سه ساعت گذشته بود و تمام شهر را زیر و رو کرده بود ولی هیچی… از سر و رویش عرق می ریخت. حالش خوش نبود… کامران بین مرگ و زندگی بود… همه چیز بهم خورده بود… نگاه خونبارش به
بعد از رفتن آنها، حاج سعید با عصبانیت رو به اردلان کرد. – این چه طرز برخورد بود اردلان؟! آبروی منو بردی! اردلان بیخیال دستانش را در جیبش کرد و شانه بالا
با اینکه خدارا هزار مرتبه شکر میکنم اما در دل محمد را به رگبار فحش و بد و بیراه میکشم! مریض ِ روانی! به طرفم می آید و درست مقابلم می ایستد _خب! شرطو باختی! نظرت چیه؟ _همه ی این
کنار هم نشستند، حاج جعفر نیم نگاهی سمت آشپزخانه و آناشید انداخت و رو به امیرحافظ پرسید: – حاجی جان، خانوادهی این دختر رو میشناسی؟! گوشهای فخرالملوک تیز شد، شاخکهای امیرحافظ تکان خورد اما خودش را
سیاوش عصبی نگاهش میکند. و میتوپد: – بیام پایین زن ذلیل بازیای تو رو ببینم داغ دلم تازه شه؟ همین تا من میام کپه مرگمو بذارم فقط کرمت میگیره زجرم بدی… – دروغ و افترا؟ نمیبخشمت! نه میبخشم
توماج اومده بود و ضربان قلب من روی هزار میکوبید.همینکه صداش رو میشنیدم آروم میگرفتم. فقط کاش میشد ببینمش. کاش همون لحظه میومد و من رو با خودش میبرد. دل تنگش بودم. حرف آخرش اما ترس به دلم
خلاصه : داستان راجع به دختری به نام باران هست که پدرش رو از دست داده و دانشجوئه و با مادر و ۳ تا خواهرش زندگی میکنه.توی دانشگاه با یه پسری فوق العاده مشکل داره . به دلایلی مجبور
فک مهری خانوم فشرده شد و مامور به او گفت: شما باید همراه ما بیاین کلانتری! مهری خانوم دوباره به تته پته افتاد. – اما… اما من… – تشریف بیارید کلانتری! مهری خانوم رو به من با لحن نه چندان
تن پروانه از هیجان می لرزید . آوش نرمه ی لطیفِ گوشش رو آهسته بوسید : – می خوام وقتی پیر شدیم… خاطره های زیادی برای تعریف کردن داشته باشیم ! … فقط یه بله به من بده،
به محض اینکه خاویر و همسرش را دید، متوجه شد با بقیهی دوستان فرید تفاوت دارند! خبری از لباسهای مارک و صورت عمل کرده نبود! خبری از بوی عطر های گران و نگاه های کنکاش گر نبود!
چشمانش برق میزند _راست میگی؟ پس چرا اون شب سر لج افتادی؟ _وقتی هی پشت سر هم سوالایی میپرسید که جوابش به تو میرسید شک کردم! گفتم لابد دارن دستم میندازن! واقعا نمیدونستم شرط بستید اگه همون اول سوال
ن دورش چرخیدم و برای اطمینانخاطر گفتم: – بهتره عاقل باشی. دیدی که سر به نیست کردنت برام مثل آبِ خوردنه. ولت میکنم بری پی زندگیت. تا الان که نتونستی آدم باشی، حداقل از الان به بعد سعی کن
خلاصه: عاطفه که با شهره دوست صمیمی اش زندگی میکند، بتازگی از کار اخراج شده است، او در به در دنبال کار است که پایش به رستوران مردی به نامِ کوروش باز شده و برای کار در آشپزخانه ی آنجا استخدام میشود، کوروش که داری سه فرزند هست و دنبال پرستار برای بچه های بی مادرش به اسرار پدرش محل کارِ عاطفه را از رستوران به خانه منتقل
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباختهی شیدا میشه… زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!! شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره…
خلاصه امیرارسلان ناخواسته و برای برداشتن سفتههای رفیقش، شبانه تن به یک دزدی میدهد. یک دزدی به ظاهر ساده که با برداشتن سفتهها ختم بهخیر میشود. اما ماجرای اصلی از زمانی شروع میشود که کیف مدارک امیرارسلان در مکان سرقت جا میماند و به دست دختر صاحب خانه میافتد. دختر برای پس دادن مدارک شرط میگذارد و امیرارسلان مجبور میشود برای پس گرفتن مدارکش تن به خواستهی دختر بدهد.
خلاصه: راجب ب ی دختریه ب اسم گیتی ک تو خانواده مذهبی ب دنیا اومده و بزرگ شده ،،ی خاهر داره ب اسم فرنگیس ،، گیتی خیلی سرکش و آزاده و بخاطر همین خانوادش دل خوشی ازش ندارن و زیر نظر خانوادش با مردی ب اسم مجید ازدواج میکنه و حاصلش میشع ی دختر ب اسم هستی ،، گیتی آزادی رو دوس داره و تو مهمونیا باس آزاد باشع و
خلاصه ملیحه که از حرفای مردم و اطرافیانش در شهرشان به ستوه آمده است، برای کار پیش برادرش میرود تا از حرفای پشت سرش خلاص بشود سارا که از مردها دوری میکند همراه با برادرش در رستوران برای سامان کار میکنند که بسیار مغرور است و وجود سارا برایش هیچ ارزشی ندارد …
خلاصه: داستان درباره دختری شیطون و خرابکار که دست همه رو از پشت بسته و پسری سر راهش قرار میگیره که بسیار مرموزه… ولی دختر لجباز ما به هشدارهای اطرافیانش توجهی نمیکنه و دل میده به رازهایی که خبر نداره.. و… !