هبا رسیدن به خونه فرهاد،همگی داخل شدیم. پدر و مادرش نشستن و فرهاد که رفت داخل آشپزخونه ، منم به کمکش شتافتم. فرهاد داشت چای ساز و به برق می زد که گفتم: _بزارمن حلش میکنم. با لبخند و
تمام پیچ و خمای تنم و مثل یک کاووشگر درمی نورده.. _نمیتونی هرچی از دهنت در میاد و بگی.. فکر کردی از دستم خلاصی داری!؟ دیشب زیرم باشی.. زنت کنم و فرداش تو رو به خیرو مارو به
نمیدانم این همه حس منفی از کجا به دلم سرازیر شد. قطرههای درشت اشک را تندتند پاک کردم و گفتم: – نمیدونم. یه جوری شدی امروز. گفتم شاید از دستم خسته شدی، میخوای سرم رو زیر آب
آیدا غرزنان خم شد پایین صندلی و راننده بیصدا پدال گاز را فشرد. – یه ساله جونت و دادی دست این بیدست و پاها! یک سال!؟ پس چرا تازه میآمدند! تمام آن خاطرات، تصویر آن جادهی لعنتی، آن جمجهی
_من خیلی دوست دارم بیشتر از چیزی که بتونی تصور کنی قطره اشکم داخل چشمم جمع میشود! خواهر بیچاره ام… کاش هیچ وقت نفهمی! کاش هیچ وقت نفهمی پا به چه عشق ممنوعه ای گذاشته ای که
هرچند که هیچ اسمی از او نبردم. همه ی چیزهایی که تصورشان می کردم پنجاه درصد احتمال واقعی بودنشان وجود داشت… به همین دلیل هم نمی خواستم با بردن اسم شخص خاصی برای خودم دردسر دیگری بسازم. قرار
-این چیزارو از کجا بلد بودین؟ معین ابرو بالا انداخته نیمنگاهی حوالهی صورت زنی کرد که شبیه دخترهای چهارده ساله از شرم سرخ شده بود. -بلد بودم دیگه! توام جمع نبند من و ! زنمی دیگه! سندش دست
اردلان ولی کوتاه بیا نبود. همانطور که اتومبیل را به حرکت درآورد گفت: – کامران موقع مجردیش هم زیادی سر و گوشش میجنبید، تعجبم از اینه که چطور بچهدار نشدین!
برگشته بودم به اتاقم اما به عنوان اسیر. توی خونه خودم زندانیم کرده و حالا منتظر قاضی بودم که بیاد و حکم بده. نمیدونستم چند روز از محرم گذشته،چند روز دیگه قراره زن آقا بهرام شم.
یگانه با تعجب گفت: – چرا اون وقت؟! اردلان پشت چراغ قرمز ترمز کرد و کامل به سمت یگانه چرخید و خیره به چشمان آبی و زلال او شمرده شمرده گفت:
دمی گرفت، برای حفظ خونسردی و کوتاه قدم برداشت، دخترک هم همراهش. حال این روزهایش را نمیفهمید، خسته بود، خشمگین، بیقرار و حتی بلاتکلیف… – وسط اون جهنم که انتظار نداشتی گوشی درآرم پیامک بزنم! حرفش طعنه داشت. یکی
– سیاوش رفته… ایران نیست. دو هفته پیش رفت. قلب سوگند از حرکت میایستد. با مینا رفته بود؟ رفته بود برای ادامهی درمانش؟ بغض کرده میگوید: – با… با دختر خالهش رفته؟ – کدوم دختر خاله سوگند؟ تو دیگه
خلاصه : آیه دختری جوان که همسرش درست شب عروسی باعث قتل می شه و برای رهایی محبور به طلاق آیه و ازدواج با شخصی دیکر می شه و آیه برای انتقام زندگی خودش و بهترین دوسش پا توی شرکت کسی می ذاره که باعث بدبختی آیه و بهترین دوستش هست… اون شخص کسی نیست جز «آیهان حکمت» مردی مغرور و خودخواه که…
خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت هاش و بیش تر کنه و مرد قصه رو اسیر تر ، درست شب عروسی…
خلاصه یحیی میرهادی، متخصص مغز و اعصاب پزشکی ۴۵ ساله است، او در کودکی به همراه مادرِ جوانش در زیر زمین عمارت (خانم فرهادی) که خیاط لباس عروس است، زندگی میکرده! عشق جنون وار یحیی به مادرش و لباس عروس بعد از ازدواج مادر با باغبان خانه، شخصیت بیمارگونه ای به او می دهد، اکنون (جلوه) که دختری مستقل و طرفدار حقوق بانوان است با بیماری نامشخص و از
خلاصه: مدتها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژهای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمهای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به تصویر بکشد. با شنیدن اسمت غَثَیان کردم. تمام خاطراتمان را… تمام نگاههای عاشقانهای که میانمان رد و بدل شده بود. توصیف حال من، توصیف دل آشوبههایم بعد از بازگشتت وقتی دیگر عاشقانههایت به من تعلق نداشت فقط یک کلمه بود.
خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثهی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهاردهسال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه میسوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانههای صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمیکنه… چون یه حس پدرانه به صدف داره و رفتارهای صدف رو ناشی از وابستگی و جبرانِ محبتش میبینه، در