دلارا هرگز دوباره آزاد نمیشد. اون توی قفس من بود و در رو باز نمیکردم. دخترک کلید بود. کلید خوشبختیم. مخالفتش رو شاید باید پای نازش میذاشتم اما اون نگاه زیادی جسور و جدی به نظر میرسید. دکمه
دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم. – چه ساعتی باید بیام؟! و او که متوجه عصبانیتم شده بود، توجهی به سؤالم نکرد. – پدر و مادرت از وقتی جریان ما رو فهمیدن انداختنت دور؟! – من رو
با صدای مشتی که به در میکوبه.. البته که فکر کنم مشت بود نه لگد از جا میپرم.. _صبحانه… خنده ی بیخود و حرصی از حرکت و صدای طلبکارش روی صورتم میشینه و الان من به این بشر
آناشید یکهویی سر بالا آورد و امیرحافظ برای جمع و جور کردن حرفش گفت: – منظورم اینه تا مادر حالش خوب نباشه بچه هم خوب نیست. – بله حاج آقا، متوجهم، شما هم حق دارید
🤍 – حلوا و خرماها رو بده من پخش کنم، بریم کمکم. آسمون ناآرومه، الانه که بارون بگیره. جفت سینیها را دستش دادم و سر تکان دادم. آسمان را ابر بهاری گرفته بود ولی همهی اینها بهانه
اردلان وارد اتاقش شد و تمام حرصش را روی در خالی کرد و به هم کوبیدش. تیشرتش را درآورد و با تمام عصبانیتش پرت کرد. – اَه…! کلافه بود… درمانده… عصبی… حرصی… غمگین… خشمگین
غزل برایش لیوان آبی از تنگی که روی عسلی بود ریخت و به دستش داد. بهناز بینی بالا کشیده و چند جرعه آب نوشید. – من تورو مقصر بعضی چیزا میدونم و تا دنیا دنیاست
_تو اگه توانش رو داشته باشی شب و روز زیرخواب منی! زیرخواب تخم و ترکه ی خسروشاهی! تو همین الانم تخم و ترکه ی خسروشاهی تو شکمته ! داری بخاطر تخم و ترکه ی خسروشاهی خودتو جر میدی…با
افسون دیگر تحمل نداشت… داشت از حال می رفت. حالش بد بود و داشت تمام انرژی اش تحلیل می رفت و از درد باردیگر جیغ زد و پاشا را ملتمسانه صدا زد… -پا…. شا… آخ…. بچ… بچه هام… آخ….!!!!
چه میگفت در این موقعیت؟! نه میتوانست ردش کند نه قبول! شده بود ایستاده بر لبهی تیغ… از هر طرف میرفت آسیب میدید… فقط در دل هزار بار لعنتش کرد و
_باشه هر طور راحتی کنارم می نشیند و دستش را به آرامی روی کتفم میکشد _این چند روز حالت هیچ خوب نبود مثل مرغ سر کنده شدی آروم و قرار نداری! نگرانتم محمد! _نگران نباش! دستی روی
بهش خیره شدم که ادامه داد. _یه سوال می پرسم راست جواب بده! با استرس بهش خیره شدم که ادامه داد. _وقتی دیدیش… راستش و بگو… امید… وار شدی به بودنش ؟! با تعجب بهش نگاه کردم. اون
خلاصه: ماهرو یک دختر مذهبی اما پر از شیطنت، تک دختر خانواده اعلایی ها دختری زیبا و لوند، یک شب قبل از اینکه به عقد پسری که دوسش داشت در بیاید با حضور یک مرد ناشناس در جشن خانوادگیشان، سرنوشتش دست خوش تغییر می شود. او یک خونبس است، خونبهای یک دشمنی قدیمی که حالا دامن گیر این عزیز کرده می شود و اورا در مقابل مردی رنج
خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب، پدرش، با گلنار آبدارچی مدرسه اش می برد. برای انتقام از مهراب خود را وارد یک ازدواج قراردادی با شاهرخ میکند. شاهرخ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش
♥️خلاصه: ساینا فتاح، بعد از مرگ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانهی خارج درس خوندن از خونه بیرون میزنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروشهای لات تهران! دختری که شبهاش رو تو خونه تیمی صبح میکنه تا بالاخره رد قاتل رو میزنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد داره عاشقش کنه و بعد اون رو بکشش…
♥️ خلاصه : در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ای خاله اش خاله ای که پسری داره برخلاف دختر قصه ی ما خیلی مقید هست اما دختر قصه ای ما کمی شیطون و بی پروا…
خلاصه : “آنشرلی”دختر یتیمی است باموهای قرمز، که به طور اشتباهی به نزد”متیو” و “ماریلا کاتبرت” فرستاده شده است. ماریلا و متیو خواهر و برادر میانه سالی هستند که مزرعهای به نام “گرین گیبلز” در جزیرۀ پرینس ادوارد دارند و قصد داشتند پسری را به سرپرستی بگیرند که کمک حال آنها باشد، اما پرورشگاه به اشتباه آنه را به نزد آنها میفرستد
خلاصه: هیفا، طراح لباس که به دلایلی از خانوادهاش جدا شده و با دو تا از دوستانش زندگی میکند و با همدیگر مزون لباس دارند. هیفا بخاطر اینکه تن به ازدواج ندهد به همه گفته که همجنس باز است! تا اینکه سر و کلهی هاکان، تاجر معروف و پولدار ترکی پیدا میشود و…