نگاه از بشقاب زرشک پلویی که برایم کشیده بود میگیرم و می گویم
– چشم میخورم ، شما برین بخوابین .
– برم که نمیخوری
لبخند بی جانی میزنم و با بغض می گویم :
– میخورم عزیز ، قول میدم .
با تردید نگاهم میکند و پس از گذشت چندثانیه همانطور که نیم خیز میشود تا از جا بلند شود پیشانیام را با محبت میبوسد و چندبار دیگر تاکید میکند تا غذایم را کامل بخورم .
در اتاق که بسته میشود اولین قطره اشک روی گونهام می چکد.
در این دوسال این اولین باریست که غذا خوردنم ، حال بدم برای کسی اهمیت دارد .
دست لرز گرفته ام را جلو میکشم.
میخواهم قاشق را بردارم و به قولی که به عزیز داده بودم عمل کنم اما نمیتوانم ، آنقدر بی میلم که حتی نمیتوانم آب بخورم .
خودم را عقب میکشم ، دقایقی را صبر میکنم و بعد سینی غذا را برمیدارم و به آشپزخانه می روم.
تمام محتویات بشقاب را داخل قابلمه برمیگردانم ، ظروف کثیف شده را داخل سینک میگذارم و از آشپزخانه بیرون میآیم
قدم بلندی برمیدارم و میخواهم سریعتر خودم را به اتاق برسانم که با صدای باز و بسته شدن درب حیاط پاهایم از حرکت می ایستد و سر جا متوقف میشوم.
با قلبی ضربان گرفته به طرف پنجره داخل پذیرایی می روم.
نفس عمیقی میکشم ، پرده را کمی کنار میزنم و با کنجکاوی به بیرون چشم میدوزم.
او را که به تنهایی در حیاط میبینم چشم به دنبال مروارید می چرخانم …
انتظار دیدن آن دختر را دارم .
اما هر چه به اطراف نگاه میکنم هیچ اثری از او در کنار هامون نمی بینم.
تنها بودنش و نبود مروارید حال بدم را کمی بهتر میکند .
به دیوار کنار پنجره تکیه میدهم و با خیالی راحت به او که لبه حوض نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود زل میزنم.
دست خودم نبود نمیتوانستم افسار احساساتم را به دست بگیرم ، نمیتوانستم فراموشش کنم ، بگذرم.
سخت بود …من از پس گذشتن از او برنمیآمدم.
دقایقی طولانی میگذرد و بالاخره رضایت میدهد و از جا برمیخیزد
با اولین قدمی که به طرف درب ورودی برمیدارد هول شده خودم را کنار میکشم و با گامهای بلند از پنجره فاصله میگیرم و به اتاق برمیگردم.
به محض ورود به اتاق کنار دیوار درست در همانجایی که رهایم کرده بود دراز میکشم و خودم را به خواب میزنم .
جرات رو به رو شدن با او بعد از آن جنجال را نداشتم .
از عکس العملی که قرار بود نشان دهد میترسیدم .
دستگیره درب اتاق که پایین کشیده میشود پلک هایم را محکمتر روی هم می فشارم و نفسم را در سینه حبس میکنم.
وارد اتاق میشود و در را به آرامی می بندد.
لحظه ای طول میکشد و وقتی صدای دور شدن قدم هایش را میشنوم لای پلکهایم را کمی باز میکنم.
بدون آن که به طرفم برگردد به سمت تخت که گوشه اتاق قرار داشت می رود و روی آن دراز میکشد.
ساعدش را که روی چشمانش می گذارد دست از نگاههای زیر چشمیام میکشم و کمی سر جا جابه جا میشوم.
همانطور که خیره به او زل زده بودم کمکم چشمانم گرم میشود و پلکهایم روی هم می افتد.
صبح به محض آن که از خواب بیدار میشوم با اتاق خالی از حضور او رو به
رو میشوم.
شش صبح کجا میتوانست رفته باشد؟
از جا بلند میشوم لباسهایم را تند تند عوض میکنم ، از اتاق بیرون می آیم و بعد از استفاده از سرویس بهداشتی به سمت پذیرایی می روم.
نگاه گذرایی به خانه غرق شده در سکوت می اندازم ، میخواهم به سمت درب ورودی بروم که صدای عزیز مانع میشود
– رفته مادر.
به عقب برمیگردم …
گیج و سردرگم به طرف عزیز که دم در آشپزخانه ایستاده بود می روم و میپرسم
– کجا؟
– گفت کار براش پیش اومده برمیگرده تهران .
* * *
– کجا میری کمند دارم باهات حرف میزنم.
بدون اهمیت به کیمیا به راهم ادامه میدهم ، نمیخواستم بشنوم ، در طی این یک هفته به اندازه کافی نیش و کنایههای اهالی این خانه را تحمل کرده بودم .
دیگر ظرفیتش را نداشتم ، نمیتوانستم بغل به بغل کیمیا بنشینم و عکسهای شوهرم و مروارید را ببینم و دم نزنم.
نمیتوانستم ساکت بمانم تا او بیخ گوشم از عشق افسانهای آن دو نفر بگوید.
درک نمیکردم نمیفهمیدم چرا از عذاب دادن یکی تا این حد لذت میبرند.
خسته بودم ، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم .
هامون و بیمحلیهایش را به تک تک این افراد ترجیح میدادم .
کنار حوض می ایستم .
پاچههای شلوارم را یکی یکی تا زیر زانوهایم بالا میکشم و به عادت این یک هفته می نشینم و پا در آب فرو میکنم.
هفت روز …هفت روز بود که از او هیچ خبری نداشتم.
نه زنگ میزد و نه جواب تماسهایم را میداد ،
حتی وقتی برایش پیامک زده بودم که میخواهم به خانه برگردم هم جوابم را نداده بود.
با اینکه میدانستم از حرفهایم شوکه شده اما انتظار چنین واکنشی را نداشتم.
فکر میکردم داد و بیداد راه می اندازد ، به زور به خانه برمیگرداند و به جبران این دوسال آزارم میدهد اما همه چیز درست خلاف تصوراتم پیش رفته بود .
دقایقی طولانی در همان جا میان هجمهای از افکار بی سر و تهم پرسه میزنم و در آخر وقتی به خودم می آیم که حاج همایون سر میرسد و خبر از رفتنمان میدهد .
چرخش لاستیکها که متوقف میشود پلکهای روی هم افتادهام را باز میکنم و نگاه سردرگمم را به اطراف میدوزم .
– پیاده شو دخترم .
با شنیدن صدای همایون خان چشم از خانهای که مقابلش ایستاده بودیم میگیرم و نگاه متعجبم را به سمت او که سر به عقب چرخانده و تماشایم میکرد سوق میدهم.
سوال نمیپرسم اما او از نگاهم همه چیز را میخواند که لبخندی میزند و با لحن مهربانی می گوید
– صلاح نیست امشب برگردی خونه .
لب هایم تکان میخورد و تنها یک کلمه از گلویم خارج میشود
– چرا؟
هدیه خانم در سکوت بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشود و حاج همایون در جوابم می گوید
– گوش کن به حرف من بابا جان ضرر نمیکنی .
سر می چرخاند و همانطور که درب ماشین را باز میکند تکرار میکند
-پیاده شو بابا .
بغض چنگ شده به گلویم را فرو میدهم و با کمی تعلل پیاده میشوم.
کاش این آدمها دست از تعیین خیر و صلاح برای من و زندگیام می کشیدند و راحتم میگذاشتند .
بی توجه به همایون خان که منتظر بود همراهش به سمت خانه راه بیفتم همانند یک مجسمه کنار ماشین می ایستم و هیچ حرکتی نمیکنم.
این حالم را که میبیند برمیگردد ، دسته دو چمدانی که در دست داشت را رها میکند و نزدیکم میشود
مقابلم می ایستد و پس از گذشت چند ثانیه سکوت سنگین ایجاد شده را می شکند
– فردا زنگ میزنم بیاد .
سر بالا میگیرم ، گیج به چشمان مرد مقابلم زل میزنم که ادامه میدهد
– میگم بیاد تکلیفتو مشخص کنه .
حاج همایون خبر از آمدن او تا دقایقی دیگر می دهد و من همانند یک دیوانه به طی کردن طول و عرض اتاق ادامه میدهم.
تمام شب گذشته را از شدت اضطراب و تشویش پلک روی هم نگذاشته بودم تا امروز برسد .
برسد ، او بیاید و به قول حاج همایون تکلیفم را مشخص کند .
با احساس لرزش جسمی نگاه آشفته و هراسانم را پایین میکشم و به تلفن همراه عرق کرده میان دستانم زل میزنم.
شماره افتاده روی صفحه را نمی شناختم و تمایلی هم به شناختن آن نداشتم.
آنقدر فکرم درگیر لحظات دیگر و آمدن هامون بود که از پس توجه به موضوعات دیگر برنمیآمدم.
تماس که قطع میشود گوشی را روی تخت پرت میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
هدیه خانم با دیدنم اصرار به ناهار خوردنم را دوباره از سر میگیرد و این بار حاج همایون هم با او همراه میشود.
به اجبار آنها پشت میز می نشینم و به زور چند قاشق از آن برنج و خورشت قیمهای که هدیه خانم برایم کشیده بود میخورم .
در حالی که تمام تلاشم را میکردم تا حالت تهوعام را بروز ندهم بلند میشوم ، بابت غذا تشکر میکنم و بی توجه به غرغر های هدیه خانم بابت کم خوردنم خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم.
همانطور که به سختی سر پا ایستاده بودم آبی به دست و صورت گر گرفته و ملتهبم میزنم تا شاید حالم کمی بهتر شود و آن حالت تهوع مزخرفی که داشتم دست از سرم بردارد .
در حالی که قطرات آب از سر و رویم چکه میکرد عقب عقب می روم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم .
پلک میبندم میخواهم به طریقی خودم را کمی آرام کنم که درست در همان لحظه صدای زنگ آیفون در سرم می پیچد.
ناله از سر دردم را در دم خفه میکنم ، صورت خیسم را با سر آستین های لباسم خشک میکنم و بی توجه به وضعیت معدهام از سرویس بهداشتی بیرون می آیم .
با قدم های تند به سمت اتاق راه می افتم میخواهم قبل از آن که ببینمش خودم را گم و گور کنم که حاج همایون امان نمیدهد و صدایم میزند
– کمند .
مسیر آمده را برمیگردم و خودم را در دید رس حاج همایون می رسانم.
جانم ضعیفی می گویم و او با نگاهی کوتاه به چهره رنگ پریده و بی حالم می پرسد
-کجا فرار میکنی بابا؟
لب باز میکنم تا از خودم دفاع کنم که با شنیدن صدای هامون که در حال جواب دادن به سوالات ریز و درشت مادرش بود مو به تنم سیخ میشود .
– بیا بشین دختر الان سکته میکنی.
حاج همایون می گوید و من از خدا خواسته جلو می روم و روی آن مبل دو نفره درست در کنار او می نشینم.
لحظهای طول میکشد و بالاخره مردی که یک هفته تمام از او هیچ خبری نداشتم پیش چشمانم قرار میگیرد .
نگاهم نمیکند ، حتی اشاره چشمانش هم به سمتم نمیچرخد .
طوری نادیدهام میگیرد که انگار اصلا برایش وجود ندارم .
روی یک مبل تک نفره می نشیند و پس از گذشت چند دقیقه در سکوت با لحن خشک و جدی خطاب به پدرش می گوید
– خب؟ نمیخواین بگین موضوع چیه؟