آناشید لب گزید و امیرحافظ نگاه جا خوردهاش را تا صورت او بالا کشید و فوراً چشم گرفت. با ابروهایی درهم خطاب به حانیه گفت: – بعداً حرف میزنیم درموردش. شبخوش. آناشید هم ترسید با
آرام نزدیکش شدم و کنارش نشستم. انگار که آدم نبودم، حتی در مقابلم پلک هم نزد. نفس عمیقی کشیدم تا محکم باشم. نشکنم و زیر گریه نزنم از این همه بیتوجهی. درکش میکردم، حرفهای قشنگی نشنیده بود،
فرناز چشمهایش را باریک کرده و با لبخند به فرید اشاره کرد. – شب با کی قرار داری؟ فرید قهقهه زده و شانه بالا انداخت. – انتظار داری با کی قرار داشته باشم؟ چشمهای مشکی رنگش
_محمد چرا باید…. _نشنیدی چی گفتم؟ _بابت چی آخه؟ سکوت میکند و من متعجب نگاهش میکنم شاید میدانم چرا باید معذرت خواهی کنم اما خودم را به نفهمی میزنم به ناچار بعد از مکثی طولانی با لحن نه
انگشتش محکم کوبیده شد وسط سینه و انگشتان لرزان مادر پرفشار کنار تن جمع شدند. – دردِ من!؟ بغض گلویش را به زحمت فرو داد و نگاه پر حرفش میان تیلههای منتظر پسر چرخ خورد، – دردِ… مَن… پسریه…
خلاصه : امیربهادر پسری خشن و مغروره که همه ی دخترا تو کفشن! یه قمارباز هفت خط که هیچ کس حریفش نیست! آیلی یه دختر شر و شیطونه که روز عقدش توسط آدمای امیربهادر دزدیده میشه اون باید قراره
رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی. رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی. #پارت_124 – میفتی زبونم لال
از جملهی منظور دارش سر پایین انداختم و امیرخان با عصبانیت لب هایش را به هم فشرد. سکوتش باعث شد سوما خانوم جسارت بیشتری پیدا کند و با لحن نامطمئنی رو به رادان زمزمه کرد:
چه میدانستند که تمام قصد و نیت حاج سعید از نگه داشتن به اصطلاح آتش و پنبه کنار هم، همین ایجاد کشش بود… بعد آمده بودند از شرعیات برای کسی حرف میزدند که بین رفقای بازاری و
سه روز از آن اتفاق کذایی میگذرد من در طول این سه روز حتی یک بار هم از اتاقم خارج نشده ام! شاید دلیل آن ترس از رویارویی با مونس ست! کسی که به هیچ عنوان چشم
فراز هم بلند شد و دستی به گردن دردناکش کشید و غر زد: – آخ گردنم! اینجام جای خوابه مگه؟ اگه میدونستم انقدر زود خوابت میبره جای مبل مستقیم میبرمت تو تختمون! چشمهایش
صدام میلرزید و بغضم بالاخره ترکید و همون طورکه هق میزدم نالیدم: -بسه…چرا نمیفهمی چی میگم؟ بابام و ول کن…تو رو خدا مرد عصبی و وحشی من دستش توی هوا خشک شد و به
خلاصه راه های نرفته بسیارند رازهای نادانسته نیز و زندگی کتابی ست که فصل های ناخوانده بسیار دارد. مگو: تا کی تا چند ؟ کتاب را ورق بزن گام بردار زندگی بر چکاد عشق روزی گل خواهد داد .
خلاصه: ترانه با یک عشق یک طرفه سعی بر این دارد نوید را به هر طریقی که هست سهم خودش کند، پس به دروغ به همه میگوید صیغه او شده، نوید بخاطر ارثی که به ترانه میرسد قبول میکند اما دلباخته شخص دیگری است و با ترانه یک رابطه هم خونه ای فقط دارد، حالا ۸ سال گذشته و نوید دنبال ترانه ای می گرددکه بخاطر خیانت نوید او
خلاصه: آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم درنمیومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم
خلاصه: دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمیکنه که سرنوشت قراره بازیهای زیادی رو سرش بباره.
🌼خلاصه: داستان از یک شب و مهمونی هالوین شروع میشود که با لو رفتن مهمانی (ملودی) مجبور میشود به خاطر شغل پدرش مهمانی را ترک کند؛ طی این فرار سر از یک چایخانه در میاورد و با مردی به نام امیرحافظ آشنا میشود! بعد ها آشنایی دوباره این دو به واسطه پرونده بهارپناهی، (که وکالتش به عهده ی مولودی است) از سرگرفته میشود تا جایی که به خاطر خواهر امیرحافظ
🍁 رمان 🍁 خلاصه : 5 دختر مدلینگ 5 پسر در نقش خریدار دخترایی که نقش مدلینگو دارن ماموریتی که سرنوشته هر 10 نفرو تغییر میده چه ماموریتی ؟ چه سرنوشتی در انتطارشونه ؟ نقش این 10 نفر تو ماموریت چیه؟