رمان آهو و نیما پارت ۴

4.3
(31)

 

 

حامد جلوتر آمد و کنار تخت ایستاد.

– با هم رابطه ی جنسی برقرار کردیم، یادت نیست؟!

نگاهم با ناباوری در چشم هایش می چرخید که پوفی کشید.

– خودتم خواستی! همین چند دقیقه پیش! اینجوریم نگام نکنا! گناه که نکردیم!

– ما نامحرم بودیم!

حامد نیشخند زد.

– ولمون کن حاج خانوم! وسط پارتی با دکلته لولیدی، حالا از محرم و نامحرم حرف می زنی؟

صدای “ایست” گفتن پلیس مانع از آن شد که بتوانم جوابی به حامد بدهم.

حامد هم بدون زدن هیچ حرفی چنگ به کتش که روی زمین افتاده بود زد و اتاق را ترک کرد.

صدایش زدم که اعتنایی نکرد.

ساده لوحانه فکر می کردم برمی گردد و من را همراه خودش می برد!

دردم هر لحظه داشت بیش تر میشد و کاری از دستم ساخته نبود! در تلاش بودم لباسم را بپوشم، اما بی نتیجه بود!

با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم.

با دیدن استاد شایسته در چارچوب در جا خوردم.

استاد درحالیکه تلوتلو می خورد وارد اتاق شد.

– اینجایی آهو؟! دنبالت می گشتم!

از حالت و صدایش مشخص بود که مست است.

مست بود، اما من را شناخته بود!

بخاطر مستی اش حرفش را جدی نگرفتم. چه دلیلی داشت که دنبال من بگردد؟!

در وضعیت مناسبی قرار نداشتم و معذب بودم. لب گزیدم و سرم را پایین انداختم. با جان کندن گفتم: میشه برید بیرون استاد؟

استاد شایسته بی توجه به حرفم جلوتر آمد و لبه ی تخت نشست.

 

خودم را عقب تر کشیدم و نالیدم: استاد! خواهش می کنم!

استاد شایسته سرش را تکان داد.

– بازم استاد؟! الآن که دیگه همه چیز بین ما عوض شده بازم میگی استاد؟!

با گیجی نگاهش کردم.

– چی بین ما عوض شده؟!

سرش را جلو آورد. نگاه پر شیطنتش را که روی خودم دیدم، قلبم فروریخت!

– شدی خانومم!

چشم هایم گرد شد که استاد شایسته تو هوا بوسه ای برایم فرستاد.

– دیگه استاد صدام نکن!

به دنبال حرفش دست هایش را پشت سرش گذاشت و دراز کشید که به سرعت پاهایم را تا حد ممکن جمع کردم و با دست هایم سینه هایم را پوشاندم.

استاد دانشگاهم که بارها ابراز علاقه کرده بود مست بود و من با تنی برهنه در یک اتاق و روی یک تخت با او بودم!

استاد نیم نگاهی به من انداخت.

– چی رو داری پنهون می کنی آهو؟

آب دهانم را قورت دادم.

– چی؟

– تن و بدنت… من که دیدمشون!

چشم هایم دوباره گرد شد. مستی به سرش زده بود؟! از چه حرف میزد؟!

– شما جدی هستین؟!

انگار فراموش کرده بودم که در پارتی هستیم و پارتی لو رفته، هنوز خیره به چشم های استاد و منتظر جواب بودم که همان لحظه پلیس ها وارد اتاق شدند!

 

هینی کشیدم و لباسم را بیش تر روی بدنم گرفتم، اما مگر آن پارچه ی چند متری که گویا با وحشی بازی های حامد و خودم پاره شده بود، می توانست بدنم را بپوشاند؟!

– باید همراه ما…

پلیس بیچاره با دیدن وضعیت من سرش را پایین انداخت. نگاهش در اتاق چرخید و در آخر کت بلندی که از رخت آویز کنار در آویزان شده بود برداشت و از همان فاصله به روی تخت پرت کرد.

استاد شایسته بالآخره تکان خورد و با دیدن پلیس انگار تازه به خودش آمد. نیمخیز شد و نگاهی به کت روی تخت انداخت. با همان حالت مستش خطاب به پلیس گفت: زن من باید کت شوهرش رو بپوشه! نه مال غریبه ها!

پلیس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.

طولی نکشید که زن چادرپوشی که مطمئنا او هم پلیس بود وارد اتاق شد. تا خواست به سمتم بیاید، استاد شایسته مانعش شد.

استاد شایسته درحالیکه سعی داشت تعادلش را حفظ کند از جا بلند شد. کتش را به سختی از تنش بیرون آورد و روی شانه هایم انداخت.

کتش از گرمای بدنش گرم بود، اما من بیش تر از قبل به خودم لرزیدم!

تمام وجودم داشت می لرزید.

نگاهم در اتاق برای پیدا کردن راهی برای خلاص کردن خودم می چرخید، اما متاسفانه نه پنجره ی بازی وجود داشت که خودم را به بیرون پرتاب کنم و نه حتی جام یا لیوانی که بشکنمش و با تکه هایش روی رگ هایم بکشم.

پلیس سرد و خشک گفت: سریع تر!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x