از کجا معلوم خانواده اش با رضایت پیش می آمدند ؟!
از کجا معلوم بعدها زخمِ زبان نمی زدند ؟!
حنا می توانست نگاه های سنگینِ مردم روی او و همسرش و اختلافشان را تاب بیاورد ؟!
برخاست و از روی طاقچه پاکت سیگار را برداشت و به حیاط رفت .
خدا را شکر می کرد که سبا ، حنا را پیشِ خود برده است تا از جوِ خانه دور باشد .
سیگار را به لب چسباند و دودش را به ریه فرستاد که سینه اش سوخت . آن را میانِ انگشتانش گرفت و با دستِ دیگر روی سینه اش را فشرد که به ثانیه
نکشیده ، کسی آن را از میان دستش ربود و روی زمین انداخت .
مهری با صورتی برافروخته گفت :
– نکش ! سیگار نکش !
پاکت را از جیبِ جلویِ تی شرتش چنگ زد و روی زمین انداخت و با پا رویِ آن کوبید :
– دیگه سیگار نکش !
حافظ مچِ دستِ او را چسبید و به سمت خود کشید و غرید :
– داری چه غلطی میکنی ؟!
مهری با بغض دستش را پیچاند شاید از فشارِ انگشتانِ مردانه ی او رهایی اش بخشد :
– ول کن دستمو . . . . واسه خاطرِ خودت میگم ! نباید سیگار بکشی !
حافظ او را بیشتر پیش آورد و صورتش را جلو برد :
– هیچکس حق نداره واسه من تعیین تکلیف کنه ! فهمیدی یا نه ؟! هان ؟!
لب های مهری لرزیدند و صدایش پر از گره بود وقتی به حرف آمد :
– اگه بحثِ سلامتیت باشه من هر کاری میکنم . . هر کاری ! حتی تعیین تکلیفم میکنم برات !
ابروهای حافظ بالا رفتند . . . نه! آنقدرها هم که فکر می کرد خجالتی و بی صدا نبود !
پوزخندی زد . مهری کفِ دستش را به سینه ی او چسبانده و انگار تازه متوجه ی فاصله ی کمِ میانشان شده که با چشمانی گرد و دهانی باز به او خیره
بود !
نگاهِ حافظ به لب های نیمه باز او گیر کرد . مسلما مهری آنقدر هم بیکار نبود که در خانه راه برود و محضِ دلخوشی رنگ به لب هایش ببخشد !
پس برای او و خوش آمدش رژ زده بود ! چنان خوش آمدی نشانش می داد که دیگر در هر چیزی دخالت نکند !
سرش را پیش برد و بی آنکه به چیزی فکر کند ، سرخیِ آنها را شکار کرد .
دلِ مهری ضعف رفت !
دستش را گیرِ بازوی او کرد و حافظ سر عقب کشید و دوباره پوزخند زد . دستش را پس زد و از او فاصله گرفت :
– خوب تیکه ای هستی ! ولی سعی نکن با دخالت تو هر چیزی و هر کاری و خودت رو انداختن وسطِ امورِ بی ربط بهت ، جلب توجه کنی !
نگاهِ مهری ناباورِ و مردمک هایش گشاد شدند .
قطره ای اشک آرام از گوشه ی چشمانش پائین چکید و حافظ صورت در هم برد و به سرعت از کنارش گذشت .
خودش هم می دانست نقشِ یک آدم عوضی را بازی کرده است !
مهری لبِ باغچه نشست و بغض کرده دست دورِ زانویش حلقه نمود و هق هق اش را خفه کرد .
چرا حافظ او را نمی دید ؟!
چرا هر وقتی که فکر می کرد به او نزدیک شده ، او با کلام و رفتاری نشان می داد که میلی به او ندارد ؟!
بغضش را به زحمت بلعید و ایستاد و به سمت حوض رفت . صورتش را شست و سعی کرد صدایِ حافظ را عقب براند که در مغزش مدام تکرار می شد و
زخمِ زبانش را یادآوری می کرد . . .
68#
***
سکوت سبحان و مهری ، عذابش را دو چندان کرده بود .
در شرایط سختی به سر می برد اما تمایل نداشت که کوتاه بیاید .
نمی توانست حنا را به دست کسی بسپارد که حتی به اندازه ی یک دهمِ او هم از مشکلات و مصائبش خبر نداشت .
حنا چشم که می چرخاند دردش را می فهمید . . می فهمید که مثلا روی ویلچر ناراحت است و پهلویش به چیزی گیر کرده یا مثلا خسته شده !
حنا که نمی توانست زنِ زندگیِ یک انسانِ سالم باشد !
از شبِ قبل تا همان لحظه که کنارِ هم صبحانه صرف می نمودند ، کلمه ای با هم گپ نزده بودند .
هر دو دلخور و ناراحت بودند .
حافظ حق خود می دانست که درباره ی آینده ی خواهرش نگران باشد و تصمیم گیر .
پنیر راروی نان مالید و آن را پیچید که سبحان لقمه اش را فرو برد و بدون آنکه به او نگاه کند گفت :
– به خونواده شون زنگ میزنم که بیان !
نگاهِ ناباورش را بالا گرفت :
– نمیفهمی من چی میگم سبحان ؟!
نگاهِ سبحان پر از اخم بود :
– درست حرف بزن ! فهمیدن رو که میفهمم ولی ربطش رو نمیفهمم ! حنا میتونه با هر کسی که دلش خواست زندگی کنه !
حافظ پوزخند زد و لقمه اش را درونِ سفره انداخت :
– زده به سرت سبحان . من نمیذارم حنا رو بدبخت کنی !
برای اولین بار سبحان بر سرش فریاد کشید :
– تو کی باشی که درباره ی خوشبختی و بدبختی اش تصمیم میگیری ؟!
حافظ دندان روی هم سائید و غرید :
– من کسی ام که یه عمر از شما نگهداری کردم ! نمیذارم کسی به شما چپ نگاه کنه ! تموم عمر جون کَندم تا نذارم کسی از گل بالاتر بهتون بگه !
سبحان صورتش را با تنفر جمع کرد و ویلچرش را عقب برد :
– دستت درد نکنه ! ولی جای همه شون جبران کردی !
چرخید و رفت و مهری با نانِ درون دستش بازی می کرد و هیچ نمی گفت .
مثلا چه باید می کرد ؟!
چطور می توانست دو برادر را از این بحث منع کند ؟!
هوفی کرد و نیم نگاهی به حافظ انداخت . صورتش برافروخته و رگِ گردنش برآمده بود .
لب گزید . . وقتِ مناسبی برای حرف زدن نبود . او اندکی آرامش می خواست . اینکه مثلا هر روز بر سر یک موضوع کوچک با یکدیگر جر و بحث نکنند !
صدای گفت و گوی سبحان از اتاق می آمد و دقایقی بعد با ساکِ کوچکی از آن خارج شد . رو به مهری گفت :
– من چند روزی میرم خونه سبا دخترم . . . وقت خواستگاری زنگ میزنم تو هم بیا !
و به همین راحتی حافظ را نادیده گرفت که با دهانِ باز او را می نگریست !
از در بیرون رفت و روی پله ایستاد و مهری از جا جهید !
انگشتانش را در هم چلاند و با تردید به سمتِ سبحان رفت . خم شد و زیر گوشش گفت :
– حافظ ناراحت میشه برید !
سبحان پوفی کرد و به همان آرامی جوابش را داد :
– باید به خودش بیاد ! درباره ی یه چیزایی حق نداره دخالت کنه ! نه تا این حد که تحقیرمون کنه !
مهری عقب رفت و به حافظ نگاه نمود که همانطور ناباور به برادرش خیره بود .
صدای زنگِ در که آمد ، سبحان به سمتِ او چرخید :
– آژانسه . کمکم میکنی برم پائین ؟!
سری تکان داد و او را تا جلوی در برد و بعد در را گشود تا راننده ی آژانس باقی مسیر را به او یاری رساند .
سبحان به او لبخندِ کمرنگی زد و با تکان دادنِ دستی رفت !
به همان سادگی !
در را بست و به آن تکیه داد . از تنها شدن با حافظ می ترسید . . .این حافظِ عصبانی ! این حافظِ نگران ! این حافظِ ناراحت !
به آرامی از پله ها بالا رفت و سعی کرد جلوی چشمش نباشد . .
نمی خواست ترکشِ بحث با برادرش به او بگیرد !
***
حافظ تمامِ طولِ روز را در خانه بود .
حتی مرخصی گرفته و به سرِ کار هم نرفته بود .
روی مبل نشسته و به روبرویش خیره شده و حرف نمی زد !
بی کلامی ، چند لقمه ای ناهار بلعید و بعد هم شام !
عجب شانسی داشت دخترک !
به محضِ ورودش به خانه ، خواهرشوهرش طالب پیدا کرد . آن هم حنایی که حافظ او را رویِ سرش نگه می داشت !
سینی چای را روی میز گذاشت و کنارِ حافظ نشست . زبان روی لب کشید و با من و من گفت :
– حا . . . حافظ . . .
خودش هم می دانست شاید دخالت در این امر احمقانه است . حرف او که برو نداشت !
آن هم وقتی رابطه شان دارای ذره ای شباهت به یک زن و شوهر تازه ازدواج کرده نبود !
لبه ی تی شرتش را مرتب کرد و آرام گفت :
– من . . . من میگم بذار بیان . . خب . . خب شاید خوب باشن !
حافظ به سمتِ او سر چرخاند و با اخم نگاهش کرد و هنوز لب هایش بسته بودند .
آب دهانش را فرو برد و با جرات بیشتری ادامه داد :
– همه . . . همه چیزایی که میگی درست ولی . . . ولی شاید اونام تمام این شرایط رو قبول داشته باشن . شاید . . . شاید همه جوره حنا رو . . .
– تو چه میفهمی اصلا ؟!
حافظ با چهره ی در هم این را از او پرسید .
نطقش کور شد .
حافظ ایستاد و دست به کمر ، سالنِ کوچک را بالا و پائین رفت .
بعد از چند دقیقه روبروی مهری ایستاد . عصبانی بود ، ناراحت و غمگین !
حسِ پوچی داشت ، حسِ بی ارزش بودن !
حنا رفت . . سبا رفت . . سبحان رفت . . .
چرا !؟
مگر احمق بود که نفهمد همه به این امر راضی اند و عدمِ رضایتِ او برای شان مهم نیست که خانه را ترک کرده اند تا با خیال راحت به مراسم شان
برسند ؟!
باورش نمی شد همه چیز انقدر راحت از هم پاشیده شده باشد .
دستش را در هوا تکان داد و غرید :
– تو چی میدونی ؟! تو اصلا چی میفهمی ؟! چی کاره ای مگه ؟! فک کردی نمی فهمم دردت چیه !؟ این وسط داری سنگ خودت رو به سینه میزنی !
چون خسته شدی که از خواهر و برادرم مراقبت کنی . مراقبت که چه عرض کنم . همین پخت و پز ! داری نقشه میکشی واسه خودت ! که اول اینو دک
کنم بعد اون یکی رو ! حافظ هم که خر ! تو اصلا به فکرِ خواهرِ من نیستی . اومدی زیر گوشم وز وز میکنی که چی ؟! مثلا ادا آدم خوبا رو دربیاری ؟! که
راضی ام کنی خر شم ؟! معلوم نیست پس فردا واسه داداشم چه نقشه ای بکشی !
خم شد و انگشتِ اشاره اش را برابرِ مهری تکان داد و با غیظ گفت :
– اما بدون هیچ وقت نمیتونی جایگاه اونا رو تو دلم داشته باشی . . . اگرم تا الان نفهمیدی خودم بهت میگم فقط واسه خاطر این باهات ازدواج کردم که
پرستاریِ خواهر و برادرم رو کنی ! حالام نمیخوای هرّی . راه بازِ ، جاده هم دراز !
مهری بهت زده و با چانه ای لرزان خیره اش ماند .
آخر او که چیزی نگفت !
حافظ هم در همان حال زلِ چشمانِ نمناک و برّاق او شد .
دلش ناله ای زد . . .
چه کرد ؟! چه کرد ؟!
تمام حرصش را بر سر او خالی نمود .
مهری دل دلی زد و از جا پرید و به شانه ی او کوبید و خودش را درون اتاق انداخت .
لحظاتی بعد صدای گریه اش خانه را پر کرد و حافظ با درماندگی شانه اش نم نَمَک خم شد و تن روی مبل انداخت .
با دست به پیشانی کوبید :
– لعنت به من !
به حرف هایش که فکر می کرد دوست داشت سر بگذراد به بیابان و بمیرد !
انفجارش دست خودش نبود . ناگهان دنده ی مغزش را خلاص کرد !
دخترکِ بیچاره . . .
نالید :
– تف تو گورت حافظ . . . تف !
اما دیگر پشیمانی سودی نداشت . سوزِ صدایِ گریه ی مهری ، به دل و روحش خنجر می کشید .
***
پاسی از شب گذشته و تمامِ خانه و کوچه و محله را سکوت فرا گرفته بود .
دیگر صدای مهری نمی آمد و حافظ در تمامِ آن مدت به درِ اتاقش خیره بود .
شرمسار بود و پریشان . . .
برخاست و دستی به چانه کشید . نمی دانست چه باید بکند .چطور دلِ کوچکش را آرام می کرد ؟!
نمی توانست تصور کند که چه حالی دارد !
شنیدن چنین حرف های تندی از کسی که عاشقش بود ، بی شک حسِ مرگ را به او می داد . پشت در ایستاد و تقه ای به آن زد .
کسی اجازه ی ورود نداد اما به آرامی لایِ در را گشود .
مهری رو به او ، روی تخت دراز کشیده و با دست صورتش را پوشانده بود .
درِ اتاق را بست و به آن تکیه داد . صدایش زد :
– مهری ؟!
جوابی نگرفت . آبِ دهانش را بلعید :
– مهری . . . مهری خانم ؟!
باز هم هیچ .
نا امید و سربه زیر سمتِ دیگر تخت نشست و به بدنِ مچاله شده اش نگاه کرد .
به آرامی کنارش دراز کشید و خودش را سمتِ او متمایل کرد ؛ دست روی بازویش گذاشت :
– مِـ . . مهری جان؟!
بالاخره باید به طریقی از دلش در می آورد دیگر !
دخترک تکانی خورد . . .
شنیدنِ اسمش آنگونه از زبانِ او و با پسوندِ جان ، دلش را می لرزاند .
حافظ شانه های او را به عقب کشید و در نورِ کمِ اتاق ، ورمِ پلک هایش مشخص بود .
با بیچارگی لب گزید و بعد از کمی مکث ، به آرامی سر پیش برد و لب به پشتِ پلک هایش چسباند .
زمزمه کرد :
– ببخشید . . . حرف هام دری وری بود . . . جدی نگیر !
سر که عقب برد ، دوباره چشم های مهری خیس و لب هایش لرزان شده بودند .
سلاحی نداشت در برابرِ او ! حافظ عشقش بود ! مردی که دوستش داشت !
درست که با زبانش او را می رنجاند ولی او که دلِ مقابله به مثل نداشت !
حافظ خودش را اندکی بالاتر کشید و تنش را سایبانِ تنِ او نمود ، با دست گونه ی نرمش را لمس کرد :
– اعصابم خردِ . حنا همه چیزِ منِ ! دخترِ منِ ! بزرگش کردم . . وقتی فکر میکنم یکی ممکنه ناراحتش کنه ، دیوونه میشم !
و مهری دوست داشت بگوید اگر پدرِ او بداند که حافظ چطور دلش را به درد آورده ، ناراحت نخواهد شد ؟!
لکن هیچ نگفت !
فقط نگاهش کرد و لب لرزاند . . .
حافظ میانِ چشمان و لبِ او ، نگاه چرخاند . بازویش را بیشتر فشرد و پچ پچ کرد :
– ببخش !
بی اراده سرش خم شد و گل بوسه از لبانِ او چید :
– ببخش !
گونه به گونه اش سائید و نجوا نمود :
– ببخش !
انگشتانش را میانِ انگشتانِ خودش فشرد و لب زد :
– ببخش . . .
و بی آنکه بخواهد و برنامه ای داشته باشد یا حتی تصورش را بکند ، نگاهِ مظلومِ مهری آتشی به جانش انداخت که سکوتِ خانه را شاهدِ سوختن و
خاکستر شدنِ خودش گرفت . .
سکوتی که نجواهایشان آن را می شکست و حافظی که به قصدِ معذرت خواهی آمد ، شد پیچک و دورِ بوته ی گل کوچک و معصومِ زندگی اش پیچید .
و مهری چشم بست و شرم کرد از دیدنِ انگشتانش که چون رشدِ ساقه هایِ پیچک بی تابانه بالا می خزیدند و نفسش را می گرفتند . . .
گونه هایِ دخترک تب گرفتند از نجواهایِ نامفهومِ او و حافظ بی آنکه بداند یا بخواهد ، باعث شد مهری به اعتمادِ دست های او پا به سرزمینِ جدیدی
بگذارد و همراه با آن ، دلش را هم دو دستی پیشِ پایِ او بِنَهَد .
مهری میانِ آغوشِ تب دارِ حافظ ، زنانگی را چشید و بازوهایِ او را ستونی دید برای چنگ زدن و بالغ شدن . . .
برای بالا کشیدنِ خودش از مرحله ی پر شرم و حیایِ دخترانگی و عاشقانه های یواشکی .
دیگر ابایی نداشت که رویِ رگِ پرضربانِ گردنِ حافظ را بوسه بگذارد و زیر لب از دوست داشتنش بگوید .
او ، تمامِ جسم و روح و چشم و قلبش را ؛ وجودش را تقدیمِ حافظ کرد . . . .خالصانه و عاشقانه !
69#
***
با تنی نیمه برهنه لبه ی تخت نشسته و به روبرویش خیره بود ؛ بهت زده و گیج .
به دست هایش نگاه انداخت . . با همین دست ها مهری را نوازش کرده بود ؟!
آبِ دهانش را فرو برد و ناباور ، سرش را به چپ و راست تکان داد و دست در مو برد .
او خودش بود که موهای مهری را بارها بوئید و بوسید و نوازش کرد . . .؟؟
کلافه از پشت خودش را روی تخت انداخت و کفِ دست هایش را روی چشم هایش فشرد . خدایا . . . چه کرده بود ؟!
آن مرد کجای وجودش خفته بود ؟!
به ساعت های قبل که فکر می کرد ، خودش را نمی شناخت .
مهری و وجودِ لطیف و شرمش از بازوهایش . . . خودش بود که مهریِ بغض کرده را در آغوش گرفت و روی لک های دستش را بوسید ؟!
مگر می شد ؟!
نه اینکه لذتی نبرده باشد ؛ نه اینکه آنچه را که رخ داده ، دوست نداشته باشد اما . . .
لب گزید و پلک هایش را محکم روی هم قفل کرد .
حسِ عجیبی داشت . انگار چیزی گوشش را می کشید تا سربرگرداند و آثارِ دیشب را ببیند . بالشتِ خودش که گود رفته و بالشتِ مهری که اثری از
خفتنِ کسی روی آن نبود .
تمامِ شب تا همین نیم ساعتِ پیش سرِ مهری روی سینه ی او بود .
راستش وقتی که به خود آمد وشورِ و حرارت از تنش رفت دیگر جرات نکرد او را پس بزند یا فاصله بگیرد .
مهری محکم او را در آغوش گرفته و بی حرف و با نفس هایی کوتاه کنارش آرمیده بود .
خدا را شکر می کرد که روزِ تعطیل بود وگرنه نمی توانست از مهری دست بکشد . وجدانش آسوده اش نمی گذاشت .
دوباره لبه ی تخت نشست ، دست روی زانو گذاشت و به پاهایش خیره شد . لب گزید . . چه ها که نکرده بود !
خجالت می کشید !
حتی از اینکه در آینه به چشم های خودش نگاه کند ؛ چه رسد به بقیه یا حتی مهری !
لبخند کجی زد . میان فکر و خیال غوطه می خورد که پاهایِ زنانه ای برابرش ایستادند . سر بالا گرفت . موهایِ خیس مهری روی شانه اش ریخته بود و
به او نمی نگریست . با صدای ضعیفی گفت :
– پاشو من . .من اینا رو بندازم تو ماشین !
حافظ با گیجی ، ابرو در هم کشید :
– چیا رو ؟!
مهری لب روی هم فشرد و این پا و آن پا کرد :
– ملا . . ملافه ها رو . . .
حافظ گوشه ی لبش را جوید و آهانی گفت . ایستاد و او را دید که به آهستگی خم شد و ملحفه را چنگ زد .
غیر از خجالت ، حسِ تنفر داشت . چه به حالِ دخترکِ بیچاره آورده بود . . . !!
دختر ؟ حالا مهری زنِ او بود !
دستِ سردش را پیش برد و رویِ کمرِ او گذاشت :
– مـِ . . مهری جان . . .
مهری همانطور خمیده ماند . حافظ آب دهان بلعید و به آرامی گفت :
– میگم . . . میگم چیزی نیاز نداری ؟!
مهری سرش را تکان داد اما دلش فریاد زد ؛ چرا ! تو را ! آغوشت را ! بوسه هایت را !
باز هم مشغول شد که این بار حافظ دست زیر سینه اش قفل کرد و کمرِ او را راست نمود . از پشت او را در آغوش گرفت و روی شانه اش را بوسید .
لرزید . . . !
حافظ به آهستگی زیر گوشش نجوا کرد :
– ببخشید اگه . . اگه . . . .
زبانش نمی چرخید !
اصلا حرف زدن درباره ی چنین موردی را هیچ وقت یاد نگرفته بود !
هیچ وقت حتی فکرش را نکرده بود در چنین روز و چنین ساعت و چنین لحظاتی چه باید به همسرش بگوید ؟!
همسرش . . . . این واژه در سرش چرخ خورد و باعث شد مهری را محکم تر به خود بفشارد .مهری را چرخاند و روی گونه اش را دست کشید :
– من هیچی بلد نیستم ! دیشبم خودت . . خودت دیدی من . . . من ناواردتر از این حرفام . . من . . . . . همیشه . . . .
هوفی کرد و به جای هر حرفِ دیگری صورتِ مهری را در انحنایِ گلویِ خودش فرو برد و او را به تنش گره زد .
مهری دیگر چه می خواست ؟!
مگر می شد این مرد عاشقی بلد نباشد ؟!
رفتار این مرد و خواهرها و برادرانش نشان می داد عاشق بودن در خونشان است !
کسانی که آنطور برای هم جان می دهند بی شک در زندگیِ خصوصی شان هم می توانستند مهربان ، وفادار و پر از رنگِ زیبایِ شادی باشند .
از اینکه به چشمانِ حافظ نگاه بیندازد هراس داشت . می ترسید که در نگاهش بخواند که برای او کم بوده است . .
برای راضی کردنش . . برای خوشحال کردنش .
اما دیگر شرمی نداشت . . . از بوسیدنش . . از لمس کردنش !
پس چشم بست و به آرامی لب به نبضِ گلویِ او چسباند و زمزمه کرد :
– من همین نابلدیت رو دوست دارم ! خیلی . . .
بی دلیل بغض کرد :
– من خیلی دوست دارم حافظ !
فشارِ خونِ حافظ کفِ پایش افتاد . این لحنِ عاشق را چطور باید پاسخ می داد ؟!
به جای اینکه ابرازِ علاقه اش را پاسخ دهد، روی گودی کمرش دست کشید :
– من دیشب آزارت دادم . سنی ازم گذشته ولی هیچی از مرد بودن و مردونگی و احترام گذاشتن به زن و زندگی بلد نیستم ! وقت یاد گرفتن نداشتم . . .
اصلا از کی یاد می گرفتم ؟! پدرم زودتر از اونکه وقت کنه با پسراش حرف بزنه مُرد . من فقط یاد گرفتم مثه سپر باشم . درد و مشکلاتِ بقیه بخوره و
بشینه تو سینه ام . من همینو بلدم !
مهری را عقب کشید و به چشم هایِ سرخش خیره شد . دیشب نگذاشت او لحظه ای بیارامد . از خودش بدش آمد !
از اینکه تنها به خاطر جسمش به او نزدیک شد و او را زیر حملاتِ بی رحمانه ی غریزه اش گرفت .
چشمانش غصه دار شدند . . . این بُعدِ خودش را دوست نداشت !
مهری اما دست روی گونه ی او گذاشت و بی هیچ ابایی روی سینه ی او را بوسه زد :
– عاشق همین شدم . . . یه روزی به خودم اومدم و دیدم دلم دیگه دستِ خودم نیست ! سپردمش دستِ پسری که دستاش انقدر بزرگ بودن که
مشکلاتِ همه ی خونواده اش رو تو یه دست می گرفت و دست دیگه رو رویِ سرشون می کشید و باعث خنده اشون می شد . تو خیلی بیشتر از اون
چیزی که فکر کنی برام عزیزی !
حافظ با گردنی کج شده به صورتش خیره شد . یک شبه انگار مهری به آدمی دیگر بدل شد . گویی حافظ ناخواسته آن چه را که از آن می ترسید بر سر
خود آورد . حائلی را برداشته بود که باعث می شد موردِ حملاتِ شدیدِ عاشقانه ی او قرار نگیرد و از عدم توانایی اش برای پاسخ به علاقه ی او ، معذب
نشود .
نتوانست بگوید من هم چنین حسی به تو دارم اما . .
سر پیش برد و اجازه نداد بیش از آن با جمله هایش او را شرمنده تر کند .
مهری با لبخندی کوچک سر در گلویش برد و روی برآمدگی آن را بوسه ای عمیق گذاشت .
دست و دلِ حافظ لرزید و همانطور که او را در آغوش داشت لبه ی تخت نشست . .
این دختر آخر سر کار دستش می داد !
***
خواب بودند که صدای تلفن باعث شد تکانی بخورد . چشم هایش را به سختی باز کرد و نگاهی به مهری انداخت که سر روی بازویش داشت . . .
آهسته از زیر پتو بیرون آمد و شانه هایِ او را با آن پوشاند . شلوارش را از پای تخت چنگ زد و همانطور که دستپاچه آن را می پوشید خودش را درون
سالن پرت کرد ، مطمئن بود چند زنگ دیگر بخورد مهری را از خواب بیدار خواهد کرد و او دوست نداشت چنین اتفاقی بیفتد !
با حالی که برای او رقم زده بود ترجیح می داد ساعت ها بخوابد . .
گوشی را به گوشش چسباند :
– بله ؟!
سبا بود که بدون سلام و علیک گفت :
– کجایی تو این همه زنگ میزنم ؟! صد بار به گوشیت زنگ زدم !
یادش آمد که وقتی دوباره از حمام آمد آن را سایلنت نمود . لب گزید !
چه قدر طبعِ تندی داشت و خودش از آن بی خبر بود ! :
– گذاشتم رو ویبره . . . مهری خوابه آخه !
بی آنکه بخواهد سرِ نخ را به دست خواهرش داده بود :
– مهری خوابه ؟! مگه چی شده ؟! حالش خوب نیست ؟!
لحظه ای مکث کرد و انگار دوهزاری اش افتاده باشد که با لحنی خاص پرسید :
– یـــا . . . ؟!
حافظ به تندی جوابش را داد :
– اونش به تو ربطی نداره !
صدای خنده ی بلند سبا باعث شد جا بخورد و کمی گوشی را از گوش فاصله بدهد !
آنقدر خندید که به ناچار گفت :
– کوفت ! چی گفتم که روده ات نزدیکه پاره شه از خنده ؟!
سبا به سختی خنده اش را کنترل کرد و با ذوق صدایش را پائین آورد :
– داداشم راستی راستی دوماد شد . . هو هو . . . هو هو ! حالا دست دست !
از لحنش ، خنده ی کوتاهی کرد :
– مسخره !
و وقتی او همانطور پشتِ خط در حال ادا درآوردن بود ، ناچارا گفت :
– بسه سبا ! دیگه آبرو حیثیت برام نذاشتی !
و از خجالت پشتِ گردنش را چنگ زد اما سبا با لبخندی پهن گوشی را به گوشش چسبانده بود و با آن حرکات و سر و صداهای عجیب و غریب سعی می
کرد که جلوی اشک هایش را بگیرد !
شاید تصمیمِ درستی نگرفته بود که حافظ را به دامانِ دخترِ عاشقی هل بدهد و او را درگیرِ عذابی کند که تحملش برای برادرِ دلرحمش سخت است اما . .
.
می دانست که می شود . . می دانست که مهری می تواند !
بغضش را پس زد و با لحن شادی گفت:
– ای کلـــک ! الکی الکی دعوا درست کردی که خلوت کنین ؟! اَی شیطـــون !
این بار حافظ هم خندید و دست به پیشانی عرق کرده اش زد . به راستی پیشانی اش خیس بود !
زمزمه کرد :
– سبا . . . آب شدما ! هیچی ازم نموند !
سبا از لحنِ مظلومش غش رفت :
– جونِ دلم ! باشه آقا . . من دیگه هیچی نمیگم . . غرض از این پیگیر شدن اینکه سبحان میخواد باهات حرف بزنه . میتونی عصری بیای دنبالش !؟!
راســـتی !
از صدایش که ناگهان بلند شد جا خورد و غر غر کرد :
– سبا چرا وحشی شدی تو ؟! چته ؟!
سبا این بار با ذوق و تند تند گفت :
– وای کاظم ماشین خریده ! ماشین خریده ! دیشب داداشش آورد تحویلم داد !
حافظ چشم گشاد کرد و بلند گفت :
– جــدی ؟! مبارکه !
لحظه ای فکر کرد و ابروهایش به هم نزدیک شدند :
– ولی اونکه بیشتر پولش رو داد دستِ من !
سبا بلند شد و از لای در به خواهر و برادرش که با دوقلوها مشغول بودند نگاهی انداخت :
– لیزینگه ! قبل ترا پولش رو داده بود ! تازه ، تازگیا فهمیدم کاظم موز ماریه که دومی نداره ! تا دلت بخواد حساب پس انداز و کوتاه مدت و بلند مدت
داره . . . حالا واستا ! کارش دارم !
حافظ خندید و سرکی کشید ، مهری هنوز همانطور خوابیده بود .
گونه اش را خاراند و زمزمه کرد :
– سبا ؟!
باورش نمی شد روزی برسد که از سبا کمک بخواهد ؛ آن هم برای چنین چیزی !
همیشه او بود که سعی می کرد مرزهای میان شان را کنار بزند تا بی رودربایستی مشکلات و خواسته هایش را به او بگوید و حالا . .
خودش مشکل داشت .
و برای هزارمین بار از صبح در دل تکرار کرد که کاش مادرش بود !
سبا به خاطر حالت خاصی که حافظ نامش را خواند ، لحظه ای ساکت شد و سپس آرام پرسید :
– جونِ دلِ سبا !؟!
حافظ لب گزید و چهره اش را کج و کوله کرد . نمی دانست همه ی مرد ها مثل او هستند که پس از افتادنِ چنان اتفاقی در زندگی شان ناراحت و غصه
دار شوند و یا فقط اوست که احساس بی کسی می کند ؟!
بغض و ناراحتی اش را پس زد و هوفی کرد :
– چی برای مهری بخرم ؟! منظورم اینه باید کادویی چیزی بخرم ؟! خوردنی چی ؟!
سبا دستش را مشت کرد و روی قلبش فشرد . کاش سنگ می شد ولی خواهر نه !
مگر می توانست حسِ پشتِ کلماتِ او را نشناسد ؟!
مگر می شد که تشخیص ندهد حافظ کسی را می خواهد که به آن تکیه کند و به پشتوانه اش پیش برود .
حافظ تنهاتر از آن بود که می شد تصور کرد . آن هم با لقمه ای که برایش گرفتند . . .
لقمه ای شیرین و خواستنی اما . . . سخت هضم می شد !
می دانست تحملِ علاقه ی شدیدِ مهری در مقابلِ بی حسیِ خودش برای او سخت است .
او عادت داشت هر کسی که ذره ای به او محبت می کرد ، هزاران هزار برابر را برایش جبران کند اما . . .
لعنت به زیبا !
چه با دلش کرده بود که نمی توانست به همسرِ تازه زن شده اش ، آنطور که باید و شاید محبت کند ؟!
که حالا برای جبرانش دنبالِ خرید کادویی باشد !
زبان روی لب کشید و روی زمین نشست :
– نمیدونم الان مغازه ها دارن یا نه . . . ولی یه سر برو قصابی ببین جیگر دارن ؟! بعدشم . . . . بعدشم . . .
گوشِ خودش را گرفت و پیچاند :
– ببین جایی باز هست براش یه گردنبند پلاکی بخری ؟! چه میدونم و ان یکادی . . گلی . . . پروانه ای . . قلبی !
بی شک اگر حافظ می توانست و قفل زبانش را می گشود ، کلماتِ محبت آمیزش آنقدر سحر و جادو داشتند که نیاز به هیچ کادو و هدیه ای نباشد اما . .
.
حیف از او و شوره زارِ درونِ سینه اش . . .
حافظ نمی دانست در آن روز طلا فروشی از کجا می تواند پیدا کند اما . . . زیر لب باشه ای گفت !
هر چند می دانست برای جبران حرف هایی که زده ، صدها کیلو طلا هم کافی نبود .
خودش هم متوجه بود که به طرزِ بدی دلِ مهری را به درد آورده است.
تماس را قطع کرد و به اتاق رفت و لباس های روی زمین را جمع کرد . مهری هنوز خواب رفت .
سر خم کرد و به چهره اش خیره شد . . . همین چهره ی معصوم و در خواب ، حالا شده بود وصله ی زندگی اش !
خم شد و روی پیشانی اش را بوسید . به خاطرِ تمام جفایی که در حقش می نمود .
شاید باید بیدارش می کرد و وادارش می نمود تا دوشی بگیرد و لباسِ گرمی بپوشد و حتی نیاز باشد که او را نزد پزشکی ببرد .
بعدش هم مثلا با یک لیوانِ بزرگ شیر و ظرفی از بیسکوئیت از او پذیرایی می کرد . .
بلاتکلیف بالای سرش ایستاد و خودش را سرزنش کرد .
حالا با مهرِ مهری چه می کرد ؟!
70#
***
آنقدر خیابان ها را گشته بود که کف پاهایش زق زق می کرد .
اما از اینکه توانسته بود آنچه را که می خواهد پیدا کند ، به شدت احساس خوشحالی می نمود .
جعبه ی کوچکِ طلا حاویِ گردنبندِ ظریفِ پروانه درونِ جیبش سنگینی می کرد .
زنگ خانه ی سبا را فشرد و با باز شدنش و دیدنِ ماشین نو و براق ، لبخند زد .
قبل از آنکه سر بالا بگیرد درِ خانه باز شد و دوقلوها بیرون دویدند :
– دایی !
آغوش برای شان گشود و هر دو را با هم بغل زد . سنگین شده بودند اما مگر می شد از آنها دل کند؟!
روی موهایشان را بوسید و با دیدنِ سبا آنها را پائین گذاشت .
به استقبالش آمد و دست در گردنش انداخت و زیر گوشش گفت :
– چی کار کردی ؟!
کفِ دستش را روی کمر او بالا و پائین کرد و با لبخند کمرنگی زمزمه نمود:
– به زور طلافروشی پیدا کردم . . یه چیز کوچولو خریدم !
لبخند سبا وسعت گرفت و بازوی او را فشرد .
او را به داخل دعوت کرد و به محض داخل شدن با حنا روبرو شد . دندان روی هم سائید و لحظه ای مکث کرد . به او خیره ماند .
حنا آرام لب زد :
– سلام داداش .
سرش را تکان داد . سبا دست روی بازوی او گذاشت و زمزمه کرد :
– سبحان تو اتاقه .
هومی گفت و بی هیچ حرف دیگری به آنجا رفت . تقه ای به در زد و بلافاصله آن را گشود . سبحان روی ویلچر نشسته و مثل همیشه مشغول مطالعه بود
. تلفن همراهش روی پایش بود و با دیدن او ، انگشت لای کتاب گذاشت و به او نگاه انداخت .
در را بست و به آن تکیه زد :
– هیچ وقت یادم نمیاد باهام قهر کرده باشی .
جدی و بدون واکنش خاصی جوابش را داد :
– قهر نکردم . فقط صلاح دیدم یه مدت چشم تو چشمت نباشم !
حافظ هوفی کرد و جلو رفت . دست در جیب برد و برابر سبحان ایستاد . شک نداشت اگر می توانست بایستد ، قدش حداقل پنج سانتی از او بلندتر می
بود . سبحان بدون هیچ تردیدی حتی با وجود معلولیت مردِ خوش قد و قامتی بود .
روی ویلچر هم سرش تا روی سینه ی او می رسید ! گردن افراشته و شانه های پهنی داشت .
چشمان درشت و کشیده و ابروهای پر و بلندی داشت .
سبحان تمامِ جذابیتی بود که خدا می توانست در وجود یک مرد بگذارد اما . . .
نگاه حافظ روی پاهای برادرش لغزید . . . . مطمئن بود سبحان اگر راه می رفت حتی پرنده ها هم سرک می کشیدند تا او را دید بزنند !
زبان روی لب سائید و زمزمه کرد :
– میدونی نبودنت عصبی ام میکنه سبحان . اینطور تنبیه ام که میکنی حس میکنم خدا دوباره بابام رو ازم گرفته !
سبحان پوزخندی زد و کتاب را روی تخت انداخت . دکمه های پیراهنش تا روی سینه باز بود و گردنبندِ نقره ای از میان آن مشخص .
چشم تنگ کرد . نامِ خودش بود . . . . در دلش نالید : برادرِ جذابِ لعنتیِ من ! چرا ؟! خدایا . . چرا ؟!
روبرویش نشست و دست پیش برد و گردنبند را لمس کرد :
– اسمِ من تو گردنِ تو . . . خنده دار نیست ؟!
سبحان مچِ دستش را گرفت و پائین کشید :
– اسمِ تو رویِ قلبِ منه . چه برسه به این گردنبند !
صدای حافظ لرزید ، مردمک چشم هایش هم :
– پس چرا عذابم میدی ؟! چرا میخوای وادارم کنی به کاری که میدونی زندگی رو به کامم زهر میکنه ! سبحان . . . اگر حنا با اون پسر وصلت کنه خوابِ
خوش به من حروم میشه !
کاملا مشخص بود که سبحان فکش را قفل کرده و عصبی است .
عجزِ حافظ را دوست نداشت !
تا به خاطر داشت حتی حافظِ نوجوان هم ، هیچ وقت کم نیاورده بود . . .
همیشه سر بالا می گرفت و با خیره سریِ خاصی در چشمانِ فردِ مقابل زل می زد !
حالا این مرد برابرش زانو زده بود . برادری که بعد از ازدواجش از کاظم خواست برایش گردنبندی با نامِ او تهیه کنند . آخر می دانست دیر یا زود از او جدا
می شود . . حواسش کم کم جمعِ زندگی اش خواهد شد و دلِ او برایِ یک دانه برادرش تنگ .
یقه ی او را چنگ زد و تنش را پیش کشید :
– واسه اینکه خوشبختیِ حنا رو میخوام . درسته که خرجِ ما رو میدی ولی حق نداری فرصتِ یه زندگیِ بهتر و تجربه ی عاشقی رو ازمون بگیری . شاید
شکست بخوریم ولی حداقل تلاش کردیم . . تجربه کردیم . . معنای علاقه و دوست داشته شدن رو شده واسه یه ساعت چشیدیم . حق اینکه فرصت
تجربه رو ازمون بگیری ، نداری .
حافظ وا رفت . . جمله های سبحان انگار پتکی بودند که روی کمرش کوبیده شد .
لب هایش بی صدا تکان خوردند :
-سبحان !
هیچ فکر نمی کرد از مخالفت های او چنین برداشتی کنند .
ابروهایش در هم رفتند و سرش خم شد و دلِ سبحان ضعف رفت برای موهای پرپشتِ برادرش .
دستش پیش برد برای گذاشتن روی آن که . .
حافظ سر بالا گرفت ، چشمانش برّاق شده بودند :
– من آقا بالا سرتون نیستم . من سرتون منت نمیذارم . . .من نمیخوام واسه اینکه دارم به قول تو خرج تون رو میدم ، بهتون دستور بدم و امر و نهی کنم
. من از دنیا هیچی . . به خداوندیِ خدا قسم . . به روحِ مامان و بابا قسم هیچی جز خوشبختی تون رو نمیخوام . همین الان ، همین لحظه اگه بهم بگن
جونت رو بده و در ازاش دنیا رو جلوی پای خواهر و برادرت میریزیم ، بدون حتی یه ثانیه تردید این کار رو میکنم . سبحان . . من میترسم ! میفهمی ؟!
میترسم ! دیدی زیبا با من چی کار کرد . . همه ی پولدارا همینن . یه کم که ازشون کم باشی ، به کثافت و لجن می کشنت . نمیخوام حنا هم تجربه اش
کنه ! اون طاقت نمیاره . . مثه من پوست کلفت و سگ جون نیست .
سبحان این بار مکث نکرد و دست پشتِ گردنِ او فرستاد و صورتش را به شکمِ خودش چسباند . حافظ دست دورِ پایِ برادر حلقه کرد و محکم آن را به
سینه فشرد .
سبحان آهی کشید و زمزمه کرد :
– نترس . . . یه چیزی میدونم که میگم نترس ! حافظ . . . حنا و اون پسر تو مطب دکتر با هم آشنا شدن . خواهرش وضعیتی مشابه حنا داره . . . کسی
که با دردِ این آدما آشنا باشه ، هیچ وقت نمیتونه باهاشون بد تا کنه . کسی که بدونه حتی یه نگاه چپ میتونه غرورِ ما رو هدف بگیره ، هیچ وقت بدونِ
فکر پا پیش نمیذاره که کسی مثل حنا رو به همسری بگیره .
حافظ همانطور که گونه به تنش چسبانده بود ، سرش را به سمت صورت او بالا گرفت و از پائین نگاهش نمود . دلش آرام نمی گرفت که نمی گرفت :
– اگه اذیتش کنه . . تحقیرش کنه . . . میکشمش سبحان . به ولایِ علی میکشمش !
سبحان لبخندی زد و سر پائین آورد و پیشانی اش را بوسید :
– قبل از تو من دست به کار میشم !
حافظ هیچ نگفت و سکوت کرد . . مثل اینکه چاره ای نداشت . .
باید کنار می ایستاد و مثل عقاب شرایطِ زندگیِ خواهرش را می پائید . به وقتش اگر خطایی می دید چشم هایش را از کاسه در می آورد !
***
بویِ خوشِ جگرِ کباب شده در خانه پیچیده بود و سفره ی کوچکِ دونفره شان را روبروی تلویزیون چیده .
سبحان قصد داشت همراه او به خانه برگردد اما سبا هر طور شده آنها را نگه داشت . آخر چیزهایی می دانست دیگر !
دیسِ کوچک را درون سفره گذاشت و دست در جیب برد . هنوز گردنبند را به او نداده بود .
جیبش خالی بود ! بیش از حد خالی بود !
با خریدنِ گردنبند ، حالا مجبور بود برای گذراندنِ آن ماه به حسابِ بانکی اش که آن هم چیز خاصی ذخیره نداشت دستبرد بزند ! حتی همان نیم کیلو
جگر را هم با استفاده از کارتِ اعتباری اش خرید .
دخترک انگار با نبودِ سبحان و حنا ، آزادتر بود . لباسِ بی آستین و کوتاهش و آن موهایِ بلندِ گیس شده مثل یک نقاشی بود !
به در تکیه زد و به او خیره شد که پشت به او ، تند و تند سبد کوچک را از سبزی پر می کرد و خیار را خرد و ترشی را درونِ پیاله های کوچک می
ریخت .
جلو رفت و زنجیر را از جعبه بیرون آورد . پشتش ایستاد و زمزمه کرد :
– ببخشید که دستم تنگ بود . . .
موهایش را با یک دست گرفت و روی شانه ی چپش انداخت و بعد زنجیر را به گردنش آویخت . .
پلاکِ کوچک جایی پائینِ جناقش جا خوش کرد . . .
مهری سر پائین آورد و به آن نگاهی نمود و لبخند زد :
– خیلی خوشگله !
دست های حافظ روی شکمش لغزیدند و او را به تنِ خود گره زد :
– مهری . . . . خوب بمون . . . فقط همین !
هیچ نمی خواست . جز اینکه خوب و مهربان و آرام بماند !
روی شاهرگش را بوسه ای کاشت و زمزمه کرد :
– دوست ندارم . . . . عاشقتم نیستم ولی . . .
مهری را سمت خود چرخاند ، چشم هایش برق می زدند . می دانست که حافظ علاقه ای به او ندارد اما شنیدنش از زبان او . . .
حافظ نچی کرد و بازوهایش را گرفت :
– ولی دنبال آرامشم . خسته ام ! خیلی خسته ! گاهی دلم میخواد شبا چشمام رو ببندم و روزِ بعد دیگه بیدار نشم . . ولی فقط و فقط به خاطر عزیزامه
که هر روز دوباره پلک باز میکنم . . . آرامشم باش . بذار قرار بگیرم . . . گریه نکن !
مهری پلک هایش را روی هم فشرد و هق زد :
– لازم نیست تو دوستم داشته باشی ، من جای هر دو تامون عاشقی میکنم !
“هر جا که یار گفت ، دلم گفت به چشم
از گل و خار گفت ، دلم گفت به چشم
هر جا که یار بود دلم گفت برو
با گل و خار بود ، دلم گفت برو ”
که می گفت سواد و کلام به دانشگاه و درس است ؟!
مهری به گونه ای کلمات را کنارِ هم ردیف می کرد که انگار کتاب ها خوانده و سال ها نوشته است . .
جملاتِ کوتاهش آبی بود بر آتش دلش . . .
نمی توانست نگوید . نگوید و باز از او زنانگی طلب کند . نگوید و از او آرامش و سکوت بخواهد . حالا که طعمش را چشیده بود نمی توانست او را کنار خود
داشته باشد و قرار بگیرد !
حس می کرد از او سواستفاده میکند .
ولی حالا . . . دلش کمی سبک شده بود . . کمی آرام !
مهری کف دستش را روی سینه ی او کشید و چشم بست :
– از بابت هیچی معذرت خواهی نکن . . . هیچی . هیچ وقت ! تو این دو روز بهترین هدیه ها رو بهم دادی . . تمام آرزوهام رو برآورده کردی . . همه رو !
لبخند زد و عقب رفت . هر دو دستش را روی گونه هایش کشید و سپس گونه ی او را نوازش کرد :
– تا دیروز خجالت میکشیدم ازت . از اینکه بگم دوست دارم . . از اینکه لمس و نوازشت کنم اما . . . از همین امروز باید تحملم کنی . باید بیش از حد
خواستنم رو تحمل کنی !
حافظ دست او را گرفت و لبخند کجی زد . سخت بود . . . . ولی تحمل می کرد !
سری تکان داد و او را به دنبال خود کشید :
– سرد شد . . .
مهری اما ایستاد و گفت :
– ترشی . . سبزی . .
او را به سمت سفره هل داد :
– کمتر وول بخور . میارم خودم !
او که کنارِ سفره نشست ، به آشپزخانه رفت و دست روی گونه اش گذاشت .
مهری بیش از آن که تصور می کرد ، عاشق بود . . .
چه تحفه ای بود و خبر هم نداشت !
71#
***
سیگار را زیر پایش انداخت و دست در جیب برد .
هوای سرد پائیز هم باعث نمی شد از حرارتِ بدنش کاسته شود .
چرخید و به پسری که روی نیمکت نشسته بود خیره شد .
گردن کج کرد و سر تا پای مانی را از نظر گذراند .
بعد از صحبت با سبحان ، به دو روز نکشید که برای خواستگاری آمدند . مثل برج زهر مار نشست و با اخم او را زیر نظر گرفت .
نمی توانست بپذیرد او عاشق حنا باشد !
یک سالی از حنا بزرگتر بود . . .
برای اتمام حجت با او برابر سبحان و حنا که نمی توانست شاخ و شانه بکشد !
بی شک پاسخ حنا به او مثبت بود . این را از چشم های مشتاق و شادَش می خواند اما او . . . :
– چطوری میتونم بهت اعتماد کنم دو فردای دیگه دلت یه زن سالم نخواد و خواهرم رو ول نکنی ؟!
مانی از جا برخاست و برابرش ایستاد :
– خواهر منو که دیدین . حال و روزش مثله خواهر شماس . مسلما من اگر روزی دلم رضا شد به اینکه کسی این بلا رو سر خواهرم بیاره ، منم این کارو با
حنا میکنم ! من مطمئنم اگه امروز به کسی بد کنم ، حتما یا سر خودم یا عزیزام همون بلا میاد !
حافظ پوزخند زد و نگاهش را لحظه ای به اطراف چرخاند و دوباره به صورتِ مردِ روبرو خیره شد :
– اینکه میشه ترحم ، دلسوزی ، ترس ! بدتر از رها کردنشه !
مانی پوفی کرد و دستی به موهایش کشید . که حافظ انگشت به سینه ی او کوبید و غرید :
– جوابی نداری که بدی ! حنا با دخترای همسن و سالش فرق میکنه ! به خاطر معلولیتش حساس تره ، شکننده تره ! روزی اگه بفهمه به خاطر پاهاش
پس زده شده ، نابود میشه . تو اینا رو میفهمی ؟!
مانی اخم کرد و دستِ او را گرفت :
– اگه بیشتر از شما نفهمم ، درکم کمتر هم نیست ! منم با یکی مثه حنا به اندازه ی تمام سالای عمرم زندگی کردم . اگه شناخت نداشتم و نمیدونستم
چه قدر مشکل هست ، مطمئن باش پا پیش نمیذاشتم ! ولی من میدونم . . میفهمم! از همه چیز آگاهم و باز قدم جلو گذاشتم . من حنا رو دوست دارم !
با همه ی محدودیت هاش . . با همه ی مشکلاتش ! شما که خواهرِ منو دیدید ! به نظرتون وقتی نفس به نفسِ یکی مثل خواهر شما زندگی میکنم ، انقدر
درکم از شرایط کمه که سر یه حسِ زودگذر هم زندگی خودمو هم زندگیِ یه آدم دیگه رو خراب کنم ؟! من دوستش دارم !
حافظ دوست داشت مشتش را محکم روی چانه اش بنشاند که انقدر راحت برابر او حرف از دوست داشتنِ خواهرش نزند !
اما به جای همه ی این ها با چهره ای در هم و نگاهی چپ چپ گفت :
– اصلا تو درست میگی . . مادر و پدرت چی ؟! اونا هم میتونن قبول کنن ؟! میتونن قبول کنن شاید عروسشون هیچ وقت نتونه بچه دار بشه یا یه بچه ی
سالم به دنیا بیاره ؟! اونا هم میتونن با مشکلات کنار بیان ؟! اصلا گیریم ازدواج کردین ، تو شوهرشی ، تو باهاش کنار میای . . . پدر و مادرت چی ؟! اونا
اگه به حنا زخم زبون بزنن ، آزارش بدن یا دلشون بخواد یه عروس سالم داشته باشن که بتونه بهشون یه نوه ی سالم بده چی ؟!
مانی کلافه شده بود !
خوشحال از اینکه توانسته بود برای خواستگاری از حنا به خانه ی پدری اش بروند ، با سرخوشی به کار و بارش می رسید که تلفن همراهش به صدا در
آمد . فکر هر کسی را می کرد جز برادرِ کوچکِ حنا که در کل مجلس با چشم هایی تنگ شده به او خیره بود .
روی نیمکت نشست و آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و سر میان آن گرفت :
-به نظرتون اگه پدر و مادرم راضی نبودن انقد تو خواستگاری سرخوش می نشستن و اره می دادن و تیشه می گرفتن ؟! من با هر کسی هم که ازدواج
کنم ممکنه بچه دار نشم ، ممکنه بچه ام سالم نباشه ! ربطی به حال و روز حنا نداره . مگه شماها از یه پدر و مادر نیستید ؟! شما سالمی . . .خواهرت
سالمه . . هر دو تا زندگی خودتون رو دارین . سرپا و فعال . . . اگه مشکلِ ژنتیکی بود ، اگه مشکل ارثی بود الان شما ها مطمئنا باید یه حال و روزی مثه
اونا می داشتین . آقا حافظ . . . چطوری بهتون ثابت کنم که با آگاهیِ کامل خاطر خواهِ خواهرتون شدم ؟! خواهرِ شما آرومه . . مهربونه . . . از هر حرکتش
، آدم آرامش میگیره . . . با وجود معلولیتش فعاله . دوست داشتنیه . خوش اخلاقه . دیگه . . مگه دیگه چی باید تو وجودِ یک دختر باشه که یه مرد رو
راضی کنه که عمر و زندگی اش رو باهاش شریک بشه ؟!
حافظ دندان روی هم سائید و با کینه به او خیره شد . هر چه می گفت ، یک چیزی جوابش می داد !
ولی هیچ کدام باعث نمی شد خیالش از بابت او و زندگی حنا راحت شود .
ولی چاره ای نداشت . .باید گردن خم می کرد . حرف هایش را به حنا زده و با او اتمام حجت کرده بود ؛ و حالا مانی را هم باید روشن می کرد !
قدم برداشت و خم شد و یقه ی او را چنگ زد ؛ صورت به صورتش نزدیک کرد و با لحنی آرام اما پر از تهدید گفت :
– فلسفه بافی های الانت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم اما تو هم این حرفِ من رو فراموش نکن . . . یه روزی . . . یه زمانی اگه بفهمم غلطِ زیادی کردی و
دلِ خواهر من رو شکستی ، به جونِ خودش قسم ، گردنت رو میشکنم !
او را به عقب هل داد و رفت و تا لحظه ی آخر هم چشمانش پر از ظن و بی اعتمادی و خشم بود !
***
بافت موهایش را باز کرد و پنجه هایش را میان آنها کشید .
در آینه و نورِ کمِ اتاق به خودش خیره شد . . .
به مهری ای که حالا زنِ زندگیِ حافظ شده بود . کارهای خانه را انجام می داد ، لباس می شست ، غذا می پخت و منتظرِ او می ماند اما . . .
کمترین زمان ممکن را برای با او بودن و خلوت با او داشت .
چرخید و به او نگاه کرد که خفته بود . . . . آهی کشید .
کرم مرطوب کننده را برداشت و دست های خشک شده اش از کار با مایع ظرفشویی و آب را با آنها نرم کرد .
تونیک و شلوارش را با تی شرت و شلوارکی تعویض کرد و آهسته سمت دیگر تخت خزید .
صورت حافظ به سمت او بود و سینه اش آرام بالا و پائین می شد . کفِ دستش را روی قلب او گذاشت و پوست تنش را لمس کرد و لبخندِ کوچکی زد .
سرمای دستش باعث شد پلک های حافظ بلرزند و کمی در خود جمع شود . . .
نگاه مهری به جایی میان آغوشش بود . .
کمی خودش را جلو کشید و عطر تنش را استشمام نمود . دوباره به صورتش خیره شد . میان ابروهایش خط افتاده بود از بس که تمامِ طولِ روز را اخم
می کرد !
در تمام مدتی که بقیه ی اعضایِ خانه درگیرِ مراسم عقد و عروسی بودند ، او با بدخلقی فقط خودش را می جوید و حرص می خورد !
انگشت اشاره اش را روی خط های بین ابروهایش کشید و زمزمه کرد :
– انقدر بداخلاق نباش ! بد بودن بهت نمیاد . . . .
چشم هایش را بست و صورتش را جایی نزدیکِ سینه ی او و روی مرزِ دو بالشت گذاشت .
کنارِ او بودن برایش تمامِ آرامشِ دنیا را به همراه داشت . . . .
آنقدر که خیلی زودتر از معمول به خواب رفت و ندید که حافظ ، با حس پخش شدن نفس هایِ او روی صورتش بیدار شد و با دیدنِ تنِ مچاله شده اش
از سرما دست دورِ او پیچید . . . .
72#
***
کارهای کارگاه که تمامی نداشت .
صبح بلافاصله بعد از تعویض لباس مشغول کار می شد و فقط هنگام ناهار بود که شاید می توانست دقایقی بیارامد .
بعد از آن هم به قصدِ بیهوشی کار می کرد تا به وقت رسیدن به خانه و بعد از صرف شام لازم نباشد کنار حنا و سبحان و سبا بشیند و برنامه ریزی
هایشان را بشنود !
همان یک بار که شنید مراسم عقد و عروسی یکی خواهد بود و حنا همان شب به خانه ی همسر خواهد رفت برای به هم ریختن اعصاب و روانش کافی
بود .
ترجیح می داد خودش را کنار بکشد و در این بین مهری نم نَمَک سعی می کرد به او نزدیک شود به هر روش و طریقی .
دو هفته از روزِ خواستگاری و بله بران می گذاشت و به روزِ عروسی نزدیک می شدند .
مهری مدام از چرخیدن و پلکیدن برابرِ سبحان و حنا خجالت می کشید .
گاهی معذب می شد و حتی ناراحت ! نگاه های خاصِ سبا به او می فهماند که چیزی می داند .
می ترسید نکند که آنها چیزی شنیده یا دیده باشند ! مدام سعی می کرد حتی حمامش هم زمانی باشد که هیچ کدام خانه نیستند .
از اینکه حتی مجبور باشد برای خصوصی ترین لحظاتِ زندگی اش هم نگرانی داشته باشد ، عذاب می کشید اما . .
بلافاصله در ذهنش بر سر خودش فریاد می کشید . او حضورِ آنها را پذیرفته بود . با همه ی محدودیت هایی که برای زندگی مشترکِ یک زوجِ جوان ایجاد
می کردند .
حافظ معمولا بیشتر هفته را در سکوت بود یا مشغولِ کار و خسته از کار !
همان ساعت هایی را هم که به او نزدیک می شد از صدقه سر کششِ مردانه اش داشت اما . .
به همان هم راضی بود !
می توانست ناراحتی اش را درک کند . گاهی از شدتِ محبت و علاقه ی او به خواهر و برادرانش در عجب می ماند .
فکر می کرد که آنها را دوست دارد ولی نه در این حد !
حافظ جان می داد برای آنها ، مهم نبود در چه شرایطی بود به محض اینکه می فهمید مشکلی دارند مثلِ پرنده ای به سوی شان پرواز می کرد .
خوب به یاد داشت سه روز پیش را که وقتی در خلسه رفته بود از نوازش ها و زمزمه هایش و بازوهایِ عرق کرده ی او تنش را به آغوش کشیده بودند ،
ناگهان صدای ناله ی دردآلود سبحان بلند شد .
انگار گوش های حافظ آنتن هایی بودند که در هر حالی هر سیگنالی که از جانبِ خواهر و برادرش ارسال می شد را دریافت می نمودند .
مکث و دوری اش برای او شوک آور بود ، حال خودش هیچ ولی حافظ که . . .
اما انگار برایش این چیزها مهم نبودند . تند ترین آتشِ وجودی اش هم با فهمیدنِ درد و مشکل عزیزانش خاموش می شد آن هم در کمترین زمانِ ممکن
!
آن شب تا صبح کنارِ سبحان ماند و رویِ کمرش کیسه ی آب گذاشت .
مردِ بیچاره از بس خم شده و کارتِ عروسی نوشته ،کمرش دچار اسپاسم شده و آن هم برای کسی به مانند او دردناک ترین واقعه بود .
با همه ی این ها حافظ را دوست داشت ، او همسر و عزیزش بود . . بهترین ها را برایش می خواست حتی اگر مجبور می شد فقط نقش یک همبستر را
برایش بازی کند .
تمامِ تلاشش را می کرد که به چشمِ او بیاید . لباس های رنگی می پوشید ، بهترین غذاها را می پخت ، مدام عطر می زد و عمدا موهایش را جلوی او می
بافت و شانه می کرد ولی . . .
انگار هیچ نتیجه ای نداشتند جز اینکه شب ها هُرمِ نفس هایِ تندش را زیر گوشش حس می کرد . با اینکه خودش هم لذت می برد اما گاهی صبح ها که
بر می خاست و به چهره ی آشفته اش در آینه خیره می شد حسِ بدی به سراغش می آمد که گویی فقط زنانگی اش در رختخواب برای حافظ جذابیت
داشت . دلش می خواست برای او حرف بزند ، اوقاتی که از مشکلات و مسائل کاری و اقتصادی خسته است دست او را بگیرد و در چشم هایش بخواند که
لبخند و حضورش آرامش بخشِ او هستند .
آه کشید و به پیراهنِ بلندش نگاهی انداخت . . .
برای مراسمِ حنا تدارکش دیده بود . آن هم با ته مانده ی پولی که ازکادوهای عروسی برایش مانده بود .
مثلا ممکن بود حافظ از حضورش با این لباس در کنارش و قدم برداشتنِ شانه به شانه اش احساسِ غرور کند ؟!
شک داشت . . .
به صورتش خیره شد . هیچ چیز جذابی نداشت و گاهی از خودش نا امید می شد . به چه امیدی فکر می کرد که حافظ دیوانه و پاکباخته ی او خواهد شد
؟
نگاهش به سمتِ کتابِ رویِ میز کشیده شد . پوزخندی زد . از حسِ حماقتِ خودش . . .
مشکلاتش که یکی دو تا نبودند . دزدکی یکی از کتاب های سبحان را برداشته بود و سعی می کرد که از جملات و لغاتش سر دربیاورد . کتاب برای
سطوحِ پائینِ زبان آموزی بود و با توجه به علاقه ای که داشت ، چیزهایی می فهمید اما . . .
بلندتر آه کشید و برخاست . سرش را تکان داد و غر زد :
– احمق . . . به چه چیزایی هم فکر میکنه . به همینم راضی باش !
به خودش تلقین می کرد که باید راضی می بود . از اینکه حتی می توانست مایه ی آرامشِ نیازهای مردانه اش هم باشد ، باید رضایت می داشت اما حسی
تهِ تهِ وجودِ زنانه اش چیزی بیشتر طلب می کرد .
حسی برتری جویانه ، حسی خودنمایانه !
دلش می خواست حافظ زوایایِ دیگری از وجود و شخصیت و توانایی هایش را هم ببیند نه فقط او را زنی ببیند که بر اساسِ آناتومی و خلقت شان می
تواند جوابگویِ تغییرات هورمونی و داغ شدنِ سرش باشد !
خسته نشده بود . . . کم نیاورده بود اما . . . آدم بود و دل داشت و آرزو . . برای خودش خیالبافی می کرد که مثلا چشمانِ حافظ از اینکه او هم سررشته
ای در امرِ خاصی دارد برق می زند یا مثلا وقتی او با کسی درباره ی موضوعِ خاصی صحبت می کند و در آن باره دارای اطلاعاتی جامع و کافی است ، به
او خیره شده و از صورتش رضایت و غرور می بارد .
با همه ی این ها ، با تمام این فکرهای ناراحت کننده ، همین که به حلقه اش خیره می شد و به یاد می آورد که تا چند ماه پیش اصلا نمی توانست فکرِ
این را بکند که روزی به عنوانِ همسر او باشد ؛ لبخند می زد و دلش پر می شد از شوق !
این یعنی او فرصت داشت و می توانست برابرِ چشمانِ او بچرخد و خودی نشان بدهد .
صدای در که آمد یعنی حافظ بازگشته بود . از جا پرید و موهایش را با کش بست و بعد از پنهان کردنِ کتاب از اتاق بیرون زد .
خبری از سبحان و حنا نبود . یکی برای خرید عروسی رفته بود و دیگری برای تدریسِ زبان .
شانه های خسته اش که پدیدار شد پیش دوید :
– سلام . زود اومدی !
حافظ سر بالا گرفت و با خستگی گفت :
– سلام . ناراحتی برم ؟!
لبخند خجولی زد و کیسه های خرید را از دستش گرفت :
– ناراحتم از اینکه اصلا چرا میری . به من بود دوست داشتم صبح تا شب کنارم باشی !
حافظ لحظه ای خیره اش ماند و سپس بی هیچ واکنشی از کنارش گذشت . لبخندی زد و سریع به آشپزخانه دوید و خرید ها را روی زمین گذاشت و بعد
به تندی به اتاق رفت .
حافظ پیراهن از تن بیرون کشیده و دنبال حوله اش بود :
– تو برو عزیزم . من برات میارم !
حافظ ایستاد و نگاهش کرد . هومی گفت و به حمام رفت .
لبخند مهری وسعت گرفت و لباس هایِ بعد از حمامش را روی تخت مرتب گذاشت و حوله را از کمد بیرون کشید . درآینه به خود نگاه کرد و از افکاری
که تا لحظاتی پیش داشت ، خنده اش گرفت .
همه چیز با آمدنِ حافظ و دیدنش دود شد و هوا رفت !
انگار فقط کافی بود تصویرِ او از خیالاتش بیرون بیاید و مجسم شود ؛ دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت .
تقه ای به در زد و پس از اندک زمانی لایِ آن گشوده شد . حافظ دست دراز کرد و او ، به جای دادنِ حوله دستش را گرفت . نگاه مرد بالا آمد و به
چشمانِ او نشست . چشمانش پر از سوال بودند . . .
ولی او به جای جواب تنها نگاهش کرد و دستش را فشرد . آنقدر که بالاخره خود حافظ به حرف آمد :
– چیه مهری ؟! چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟!
با لبخند سر بالا انداخت و بعد در را پس زد . از گردنش آویزان شد و چشم بست :
– دلم برات تنگ شده بود . . همین .
حافظ مات و متحیر ماند ! حس می کرد گوش هایش قرمز شده اند . آخر در حمام و در آن وضعیتِ او ؟!
بوسه ی مهری که روی گلویش نشست ، آرام دست رویِ کمرش گذاشت :
– باشه عزیزم . . باشه . . . من . .
اما مهری نگذاشت که حرفش تمام شود . کمی بعد دست روی موهای خیس حافظ کشید و پس رفت :
– دوست دارم . . اینو هیچ وقت یادت نره !
حوله را میان دستانِ اویِ هاج و واج گذاشت و از حمام بیرون رفت . نگاهی به دستانش و نگاهی به درِ بسته شده نمود .
این دختر را یک چیزی می شد !
***
می دانست حافظ هنوز بیدار است . این را نفس های کلافه و پوف کشیدن های گاه و بیگاهش به او می فهماند .
پشت به او خوابیده و به روبرو خیره بود.
سکوتِ حافظ آزارش می داد . نگاه هایی که زیر زیرکی به خواهران و برادرش می انداخت ناراحتش می کرد .
از چشمانش می خواند که حس می کند تنها شده است . . او را پس زده اند و برای او و نظرش ارزشی قائل نیستند .
پلک هایش را بست تا شاید بتواند بخوابد که . . .
دستیِ دورِ کمرش پیچید و حافظ او را به سمت خود کشید . با بدنش او را محاصره کرد و کفِ دستش را رویِ شکمِ او فشرد . نفس هایش میان موهای او
میپیچید :
– خیلی خوشحالن !
صدایش گرفته بود . . غمگین :
– حنا خیلی خوشحاله . خیلی . . . می خنده . هی تند تند حرف می زنه . من هیچ وقت نتونستم انقدر خوشحالش کنم . هیچ وقت نتونستم باعث
خوشحالی شون بشم . . . حتی با ازدواجم .
مهری لرزید و لب هایش آویزان شدند . به سمت حافظ چرخید در حالی که هنوز دستِ او دورِ تنش بود .
چشم هایِ مردش بی فروغ بودند و این حتی با نورِ کمِ چراغ خوابِ کوچکِ دیواری هم قابل تشخیص بود .
دست روی گونه اش گذاشت :
– این حرف رو نزن . . اونا دوست دارن .
حافظ پوزخند تلخی زد . کارش به جایی رسیده بود که برای زنی که مدام از او فرار می کرد ، درد و دل می نمود .
موهای ریخته روی نیمه ی صورتش را کنار زد و زمزمه کرد :
– دوست داشتن کافی نیست . . . نتونستم براشون کاری کنم . هیچ چیزی براشون نتونستم بخرم . نه یه ویلچر نو . . نه یه وسیله ی جدید . . . حتی
واسه تو . . واسه تو هم نتونستم کاری بکنم . . هیچی . فقط هر وقت بهت نیاز داشتم اومدم سراغت . حالم داره از خودم به هم میخوره . . بی مصرفِ به
درد نخور !
پلک هایش را روی هم فشرد و دستش را رویِ کمرِ مهری مشت کرد .
تنها تر شده بود . . . از همیشه تنها تر . گفت و گویش با خانواده اش به کمترین حد ممکن رسیده بود .
حس می کرد میان آنها جایی ندارد . درباره ی چیزهای مشترک سخن می گفتند ، اشتراکاتی که از آنها دور بود . .
از مثلا لباسِ عروسِ حنا . . . از شامی که با یکدیگر در رستوران خورده اند . .
از جهیزیه اش !
پیشانی اش بی اراده خم شد و سر بر سینه ی مهری گذاشت . حالا این او بود که حافظ را در آغوش داشت :
– حتی انقد بدبختم که اون پسره با دیدنِ وضع زندگی مون بگه جهیزیه نمیخواد . . بگه خونه اش کامله ! بگه حنا هر چی اراده کنه براش میخره .
مهری بغض کرد ، دردِ حافظ برایش غیر قابل تحمل بود . کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود !
انگار نه انگار همان روز صبح بود که دلش می خواست حافظ از مشکلاتش بگوید و حالا . . .
روی موهایش را نوازش کرد :
– این حرفا چیه حافظ ؟! تو براشون عزیزی . برای همه عزیزی . هیچکس به این محبتت ، به تلاشت ، به عشقی که به خونواده ات داری شک نداره . . .
حافظم !
سرش را بالا آورد ، چشمانش غمگین بودند . . . گوشه ی چشم هایش را لمس کرد :
– حنا خوشحاله چون داره به کسی که دوستش داره میرسه . مثه من! منم روزای قبل از عروسی داشتم بال در می آوردم . . . . خنده از لبام نمی رفت .
همه اش دوست داشتم تو رو ببینم . . کنارت باشم . .فقط تو ! فقط تو به چشمم میومدی . . . ولی این دلیل نمی شد که خانواده ام تو زندگی کاری برای
خوشحال کردنم ، نکرده باشن . دلیل نمی شد که تلاش هاشون به چشمم نیاد . . . حافظ من هیچ وقت نتونستم برم دانشگاه ، نتونستم درس بخونم . . .
. نتونستم به اون شغل و مرتبه و درجه ای که میخوام برسم ولی این به این معنی نیست که ندیده باشم بابام چه قدر سعی کرد خرج و مخارجِ دانشگاه رو
فراهم کنه . . مطمئن باش هیچ وقت فراموش نمیکنن که براشون چی کار کردی . . که از همه ی زندگیت زدی براشون . . . حتی اونا یادشون بره ، من
یادم نمیره که مَردَم چه قدر عاشق خونواده اشه که حتی خودش رو از هر لذت و علاقه ای محروم میکنه به خاطر اونا . به خاطر خونواده اش . . . تو ،
وجودت ، حضورت ، از خود گذشتگی ات ، اینا چیزایی نیستن که بشه فراموش کرد . بشه ازش گذشت . . من از چشماشون میخونم که چه قدر براشون
عزیزی . من همیشه میبینم سبحان حواسش به غذا خوردن و خوابیدن و سیگار نکشیدنت هست . میبینم حنا همیشه حواسش هست که لباسات اتو
شده باشن . من میبینم که سبا همیشه حواسش هست که دستات رو بعد از کار مرطوب کنی . . . اینا اگه دوست داشتن نیست ، پس چیه ؟!
نگاه خیره ی حافظ به او و لب هایش بود . ..
لبخندی زد و گوشش را میان انگشتانش گرفت و لب زد :
– و از اینا مهم تر . . . من هستم حافظ . من خودم یه تنه به جایِ همه ی دنیا دوست دارم . . . اینو یادت نره .
چانه ی مردانه اش را بوسید و خودش را پائین کشید و سر روی سینه اش گذاشت . دستش را رویِ پهلویِ او محکم کرد .
حافظ بغض کرده بود . . مثل یک بچه ی بی پناه . این را نفس های سنگین و کوتاهش به او می فهماند .
بوسه ای روی موهایِ بلندِ دخترک که میان دست و آغوشش پخش بود زد و در دل گفت :
– کاش هیچ وقت باهات ازدواج نمیکردم مهری . .اونوقت عذاب وجدانِ خراب کردنِ زندگیت به دردام اضافه نمی شد .
پلک هایش را بست و بی آنکه او را از خودش جدا کند به خواب رفت . . .
73#
***
صدای خنده های گاه و بیگاه سبحان از اتاق می آمد و باعث می شد حافظ نگاه چپی به آن سمت بیندازد .
انگار نسبت به هر کسی که توجه آنها را از او بگیرد ، حسادت می کرد !
مهری روی مبل نشسته و آرام مجله را ورق می زد و زیر زیرکی حافظ را می پائید .
اخم هایش را دوست نداشت ؛ چون بر مهربانی چشمانش سایه می انداختند و مردمک هایش را تیره می کردند . . .
باز که صدای سبحان بلند شد ، حافظ هم ایستاد و به اتاق رفت و سپس به حیاط .
مهری با دلواپسی پشت پنجره ایستاد و او را زیر نظر گرفت و با دیدن سیگاری که بین لب هایش نشست ، ناله زد .
پرده را به چنگ کشید و با هر دودی که به ریه می فرستاد ، او جان می داد .
لعنت به هر کسی که با اختراع سیگار ، گورِ مردهای تنها را کَند !
نمی خواست سلامتی اش تهدید شود . . .
حافظش تنها بود . مگر می شد این را نفهمد ؟!
چشم هایش بیقراری می کردند . هر بار که می دید به حنا خیره شده است انگار نگاهش برق می زد .
نه از شوق و غرور که از بغض و غم . نمِ اشک بود شاید !
پرده را انداخت و از خانه بیرون رفت . روی پله ایستاد :
– حافظ !
حافظ نگاهش نکرد و به جایِ آن پشتش را سمتِ او نمود .
دندان روی هم سائید . این حرکتش یعنی دست از سرم بردار!
دمپایی هایش را با عجله و تا به تا پوشید و به سمتش رفت . شانه اش را چنگ زد و سیگارِ داغ را کفِ دستش مچاله کرد . سوزشش مهم نبود . او جان
می داد برای مردِ اخمویش !
حافظ ابتدا با خشم و سپس با حیرت او را نگریست ، کفِ دستش را گرفت :
– اِ اِ اِ ! دختره ی دیوونه رو نگاه کنا!
حافظ که با سرانگشتانش سیگار را از کفِ دستِ او جدا کرد و روی زمین انداخت آخی گفت و چشم هایش را تنگ کرد . خواست دست پس بکشد که
حافظ آن را محکم تر گرفت . عصبی گفت :
– تو که دودش رو هی میفرستی تو ریه ات دیوونه نیستی ، منی که فقط دستم رو زخم کردم دیوونه ام ؟!
حافظ نگاه چپی به او انداخت و هیچ نگفت . با سرانگشتانش آرام روی محلِ زخم را نوازش کرد . شکلِ ناجوری به کفِ دستش داده بود . نچی کرد :
– بدجور سوخته . . . جاش بمونه چی ؟!
مهری بغض کرد و نگاهش هنوز پیِ نوکِ انگشت حافظ بود که بی اراده ی او و در حالی که چشمانش به صورت او می نگریست ، روی زخمش کشیده می
شد .
حافظ بازویش را گرفت و او را به سمت خانه کشید :
– بیا اینجا ببینم . . .
او را روی پله نشاند و خودش از پله ها بالا رفت و دقیقه ای بعد با گاز و پماد سوخت و باند و بتادین برگشت . به خاطرِ حنا و سبحان همیشه در خانه ،
داروخانه ای کوچک داشتند !
کنارِ مهری نشست و دوباره کفِ دستش را گرفت و نگاهی به آن انداخت . بدون نگاه کردن به او گفت :
– اینو بریزم روش میسوزه . ولی تحمل کن . . . .
و حتی فرصت نداد که مهری خودش را آماده کند و مایع سرخ رنگ را روی زخم ریخت . از شدتِ درد می خواست انگشتانش را به کفِ دست جمع کند
که حافظ آنها را گرفت و دستی هم دورِ کمرش انداخت :
– هیش . . . . چیزی نیست . . . هیششش . . .
اما درد و سوزش تا مغز و استخوانش نفوذ کرده بود . لب می گزید و چشم هایش می سوختند .
حافظ دست پشت گردنِ او گذاشت وشقیقه اش را به سینه چسباند :
– هیچی نیست . یه کم تحمل کن . .
و به آرامی با گاز ، دور و اطرافِ زخمِ دایره ای شکل را تمیز کرد . مهری با دستِ دیگر کمرِ او را چنگ زده بود و چشم هایش را روی هم می فشرد .
اما اندک اندک با حس انگشتان حافظ پلک هایش را از هم فاصله داد و به گره دست هایشان خیره شد .
حافظ به آرامی زخم را تمیز کرد و آهسته دورِ آن را نوازش نمود . نیم نگاهی به او انداخت . لبخندی زد که دلِ دخترک یک بار مرد و زنده شد !
سپس باند را به آهستگی هر چه تمام تر دورِ دستش پیچید و سپس دستش را به لب چسباند و بوسید !!
کارِ مهری برای حافظ ارزش داشت !
در روزهایی که حس می کرد خواهران و برادرش و حتی خواهرزاده هایش او را کنار گذاشته اند ، هر قدم که بر می داشت نگاه او را دنبال خود می دید و
هر چه هم که نباشد آن زخمِ ناسورِ کفِ دستِ مهری هم بابتِ او بود .
اشک رویِ گونه های مهری را پاک کرد و دوباره صورتش اخمو شد :
– مهری . . . من اگه سیگار میکشم واسه اینه که نه میتونم داد بزنم و نه دست رو کسی بلند کنم که یعنی دارم دیوونه میشم ! دارم از تو خودمو میخورم !
اگه میبینی بر خلافِ قولی که به تو و سبحان دادم اینو دست میگیرم و دود میکنم واسه اینه که دارم میترکم . یعنی رسیدم تهش ! واسه خاطرِ من با
خودت اینطوری نکن . این کارِ امروز و دیروزِ من نیست . اولین نخِ سیگار رو هیفده سالگی کشیدم . . اگه قراره بلایی سرم بیاد ، تا الان اومده !
مهری که این چیزها را نمی خواست بفهمد ! دستِ حافظ را چنگ زد و با صدای گرفته ای گفت :
– حافظ اگه با زدن و فریاد کشیدن آروم میشی من حاضرم ازت کتک بخورم ولی تو سیگار نکشی ! لعنتی من هر روز که از درِ این خونه میری بیرون
هزار بار خدا و پیغمبر رو صدا میزنم که سالم برگردی خونه . . . اونوقت چطوری میتونم آروم بشینم وقتی جلو چشمِ خودم میبینم که داری دستی دستی
از عمر و جوونی و سلامتیت کم میکنی ؟!
آخ . . . .
آخ از دلِ مهری و آخ از حافظی که درد به جانش نشست .
این صدایِ عاجز و این لحنِ ملتمس ، مثلِ یک خنجرِ زهر آلود بود که به آرامی روی قلبش کشیدند . . برید و سوزاند و کُشت !
این دختر تا این حد او را دوست داشت ؟!
در دل خدا را خواند . . که چه در او دیده که این دخترک را وسطِ زندگی اش انداخته است . . مگر می توانست تاب بیاورد وقتی او آنچنان مشتاق نگاهش
می کند و خودش با چشمانی بی تفاوت او را از نظر می گذراند !؟!
سرِ مهری را رویِ شانه گذاشت و او را به سمتِ خود کشید ، میان کتفش را چنگ زد و آرام گفت :
– نکن مهری . . این کارو با من نکن !
و مهری گیج و ویجِ عطرِ او بود و اصلا نمی دانست که مگر چه کار داشت می کرد ؟!
بوسه اش روی شانه ی او نشست و باعث شد محکم تر کمرِ حافظ را دربربگیرد .
و اگر سبحان آنها را نمی خواند ، مهریِ بیچاره شاید می توانست گونه ی زبرِ حافظ و لب هایش را لمس کند . . .
***
شام در سکوتِ تمام صرف شد .
مهری که به آهستگی و به سختی می توانست با یک دست غذا بخورد و علاوه بر آن درد و سوزشِ زخمِ سیگار ، میلِ هر چیزی را از او گرفته و قرار را از او
ربوده بود .
حنا نیم نگاهی به برادرش انداخت . چند روزی بود غذای درست و حسابی نمی خورد .
دلش می خواست با او حرف بزند اما ابروهای در هم گره خورده اش او را از این امر برحذر می داشت ولی دلش دیگر تاب نمی آورد . . .
تمامِ مدتِ شام را با خودش کلنجار رفت . حتی هنگام دیدنِ اخبار و خوردنِ چای هم صبر کرد و وقتی حافظ بلند شد که به اتاق خواب برود گفت :
– داداش . . . میای تو اتاقم ؟!
حافظ به سمتش چرخید و لحظاتی نگاهش کرد :
– چی کار داری ؟!
حنا لبخندِ کوچکی زد :
– حالا بیا !
مهری نگاهش را میانِ آنها چرخاند :
– پس . . . . . من میرم . . . من میرم بخوابم .
شب به خیری گفت و به اتاقشان رفت .
حافظ ماند تا حنا به او برسد و سپس ویلچرش را به سمت اتاقش هل داد . سبحان با صدای بلند “خوب بخوابید”ی گفت و برای خواب سالن را ترک کرد
.
حافظ در را پشت سرش بست و دست به سینه ایستاد . حنا به زحمت خودش را روی تخت کشید و به او اشاره زد :
– بیا اینجا بشین !
و بر لبه ی تخت کوبید . حافظ پوفی کرد و سلانه سلانه به سمت او رفت و همان را انجام داد که او می خواست .
حنا صورتش را از نظر گذراند . . برادرِ دوست داشتنی اش !
دستِ او را گرفت و قبل از اینکه حافظ فرصت کند کاری انجام دهد پشتِ آن را بوسید .
حافظ حیرت زده دستش را عقب کشید و غرید :
– حنـــا !
حنا با چشم هایی پر آب نگاهش کرد . دلش برای او و غرغرها و خنده ها و چرت زدن های ناشی از خستگی اش ، بیشتر از همه تنگ می شد !
زمزمه کرد :
– ببخشید اگه این همه سال اذیتت کردم . . ببخشید اگه راضی نیستی و من دارم راهِ دلم رو میرم . ببخشید اگه باعث شدم رابطه ات با سبحان خراب شه
. . . ببخشید اگه این همه سال بارِ روی دوشت بودم !
حافظ به شدت اخم کرد و توپید :
– چرت و پرت نگو حنا !
اما حنا بغض کرده و با چانه ای لرزان بازویِ او را گرفت :
– می دونم ناراحتی . . . راضی نیستی . . . . ولی حافظ ، خسته شدم از این همه سربار بودن! از این همه زیادی بودن . از اینکه همه اش جلوت خجالت
زده باشم که یه بودنم باعث شد از همه چیز محروم شی . میخوام برم پیِ دلم که هم تو راحت شی و هم خودم !
اولین قطره ی اشک که روی گونه اش پرید ، حافظ بیقرار و پریشان دست دورِ شانه اش پیچید و او را به سینه چسباند :
– دختره ی احمق !
با دست صورتش را به رویِ قلبش فشرد و از بین دندان های چفت شده اش گفت :
– کی گفته سربار بودی ؟! کی گفته زیادی بودی ؟! اگه ناراحتم ، اگه بدخلقم واسه خاطر این نیست که راضی نیستم که با کسی که دوستش داری
عروسی کنی . . .
دست زیر چانه اش انداخت و صورتش را بالا آورد . چشمانش را میان نگاهِ بارانی اش چرخاند و با بیچارگی لب زد :
– من تمامِ عمر ترسیدم که اذیت بشی . . اذیتت کنن . میترسم بدمت دستِ کسی که نمیشناسمش ! میترسم از دستت بدم . میترسم یکی پیدا شه که
تو اونو از من بیشتر دوست داشته باشی ! میترسم وقتی خوشبخت بشی یادت بره داداش حافظی داری که همه ی زندگی اش شماهایین . همین الانش
حواست به من نیست . . همه ی فکر و ذکرت پیِ اون پسره اس ! میترسم از اینکه بری سر خونه و زندگیت و مشکلات و خوشی هاش منو از یادت ببره !
حنا هق زد :
– حافظ !
دلشان برای هم تنگ می شد . تعارف که نداشتند !
حافظ او را محکم در آغوش گرفت و دست هایش را دورِ او پیچید . . به سفت و سختیِ رابطه ی خواهر و برادری شان . .
حنا میان بازوهایش گم شده بود . چشم هایش را بست و آرام گفت :
– حنا . . . اگه بهت چپ نگاه کرد ، چیزی گفت ناراحت شدی ، خانواده اش کاری کردن فقط کافیه بهم بگی . . . کل خاندانش رو به آتیش میکشم .
یادت نره . . خب ؟!
حنا میان گریه ، خندید و گفت :
– باشه . . یادم نمیره داداشم منتظر به اشاره اس که گورِ خانواده ی شوهرم رو علی الخصوص خواهرشوهرِ بزرگم و جاری ام رو بِکَنه !
حافظ هم به آرامی خندید . عقب کشید و آهی از عمقِ جان به بیرون فرستاد . حنا اندکی خودش را جمع و جور کرد :
– پیشم میخوابی ؟! مثه همون شبایی که دلم بهونه ی مامان و بابا رو می گرفت . . .
حافظ تلخندی زد و سرش را تکان داد . یک پهلو شد و دست دورِ تنِ ظریفِ خواهرش انداخت و یک دست را هم زیرِ سرش جک زد . از بالا به چهره ی
معصومش خیره شد . حنا هم گونه به سینه ی او چسباند و زمرمه نمود :
– بویِ بابا رو میدی . . .
حافظ ماتِ نگاهِ بسته ی خواهرش ماند که حنا محکم تر او را بغل زد و در آغوشش مچاله شد .
لب به پیشانی اش چسباند و بوسه ای روی آن نهاد . آهی کشید و موهایش را نوازش کرد . .آنقدر که نفس هایش آرام شدند . . .
سرش را روی بازویش گذاشت وپلک هایش را روی هم . . .کاش پدرش زنده بود . کاش !
74#
***
بازوهایش درد می کردند و میانِ انگشتانش از خشکی پوسته پوسته شده بود .
سرِ حنا روی پاهایش بود و پاهایش روی پاهایِ سبا .
سبحان هم روبرویشان نشسته و مشغول مطالعه بود . یادش نمی آمد روزی را که کتاب در دست او نباشد !
دوقلوها و حریر هم خوابیده بودند . . و این دلیلِ در آرامشِ بودنِ خانه بود !
مهری بی صدا و دور از آنها نشسته بود و گاه گاهی زیر چشمی آنها را می پائید .
حافظ دستانش را از خشکی مشت کرده بود و این از چشم مهری دور نمی ماند .
حافظ سر بالا گرفت و دست از نوازشِ موهای خواهرش با دست های مشت شده برداشت و نگاه چرخاند .
مهری نگاه از او دزدید و بغض کرده در خود فرو رفت . بعد از شام چهار نفره کنار هم نشستند و اصلا کسی به او تعارف هم نزد یا او را داخلِ بحث شان
نکرد . .
حافظ لب های جلو آمده ی او را دید و لبخندِ کمرنگی زد . . . سر خم کرد و زیرِ گوشِ حنا گفت :
– ما بریم بخوابیم ؟!
حنا با شیطنت او را نگاه کرد و سبا که متوجه ی دلیلِ این حرفِ حافظ شده بود ، پچ زد :
– خودم کمکش میکنم .
حافظ هم سری تکان داد و بالشت را زیر سرش گذاشت .
آرام برخاست و به سمت مهری رفت که نگاهش خیره ی گلِ فرش بود .
دستش را سمتِ او دراز کرد :
– خسته نیستی ؟!
مهری ناباورانه سر بالا گرفت . لبخندِ کجی روی لب های مَردَش بود . یعنی متوجه گرفتگیِ او شد ؟!
و حافظ فهمیده بود . تمام عمر یاد گرفته بود که شاخک هایش تنظیم باشند . حواسش شش دانگ جمع باشد و مراقبِ خانواده اش باشد . نکند توجه به
یک نفر ، دیگری را بیازارد و غمگین کند .
مهری به آرامی دستش را گرفت و زیر چشمی باقی اعضای خانه را نگریست که خودشان را به آن راه می زدند . زبریِ دستِ حافظ را حس می کرد .
حافظ شب به خیری گفت و درِ اتاق را پشت سرشان بست . سبا با ذوق سبحان را مخاطب قرار داد :
– دیدی داداش ؟! طاقتِ ناراحتیِ مهری رو نداشت !
سبحان اخم کرده ، انگشت روی بینی گذاشت :
– هیـس ! میشنون !
کتاب را بست و پوفی کرد :
– مُردَم تا نسبت بهش بی توجهی کنم . . دلم داشت در میومد !
حنا انگشت های شستش را به نشانه ی ok سمت برادرش گرفت و آرام خندید :
– داداشمون دلش رفته واسه مهری !
سبحان اما بر خلافِ خوشحالیِ خواهرانش پوزخندی زد و با نگرانی به درِ بسته ی اتاق نگاهی انداخت :
– ترسم از اینه که همه ی توجه اش به خاطرِ وظیفه و عادت و ترحم باشه . اگه اینطوری باشه و مهری بفهمه ، میشکنه !
لب های حنا آویزان شدند و سر روی بالشت جا به جا کرد و زمزمه نمود :
– تا کِی ترحم ؟! اگه واقعا حافظ به زندگی اش با مهری دلبسته نشه ، دیگه میشه اسمِ آدم رو روش گذاشت ؟! هر جا میره چشمِ دختره دنبالشه !
سبا هم چانه بالا انداخت و با غصه به آنها نگاه کرد . گاهی درگیرِ عذابِ سختی می شد . از این می ترسید که نکند با خودخواهی و به خاطرِ برادرش ،
زندگیِ دخترِ جوانی را خراب کرده باشد .
در اتاق اما حافظ لبه ی تخت نشسته بود و با نوک انگشتانش سعی می کرد پیراهن از تن دربیاورد . دستانش آنقدر خشک بودند که به محض برخورد هر
شی و وسیله ای حتی پارچه ی نرمِ لباس هم تمام اعصابش مختل می شد و دندان هایش روی هم قفل .
مهری که بلوزِ بافت و شلوار گرمکنی پوشیده بود ، با ناراحتی به این وضعیت او نگاه کرد . با دست باندپیچی شده اش موهایش را پشت گوش راند و پلیورِ
حافظ را از کنارش برداشت و لب زد :
– صبر کن . . .
روبرویش رویِ زانو نشست و دست به سمت لبه های پیراهنش برد و سعی کرد به چشمانِ او نگاه نیندازد . با اینکه باید برایش برهنگیِ تنِ او عادی می
شد اما باز اینکه در روشنایی او را اینگونه ببیند خجالت می کشید .
آبِ دهان فرو داد و با صدایی که غیرعادی بلند شده بود گفت :
– هوا خیلی سرده ! یه بارون بیاد بعدش برفِ !
حافظ ابرو بالا فرستاد و به او نگریست که لب روی هم می فشرد . مهری ایستاد و یقه ی پلیور را از سرش رد کرد و بر وسوسه ی بوسیدنِ موهایش غلبه
نمود .
حافظ دست های مشت شده اش را با صورتی در هم از آستینِ لباس رد کرد و مهری ، غصه می خورد !
چرا باید این حال و روزِ او باشد ؟
بی شک اگر درس می خواند یا موقعیتِ یادگیری ِ یک حرفه ی دیگر را داشت و مجبور نبود فقط برای تامینِ خرجِ خانه کار کند ، با این هوش و استعداد
به مدارج بالایی می رسید. هر چند کار در کارگاه مبل سازی شغل بدی نبود اما حافظ خودش را هلاک می کرد ! آنقدر که تمام پوست و مو و تن و
عضلاتش را نابود می نمود !
کرمِ مرطوب کننده را برداشت و کنارش نشست . دستش را گرفت و به آرامی روی پوسته ها و خشکه های آن کرم مالید . حافظ با گردنی کج شده خیره
اش شد . به موهای بلندش که با وجودِ اینکه سعی کرده بود آنها را پشتِ گوش اسیر کند از رویِ آن لغزیده و در کنار صورتش آویزان بودند . .
به بینی گوشتی و لب هایِ بی رنگش . . . به ابروهایِ تیره و چشم های درشتش . . .
مهری به قدرِ مهربانی اش زیبا بود . .
کارش که تمام شد ، حافظ لبخند وسیعی به صورتش پاشید :
– دستت درد نکنه !
مهری هم لبخند زد و خودش را به سمت او کشید و گونه اش را بوسید :
– قابل نداشت عزیزم . . .
دوباره روبروی آینه ایستاد و نگاهِ حافظ خیره ی دست هایش شد که موهایش را شانه می زدند . ساقه ی موها را می گرفت و نوکشان را شانه می زد تا باز
شدنِ گره ها ریشه شان را به درد نیاورد . . .
در آن پلیور و شلوار و آن موهای بلند مثلِ یک دخترِ نوجوانِ نوبالغ بود . میانِ لباسش گم شده بود !
ایستاد و آهسته از پشتِ سر نزدیکش شد . دقیقا پشتِ تنش ایستاد و در آینه به چشم هایش خیره شد که او را می نگریستند . . برس میان دست هایش
بی حرکت مانده بود . حافظ دست رویِ بازویش گذاشت و او را به خود تکیه داد . تمام واکنش هایش از مهربانی ذاتی اش بود . . از فداکاری و از
خودگذشتی اش و تلاشی که همیشه برای رضایت و شادی همه داشت . ولی نمی دانست که کوچکترین حرکتش مهری را بیشتر واله و شیدا و شیفته می
کند . . . .
چه قدر دلش می خواست کاری برای او بکند و همانطور که دخترک سعی می کرد در زندگی او تاثیر بگذارد حافظ هم بر سرنوشتش اثری داشته باشد .
نمی خواست مردی باشد که سال ها به خاطرِ خانواده کنارش می ماند .
او این اسارت را دوست نداشت . مهری حقِ بهتر از این ها را داشت . باید رشد می کرد ، پر می گرفت و بزرگ می شد . شاید آنوقت حافظ و عشق به او و
این علاقه و این زندگی برایش کوچک می بود . . .
روح و جسمش زمینه ی این استخوان ترکاندن را داشتند . . اما شرایطِ زندگی ، نه . همه چیز برای شکوفایی اش کم بود . . .
آهی کشید و برس را از دستش بیرون کشید و موهایِ بلندش را در یک دست گرفت و با دست دیگر شانه اش زد . نجوا کرد :
– موهات رو دوست دارم . هیچ وقت موهای یه زن انقدر برام دوست داشتنی نبود !
و ندید که چشم های مهری برق زدند . .
حافظ حتی کلامی نگفت که نشان دهد علاقه ای به او دارد ، او یکی از اعضایِ تنش را دوست داشت . .موهای بلند و پر پُشتَش را اما همین هم برای او
دنیایی بود . یعنی یک چیزی از وجودش بالاخره این مرد را به خود جذب کرده است . . .
حافظ سر بالا گرفت و لبخند زد :
– فردا میخوام برم برای سبحان یه سری کتاب بخرم . چیزی نمیخوای ؟!
مهری خجولانه لبخندی زد و آرام گفت :
– چرا . . یه . . . یکی دو تا کتاب میخوام . . با . . با مجله !
حافظ فاصله را کمتر کرد و آهسته پلک زد :
– صبح بهم بگو .
مهری باورش نمی شد این مردی که پشت سرش ایستاده همانی است که تمامِ طولِ شب را نسبت به او بی توجه بوده . داشت دق می کرد !
اینکه حافظ حتی بعد از خوردنِ غذا تشکر نکرده و جلویِ تلویزیون نشسته و کنترل به دست گرفته و کانال ها را زیر و رو کرده بود !
بعد هم تمامِ وقتش مشغولِ گپ و گفت و ناز و نوازش خواهرانش شد .
اما دست های حافظ که زیر سینه اش قفل شدند و او را میانِ آغوش خود کشید ، از فکر و خیال بیرونش آوردند . . .
سرِ حافظ آرام رویِ شانه ی او پائین آمد و لب هایش ، بوسه ای روی آن نشاندند . به تصویر خودشان در آینه خیره شد . .
مردی پشت سرش ایستاده بود و آرام آرام سر و شانه و گردنش را بوسه باران می کرد و دست هایش را بالایِ شکمِ او هر لحظه محکم تر می کرد و او را به
خود می فشرد .
لبخند زد و چشم هایش را بست . سرش را کج کرد و حافظ گونه به گونه اش چسباند . شاید این سرآغازِ یک شبِ دیگر و یک تبِ دیگر بود اما زمانه
بازی های بسیار داشت .
و همان شب نقطه ی عطفی شد برای حادثه ای که سرنوشت ها را تغییر داد . . .
75#
***
مهری آنچنان کتاب ها را می بوئید و با شوق و ذوق نگاهشان می کرد که دهان حافظ هم آب افتاده بود !
وسطِ تخت نشسته و پشت به اویی که به بالشت تکیه داده بود ، کتاب ها را تند و تند ورق می زد .
حافظ بازویش را گرفت و او را سمت خود کشید :
– انقد عاشق کتابی ؟!
از اولِ ازدواجشان تا آن روز هیچ وقت او را در این حد خوشحال ندیده بود . بی شک اگر می شد بال در می آورد و پرواز می کرد !
مهری با چشمان برّاق نگاهش نمود :
– خیلی ! خیلی خیلی !
حافظ با خنده دست دورِ شکمش حلقه کرد و به آن فشاری آورد :
– آی آی خانم . . جای این همه نشستن و کتاب خوندن یه کم ورزش کن داری چاق میشی ها !
مهری چشم گرد کرد و با کتاب به بازویش کوبید :
– خیلی هم دلت بخواد !زن باید یه دو گرم گوشت داشته باشه !
حافظ به آرامی خندید و با صدای بمی زیر گوشش زمزمه کرد :
– که شوهرش یه لقمه اش کنه . . نه ؟!
مهری سر در یقه فرو برد و خجالت کشید اما حافظ آرام گردنش را بوسه زد :
– آرومم میکنی مهری . . خیلی آروم . تو زیادی خوبی دختر !
نگاهِ ناباورِ مهری بالا آمد و حافظ لبخندِ وسیعی زد . چیزی جز حقیقت نگفته بود !
مهری برای او مثلِ منبعِ آرامش بود . در وجودش که غرق می شد تمام خشم و غضب و غصه و ناراحتی هایش از بین می رفتند .
در آغوشش که فرو می رفت تمام احساساتِ مردانه اش که آن ها را عمری سرکوب نموده بود گویی به سرمنزلِ مقصود می رسیدند که دیگر در فکر و
خیالش پرسه نمی زدند و با گره خوردن و پیچیدن به او ، آرام می گرفتند . . آنقدر آرام که گویی هیچ وقت حافظ درگیرِ آنها نبوده است ، نه درگیرِ خشم
و عصیان و نه درگیرِ هوس !
حسی که با مهری تجربه می کرد هیچ وقت شبیه بوسه های حریصانه اش از زیبا نبود ، هیچ وقت سیرابش نمی نمود و حتی باعث نمیشد کمی از
تشنگی اش رفع شود و هر وقت که به او نزدیک تر می شد عطشش هم حجمِ بیشتری می یافت و مخفیانه های بیشتری را طلب می کرد . .
نوازش های مهری مثلِ نوازش هایِ هوس انگیزِ زیبا نبودند . . زیبا می دانست چه انجام دهد که مردِ طلب کننده ی درونش را وادار به خودنمایی کند و
باعثِ آزار و دردِ او شود . . . چه بسیار لحظاتی که با زیبا خلوت می کرد و او به آتشِ هوسش هیزم می انداخت و به دستانش اجازه ی پیشروی به هر
نقطه ای را می داد و حتی دستانِ حافظ را هم هدایت می کرد تا آزادانه به هر قسمت بدنش که می خواهند سرکشی کنند و بعد . .
حافظ درد می کشید و عذاب که خودش را برابرِ غریزه اش تا آن حد پائین آورده اما مهری . . . .
دخترک گونه اش را که می بوسید خواه ناخواه لبخندی به لبش می آورد حتی کمرنگ . . دلش قرار می گرفت و تشویش از جانش دور می شد . .
دست هایش که او را نوازش می کردند ، دلش می خواست پلک ببندد و سر به سینه اش بگذارد و تمامِ عمر بخوابد ! در برابرِ خواستنش اگر تسلیم می
شد ، هیچ وقت احساسِ عذاب یا شرم نداشت . . . راضی بود از اینکه می توانست مایه ی آسایش خودش و او شود .
مهری برایش حرف که می زد انگار همیشه مشتاق و منتظرِ کلامش بوده که بی اختیار گوش هایش برای شنیدنِ صدای او تیز می شدند . . .
به مهری علاقه ای نداشت ، قلبش با دیدنش تاپ و توپ نمی کرد و از ندیدنش بیقراری اما . . .
مهری برایش آرامش می آورد و برای حافظی که تمامِ عمر در تلاطم به سر می برد این از هر چیزی مهم تر بود .
صبح ها که از خواب بیدار می شد و صورتش را چسبیده به سینه ی خودش می دید ، صادقانه پیشِ خودش اعتراف می کرد شاید سبا بهترین انتخاب را
نموده است .
علاقه ی مهری مثلِ یک شعله ای کوچک اما قوی میان برف و بوران و یخبندان بود . . . دلش را گرم می کرد .
صورتش را پس کشید و روی ابروهایش انگشت ، بعد از چند لحظه که توانست غوغایِ به راه افتاده در تنفسش را کنترل کند ؛ آرام گفت :
– اگه انقدر عاشق درس و مدرسه ای ، چرا تلاش نکردی دولتی قبول شی ؟!
مهری که هنوز از بوسه ها و نوازش های او مسخ بود و تنش سست ، پیشانی به گردنش تکیه داد و نفس نفس زنان گفت :
– نـَ . . نشد !
نفس کوتاه و عمیقی گرفت و دست دورِ پهلویِ حافظ پیچید :
– یعنی شد ولی خب . . . دولتی هم شهرِ دور قبول شی بخوای نخوای خرج داره . . .
با دستِ آزادش روی سینه و قلبِ حافظ را نوازش کرد که سرش رویِ سرِ او نشست . لبخندی زد و آرام گفت :
– مشهد قبول شدم . رتبه ام خوب بود . یعنی نه اونقدر خوب که بتونم همین شهر و استان بمونم ولی خب . . .خوب بود . همیشه با خودم میگم کاش یه
کم بیشتر تلاش میکردم و بیشتر میخوندم اونوقت همینجا قبول میشدم . پولِ کرایه و رفت و آمد و خرجی و همه ی اینا رو نمیتونستم از بابام طلب کنم
. . . هشت سال گذشته . . . یه دختربچه ی هیجده ساله بودم و یه دنیا آرزو . آرزوهایی که میدونستم به خیلی هاشون ممکنه نرسم ، مثل اینکه همیشه
دوست داشتم یه اسب داشته باشم ، همیشه دوست داشتم بی دغدغه فقط به فکرِ خوشگذرونی و جوونی کردنم باشم ، همیشه دوست داشتم بتونم درس
بخونم و به یه جایی برسم . اما یه زمانی رسید که از همه ی آرزوهام دست کشیدم و فقط هر روز دعا میکردم بتونم درسم رو ادامه بدم ، برام مهم نبود
چی بخونم . . . فقط بخونم !
حافظ حسرتِ کلامِ مهری را می فهمید . حسی شبیه به آنچه که خودش داشت . .
وقتی مجبور بود کار کند و دبیرستان رفتنِ همسن و سالهایش را به نظاره بنشیند ، فقط می گفت کاش می توانست درس بخواند . مهم نبود چه رشته ی
تحصیلی و کدام مدرسه . . فقط بخواند !
مهری نگاهش را بالا گرفت و به صورت او دوخت ، لبخند زد :
– آرزوم بود برم دانشگاه . . درس بخونم . با آدمای مختلف آشنا شم . دوستای خوب پیدا کنم . کتابای مختلف بخونم . تو برنامه های مختلف دانشگاه
سرک بکشم . عضو گروه های دانشجویی بشم . تو هفته نامه و مسابقات ورزشی اش شرکت کنم . هی تو راهروها دنبال استادا بدوئم و ازشون سوال بپرسم
. واسه امتحان حرص و جوش بخورم . جزوه هام رو هی مرور کنم . . . گوشه ی کتابام رو از بس نکته بنویسم سیاه کنم . . با همکلاسی هام و دوستام سرِ
کلاس شیطنت کنیم . با هم بریم بیرون . سر به سر استادا بذاریم . . . . وقتی دارم از دانشگاه میام تو تاکسی از خستگی خوابم ببره . . .
آهی کشید و تلخندی بر لبش نشست :
– همه چی حیف شد . همه ی آرزوهام ! بابام نمیتونست از پس خرج و مخارجِ دانشگاهِ من و خرجِ باقی خواهر و برادرام و مریضی خواهرم بر بیاد . . . من
میتونستم دانشگاه نرم ولی خواهرم که نمیتونست درمون نشه .
گونه اش را روی سینه ی او سائید و لب هایش از بغض آویزان شدند :
– ولی همیشه حسرتش به دلم میمونه ! همیشه غصه اش باهامه.
آبِ دهانش را فرو داد و لبخند لرزانی زد :
– اما اهمیت نداره که . همین که تو رو دارم ، همه چی رو میتونم تحمل کنم . . حتی اگه تو دوستم نداشته باشی !
چشم هایش را روی هم فشرد و کمرِ حافظ را چنگ زد .
حافظ هم لب گزید و قلبش انگار ورم کرده بود . . . صداقتِ کلامِ مهری زانوهایش را خم می کردند . . .
چطور برابرِ دوست داشتنش تاب می آورد ؟! او را به خود فشرد و پیشانی اش را بوسید .
از حالت نشسته درآمد و روی تخت دراز کشید و مهری را هم کنارِ خودش . روی تیغه ی بینی اش را با سرانگشتش لمس کرد و به آهستگی لب زد :
– آره مهری . . . دوسِت ندارم . . . ولی . . . . عجیب باهات آرومم . . . خیلی آروم . . !
نگاه مهری در نگاهش گره خورد و حافظ لبخند کج و بی رمقی زد :
– تو فقط بیتابیم رو نبین واسه رابطه . دلِ من هیفده هیجده ساله قرار نداره . همه اش سوخته واسه خاطرِ چیزایی که می خواست داشته باشه و نتونسته
. . .حتی هیچ وقت به خودم این اجازه رو ندادم که توقع یه کیکِ تولد رو داشته باشم . . . دلم گاهی می خواست بزنم از خونه بیرون و چند روز پیدام نشه
. برم پی خوشگذرونی وتفریحم ولی نشد . . همیشه تو هول و ولا بودم . همیشه تشویش داشتم . همیشه نگرون بودم . همیشه مجبور بودم خودمو ،
خواسته هامو مخفی کنم . من مَردَم مهری . . . پسرا از یه دوره ای که گذر میکنن ، یه حسی توشون بیدار میشه که یه عده شون به خاطرِ رفعش میرن
سراغ هزارتا خلاف و کثافت کاری و یه سری شون هم میرن زن میگیرن . یه سری شون هم کلا میزنن به بی خیالی و دولا پهنا حساب میکنن و سعی
میکنن کنار بیان باهاش تا وقتی که از نظر عقلی و روحی هم طالبِ زن و همسر بشن . . یه سری هم مثه من ، به هیچ کدوم از این راه ها نمیتونن فکر
کنن . . . نه میتونن با هر کس و ناکسی باشن ، نه میتونن فکرِ زن گرفتن رو بکنن و نه حتی میتونن بی خیال شن ! فقط میتونن سرکوب کنن . . . درد
بکشن ، تحقیر بشن ، ناراحت بشن ، عذاب وجدان بگیرن و ساکت شن ! پسرا از یه سنی که گذر میکنن دیگه دلشون با حرف زدن با رفیق و خونواده
آروم نمیگیره . . . دلشون میخواد یکی باشه که بتونن بغلش کنن ، موهاش رو بو کنن ، پیشونی اش رو ببوسن و جلوش بشن قدِ یه پسربچه ی پنج ساله
و از عالم و آدم گله کنن . من هیچ وقت نتونستم هیچ کدوم از اینا باشم . فقط یه آدمی آهنی بودم که باید کار میکردم و پول درمیاوردم و بعدش که
میومدم خونه مثه یه نگهبان مراقبِ خونواده ام میبودم . ناراضی نیستم . . سبحان ، حنا ، سبا انقدر برام عزیزن که اگه بازم برگردم عقب و بدونم با
انتخابی که میکنم از همه چی محروم میشم ، همین کاری رو میکنم که تمامِ این سالا انجامش دادم ولی . . . مهری ، بودنت آرومم میکنه . همینکه یه
زنی که میتونم با بوسیدن و بغل کردن و یکی شدن باهات آروم شم ، واسه منِ بیقرار از عاشق بودن خیلی بیشتر ارزش داره . . . همینکه حتی وقتی
عصبانی ام ازم دوری نمیکنی و هی دور و برم میپلکی و حواست بهم هست ، خیلی ارزش داره برام . . . کاش انقدر غصه ی اینو نخوری که دوست ندارم .
چون حافظی که عاشق باشه ، اصلا آدمِ خوبی نیست . بذار همین مردی که فقط ازت آرامش میگیرم بمونم . آرزو نکن که عاشقت بشم که من خودم از
عاشق شدنم میترسم ! من زخم دیدم ، ولی هیچ وقت نتونستم زخم بزنم . . . مردِ بریدنِ دست و شکستنِ دلِ کسی نیستم . واسه همین همیشه بیقرار
بودم ولی با تو . . آرومم دختر . . باهات آرومم !
صورتِ مهری خیس بود . صدایِ بم و گرفته و غمگینِ حافظ مثل یک قصاب بود که قلبش را تکه تکه می کرد . . مثل گوشت قربانی !
دست هایش را دو سویِ صورتِ حافظ و رویِ گونه هایش گذاشته بود و حتی لحظه ای از نوازشش دست بر نمی داشت .
با لب هایی لرزان و بی صدا نجوا کرد :
– حافظ . . .