رمان آهو ونیما پارت ۵۴

4.3
(52)

 

 

 

نیما عقب عقب رفت و روی مبلی که روبرویم قرار بود، نشست.

– دقیقا می خوام همین کار رو بکنم!

دسته ی مبل را فشردم.

نگاه نیما به دستم کشیده شد.

و به ثانیه نکشید که پوزخند صداداری که زدم باعث شد نگاه نیما به صورتم کشیده شود.

– نه اینکه تو این مدت کم کنترلم کردی!

نیما سر تکان داد.

– مثلا؟

– گوشیم رو همیشه چک می کردی!

نیما خندید.

نیم نگاهی به گوشی ام که در دستش بود انداخت.

– همه ی بزرگ ترها گوشی کوچیک ترها رو چک می کنن!

دندان هایم روی هم فشرده شد.

– که اینطور!

مشخص بود که نیما از اذیت کردن من لذت می برد! ابرو بالا انداخت.

– بله عزیزم!

– یعنی تو بزرگ تری و من کوچیک تر؟!

– مگه غیر از اینه؟! شناسنامه هامون که دقیقا همین رو میگه!

لبخند مرموزی زدم.

– غیر از این که هست…

نامحسوس اشاره ای به سرم کردم.

زمزمه وار و با صدای آرام، اما طوری که به گوش نیما برسد، گفتم: عقل و درک و این چیزها…

و با سرفه ی مصلحتی و ساختگی صدایم را بلندتر کردم.

 

 

 

– خب آره… شناسنامه هامون رو اینو میگه… یعنی تفاوت سنی بین ما اونقدری هست که بشه گفت ازدواجمون کودک همسریه!

نیما اول با عصبانیت، سپس با تعجب نگاهم کرد.

و طولی نکشید که صدای خنده و قهقهه اش به هوا رفت.

میان خندیدنش، بریده بریده گفت: میگم… باید… کنترلت… کنم، میگی نه!

اشک های گوشه ی چشم هایش را با انگشتش پاک کرد.

– اینا رو از کجا یاد گرفتی تو آخه؟!

تنها نگاهش کردم.

نیما باز هم خندید.

– مگه تو دوازده سیزده سالته که میگی کودک همسری و…

و با صدای بلند خندید و نتوانست جمله اش را کامل کند.

– سیزده سال ندارم، درست… اما تفاوت سنیمون به اندازه ی کافی زیاد هست!

خنده ی نیما قطع شد. با این حال لبخندی روی لبش داشت. نگاهم کرد.

– خب خدا رو شکر کافیه و کم نیست… پس در نتیجه… از این بابت هیچ مشکلی نیست!

مطمئن بودم اگر از درد حامد و کاری که با من کرده بود نمی مردم، از حرص حرف هایی که نیما میزد و کارهایی که می کرد دق می کردم.

از من اصرار بود و از نیما انکار.

نیما می گفت حق با اوست و من می گفتم حق با من است.

 

 

 

نه من حاضر بودم تسلیم شوم و نه نیما…

در نهایت هم هر دو مجبور شدیم کمی از موضعی که گرفته بودیم کوتاه بیاییم…

هرچند که همه چیز بیش تر به نفع نیما تمام شد تا من!

نیما گوشی ام را بدون سیم کارتش تحویل داد و وای فای خانه را هم از طریق مخابرات قطع کرد.

و به این گونه من با وجود داشتن گوشی گران قیمت و آخرین مدل در دستم توانایی برقراری ارتباط با دنیای خارج از خانه را نداشتم.

نیمای لعنتی خوب بلد بود آزارم دهد و من هم برای آنکه اذیتش کنم، با گفتن چند جمله که زری در گوشم خوانده بود و حتی تحویل خود نیما هم داده بود به مرز دیوانگی رساندمش.

– تو با این کارهات نمی تونی من رو مجبور به ادامه دادن این زندگی کنی! دیر یا زود خسته میشم و اون موقع هست که می ذارم و میرم!

از روی مبل بلند شدم.

– با زندانی کردن من تو این خونه هم کاری از پیش نمی بری… جز اینکه آخرش یه بلایی سر خودم و بچه ی تو شکمم میارم! اون روز به جای دیدن خودم، جنازه م رو می بینی!

***

با وجود آنکه حرف هایم نیما را عصبانی کرده بود و تا چند روز جای خوابش را هم با من عوض کرده بود، اما تهدیداتم چندان کارساز نبود.

چراکه همچنان در خانه زندانی بودم و تنها سرگرمی ام شده بود بازی های در گوشی موبایلم.

بیست و چهار ساعته روی تخت و کنار پریز برق بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

خئییییلی کم بود.😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x