رمان آهو ونیما پارت ۵۸

4.6
(61)

 

 

 

 

از “خودم”ی که به آخر “مامان و بابا” چسبانده بود، خوشم نیامد.

قصد داشت طرد شدنم از جانب پدر و مادرم را به رویم بیاورد؟!

با صدای آقا جهان که می گفت “کجا موندین بچه ها؟” نیما به سمت در رفت و کیسه های خرید روی زمین را برداشت.

با صدای بلند گفت: الآن میایم.

خودش به سمت آشپزخانه رفت و من بدون آنکه توجهی به نیما یا فعل جمعی که به کار برده بود، نشان دهم به سمت مبل ها رفتم و روی مبلی نزدیک آقا جهان و مهری جان نشستم.

حتی بدون دیدن نیما هم می توانستم قیافه ی عصبانی اش را از این کارم تصور کنم.

از چشم های مهری جان می خواندم که دعوای سختی در راه است!

بالآخره بعد از لحظاتی سر و کله ی نیما پیدا شد.

خودش هم مادرش را خوب می شناخت و می دانست از جانبش مواخذه خواهد شد.

به همین دلیل برای آنکه فرار کند، گفت: من برم چای بیارم، بیام.

مهری جان سر تکان داد.

– برو چاییت رو بیار… اتفاقا بحث بینمون با چای بیشتر می چسبه!

نیما عصبی خندید.

– خیلی با مزه بود!

آقا جهان با اخطار اسم نیما را صدا زد و نیما با بی حوصلگی دستش را تکان داد.

 

 

 

اگر مهری جان به نیما می گفت چای نیاورد بهتر از این بود!

دقیقا همانطور که مهری جان گفته بود نیما چای آورد، اما بدون آنکه تعارف کند سینی ای را که مقداری هم چای درونش ریخته بود روی میز گذاشت.

کنارم روی مبل، دست به سینه نشست.

مهری جان خم شد و یکی از فنجان ها را برای خودش برداشت.

مجددا تکیه داد و دستانش را دور فنجان حلقه کرد.

یک راست سر اصل مطلب رفت.

– برای چی در رو رو آهو می بندی؟!

نیما از حالت دست به سینه خارج شد.

دستش را دور شانه ام انداخت و مرا به خودش نزدیک تر کرد.

– کی گفته در رو روش می بندم؟! فقط امروز در اتفاقی قفل شده بود!

پوزخند صداداری زدم.

آقا جهان نچی کرد.

و مهری جان که می خواست از چایی اش بنوشد، فنجان را از دهانش دور کرد.

به نیما خیره شد.

– فقط امروز؟!

نیما سرش را تکان داد.

– بله! فقط امروز!

مهری جان چند ثانیه به نیما خیره نگاه کرد و بعد با حرص پلک هایش را روی هم گذاشت.

صدایی از نیما درنیامد.

خم شد و یکی از فنجان ها را برداشت.

 

 

 

فنجان را به سمتم گرفت.

– بیا عزیزم!

از اینکه در آن شرایط و جلوی پدر و مادرش محبت کردن به یادش افتاده بود، عصبانی شدم.

صورتم را برگردانم که نیما با لحن لوسی گفت: عزیزم! چای میل نداری!

بالآخره مهری جان پلک هایش را باز کرد.

– نیما اگه حرف نزنی، امشب آهو رو می برم خونه ی خودمون!

این بار نوبت نیما بود که فنجان چایی را از کنار لبش فاصله دهد.

یکی از ابروهایش را بالا برد.

– آهان! منم اجازه دادم!

لحن پرتمسخر نیما باعث شد ابروهای مهری جان هم بالا بروند.

– یادم نمیاد گفته باشم به اجازه ی تو نیاز دارم!

نیما نیشخند زد.

– به هر حال آهو زن منه! چه قبول کنید چه نکنید! پس اجازه ش هم دست منه!

– اجازه ی آهو تا وقتی دست توئه که بهش آسیبی نرسونی!

چشم های نیما ریز شد.

– اونوقت من کی به زنم آسیب رسوندم؟!

مهری جان پوفی کشید.

– بس کن نیما! تا کی می خوای حقیقت رو کتمان کنی؟! ما… من و پدرت اینجاییم تا مشکل شما دو تا رو حل کنیم!

 

 

 

 

نیما سر تکان داد.

– البته…

مکثی کرد.

– شما اینجایید چون برای صرف شام دعوت شده بودید!

لب گزیدم.

نیما هیچوقت مراعات کردن بلد نبود.

نیما نیم نگاهی به پدرش که کم کم داشت صورتش سرخ میشد انداخت.

– حالا زودتر از وقت شام رسیدین و اتفاقا در خونه روی آهو قفل شده بود و من هم تو ترافیک مونده بودم قضیه ش جداست.

مهری جان نگاهی به همسرش انداخت.

– تو یه چیزی بهش بگو!

آقا جهان تکانی خورد.

– چی بگم والا خانوم! این موجود رو ما تربیت کردیم یعنی؟!

مهری جان پوزخند زد.

نیما خندید.

– بله که دست پرورده ی خودتونم!

مهری جان نفس عمیقی کشید.

– نیما من بهت گفته بودم که آهو با دخترهای دیگه ای که به هر دلیلی تو زندگیت بودن فرق داره! نگفته بودم؟!

نیما با بیحوصلگی سر تکان داد.

– چرا.

– پس این اداها چیه که هر روز داری از خودت درمیاری؟!

 

 

 

نیما پا روی پا انداخت.

– اولا که ادا رو میمون درمیاره… دوما زندگی من و آهو…

مهری جان حرفش را قطع کرد.

– زندگی تو و آهو خیلی هم به ما ربط داره!

از جا بلند شد.

– نگو برای چی این کار رو کردی، اما آدم که هستی! شعور و فهم که داری! ناسلامتی استاد دانشگاهی… بیچاره پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو سپردن دست تو!

نیما خندید.

– مگه مهد کودکه؟!

آقا جهان هم خنده اش گرفته بود.

تغییر حالت لب هایش از چشم مهری جان دور نماند.

مهری جان به تندی نگاهش کرد.

– بعد میگی این رو ما رو تربیت کردیم؟!

این بار آقا جهان آشکارا خندید.

مهری جان باز به نیما خیره شد.

– داشتم چی می گفتم؟!

نیما که قضیه را جدی نگرفته بود، ژستی به خودش گرفت.

– حرف از فهم و شعور و کمالات من بود!

مهری جان نگاه خاصی به نیما انداخت.

– چقدرم که با شعوری!

و بعد ادامه داد: زنت حامله ست، هر لحظه ممکنه دردش بگیره، بعد تو تو خونه زندانیش کردی؟! با خودت نگفتی یه موقع دردش می گیره تو خونه چیکار کنه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

دست شما درد نکنه.😘ولی کم نبود?!البته ببخشید فقط یه نظره,ولی پارتای این رمان یه کم خیلی کوتاه نیست?!🙈خیلیای دیگه رو که میگزارید واقعا از حق نگزریم هم پارتای خوب و طولانی دارند,هم منظم,و بابت این جا تشکر داره.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x