبح انقدر فعالیت کردم ساعت بگذره انرژیم تموم شده
– بیا بریم شیطونک … پس از صبح واسه همین مثل اسپند رو آتیش بودی
… … … … …
همه ی وسایل را به خانه ی جدید برده بودیم … اما طبق توافقی قرار شده بود به جز وسایل سنگین که گوشه ای چیده شده بودند … هر روز خودم به تنهایی بخشی را بچینم …
بعد از دانشگاه و آموزشگاه و کارگاه راهی خانه میشدم … چیدن آشپزخانه تمام شده بود …
چند قوطی از رنگ های ترانه را از کارگاه برداشته بودم … خوب بود که به جز رنگ روغن رنگ های دیگر هم داشت … ضبط را روشن کرده بودم …
صدای خواننده رد خانه پیچیده بود … شعر سهراب …
دشت هایی چه فراخ … کوههایی چه بلند …
دیوار کوچک میان آشپزخانه و هال را صورتی کم رنگ زده بودم… صدایم با خواننده بالا و پایین میرفت … برای کشیدن گلهای رویش باید فردا می آمدم که بِیسش خشک شده باشد …
با هزار بدبختی جعبه های چوبی گلدان هایی را که خریده بودم داخل آورده بودم …
بعضی را روی پله های حیاط و دور حوض چیده بودم … بعضی در خانه پشت پنجره …
حتی به همین خانه ی در هم که یک جایش مرتب بود و یک جایش جنگ تعلق خاطر داشتم … پشت پنجره ایستاده به حیاطی نگاه میکردم که قرار بود از این به بعد حیاط خانه ی من باشد … به گلدان هایی که قرار بود از این بعد مراقبشان باشم
زنگ گوشی بلند شده بود …
– سلام استاد
– سلام دخترم …خوبی ؟
– ممنونم … شما خوبید ؟
– منم خوبم دخترم … برای چیزی تماس گرفتم که امیدوارم نه توش نیاری
– اختیار دارید استاد …شما امر بفرمایید …
– میخوام یه مراجع رو ویزیت کنی … به طور مستقل …اونم نه تو مطب من … تو کارگاه خودت …
– مراجع ؟ > من تنهایی ؟ فکر نکنم از پسش بر بیام استاد
– دختر تو چند ترم دیگه فوقتو تموم میکنی …اونهمه هم کتاب خوندی و پرونده … در ضمن هر سوالی داشته باشی من هستم …
– چشم استاد … چیکار باید بکنم ؟ مراجع کی هست ؟
– یه دختر 15 ساله است … مادرش با یه آقایی آشنا شده و رفته … بهار مونده و پدرش … پدرش که انقدر تحت تاثیر خیانت همسرش اوضاع وخیمی داره نمیتونه ببه بهار رسیدگی کنه … هر بار این بچه به زور پدرشو میاره مطب … ولی داره زیر این فشارا له میشه … و از اونجایی که تو دختری و ممکنه زبونشو خوب بفهمی میخوام که ویزیتش کنی …
– حتما استاد …من در خدمتم …
– پس اگه مشکلی نداری میگم فردا ساعت 3 کارگاهتون باشه …
– حتما …
– پس فعلا دخترم
– روزتون بخیر استاد …
ماه عسل ترانه و نیما انگار قصد نداشت تمام شود … با خیال راحت نیما قید شرکت را زده بود . ترانه قید کلاسهایش …
… … … … …
صبح بعد از کلاس دانشگاه خانه رفته بودم … گلهای روی دیوار باید امروز تکمیل میشد … بدتر از همه آنکه به اصرار ماشین را به بامداد داده بودم و تمام مسیرها را با آژانس و تاکسی باید طی میکردم
آخرین گل را روی زمینه ی صورتی دیوار کشیده بودم … کمر صاف کرده بودم … به این اثر هنری نگاه میکردم … که فهمیده بودم زمان از دستم در رفته … با همان دست و بال رنگی بیرون پریده بودم … شانس می آوردم قبل از بهار به کارگاه میرسیدم …
هنوز شال از سرم بر نداشته بودم که زنگ به صدا در آمده بود …
این دختر لاغرتر و ظریف تر از آن بود که بخواهد با پدرش راهی مطب استاد صدیق شود … اما سرمای نگاهش تمام وجودت را یخ میکرد .
– سلام …
– سلام … بیا تو بهار جان
در سکوت داخل حیاط آمده بود … دست دراز کرده بودم
– من فدرا هستم … ببخشید دستام رنگیه همین الان رسیدم … داشتم خونمو رنگ میکردم
شل و بی رمق دستنام را فشرده بود
– خونتونو ؟ تنهایی ؟
کنجکاوی به این موضوع از زبان این دختر برایم عجیب بود …
– اره … البته یکم شلوغش کردما … یه دیواره خیلی کوچیک از خونه امو …
– نقاشید ؟
– نه والا …نقاش که نیستم ولی روم زیاده … بیا بریم تو یه چایی بخوریم …
بی صدا و منقبض روی کاناپه نشسته بود … چای و کیک را جلویش گذاشته بودم …
– بخور بهار جان … من خیلی شکموام …
فکر نمیکردم دختر 15 ساله ای که باید پر از شور زندگی باشد این طور ساکت و بزرگوارانه چای بخورد … شیاد اگر دیگری بود آبمیوه را به چای ترجیح میداد … چه به سر این دخترک آمده بود که انقدر بزرگ شده بود …
– خب بهار جان کلاس چندمی ؟
– اول دبیرستان
– اوه اوه …اول دبیرستان یه جوریه … یهو تغییر مقطع میدی … از راهنمایی به دبیرستان …بعدم از دوستات جدا میشی … تا بخوای جا بیفتی سخته …
در جوابم فقط سری تکان داده بود …
– دیگه چیزی به آخر سال نمونده … فکراتو کردی میخوای چه رشته ای رو انتخاب کنی ؟
– نه واسم مهم نیست
– مگه میشه …فکر میکنی … دو روز دیگه که کارنامتو بگیری همچین به تکاپو میفتی که نگو …معدلت چنده ؟
– 70/19
– پس بگو … درست خوبه هر رشته ای بخوای بری خیالت راحته …
– گفتم که برام مهم نیست … معدلم خوبه چون کاری به جز درس خوندن ندارم …
– بابا تو خیلی شکسته نفسی میکنی … خب بچه های هم سن و سالتو ببین سرشون به چه چیزایی گرمه
من جای مامان بابات بودم به تو افتخار میکردم …
بالاخره بحث باید به این سمت می امد حتی اگر باعث میشد نگاه خصمانه ی بهار به من خیره شود …
بلند شده بود … سمت پنجره رفته بود … رو به حیاط … دست روی بوم ترانه که گذاشته بود خشک شود کشیده بود …
– فعلا که میبینی نمیکنن
این دختر انقدرها هم سخت نبود … انگار دوست داشت حرف بزند اما گوش شنوایش را پیدا نکرده بود…
– خب پدر مادرا کلا اینطورین … فکر میکنن از آدم تعریف کنن آدم پررو میشه … مامان من که کلا میگه تو هیچ تلاشی نمیکنی …همش بازیگوشی میکنی … منم دیگه عادت کردم …مدلشه
– مامان من اما اصلا براش مهم نبود که بخواد نظر بده … تازه کاری کرد که دیگه برای پدرمم براش مهم نباشه …
– حتما که براشون مهمه فقط آدما بعضی وقتا سرشون شلوغ میشه اولویتاشون گم میشه …
– منم همسنه تو که بودم بیشتر کارای درسیمو بابام پیگیری میکرد … مامانم سرش شلوغ بود …
کاردستیای حرفه و فنمم بابام درست میکرد … تازه شاید باورت نشه … اول دبیرستان که بودم امتحان فیزیک داشتیم … معلممون گفته بود خیلی سخت امتحان میگیره … منم انقدر درس خوندم خودمو کشتم … شب یهو از خواب پریده بودم … بابامو صدا کرده بودم … اومده بود اتاقم … گفته بودم بابا دماسنجو بیار من دمای اتاقو اندازه بگیرم … صبح که بیدار شدم بابام تعریف میکرد مامانم و برادرم میخندیدن … اما بعد از اینکه بابام رفت مامانم شده بود ناظم تو خونه … نه اینکه هر دیقه چک کنه …اما خب میدونست چیکار میکنم
لبخندی روی لبانش آمده بود …
– امتحانتو چند شدی ؟
– 5/19 تازه بابامو مجبور کردم برام یه آونگ جایزه بخره … هنوزم دارمش … میبینمش یاد خودم و بابا میفتمم
– بابات کجا رفته مگه ؟
– فوت کرده …
– متاسفم …
– منم همینطور …
واقعا هم متاسف بودم … بهار باید میدانست که من هم برای رفتن مادرش متاسفم … هرچند اگر تاسفم را به غیر مستقیم ترین شکل ممکن بیان کرده باشم …
– تو چی خوندی ؟
– سرگذشت من یه کم خنده داره …حال داری برات بگم ؟
– – اوهوم
– من رشته ی دبیرستانیم ریاضی بود … همیشه هم درسم خوب بود … رتبه امم خوب شد … اما رشته ی معماری رو انتخب کردم … 2 سال معماری خوندم … جو معماری مثل مهندسی خشک نبود … هنر و مهندسی با هم تلفیق شده بود … خوشحال و خجسته میرفتم و میومدم که مامانم گفت از این خاله بازیا چیزی در نمیاد …هیچی دیگه شوخی شوخی قضیه جدی شد و من از معماری انصراف دادم …کنکور انسانی دادم و روانشناسی خوندم … الانم که دارم فوق میخونم در خدمت شما …
– واقعا معماری رو ول کردی رفتی روانشناسی ؟
– واقعا واقعا … برای همین به تو میگم از الان خوب فکر کن به چی علاقه داری …
– خب من خیلی دوست دارم پزشکی بخونم … اما خیلی سخته … تازه مشاور مدرسمون همش میگه بعد از 7 سال درس خوندن میشی پزشک عمومی که تو جامعه اشباع شده ..باید گوش سوراخ کنی و آمپول بزنی و مگس بپرونی
بعدشم باید مواظب پدرم باشم … برای همین فکر نکنم پزشکی به درد من بخوره
چقدر این دختر حرف داشت و ترس داشت و کسی را نداشت که حرفهایش را گوش دهد و ترسهایش را کنار بزند …
– اولا که ببخشیدا ولی مشاور مدرستون حرف خیلی بیخودی زده و به نظر من صلاحیت مشاوره دادن نداره … اگه این جوری باشه الان رشته های مهندسی و روانشناسی و حقوقم تو جامعه اشباع شده … هرسال هزار نفر از دانشگاه فارغ التحصیل میشن و وارد بازار کار میشن …اینجوری باشه هیچ کس نباید از ترس این چیزا درس بخونه … بعدشم پزشکی رشته ی مقدسیه … هفت سال درس میخونی اما یه عمر از کمک به ادما لذت میبری… بعدشم میتونی تخصص بگیری … در مورد پدرت هم اصلا نباید نگران باشی … شما فقط به زمان نیاز دارید … مطمئن باش پدرت اگه موفقیت توروببینه خوشحال میشه … …
– یعنی به نظرت من برم تجربی ؟
– به نظر من اگه فکر میکنی جات اونجاست ذره ای شک نکن …
– از کجا معلوم ؟ شاید بعد از اینکه رفتم اونجا فهمیدم جام اونجا نیست …
– خب اینم یه احتماله …قرار نیست هر تصمیمی که میگیری بهترین و کاملترین تصمیم باشه …اگه دوستش نداشتی میای بیرون … نه زمین به آسمون میاد نه آسمون به زمین …
– این تابلوها مال کیه ؟
میدانستم فکرش درگیر شده … این دختر شور زندگی داشت … نوجوان بود … هزار و یک چون و چرا داشت … اما همه را دفن کرده بود … همین که چراغی در ذهنش روشن میشد برایم کافی بود
– اینا مال دوستم ترانه است … دوسشون داری ؟
– اره … نقاشی خیلی دوست دارم …اما هیچ وقت موقعیتش نشد برم
– خب ترانه الان مسافرته … وقتی برگشت میتونی بیای پیشش دوره بگذرونی ؟
– جدی ؟
– خب آره … چرا که نه …
– تو اینجا چیکار میکنی ؟
– من اینجا تفریحی سفالگری میکنم …
– پس این گلدونا که تو حیاطه رو تو درست کردی ؟
– آره … اونارو رنگ کردم ببرم خونه ی خودم گلامو بذارم توشون ؟
– دوستت رنگشون کرده ؟
– چند تاشو …خیلی وقت نداره … شاگرداش هستن …خودشم تابلو میکشه … بیشترشو خودم رنگ کردم …
منم میتونم یه دونشو رنگ کنم ؟
– وا معلومه که میتونی … اینطوری منم همیشه تو خونه ام میبینمش یادت میفتم … هر رنگی میخوای بردار من برم یکیشونو بیارم
– نه نیار تو میرم تو حیاط …
– باشه هر جور راحتی …
بهار رنگ به دست به حیاز رفته بود … گذاشته بودم با رنگها و گلدانها خلوت کند … دلم نمیخواست بچگی نکرده بزرگ شود … و هنوز فکر مادرانی بودم که بچه هایشان رها میکردند … قرار بود آینده ی روژان هم بشود بهار ؟ … به چه قیمتی ؟ …
1 ساعتی مشغول گلدان بود … رنگش را نارنجی کرده بود با راه راه های سبز و قرمز و آبی و زرد …
به بهانه ی آب دادن درختان حیاط کنارش رفته بودم
– چطوری نقاش جوان ؟
– خوبم … ببین دوسش داری ؟
– اره… چه هیجان انگیز شده … مرسی … فکر کنم اینو میذارمش کنار پنجره
– میشه یکی دیگه هم رنگ کنم ؟
– بله که میشه … من خودم سرم شلوغه به شدت استقبال میکنم از دست یاری … سلیقه ات هم که خوبه …
– باشه …پس میرم دستمو بشورم گلدون جدید نارنجی نشه …
شیر آب را باز کرده بودم … شلنگ را روی درختان گرفته بودم …
– برو
تو رفته بود … چند دقیقه بعد گوشی به دست به حیاط آمده بود …
– فدرا گوشیت داره زنگ میزنه …
میدانستم کیست … میخواست دنبالم بیاید … تماس را که قطع کرده بودم هنوز همانطور وسط حیاط ایستاده بود …
– مگه تو ازدواج کردی فدرا ؟
فدرا گفتنهایش هم بامزه بود …
– بله دیگه … الان همسرجان بودن تماس گرفتن …
– اصلا بهت نمیاد …
– چرا ؟
– خب چون شبیه کسایی که ازدواج کردن نیستی
– یعنی انقدر خجسته به نظر میرسم ؟
خندیده بودم … او هم لبخند شده بود … دوست داشتم به زودی صدای خنده اش را بشنوم
– نه …منظورم این نبود
– میدونم عزیزم … آخه همه بهم میگن … بس که خوشحال و خجسته ام … فکر کن مردم شوهراشون بهشون میگن عشقم و عزیزم … شوهر من به من میگه فرفره و فسقلی
– چه بامزه …
– اره دیگه …بهار بامداد داره میاد دنبالم میخوای کوزه ی بعدی رو بذاری فردا رنگ کنی ؟
– اره … پس من دیگه برم …
– بمون با هم میریم …
– نه من مزاحمتون نمیشم …
– مزاحم نیستی …
بامداد رسیده بود … بهار عقب نشسته بود … سلام کوتاهی کرده بود … در ماشین را بسته بودم
– سلام آقای همسر .
– سلام عزیزم … خوبی ؟
– بله … بامداد ایشون بهاره …دوست جدیدم … قراره بیاد از ترانه نقاشی یاد بگیره … یکی از گلدونامونم رنگ کرده …
– به … دستت درد نکنه بهار خانوم … این فسقلیه ما همش در حال گلکاری و رنگ کاری و کوزه گریه … شما رو هم گرفته به کار …
بهار این بار خندیده بود … کوتاه اما خندیده بود … یعنی بعد از اینهمه تلاش من باید معجزه ی بامداد خنده ی رو لبان این دختر می آورد
– نه خواهش میکنم … من دوست داشتم
– خب خانوما مقصد کجاست ؟
– مقصد پاک نیاوران است و بستنی خوری
تا آنجا با هم حرف زده بودیم …حرفهایی که گاهی با سوالات بامداد از بهار شروع میشد و بهار در کمال ناباوری راحت با بامداد صحبت میکرد …
– خب بهار جان شما چی میخوری ؟
– من هرچی خودتون میخورید
– نه دیگه نشد … ما هرکدوم یه چیز میگیریم بعد از بستنی های هم امتحان میکنیم
– خب من توت فرنگی و طالبی میخورم
– منم وانیلی و شکلات تلخ …
بامداد بستنی هایمان را داده بود …
– بهار بیا تا گاز نزدم از بستنیه من امتحان کن …
– نه مرسی … دهنی میشه
– بیا بابا دختر … من حساس نیستم …
– شمام از مال من امتحان کنید …
– بدت نمیاد دهنی شه …
بامداد آمده بود قاشق یه بار مصرف کوچکی دستمان داده بود
– بیاید اینقدر به خودت مشقت ندید …
– ااا … مرسی آقای همسر … اصلا حواسم نبود … بهار هم تشکری کرده بود …
راه افتاده بودیم در پارک ملت قدم زنان …
حتی همین هم برایم دوست داشتنی بود که بامداد مرد 35 ساله ی کنارم با آن ابهت مردانه پا به پای من و بهار در پارک قدم میزد …
– بامداد تهشو بده من
– خب پس تو بستنیتو بده من …
– بیا این قاشق میتونی یه قاشق بخوری …
– نخیر …کلش
– اااا … پس قاشق برای چی آوردی ؟
– برای شما دوتا فسقلا … حالا یا بستنیتو بده یا نمیدم
– خب باشه قبول بیا
بهار به بحثهای بچگانه ام با بامداد لبخند میزد … در سکوت …
به خانه که رسانده بودیمش تشکر کرده بود … بامداد در پاسخش محترمانه گفته بود
– خواهش میکنم خانوم کوچولو… خوشحال شدم
– بهار جون شماره ی منو بزن تو گوشیت که فردا به هم هماهنگ کنیم واسه کارگاه …
– باشه … بازم مرسی
– خواهش میکنم عزیزم …
– خب فسقلیه من بگه ببینم این دوست نوجوان جدید از کجا پیدا شده ؟
– خب بهارو استاد صدیق معرفی کرده … اولین مراجع رسمیه منه …
– ای جان …پس باید واسه فسقلیم جایزه بخرم
چقدر شعورش ستودنی بود که حتی از مشکل بهار سوال نکرده بود که در جوابش بگویم نمیتوانم رازش را فاش کنم …
– بله
– خب چی میخوای ؟
– یه کاناپه گلدار دیدم … میخریش ؟
– میخرم اما میترسم پس فردا که رفتیم خونمون منم گلدار کنی بفرستی شرکت …
قهقهه زده بودم …
– وای بامداد چه هیجان انگیز … فکر کن از این بلوزای هاوایی بپوشی بری اداره …بگی انتخاب خانوممه … کارمندا میگن خانومش خله
– کارمندا بیخود میکنن راجع به فسقلیه من همچین حرفی بزنن
– حالا بحثو عوض نکن …میخریش ؟
– اگه تو تاریخ عروسی رو مشخص کنی بله میخرم
– خب من فردا شب میگم …
– پس منم بعدش میبرمت کاناپه رو بخری
– مرسی مستر جان
– مرسی از خودت فسقلیه من
بهار بعد از مدرسه آمده بود … با آن مانتوی مقنعه ی سرمه ای کوچکتر هم شده بود … همچنان ساکت …همچنان سرد … دوست نداشتم حصار تنهایی اش را بشکنم …خودش باید میخواست …
پشت چرخ نشسته بودم … دوست داشتم گلدانی هم برای خودش درست کنم …
– بهار میگم تو هنرم میتونی بخونیا … با این هنرو سلیقه ای که من در تو میبینم موفق میشی …
– شایدم هنر خوندم … ریاضیم تازگیا افت کرده …
– چرا ؟
– نمیدونم …حوصله ی سر وکله زدن با عدد و رقم ندارم
– این حرفو نزن حیفه … دوست داری بیای با بامداد تمرین کنی ؟
– مگه ریاضی خوندن ؟
– اره دکترای برق داره …
– آخه ریاضی اول دبیرستان برای ایشون پیش پا افتاده است …
– نخیر …خیلیم دلش بخواد به خانوم دکتر آینده درس بده …
– هه
این هه گفتنش تلخ بود …خیلی تلخ …
– بهار میگم بیا یه قولی به هم بدیم
حتی سرش را از روی گلدانی که رنگ میزد بلند نکرده بود
– چی ؟
– من مثل خواهر بزرگت کمکت کنم … تو هم قول بدی انگیزه داشته باشی و تلاش کنی
و همچنان سکوت …
– ببین بهار نمیخوام مجبورت کنم با من راحت باشی … با من حرف بزنی و منو به خلوتت راه بدی … فقط میخوام بدونی شاید منم روزای سختی رو داشتم …یعنی هر آدمی تو زندگیش یه روزای سخت داره … وقتی پدرم فوت کرد فکر کردم دیگه هرگز نمیتونم مثل گذشته زندگی کنم … نه دوست داشتم درس بخونم …نه حرف بزنم و نه حتی نفس بکشم … تو روزایی که همه خودش غصه دار بودن منم شده بودم یه باری روی دوش همه … علاوه بر غصه مرگ پدرم باید غصه ی منم میخوردن … نمیگم باید خودخوری کنی و خودتو شاد نشون بدی … سخته … خیلی هم زیاد … اما باید با همین سختی قدرا این روزایی رو که داری از دست میدی بدونی … همین !
نمیشه ای را که گفته بود آنقدر زیر لب و آرام بود که به زحمت شنیده میشد … جالب بود که انقدر غیر مستقیم با هم حرف میزدیم … بهار مستقیما چیزی از مشکلش به من نگفته بود … انگار هیچکدام نمیخواستیم به رویمان بیاوریم …
دیگر کش دادن بحث جایز نبود … پله پله باید این مسیر سخت را تا رسیدن به ذهن آشفته ی بهار را طی میکردم …
داخل رفته بودم … خیار گوجه ای حلقه کرده با نان و پنیر در سینی چیده بودم …
– بهار بیا عصرونه بخوریم که الان میچسبه … ساکت و صامت دستانش را شسته بود … نمیدانستم این سکوت عمیق آرامش قبل از طوفان است یا تصمیم گرفته کلا کناره گیری کند …
– بهار داری از تو میای اون تقویم صورتیه رو هم از رو میز میاری ؟
تقویم به دست بازگشته بود … لقمه ای برایش گرفته بودم …
– بیا …این لقمه ی گلدار پیچه … یه مزه ی دیگه داری …
تنها لبخندی زده بود … تقویم را باز کرده بودم … همانطور که صفحاتش را ورق میزدم
– بهار به نظرت اگه من عروسمیو روز ملی شدن صنعت نفت بگیرم مسخره میشه ؟
خنده ای کوتاه کرده بود…
– حالا چرا این روز ؟ مگه روز قحطیه ؟
– نه خب 29 اسفنده … هم میرسم خونمو قشنگ بچینم هم میتونم تو عید با خیال راحت برم مسافرت …و هم جمعه است
– خب اگه اینطوریه که بگیر
– آخه مسخره نیست ؟ همه تولد امام علی و نیمه شعبان و اینجور وقتا عروسی میگیرن
– خب اونم خوبه اما باید به برنامه هاتم برسی
– پس اگه به من خندیدن میگم تو هم مشاوره دادی
… …
اگر میشد 1 ماه را شمارش معکوس دانست … شمارش معکوس ما برای عروسی آغاز شده بود …
ترانه از سفر نرسیده مشغول کلاسهایش شده بود و کمک به من … آدری هم بعد از مدسه می آمد … نارین و سارا عضو تماشاگر بودند … سارا هر روز خوراکی هایش را زیر بغل میزد نرسیده روی کاناپه لم میداد و راجع به همه چیز اظهار نظر میکرد … نارین هم به او میپوست کتاب به دست … خستگی را بهانه میکرد و میگفت سلیقه ما برای کار خانه بهتر است …
دیگر کمتر بامداد را میدیدم … کمتر از یک ماه دیگر قرار بود هم سقف شویم و هم را ببینیم …
شلوغی هایی که همیشه در زندگی ام همزمان میشدند … بهاری که هنوز بی هیچ حرفی سرگرم نقاشی یاد گرفتن ترانه بود … و ترانه ای که غصه ی روژان و بهار و خیلی های دیگر را میخورد …
روز آخر بود … از شکوه جون و خاله ژاکلین گرفته تا مادر ترانه همه روز آخری بسیج شده بودند خانه ام را بچینند … مادر ترانه خوشمزه ترین کمک دنیا را کرده بود … دلمه های انگشتی کوچک و الویه از خانه آورده بود …
همه خسته از کار جایی نشسته بودند … در انتظار اینکه نهار بخورند
– الو ترانه
– بله ؟ سلام
– سلام چطوری ؟ کجایی ؟
– کارگاهم دیگه …کلاس دارم …
– بهار اونجاست ؟ هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه
– اره …از مدرسه اومده گوشی نیاورده
– بهش بگو گلدونام خشک شده بیام ببرم ؟ کارای خونه تموم شده … گلدونا روهم بذارو دیگه تکمیله
– میگه تموم شده …
– باشه پس ما همگی میایم اونجا …مامانتم دلمه و الویه درست کردن … میاریم اونجا بخوریم …
– وا خب چه کاریه … من و بهار میایم
– ساکت شو … من نمیتونم تو خونه ام با وسایل جدید نازنینم که تازه چیدم مهمونی بگیرم دوباره همه جا کثیف شه… ما میایم کارگاه …تو هم ساکت میشی
– بذار خاله اینا برسن … بهشون میگم تو چه آدمه بیخودی هستی … ازشون کار کشیدی یه غذا هم دلت نمیاد تو خونت بهشون بدی …
– ساکت شو ترانه … برو دنبال کارت …
با ماشین شکوه جون و خاله ژاکلین کارگاه رفته بودیم … ترانه و بهار باورشان نمیشد یکدفعه آنهمه آدم سرازیر شوند داخل کارگاه …
ترانه هنوز مامان نرسیده از گردنش آویزان شده بود …
– خاله نازنینم … قربونتون برم … دلم براتون تنگ شده بود …
– قربونه وروجکه تازه عروسه خودم بشم …
بهار هنوز بهت زده به آن همه آدمی که نمی شناخت زل زده بود
– بهار جان بیا اینجا همه رو بهت معرفی کنم … ایشون مامان ترانه هستن … خاله نازنین خودم … شکوه جون مادر بامداد … خاله ژاکلین مامان آدری دوست صمیمیه که هنوز ندیدیش … و آخر هم مامانم … میتونی رویا جون صداش کنی …
همه به گرمی دستش را فشرده بودند … مامان گرمتر از همه … شاید چون بعد از آنهمه سال در انجمن بودن همه را بچه هایش میدانست …
– خوبی دخترم ؟ … دیگه ببخشید ما پیرا اومدیم خلوتتونو به هم زدیم …
ناباورانه چشم به بهاری دوخته بودم که سر در آغوش مامان فرو برده بود …
– نه … خوبه که اومدید …
به بچگانه ترین حالت ممکن دلتنگی اش را برای آغوش مادر بیان کرده بود …
– بهار خانوم … بیا کنار … خاله عشق منه …اونم با نمایندگیه انحصاری … خودتو تو دلش جا نکن …
بهار با بی میلی خواسته بود از آغوش مامان جدا شود که مامان دست دور شانه اش انداخته بود …
– ااا…ترانه دخترمو چیکار داری ؟ تو هم بیا این طرف …من برای همتون جا دارم …
– پس خاله قول بده منو از فدرا و بهار بیشتر دوست داشته باشی
همه زیر خنده زده بودند …
– همتونو دوست دارم …همتون دخترای منید … فقط توروخدا پاشید اون غذاهارو آماده کنید ما بخوریم
– ای به چشم …
با ترانه و بهار به آشپزخانه رفته بودیم … ترانه سرگرم بردن ظرف بود … بهار همانطور که گوجه حلقه میکرد … :
– مامانت خیلی خوبه
– خوبی از خودته … اگه واقعا اینطوریه بیا خونمون بهش سر بزن … دیگه منم که ازدواج کنم برم تنها میشه
– یعنی من خودم برم خونتون دیدنش ؟
– اره چرا که نه … کلی هم خوشحال میشه
– حوصله اش سر میره بخواد با یه دختر بچه ی 15 ساله حرف بزنه …
– پس مامانه منو نمیشناسی هنوز … 400 تا بچه داره از 4 ساله گرفته تا پیرترینش که همین ترانه است …
– چه جوری ؟
– داستان داره … بعدا سر فرصت برات میگم … بای اینارو ببریم … همه گرسنه ان
انگار آغوش مادران تمام دنیا یک بو داشت … اما هنوز نمیفهمیدی چطور بعضی ها پشت پا به این غریزه ی مادرانه میزدند …
– مسی جون من احساس میکنم چشمم سنگین شده ها … توروخدا غلیظ آرایش نکنید …
– ای بابا دختر چقدر تو غر میزنی … بذار من کارمو بکنم … بد شد پاکش کن …
– آخه نمیشه که عروسیمه …پاکش کنم چه جوری برم عروسی …
تمام آرایشگاه زده بودند زیر خنده …
– کم زبون بریز دختر …
دنیا هم دریا را به فرداد سپرده بود … گفته بود : روز عروسیه تو که شوخی نیست من باید همراه باشم …
ترانه که برای عروسی خودش هم به زور آرایش کرده بود … معلوم بود برای عروسی من هرگز تن به آرایشگاه رفتن نمیدهد …
دنیا روی صندلی بغلی موهایش را درست میکرد
– دنیا میگم به نظرت بچه ها چی میپوشن ؟ … وای فکر کن مثلا الان سارا با اون شیکمش چقدر خنده دار میشه لباس شب بپوشه …
– فدرا یعنی تو واقعا روز عروسیت نشستی به جای اینکه فکر خودت و مراسمت باشی به لباس اونا فکر میکنی ؟ …
– خب چیکار کنم ؟ قیافه ی خودمو که دارم میبینم … لباسمم که قبلا دیدم … اونا رو ندیدم …میخوام ببینم چه شکلی شدن …
– تو نوبری والا
– میدونم خلم …میدونم … قبلا دوستان بهم گفتن …
قیافه ام رو دوست داشتم … قرار نبود از دیو قصه تبدیل شوم به پری دریایی … در آرایشگاه هم کسی نگفته بود ماشالا خودت انقدر قشنگی که بهترین عروس ما شدی … طبیعتا برای من که بیشترین آرایشم رژ گونه و رژ لب بود …این آرایش تغییری محسوس ایجاد میکرد … موهایی که مثل عروسهای دهه 70 شینیون نشده بود و یک بافت ساده داشت …
از همه برایم رویایی تر لباس عروسی بود که بامداد برایم آورده بود . تور دنباله دار گیپورش …
اشک در چشمان دنیا حلقه زده بود … مامان هم که اهل آرایشگاه آمدن نبود که بخواهد صحنه ای درام خلق کند …
– فدرا باورم نمیشه عروس شدی …
– ااااا … دنیا گریه نکن دیگه … منم گریه میکنما …
– باشه … آخه تا الان باورم نمیشد … ایشالا خوشبخت شی …
– مرسی مرسی …
فرداد از بامداد زودتر دنبال دنیا آمده بود … میدانستم به خاطر بی قراری دریاست … قرار بود بروند خانه … مامان و بهار را هم بردارند …
در آرایشگاه مانده بودم تنها …
– الان میرید برای عکس ؟
– بله متاسفانه
– چرا متاسفانه ؟
– آخه من نمیدونم فلسفه اش چیه هی ژست بگیری یکی عکس بگیره …اونم چه ژستایی … آدم خودش با خودش تو رودروایسی میمونه
– یعنی واقعا ما دیگه تو این آرایشگاه عروس این مدلی ندیده بودیم … ملت میان خودشون میکشن که اینورمو اونطوری آرایش کن ، اونورمو اینطوری که با نورپردازی عکاسی خوب باشه … اونوقت تو …
– آره من خودم در جریان هستم یه مقدار غیر طبیعیم …
خندیده بودم … شاید زیباترین عروس آرایشگاه نبودم اما بی شک خجسته ترینشان بودم …
شماره ی بامداد را گرفته بودم …
– جانم ؟
– همسر جان بابا کجایی ؟ بچه خشک شد تو آرایشگاه … فرداد اومد دنیا رو برد من اینجا زیر پام علف سبز شد …
کارکنان آرایشگاه باورشان نمیشد دختری در لباس عروس دنباله دار با لحن کودکانه داماد را گرفته باشد … به قول آدری هیچ چیزم آدمیزادی نبود …
هیچ صدایی نمی آمد …
– الو بامداد …
– جانم ؟
– ای بابا چرا حرف نمیزنی خب ؟
– فدرا یعنی توی فسقلی الان عروسه من شدی … نمیتونم باور کنم باید برم آرایشگاه این بچه رو که زیر پاش علف سبز شده با لباس عروس ببینم
پروانه ای در دلم پریده بود …
– خب میخوای اگه خیلی باورش سخته اصلا نیا …هان ؟
– فدرا داری شیطونی میکنی … اونم بد موقع ! … بیا پایین دم درم …
انگار نه انگار خودم بودم که زنگ زده بودم بامداد دنبالم بیاید … حالا که آمده بود پای رفتن نداشتم …
به بامداد گفته بودم دوست ندارم برود آرایشگاه مردانه … از آن آرایشگاه رفتنها که زیر ابروی داماد تمییز میکرد و پنکک به صورتش میزد …موهایش هم با چسب به طرز احمقانه ای به اصطلاح فَشن میشد … نه من دوست داشتم و نه به هیبت مردانه ی بامداد می آمد …
باورش سخت بود … حتی بامدادی که همیشه کت و شلوار میپوشید حالا در این کت و شلوار مشکی به اصطلاح دامادی … با همان صورت مردانه زمین تا آسمان فرق کرده بود … شاید هم به چشم من فرق کرده بود …
بی شک سر پایین انداخته ام به فدرای بلبل زبان چند دقیقه پیش هیچ دخلی نداشت …
دست زیر چانه ام زده بود
– ببینم تو رو عشقک … تو نبودی الان اون بالا زبون میریختی … تو نبودی میگفتی بامداد کجایی بچه خشک شد ؟ چی شده ؟ بامدادو دیده ساکت شده ؟
– اولا که خب خجالت کشیدم مثلا … ناسلامتی عروسما … بعدم خب تو دیر کردی بچه حوصله اش سر رفت دیگه … سوما عشقک چیه ؟
– ای جان که تو خجالت کشیدی … عشقک یعنی اینکه باورم نمیشه این فرشته ی کوچولو که تا دیروز فسقلی صداش میزدم الان با این لباس کنارم نشسته … چون الان دیگه فسقلی نیستی … اما هنوز عشق کوچولوی بامداد محسوب میشی …
همه ی مردهای 35 ساله بلد بودند این حرف ها رابزنند ؟ … و همه ی عروسهای 25 ساله مثل من از شنیدنشان ذوق مرگ میشدند ؟ … زبانشان بند می آمد … ؟
قرار نبود من عروس چادر به سری باشم که دستانش یخ زده ؟ بامداد دامادی باشد که دستان یخ زده اش را میگیرد و نقش عاشق های دلخسته را بازی میکند . ؟
قرار بود من بزرگ شوم … بامداد مردانه … من شیطنت کنم . …بامداد منت کشی … من سکوت کنم و بامداد حرفهای عاشقانه بزند … …
و تمام چیزهایی که مختص من بودند و بامداد … بی شباهت به هیچ زوج دیگری …
صدای خسته نباشیدش انگار سرنای آزادی در گوشم خوانده بود … پوفی کرده بودم …
– چی شد خسته شدی ؟
500 مدل عکس … آن هم با ژستهای کج و معوج که همه به خاطر خنده ها و بازیگوشی هایم چندبار تکرار شده بود … از بودن نزدیک بامداد و در آغوشش خجالت نمیکشیدم … تنها دخترانه ای بود که حق خود میدانستم … بامداد و آغوشش تماما برای خودم بود … اما عکاسی خسته کننده بود …
– اره دیگه …هی ما رو اینور اونور میکنن نمیگن اینا عروس دامادن خسته میشن …
بامداد تنها کاری که میتوانست بکند لبخندهایی بود که به بچگانه های عروس گانه ام میزد … بچگانه هایی که معلوم نبود کی قرار است بزرگ شوند …
تنها چیزی که برایم مهم بود در باغ باشد فرش قرمزی بود که دوست داشتم از در ورودی تا دم در ساختمان پهن شود …
رویای کودکی ام بود … از وقتی کارتن سفید برفی و سیندرلا دیده بودم عهد کرده بودم من هم فرش قرمز داشته باشم … در باغ که رسیده بودیم … همه بودند … فیلمبردار هم انگار برای مسابقات دوی استقامت آماده میشد … مدام بالا و پایین میپرید … بامداد که در را باز کرده بود … پا روی فرش قرمز که گذاشته بودم باور کرده بودم که در آستانه ی فصلی جدید از زندگی فدرا قرار گرفته ام …
بامداد بازویش را نزدیک آورده بود … دست دورش حلقه کرده بودم …
– فدرا …
– سر بالا کرده بودم از زیر تور گیپور نگاهش کرده بودم …
– میخوام بدونی این عزیزترین فرش قرمزیه که پا روش میذارم … باورم نمیشه ته این راه قراره مسیرمون یکی بشه … میدونی چقدر برام عزیزی مگه نه ؟
بازویش را فشرده بودم …
– میدونم … توام میدونی ؟
– چیو ؟
– همینارو دیگه ؟
– کدومارو ؟ تو که چیزی نگفتی …
خوشبختانه فیلمبردار نمیگذاشت کسی نزدیکمان شود تا ورودمان را انطور که میخواهد فیلمبرداری کند … لبخند زنان زیرلب با بامداد چانه میزدیم …
– خب وقتی میدونی من نگفتم یعنی میدونی چیه …
خندیده بود …
– یعنی انقدر سخته یه حرف عاشقانه بزنی این مرد 35 ساله دلش خوش باشه ؟ ناسلامتی دامادما !
– نخیر هیچم سخت نیست … ولی من حرفای عاشقانه امو یهو میزنم سورپرایز … هیجانش به اینه … بعله …
– خب لطفا همینطور آروم حرکت کنید
صدای فیلمبردار بامداد را در حسرت شنیدن حرفهای دلخواهش گذاشته بود …
– میگم بامداد
امیدوار شده بود … فکر کرده بود میخواهم حرف بزنم
– بگو عزیزم
– ما که فرش قرمز انداختیم کاشکی دو تا گنجشکم داشتیم تورمو بگیرن بالا من قشنگ شبیه سفید برفی شم …
قهقهه بامداد در فیلم ضبط شده بود … بی شک تمام مهمانان دو طرف فرش قرمز دوست داشتند سر از دلیل این خنده ی ناگهانی در آورند …
دم در رسیده و نرسیده مامان و شکوه جون را درست بغل نکرده آدری و ترانه سرم هوار شده بودند …
– اووووه … بالاخره نزول اجلال فرمودین … بابا حوصلمون سر رفت از بس شیرینی و میوه خوردیم … والا یه عروسه گلداره خجسته که دیگه اینقدر ادا اطوار نداره …
– دلتم بخواد عروس به این خوبی
ادری از سمت دیگر آمده بود
– فدرا دیدی بهت گفتم بالاخره یکی یه چیز میخوره تو سرش میاد تورو میگیره … بیا … من یه پا نوستراداموسم … فقط حیف شد … این بامداد بیچاره حقش این نبود …
– ساکت باشید دوتاتون
– من موندم تو اگه این ساکت باش رو نداشتی کلا حرف نمیدونستی بزنی فکر کنم …
آن شب به لطف ترانه و آدری خیلی مجبور نشده بودم در کسوت عروس برقصم … دستان بامداد را هم لحظه ای رها نکرده بودم …
تنها باری که تکانی شبیه به رقص به خود داده بودم زمانی بود که خواننده ارکستر خواسته قضیه را رمانتیک کند و آهنگی آرام خوانده بود …
دست دور گردن بامداد انداخته … دستهایش دور کمرم حلقه شده بود … برای من این ها رقص نبود … آرامش محض بود میان امن ترین دستهای دنیا …
نمیدانم دلیل های های گریه های آخر شبه همه چه بود …حتی استاد و صدیق و گلاره جون … .. اشک شوق از عروس شدنم ؟ … تنها شدن مامان ؟ … نبودن بابا در مهمترین شب زندگی ام … بزرگ شدن خواهر کوچولوی فرداد … عروس شدن گلدار آدری و ترانه و سارا …
… .
بسته شدن در آن خانه ی رویایی که از امشب جدی جدی خانه ی من و بامداد میشد پایان راه بود و آغاز راهی جدید …
با همان لباس دنباله دار کنار حوض نشسته بودم … دست در آب برده بودم …
بامداد روی تختی که در حیاط گذاشته بودیم به کوسن های رنگی تکیه زده بود …
– باورم نمیشه بالاخره اومدیم تو خونه ی خودمون …
از کنار حوض بلند شده بودم … کنارش رفته بودم … دستش را برداشته بودم خودم را در آغوشش جا داده بودم … دستش را روی شانه ام فشرده بود …
– خب آقای بامداد خان آرین حالا دوست داری من حرف بزنم بشنوی ؟
– بله …با کمال میل …
– میدونی وقتی اولین بار دیدمت بعد از ده سال داشتم تنهایی سفر میکردم … خیلی مضطرب بودم و ترس داشتم … وقتی دیدمت خیلی بی دلیل از مردونه هات خوشم اومد … و توچقدر جدی و ابهت ناک بودی برام … وقتی تو ژنو ازت جدا شدم فکرشم نمیکردم دوباره یه روز ببینمت … اونم تو تهران به این بزرگی … وقتی با ترانه رفته بودی موسسه و شنیدم دختری همراهت بوده بی دلیل ناراحت بودم از اینکه چرا باید اینطوری باشه … اونموقع نمیدونستم اون دختر کژاله نه ترانه ! … دلم میخواست مردونه های تو برای من باشه اما برای کژال بود … کژالی که همیشه به حق یا ناحق فکر میکردم شبیه تو نیست … وقتی اون شب از پیش بابا برگشتم و بغلم کردی شیرین ترین حس دنیا رو داشتم که با یادآوری کژال شد تلخترین حس دنیا … وقتی ترانه بهم گفت کژال رفته و تنهایی از یه طرف از خوشحالی بال در آورده بودم … از طرف دیگه دوست داشتم برای اینکه این همه مدت به من هیچی نگفتی کله اتو بکنم … همیشه فکر میکردم شاید دخترونه های من واسه مردونه های تو که کژالو به خودشون دیدن خیلی بچه گونه باشه … تو کنارم بودی … مواظبم بودی … و برام شیرین ترین حس دنیا بود … شیرین ترین مردونه هایی که به خودم دیده بودم … خیلی بالا و پایین شد … خیلی طول کشید … نمیخواستم تو ذهنم تورو عاشقه خودم بدونم … دوست داشتم خودت به زبون بیای … و دقیقا وقتی که فکرشم نمیکردم به زبون اومدی … میخوام بدونی بر خلاف فسقلی بازیام خیلی بزرگونه بهت علاقه پیدا کردم … علاقه ای که در طول زمان ایجاد شد و خیلی اتفاقات براش افتاد و کم کم بزرگ شد… اما با اطمینان تورو خواستم … وقتی به تو بله دادم میدونستم بامداد تنها اسم مردونه ایه که دوست دارم کناره اسمم باشه … دوست دارم پدر بچه ام باشه … شاید خیلی وقتا فسقلی وارانه و بی تجربه رفتار کردم … اما دوستت دارم … خیلی زیاد … میخوام همیشه و همیشه اینو بدونی … تمام …
تنها عکس العمل بامداد لبهایی بود که روی لبهایم گذاشته بود … وجودی بود که سوخته بود … دخترانه ها و مردانه هایی که در هم آمیخته بود … بی هیچ عذاب وجدانی … بی هیچ خجالتی …
شاید گنجشک تور سرم را نگه نداشته بود … اما مثل سفید برفی میان دستهای بامداد داخل رفته بودم …
در اتاق خواب پایم به زمین رسیده بود … جلوی آینه به تصویر خودم با آن لباس و مرد کت و شلوار پوشیده ی پشت سرم نگاه میکردم … دل نشین ترین تصویری که در آینه دیده بودم …
خم شده بود سر شانه ام را بوسیده بود … بوسه هایش تمامی نداشت … از سر شانه تا گردن … تمام پشتم ذق ذق میکرد … انگار جای هر بوسه اش شعله ای جرقه میزد …
… …
لباس عروسی ای که نمیدانستم چطور در آمده … دستان گرمی که دورم حلقه شده بود … و دردی که باید در وجودم میپیچید و اثری از آثارش نبود … میان دستان بامدادی پیچیده شده بودم که شب گذشته بیش از هر چیزی بوسه بخشیده بود و نصفش را هم دریافت نکرده بود … نمیشد در قبال این مرد کم نیاوری … همه جا یکه تاز بود … مهربان … صبور … مردانه …
حتی شب عروسیم با تمام عروسها فرق داشت … شاید به هزار و یک دلیل میلیون عروس دیگر هم بودند که شب اولشان الزاما شب زفافشان نبود … اما میدانستم تنها کسی که آن آغوش گرم و بوسه های گرم تر و صبر مردانه را دریافت کرده فدراست …
ساعت 10:30 را نشان میداد … دوش کوتاهی گرفته بودم … دوست داشتم تا بامداد بیدار نشده اولین صبحانه را در خانه ی خودمان با ظرفهای گل گلی ام درست کنم … تلفن را از برق کشیده را وصل کرده بودم … مامان را گرفته بودم …
– الو فدرا کجایی پس ؟ از صبح هی زنگ زدم
– سلام … مامان جان ببخشیدا که دیشب عروسی بود دیر خوابیدیم … بعدم من میدونم دیگه این ترانه کرم داره میخواد 7 صبح زنگ بزنه ما رو اذیت کنه … تلفنو از پریز کشیدم
– از دست شما دو تا
– چه خبر شما ؟ دیشب تنها بودید
– نه بچه ها اومدن پیشم … الانم که اومدم انجمن … شکوهم اینجاست سلام میرسونه …
– سلام برسونید … مادرای ما رو توروخدا …همه صبحونه به دست میرن خونه ی عروس داماد مال ما بلند شدن دوتایی رفتن انجمن
– اون مال قدیم بود … تو هم که ماشالا حالت خوبه و زبونت دراز برو برای شوهرت صبحانه آماده کن …
زیباترین میز صبحانه ی عمرم را چیده بودم … بوی نان های تست شده در خانه پیچیده بود … آهنگی ملایم دردستگاه گذاشته بودم … روی تخت کنارش نشسته بودم … سر در گوشش برده بودم …
– عشق … بیدار نمیشی ؟ … همسر جان پاشو دیگه … صبحانه آمادستا…
بامداد اما بی هیچ حرکتی خوابیده بود … لاله ی گوشش را بوسیده بودم … گونه اش … تا زیر چانه … لبهایش … وبامدادی که چشم باز کرده بود … دست دورم انداخته بود … کنارش خوابانده بودم…
– هر روز اگه تو منو اینطوری بیدار کنی …من صبحانه نمیخوام …
سر در گردنم برده بود … : صبحانه ی من همینجاست …
زیر دستش وول میخوردم …
– بامداد … نکن قلقلکم میاد …