آوش اندکی سرش رو عقب کشید و پلک هاشو بست … و نفس عمیقی کشید . انگار تا بی نهایت خسته بود … و دیگه بار این خستگی رو نمی تونست بکشه ! – من دیگه خسته شدم
غزل دست فرید را گرفت. به آرامی پشت دستش را نوازش کرده و سری تکان داد. – درسته….اما عشق نازنین چی میشه؟ اگه واقعا همدیگر و دوس داشته باشن چی؟ فرید با عصبانیت پاسخ
با دیدن نوچه ی ناصر که انگار آن اطراف نگهبانی میدهد خون در رگهایم به جوش می آید میخواهم هر کس و هر چیزی که سر راهم است را از بین ببرم تا صحنه ای که از دیدنش
نگاهم به در بود و بال بال میزدم که ببینمش. تنم مثل معتادی که نسخِ مواده تیر میکشید،درد میکرد. عشقش جوری تو رگ و ریشه م تنیده بود که ازش رهایی نداشتم. مامان شال و مانتوم رو
آنــــــاشــــــــید با حس بهتری از آسایگشاه خارج شد. نفسی راحت کشید و لب زد: – کاش این مدت برای دیدن مامانم دست دست نمیکردم، حالا که دیدمش، میفهمم چهقدر سبک شدم. اندک لبخندی به آناشید زد.
تا فردا صبح از اتاقش بیرون نرفت. صدایش هم که زدند خستگی را بهانه کرد. بعد از آن افکار پرت و پلا به هیچ عنوان نمیتوانست با اردلان چشم در چشم شود.
ته بود؟ بیشتر از صدبار. همانطور که با چشم بسته با موهای سینهاش بازی میکردم لب زدم. – گفتی، خیلی زیاد… حتی لبخندش را بدون دیدن صورتش میتوانستم حس کنم، دقیقاً زمانی که مشغول نوازش موهایم شد. – من قدر
پوزخندی میزند و نیم نگاهی می اندازد _حنانه از بچگی مادر نداشته محمد! یه پدر مفنگی داشته و دوتا پسردایی بی رحم که کاش اوناهم نبودن! حنانه تنهاست تظاهر میکنه دختر قوی ایه ولی ذاتا ظریف و شکننده
چند قدم دیگر برداشت و درست مقابلم ایستاد. – دلم برات تنگ شده بود! وقتی کسی اظهار دلتنگی می کرد، آدم می گفت دلش تنگ شده است… اگر چیزی هم نمی گفت، حداقل ته دلش احساس خاصی بهش
هنوز تو شیش و بش حرفا و کاراش بودم که قهقهه بلندش و قیافه مبهوت و شوکه من.. هه.. دقیقا از چی خوشش اومده؟ کاشتن یه توله تو شکم من..! اصلا حرفشم باعث لرز و استرسم میشه با
صدای لرزانش اخم نشسته بین ابروهای معین را کمرنگ کرد. -چی رو از کجا بلد بودم؟ دخترک تازه سؤالش را به خاطر آورد. -صیغهی نود و نه ساله منظورم بود. بهتون…بهت نمیاد دونستن این چیزا… معین بدون
مانند یک بستنی در چله تابستان وا رفتم. سرخ شده لب زدم: -شما حق نداری اینجوری با من صحبت کنی خانوم! سنگینی نگاه دیگران را به خوبی حس میکردم و این جلسهی خواستگاری اصلاً و
خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده…. مردی که قراره برای آتش کشاندن زندگی مهری خودش را مقابل تمام فامیل و نامزد نبات عاشق و شیفته اش نشان بدهد ..
خلاصه: در مورد دختری به اسم تارا که تو گذشته خانواده اش رو از دست داده وارد دانشگاه میشه و با استاد جدیدش به اسم آرتان تُرکان آشنا میشود اما نمیداند که زندگیش با یک مهمونی شروع میشود که آرتان تُرکان هم انجاست و مجبور میشود کاری را انجام دهد که تابحال انجام نداده. آن کار چیست که زندگی اش را زیر و رو کرده….؟!
خلاصه: ابتدای داستان در مورد دو زوج، دو زوجی که هر کدوم عاشق همسرشون هستن ! ولی با یه تصادف ، همسر یکی از این زوج ها از بین میره و اون سه نفر دیگه رو تو مسیر هم قرار میده ! علی راضی به رضایت نمیشه ، تنها حرفی که روی زبونشه ، قصاصه ! و اینکه سهیل باید تاوان کاری که کرده رو پس بده ! قانون
خلاصه : قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش
خلاصه : افرا دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش… عاشق آهیر جذاب و مرموز!
خلاصه: حافظ مردی است در دهه ی چهارم زندگی اش, که مسئولیتی سنگین را سالهاست به دوش میکشد . او هم پدر است و هم مادر. اما قلب او درگیر احساسات مختلفی است که تلاش می کند برای آسایش عزیزانش با آنها منطقی برخورد کند ولی….. حافظ میان دستان روزگار می چرخد و می چرخد و می چرخد و می رسد به……!