رمان مفت بر پارت ۲۰

4.1
(217)

پ

#p60

 

پانیذ را می‌بیند که به محض ادای جمله‌اش پوزخند می‌زند و اما بی تفاوت نیلوفر را به داخل اتاقش راهنمایی می‌کند و دکمه‌های باز پیراهنش را یکی سکی می‌بندد.

 

– چیزی شده؟

 

– به منم یه سیگار می‌دی؟

 

کوروش خم می‌شود و از روی پاتختی جعبه‌ی شیک سیگارش را برداشته و یک نخ بیرون می‌آورد و گوشه‌ی لبش می‌گذارد.

 

با شعله‌ی سیگار خودش سیگار را روشن کرده و به دست نیلوفر می‌دهد و نیلوفر با تشکری کوتاه پک محکمی به فیلتر سیگار می.زند.

 

– معتاد نیستم، به خاطر کلاسش می‌کشم.

 

می‌خندد و نیلوفر با دیدن چال روی گونه‌اش می‌گوید

 

– هوم! چال گونه داری!

 

کوروش سری تکان داده و خودش را روی تختش پرت می‌کند و خیره‌ی نسلپفر سرگردان وسط اتاقش می‌شود

 

– چی باعث شد بیای بالا؟!

 

نیلوفر کام دیگری از سیگار مارک‌دار می‌گیرد

 

– دلم خواست بیام باهات سیگار بکشم.

 

کوروش ابرو بالا می‌اندازد و فیلتر سیگارش را توی زیرسیگاری چینی‌اش خاموش می‌کند.

 

– هوم! عجب خواسته‌ی خفنی!

 

نیلوفر می‌خندد و او به خاطر دخترک سیگاری روبرویش، یک نخ دیگر برای خودش آتش می‌زند.

 

– پدرت می‌خواد با من ازدواج کنی!

 

جمله‌ی صریح و رک نیلوفر باعث رها شدن خنده‌ی بلندش می‌شود…

پس حدسش درست بود!

 

– خب؟!

 

نیلوفر روی کاناپه‌ی روبرویی تخت می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد.

ساپورت شیشه‌ای که به تن دارد، نمای زیبایی از پاهای خوش تراشش را به نمایش می‌گذارد.

 

– چیزی که من و به اینجا کشونده همینه… بابات و بابام تصمیم گرفتن و مجبورم کردن امشب اینجا باشم.

 

#پارت‌شصت‌ویک

#p61

 

کوروش مردانه می‌خندد

 

– جالب شد!

 

نیلوفر با اعتماد به نفس سر کج می‌کند و هر دو کام دیگری از سیگارشان می‌گیرند

 

– چی جالبه به نظرت؟

 

زبانی روی لبش کشیده و نگاه گیرا و سیاه‌رنگش در اندام زن مقابلش می‌رقصد

 

– این که تو نمی‌خوای و مجبورت کردن!

 

دخترک پی به نیت کوروش می‌برد و او هم می‌خندد…

 

– مسخره نکن، جدی‌ام!

 

کوروش لب‌هایش را جمع می‌کند.

باور ندارد یک دختر، به چنین سعادتی پشت کند و خودش را بی‌میل نشان دهد.

 

– خب؟! تهش رو بگو…

 

نیلوفر بلند می‌شود…

کام دیگری از سیگارش می‌کشد وفیلترش را توی همان جاسیگاری خاموش می‌کند.

 

– تهش اینه که پسر مورد علاقه‌ی بابام تویی و اگه با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج نکنم از ارث محرومم می‌کنه.

 

کوروش با خنده دستانش را از پشت تکیه‌گاه تنش می‌کند

 

– اوه! چه پدر خشنی!

 

– کوروش می‌شه یکم جدی باشی؟!

 

کوروش سر کج می‌کند

 

– کسی که از ارث محروم میشه من نیستم، پس دلیلی نداره نگران باشم نیلوفر عزیز!

 

– یعنی نمی‌خوای کمکم کنی؟!

 

کوروش پوزخندش را حفظ می‌کند…

دخترک مقابلش به سرش نزده؟

 

– چه کمکی؟! انتظار ازدواج که نداری، درسته؟!

 

جواب نیلوفر کوبنده است

 

– معلومه که نه، من یکی دیگه رو دوست دارم؟!

 

– اون یه نفر دیگه هم نیاز شدیدی به ارثت داره که اگه محروم بشی نمی‌تونه پا جلو بذاره، درسته؟!

 

#پارت‌شصت‌ودو

#p62

 

دخترک اخم می‌کند

 

– کوروش!

 

از روی مبل بلند می‌شود نگاهش را گذرا در چهره‌ی اخم‌آلود دخترک می‌چرخاند…

 

– چی می‌خوای تو؟!

 

– خواسته‌م اینه کسی برای زندگی آینده‌م تصمیم نگیره… باهاش مشکل دارم.

 

ابرویش را بالا می‌اندازد…

نمی‌تواند بفهمد دخترک زبل روبرویش واقعاً چه می‌خواهد…

 

– منظورم اینه چطور باید کمکت کنم؟!

 

می‌بیند که سیبک گلوی سفید دخترک تکان می‌خورد و موهای جلوی سرش را پشت گوش می‌زند…

دلبرانه و با اغوا…

 

– می‌خوام با کمکت برگردم کانادا…

 

کوروش سر کج می‌کند تا دخترک ادامه بدهد و نیلوفر لب‌های کالباسی رنگش را با زبان تر می‌کند.

 

– یه عقد…

 

اجازه نمی‌دهد جمله‌ی نیلوفر تمام شود.

 

– شوخی داری می‌کنی؟!

 

– کوروش…

 

می‌خندد…

از همان خنده‌های دخترکش و دلبرانه…

 

– مگه بچه‌ایم؟! زده به سرت تو؟!

 

– مجبورم… اجازه نمی‌دن با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم.

 

– اونی که دوسش داری قرار نیست کاری برات کنه؟! همه‌ی راه رو می‌خوای تنهایی بری؟

 

نیلوفر با اخم نگاهش می‌کند و کوروش دست روی شانه‌اش می‌کوبد

 

– به نظرم بیخبالش شو… از همین اولش معلومه خیلی بی‌غیرته.

 

خم می‌شود و از روی پا تختی جعبه‌ی سیگار و فندک استیلش را برمی‌دارد

 

– من یکم تو اتاقم کار دارم، به بابام بگو نمی‌تونم برای شام بیام پایین.

 

مستقیماً خواسته بود دخترک بود

**
دوستان تا یه مدت بخاطر یه سری مسائل وقت نمیکنم رمان ها رو به موقع بزارم ،ممنون میشم برام دعا کنید موفق بشم🥲❤❤این شرایطم گذشت جبران میکنم مرسی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 217

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
2 ماه قبل

امیداورم زودی مشکلت حل بشه قاصدکی به امید خدا
♥️😘

خواننده رمان
2 ماه قبل

ان‌شاءالله هرچه زودتر موفق بشی🥰

خواننده رمان
2 ماه قبل

انشاءالله هر چه زودتر مسائات به خوشی رفع و رجوع بشه موفق باشی قاصدک جان😍

camellia
2 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.همیشه سر وقت و منظم و متعهد بودی🤗 وپیگیر و خوش قول😊با دست و دل بازی پارت گزاری کردی برامون .باحوصله غرغرامون روتحمل کردی 🙂ممنون و متشکر.انشاالله هر چی که هست خیره.ارزوی موفقیت و سلامتی دارم برات.و اینکه هر چه زودتر به روال سابق بر گردی😘😘😘❤❤❤

نازنین Mg
2 ماه قبل

عزیزدلم انشاالله موفق باشی و بازم به روال سابق برگردی

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x