باهاش موافقم.. _کارهای وحشتناکی که بعضی از آدما به اسم احساس و عشق در حق همدیگه میکنن هم حیوونا باهم نمیکنن.. تازه اسمشون روشه حیوون بدون درک و شعور، اما به خیلی از آدما شرف دارن. حداقل میشه به
امیرحافظ صندلی را عقب کشید و گفت: – چرا اینجا؟ کافه بهتر نبود؟ آناشید سر بالا انداخت و صادقانه گفت: – نه، آخه حس میکنم بستنیهای این ویتامینهها خوشمزهتره. امیرحافظ خندهاش
تمام آنچه که باید را از همین چند کلمه فهمیدم. آهو راست میگفت، او به چیزهایی فکر میکرد که من حتی ذهنم به سمتشان خطور نکرده بود. – دختر پسر برای من فرقی نداره. فقط همین
چشمانم را با عصبانیت روی هم فشار می دهم _خواب دیدی خوش باشه نازدار خانوم! از این خبرا نیست این پیشنهاد برای من باد در قفس کردنه همونقدر غیر ممکن و محال! دستانم را مشت میکنم
نباید خجالت می کشیدم. فرهاد شوهرم بود! نفس عمیقی کشیدم و شالم و از روی سرم برداشتم. مانتوم و هم همونطور نشسته در آوردم و موهای بلندم و از حصار اون گیره مو در آوردم! همینکه گیره ام
خلاصه : ساقی همسر دوم خان دهکدهای دور افتاده به سنگسار محکوم میشود؛ محکوم به خیانتی که یادش نمیآید. سردار مردی که خواهان انتقام از این خیانت است و تا مرگ ساقی پیش میرود. از طرفی برادر هووی
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: نیما، امید! واقعا تو به چشم شوهر به این دو نفر نگاه کردی؟! مثل همیشه با وقاحت حرف هایش را زده بود! – سلیقه ت قبلا خیلی بهتر بود! به خودش اشاره
عشق یعنی درد کشیدن. یعنی هجران. یعنی رفتن و نرسیدن. یعنی دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی. جای خالی قلبم توی قفسه ی سینه م تیر میکشید،چه درد عجیبی داشت. با هر قدم که از اون خونه ی
فرّخ اول چشمانش گرد شد، بعد ابروهایش بالا رفت، بعد دهانش باز شد و… در انتها صدای بلند خندهاش همهی سرها را به سمتشان برگرداند. – دهانت سرویس اردلان! پنبه خانم کیه
در حالی که پلک هایم از خستگی سنگین شده میگویم _توضیحی ندارم! ازت خواستم بیای اینجا ککه بگم همسرت فعلا حق نداره بره خونه ی پدرش _عذر میخوام خبر نداشتم همسرم اینجا گروگانه! از این حرفش آشفته
خلاصه: پری دختری که تو بچگی بهش تجاوز میشه و خانوادهش به خاطر این مساله به شهر دیگه ای مهاجرت میکنن حالا بعد ۱۵ سال پری بزرگ شده و تصمیم به انتقام از اون شخص داره ، وقتی میخواد
آوش اندکی سرش رو عقب کشید و پلک هاشو بست … و نفس عمیقی کشید . انگار تا بی نهایت خسته بود … و دیگه بار این خستگی رو نمی تونست بکشه ! – من دیگه خسته شدم
خلاصه : چهار ساله همه ازش متنفرن… پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن… فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره… تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره… خودش
🌼خلاصه: درباره دختر بی بند و باری که دلشو به همسایه روبه رویی شون ک مردی معتقد و نجیبه میبازه در حالی ک اونو یه ارزوی محال واسه خودش میدونه چون ک هیچ چیزشون به هم شباهت نداره با خاستگاری اون مرد از خودش وارد جریانی هیجان انگیز و پر از کشمکش میشه…
خلاصه: لادن دختر یه خانوادهی سنتی و خوشنام محلهی زندگیشه که بهواسطهی رشتهی پرستاری و کمکهاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایهها رو جلب کرده و آیندهی روشنی پیش رو داره؛ ولی زندگی همیشه آروم نمیمونه و اشتباهات دیگران، ناگهان ورق رو برمیگردونه. اشتباهاتی که پای بدنام ترین آدم محل رو به زندگی لادن باز میکنه. مردی با گذشته و حال و روز مبهم که برای
خلاصه داستان در مورد دو تا انسان هست که دنیاشون باهم خیلی متفاوت است. یکی از دیار حقیقت های تلخ، یکی از دیار شعر و رنگ و نور! هیچ چیز تصادفی نیست و حضور هر کس در کنار ما یا ورودش به دنیای ما نشانه ای برای رسیدن به بلوغ و رفع کردن اشتباهات و کسب تجربه است …
♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
خلاصه: دو تجاوز در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد. دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج_اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد.