رمان آهو ونیما پارت ۵۷

4.6
(54)

 

 

 

 

– می دونم از دستش دلخوری، اما خب عزیزم بحث و دلخوری بین همه ی زن و شوهرها پیش میاد… مثلا… مثلا همین من و جهان… کلی با هم قهر و دعوا داشتیم…

با حرفی که آقا جهان زیر لب گفت، مهری جان حرفش را قطع کرد.

– اما نه این مدلی!

آقا جهان در مقابل نگاه تند مهری جان سرفه ای مصلحتی کرد.

– داشتی می گفتی مهری خانوم…

مهری جان نگاهش را از آقا جهان گرفت.

– اما خب الآن هم وقت جا زدن و پاپس کشیدن نیست…

آقا جهان بی هوا پرسید: پس وقت چیه؟!

مهری جان باز هم به تندی نگاهش کرد و آقا جهان همان حرف را تحویلش داد.

– الآن تو باید به نیما زنگ بزنی تا هر چه زودتر بیاد خونه تا ما این مشکل رو با همدیگه حل کنیم… هنوز شما دو تا اول راهید… نیاز دارین که دو تا بزرگ تر راهنماییتون کنه.

با تمسخر خندیدم.

– خب مشکل اینه که من نمی تونم به نیما زنگ بزنم… چون واقعا نمی تونم! نیما تموم راه های تماس من با بیرون خونه رو بسته!

آقا جهان سرش را با ناراحتی تکان داد.

و من کوتاه نیامدم.

– چند ماهه که وضعیت من اینه! گوشیم دستمه، اما سیم کارت توش نیست.

 

 

 

مهری جان با پایش روی زمین ضرب گرفت.

و من ادامه دادم: حتی تلفن خونه هم چند ماه اول همینطوری غیرقابل استفاده بود. تا اینکه بالآخره یه طرفه ش کرد تا اگه خودش صلاح دونست و دلش خواست بتونه بهم زنگ بزنه تا دیگه نگهبان و مستخدم ساختمون رو نفرسته پشت در تا حالم رو بپرسه!

با تمام شدن حرف هایم نفس آسوده ای کشیدم.

هر آنچه را که لازم بود گفته بودم و بعد از آن باید منتظر آمدن آقا نیما می ماندم!

آقا جهان به دیوار پشت سرش تکیه داد.

– ای خدا بگم چیکارت نکنه نیما که مهمون دعوت کردنت هم مثل خودت شبیه کارهای هیچ آدمیزادی نیست!

نه مهری جان و نه آقا جهان حاضر نشدند با نیما تماسی بگیرند.

از طرفی مدت زیادی بود سر پا ایستاده بودم و از طرف دیگر همچنان خبری از نیما نبود، به همین دلیل هم کمر درد به سراغم آمده بود.

مهری جان و آقا جهان پشت در سر پا ایستاده بودند و من با معذرت خواهی مضحکی جهت آنکه نمی توانم از پشت در همراهیشان کنم به سمت اتاق خواب رفتم تا کمی دراز بکشم.

کمی که درد کمرم آرام گرفت، از جا بلند شدم و خودم را آراستم.

تجربه نشان داده بود که در مواقع قهر و دعوا با نیما هرچقدر آراسته تر باشم، بیش تر از مواقع عادی عصبانی می شود!

 

 

 

آن شب آنقدر بخت با من یار بود که آرزو می کردم کاش یک دهم از خوش شانسی آن شب را در شب پارتی داشتم!

نیما زمانی رسید که من لباس هایم را هم عوض کرده بودم و موهایم را هم فر کرده بودم.

صدای نیما را که پر از شک و تردید بود شنیدم.

– چرا اینجا وایسادین؟!

مهری جان با غیظ جوابش را اینطور داد.

– منتظر جنابعالی بودیم!

نیما خندید.

و من بدون دیدنش هم می توانستم بگویم که خندیدنش زورکی و از روی تظاهر بوده است.

– حالا چرا با دعوا؟!

و مهری جان به سردی گفت: شرمنده دیگه… اگه نگهبان ساختمونتون ما رو می دید اینطوری نمیشد الآن!

مهری جان زده بود به هدف!

شک نداشتم که کنایه اش برای نیما هم واضح بوده است.

به راحتی می توانستم ابروهای بالارفته ی نیما را تصور کنم.

صدای آقا جهان را که مثلا با شوخی می گفت “در رو باز کن مرتیکه، بریم تو. گوشت رو خوب بپیچونم ببینم این مدت چیکار کردی!”

لحنش شوخ بود، اما او هم مثل همسرش با کنایه حرف هایش را حرف زده بود.

با صدای چرخش کلید در داخل قفل، برخلاف روزهای گذشته که خودم را داخل اتاق پنهان می کردم، از اتاق خارج شدم.

 

 

هیکل نیما را دیدم که در را باز کرد و خودش را از جلوی در کنار کشید.

مهری جان اول وارد خانه شد.

به استقبالش رفتم.

بغلم کردم و زمانی که از هم جدا شدیم، به سر تا پایم نگاهی انداخت.

از کنارم گذشت، اما متوجه زمزمه ی زیر لبی اش که می گفت “کاش شانست هم مثل قیافه ت خوب بود.” شدم.

آقا جهان هم جلوتر آمد و پیشانی ام را با محبت بوسید.

نیم نگاهی به شکم برآمده ام انداخت.

و با سوالی که پرسید کل اعتماد به نفسم از بین رفت… انگار که مانند توپی باشم که بادش خالی شده باشد!

– احوال نوه ی ما چطوره؟!

سخت تر از سختی جان کندن لبخند روی لبم را حفظ کردم.

بی هیچ علاقه ای دستی به شکمم کشیدم که مثلا به آقا جهان نشان دهم در حال نوازش جنین داخل شکمم هستم.

هرچند این کار برای خودم چندان خوشایند نبود، اما آقا جهان بیچاره با وجود علاقه اش به بچه ای که فکر می کرد نوه اش هست، لبخند زد.

جواب لبخندش را دادم.

– خوبه!

آقا جهان هم سر تکان داد.

– خوبه!

 

 

 

به دنبال حرفش شکلاتی همراه عروسک کوچک از جیب کتش درآورد.

شکلات را به دستم داد.

– این برای دختر گلم…

و بعد عروسک را به دستم داد.

– اینم برای نوه ی عزیزم…

این محبت ها برایم خوشایند بود…

مخصوصا که دیگر توجه پدر و مادر خودم را نداشتم…

اما دروغی که گفته بودم و هر لحظه ممکن بود گندش دربیاید، باعث میشد خوشی آن لحظات شیرین برایم لحظه ای باشند و لحظه ی بعد کل خاطرم را آزرده کند.

تشکر کردم و آقا جهان با گفتن “زیاد سر پا نمون دخترم، برات خوب نیست.” از کنارم رد شد و به سوی مبلی که همسرش روی آن نشسته بود، رفت.

با دور شدنش نیما جلو آمد.

– منم که شیپورم این وسط، دختر گلشون!

حرفی شانه بالا انداختم.

– خودت داری میگی! لابد هستی دیگه!

نیما با غیظ نگاهم کرد.

– خوشحال باش، اما بالآخره که اینا میرن آهو… اون موقع هست که…

ابروهایم بالا پرید.

حرفش را قطع کردم.

– داری تهدیدم می کنی؟!

دست نیما مشت شد.

– چیه؟ می خوای به مامان بابای خودم بگی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

ممنون به خاطر پارت امشب.🙏فکر نمی کردم به این زودی بزارید.😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x