رمان آهو ونیما پارت ۵۵

4.4
(59)

 

 

روزهایم مثل یک چشم بر هم زدن از پی هم می گذشتند…

تکراری و بدون هیچ دلخوشی ای…

هرچند که تکان های هر لحظه ی جنین برای تمام مادرها هیجان به حساب می آمد، اما برای من این چنین نبود…

درواقع هر لحظه که می خواستم علاقه ای به جنین در شکمم نشان دهم، یاد تک تک لحظات آن شب نحس می افتادم.

دیگر حتی بازی های گوشی ام را هم ترک کرده بودم و روی تخت می ماندم.

تنها مواقعی که نیما مجبورم می کرد غذا می خوردم و در مواقع دیگر و در نبودش به طرز احمقانه ای گرسنگی را ترجیح می دادم!

پدر و مادر خودم که مرا به امان خدا رها کرده بودند، اما مهری جان و آقا جهان جویای احوالم بودند و نیما با زیرکی اجازه نداده بود تا از موضوع زندانی کردن من در خانه خبردار شوند.

حتی زمانی که مهری جان از خط خاموشم و خط تلفن خانه مان که بعد از چند وقت یک طرفه شده بود، حرف زده بود، نیما باز هم حرف را عوض کرده بود!

و به این ترتیب کسی جز نگهبان فضول ساختمان و خودمان از این ماجرا خبر نداشت.

اما در یکی از روزهای پاییزی زمانی که کلاس های نیما در دانشگاه تازه شروع شده بود و قرار بود پدر و مادرش برای شام به خانه ی ما بیایند، دست نیما رو شد!

 

 

 

آن روز نیما قرار بود خودش برای خانه خریدهای لازم را انجام دهد.

از شانس بد خودش و شاید از خوش شانسی من بود که در ترافیک گیر کرده بود و از طرف دیگر پدر و مادرش زودتر از همیشه و وقت شام به خانه ی ما رسیده بودند.

از چشمی در مهری جان و آقا جهان را دیدم و با آنکه می توانستم بهانه ی خواب یا در حمام بودن بیاورم، اما از پشت در جوابشان را دادم.

هرچیزی را که علیه نیما بود به زبان آوردم.

در ابتدا خودم را به نشناختن آقا جهان و مهری جان زدم.

– کیه؟!

مهری جان جواب داد و من بدون آنکه حرفی از قفل بودن در بزنم، مشغول احوالپرسی با مهری جان و آقا جهان شدم.

از چشمی در می دیدم که چطور تعجب کرده اند، اما باز هم چیزی به روی خودم نیاوردم.

دقایقی به سکوت سپری شد.

مهری جان رو به آقا جهان با صدای آرامی گفت: پس چرا در رو باز نمی کنه؟!

آقا جهان با بی خیالی ای شبیه رفتار نیما شانه بالا انداخت.

– چه می دونم!

مهری جان چشم هایش را گرد کرد.

– وا! یعنی چی؟!

آقا جهان گفت: لابد دلش نمی خواد!

و مهری جان گفت: شاید آماده نیست یا چه می دونم لباس مناسب تنش نیست…

 

 

 

آقا جهان باز هم شانه بالا انداخت.

– ولی لباس پوشیدن انقدر طول نمی کشه!

مهری جان که جواب قانع کننده ای برای سؤالاتش از همسرش نگرفته بود، دست از سؤال و جواب کردن برداشت.

دوباره لحظاتی به سکوت گذشت تا اینکه صدای مهری جان را که زمزمه وار زیر لب و از خودش می پرسید “اصلا نیما کجاست؟” به وضوح به گوشم رسید.

مهری جان سرش را بلند کرد و خیره به در سرفه ی مصلحتی کرد تا حرفی بزند.

و من این بار در حرف زدن پیشدستی کردم.

– ببخشید که تعارفتون نمی کنم بیاین داخل!

این بار آقا جهان هم جا خورد.

ابروهایش بالا پرید.

دهان مهری جان که برای زدن حرفی باز شده بود، نیمه باز ماند.

اخم هایش درهم شد.

این بار منتظر ماندم تا صدایی از یکی از آن ها در بیاید.

بالآخره آقا جهان به حرف آمد.

– اختیار داری دختر گلم… ولی… خب مگه خودتون رو ما رو برای امشب دعوت نکردین؟!

خندیدم.

مهری جان اجازه نداد حرفی بزنم.

با لحن نسبتا تندی سراغ پسر عزیز و دردانه اش را گرفت.

– اصلا نیما کجاست؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

قاصدک جونم,پارت نمی زاری?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x