خلاصه : امیربهادر پسری خشن و مغروره که همه ی دخترا تو کفشن! یه قمارباز هفت خط که هیچ کس حریفش نیست! آیلی یه دختر شر و شیطونه که روز عقدش توسط آدمای امیربهادر دزدیده میشه اون باید قراره
رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی. رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بیهوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی. #پارت_124 – میفتی زبونم لال
از جملهی منظور دارش سر پایین انداختم و امیرخان با عصبانیت لب هایش را به هم فشرد. سکوتش باعث شد سوما خانوم جسارت بیشتری پیدا کند و با لحن نامطمئنی رو به رادان زمزمه کرد:
چه میدانستند که تمام قصد و نیت حاج سعید از نگه داشتن به اصطلاح آتش و پنبه کنار هم، همین ایجاد کشش بود… بعد آمده بودند از شرعیات برای کسی حرف میزدند که بین رفقای بازاری و
سه روز از آن اتفاق کذایی میگذرد من در طول این سه روز حتی یک بار هم از اتاقم خارج نشده ام! شاید دلیل آن ترس از رویارویی با مونس ست! کسی که به هیچ عنوان چشم
فراز هم بلند شد و دستی به گردن دردناکش کشید و غر زد: – آخ گردنم! اینجام جای خوابه مگه؟ اگه میدونستم انقدر زود خوابت میبره جای مبل مستقیم میبرمت تو تختمون! چشمهایش
صدام میلرزید و بغضم بالاخره ترکید و همون طورکه هق میزدم نالیدم: -بسه…چرا نمیفهمی چی میگم؟ بابام و ول کن…تو رو خدا مرد عصبی و وحشی من دستش توی هوا خشک شد و به
خلاصه: زرین و محمد خیلی دوست دارن صاحب فرزند بشن ولی تلاششون بی ثمر میمونه.. به همین دلیل تصمیم میگیرن با توجه به کتاب اسرار زمان باز هم در زمان سفر کنن تا بتونن مادر و پدر بشن..
خلاصه: زرین یه پزشک توی زمان حاله که به تازگی مادر و پدرش رو از دست داده.. مه لقا پیرزن شیرین و مهربونی که باهاشون زندگی میکرده و همه اموالش رو به زرین بخشیده.. بهش میگه تو زمان بچگی
هیچ احساس خوبی نسبت به قسمت دوم جمله اش نداشتم. آنقدر احمق نبودم که نتوانم معنی جمله اش را حدس بزنم، اما خداخدا می کردم حدسم کاملا اشتباه باشد! با شناختی که از حامد داشتم، هیچ
دو شب بود که با خودش کلنجار رفته بود، کلنجار رفتهبود به امیرحسین فکر نکند اما موفق نشدهبود، موفق نشدهبود که حالا ساعت یک و نیم شب، پشت در اتاق حانیه ایستاده بود و برای داخل شدن
یگانه عمیقا ناراحت شده بود. اصلا توقع نداشت عمه خانم و شوهرش درمورد او چنین افکاری را بپذیرند. – ولی من… فرخ سریع میان حرفش آمد. – میدونم، هم شما رو میشناسم هم اردلانو. ولی
♥️خلاصه : پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری
خلاصه : – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف
♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است
خلاصه: ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه..
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …