رمان گل گازانیا پارت ۹۱

4.2
(98)

 

شالش را مرتب کرده و با خوشحالی نگاهی به غزل انداخت.

– وای دعا کن داداشم به پر و پایِ قباد نپبچه و به بچه گیر نده… اگه اینجوری بشه اونم عصبانی میشه و خواستگاری بهم میخوره!

 

 

غزل نفسش را رها کرده و با آرامش جواب داد.

– نگران نباش، من باهاش صحبت کردم. قول داده تا جایی که میشه کلا توی بحث ها شرکت نکنه. از سری قبل هم دلخوره، خودت می‌دونی بهش برخورده و دیگه زیاد نظر نمیده.

 

نازنین با لبخندی عریض سر تکان داد و دوباره در آیینه ظاهرش را وارسی کرد.

– خوب شدم غزل؟

 

دخترک سری تکان داده و درحالی که یقه‌ی لباس فرهام را درست می‌کرد، جواب داد.

– مثل ماه شدی ماشاالله!

 

فرهام را بغل گرفته و سوی در رفت.

– من میرم ببینم مادرت کاری نداره نازی، بهت سر میزنم بازم.

 

نازنین تشکر کرده و غزل هم اتاق را ترک کرد. همینکه بیرون رفت، نفسش را به یکباره از ریه خارج کرده و راهی طبقه پایین شد.

از صبح دلش گرفته بود و این خوشحالی نازنین بیشتر او را به فکر وا می‌داشت.

 

به آشپزخانه که رفت، بهناز خانم به رویش لبخند زد.

– پیش نازی بودی؟

 

 

با لبخند سر تکان داد و زن نفسش را با کلافگی از ریه بیرون داد.

– چکار کنم با این دختر! عشق زده عقلش و ناقص کرده! میگم صبر کن، هی باز این پسره مغزش و شست و شو داده که سریعتر تکلیف روشن شه. انگار میخوان چه غلطی بکنن!

 

 

غزل تنها با سر حرفش را تایید کرده و جلو رفت.

بهناز نگاهی به فرهام انداخت و به رویش لبخند زد.

– پدرسوخته تو چرا هی بغلِ غزلی؟ بیا پایین دورت بگردم، خسته میشه ماشاالله سنگین شدی!

 

فرهام دستهایش را سوی مادربزرگش دراز کرده و زن هم بغلش گرفت.

سپس سوی پذیرایی رفت.

– من این بچه رو میبرم توی پذیرایی، لطفاً توهم چایی دم کن الاناست سعید خان برسه خونه دخترم.

 

– چشم.

 

بهناز که آشپزخانه را ترک کرد، غزل با عجله سوی یخچال رفت.

هوسِ آب پرتقال کرده بود و از صبح که آب پرتقال را در یخچال دیده بود، به فکرش بود.

با عجله تنگ را بیرون آورده و با خودش خندید.

– انگار ویار دارم!

 

سپس لیوانی ریخته و یک نفس سر کشید.

دوباره با خودش زمزمه کرد.

– اگه دوتا رابطه درست حسابی با فرید داشتیم، حتما شک میکردم!

 

خواست تنگ آب پرتقال را داخل یخچال برگرداند که طاقت نیاورده و دوباره برای خودش ریخت.

 

صدای زنگ در که بلند شد، ناخودآگاه بیشتر به فرید نزدیک شد.

میخواست به فرید پناه ببرد!؟

به فریدی که از هیچ چیزی اطلاع نداشت و اگر با خبر میشد، شاید برای همیشه او را ترک میکرد و تکرارِ خوشبختی که این چند ماه تجربه کرده بود، تا ابد یک رویا می‌ماند…

 

 

نازنین به غزل نگاه کرده و با چشم و ابرو فهماند که دعا کند.

فرید پا روی پا انداخت و دمِ گوش غزل پچ زد.

– از جات بلند نمیشی ها.. جُم بخوری من می‌دونم و تو!

 

غزل با چشم‌های درشت شده برگشته و نگاهش کرد.

– فرید زشته… یعنی چی!!

 

مرد اخم کرده دستش را دور کمرِ غزل انداخت و با جدیت تکرار کرد.

– بلند نمیشی.

 

پلک طولانی زده و مخالفتی نکرد.

گویا فرید هنوز از قباد کینه به دل داشت و هنوز دلخوریش برطرف نشده بود؛ انگار که بخاطر دل نازنین قبول کرده بود در مراسم حاضر شود و میخواست هرطور شده نارضایتی خودش را نشان دهد.

 

بالاخره آن لحظات مرگ بار تمام شده و قباد داخل آمد.

کت و شلوار پوشیده و با موهایی مرتب و ظاهری کاملا شیک و رسمی…

صورتی سرحال و خندان داشت و برخلاف تصور غزل، تنها نبود!

 

همینکه قباد سلام داد، خواست از جایش بلند شود که انگشت های فرید مانع شده و دوباره او را سرجایش نشاند.

درکمالِ تعجب، بهناز هم مانند فرید سر جایش نشسته و تنها با لبخند جواب سلامش را داد.

 

 

سعید خان به کمک عصایش برخاست و با محبت دست قباد را فشرد.

– خوش اومدی پسرم… اهالی خونه یکم آداب معاشرت خوبی ندارن، شما ببخش!

 

 

نازنین که از این رفتار متعجب و صد البته ناراحت بود، شیرینی و گل را از دستشان گرفته و در سکوت نشست.

مردی نسبتا جوان همراهش بود که با سعید خان دست داده و کنارِ قباد نشست.

 

فرید با صدای بلند گلو صاف کرد.

نگاهی به نازنین انداخت و دستش را از دور کمر غزل برداشت.

– میتونی بلند شی.

 

 

غزل با نگاهی شماتت‌گر از جایش بلند شده و به قباد و مردی که همراهش بود خوش آمد گفت.

قباد تمام سعیش بر این بود که سر بلند نکند و دخترک را نبیند.

شاید او هم ترس داشت که همه چیز را خراب کنند!

 

غزل سمت آشپزخانه رفت و به نازنین هم اشاره کرد که دنبالش برود.

 

به کابینت تکیه داد و منتظر نازنین ماند.

نازنین با صورتی دمغ و ناراحت به تو پیوست.

– بله غزل؟

 

 

جعبه شیرینی و گل را روی کابینت گذاشت و سوالی به غزل نگاه کرد.

 

غزل دستهایش را گرفت و با دلجویی لب زد.

– نازی قرار نبود فرید همچین کنه!

 

 

چشمهای دخترک را اشک در بر گرفته و چانه‌اش لرزید.

– مامانم چی؟ اون قرار بود غرور دخترش و بشکنه و همچین بی احترامی کنه!؟

 

 

دخترک شانه‌ای بالا انداخت و اشک های ریخته روی گونه‌ی نازی را پاک کرد.

– نکن قربونت برم… کارشون زشت بود، مخصوصا جلوی اون آقا بد شد! اما چکار میشه کرد، با گریه چیزی درست نمیشه.

 

 

نازنین لبش را گزید و روی صندلی که نزدیکش بود نشست.

پلک‌هایش را بهم فشار داده و آرام زمزمه کرد.

– همش بخاطر حرفهای مامانمه، دیدم عصری داشت با فرید صحبت میکرد! کار خودشه، میخواد اینطوری پسره رو له کنه که بیخیال بشه!

 

غزل جوابی نداده و دستش را کشید تا بلند شود.

– پاشو آبی به دست و روت بزن تا چایی و شیرینی آماده می‌کنیم ببری… تو گریه کنی حال پسره هم بد میشه!

 

صدای فرید بلند شد که غزل را می‌خواست.

غزل نفسش را با عصبانیت رها کرده و لب زد.

– جانم… اومدم فرید جان.

 

سپس به آرامی به نازنین گفت:

– سریع برمی‌گردم پیشت نازی جان.

 

به دنبال حرفش به پذیرایی رفته و با لبخند به فرید نگاه کرد.

مرد همانگونه اخم کرده، به فرهام اشاره کرد.

– بچه‌ بی‌تابی می‌کنه.

 

 

بدون حرف فرهام را بغل گرفته و به آشپزخانه برگشت.

زیر لب غر زد.

– فرهام که نصفِ تو رفتار بچگانه نداره فرید خان!

 

فرهام را روی زمین گذاشت و بشقاب پلاستیکی خودش را بغلش داد.

پسرک ذوق زده بشقاب را گرفته و مشغول بازی شد.

نازنین سری تکان داد.

– این بچه انقد آرومه آخه، کجا بی‌تابی کرده!

 

 

غزل هم حرفش را با سر تایید کرده و در ادامه حرفش گفت:

– باید اذیت و آزار برسونه فرید که شبش صبح بشه. الان اونجا توی بحث نمیتونه شرکت کنه، میخواد منو مشغول کنه که تو اذیت بشی دست تنها!

 

نازنین ناخودآگاه خندید.

– خوب شناختیش… توی این مدت زمانِ کم، حسابی رفتارهای فرید دستت اومده.

 

 

غزل هم به آرامی خندید.

– دستم نمی‌اومد که دیوونه میشدم!

 

نازنین دیگر حرفی نزده و غزل هم مشغول آماده کردن چیزهایی شد که برای پذیرایی‌ باید می بردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x